غزل/ باغ داغ

داغم، پُر از تلاطمِ بالِ کبوترم
باغم، جوانه می‌زند از ابرها پَرم

ماهم، هوایِ نقره‌ایِ پشتِ بام‌ها
آهم، نسیمِ گفت‌وشنودِ صنوبرم

ای از تمامِ مردمِ دنیا عزیزتر!
من با تمامِ مردمِ دنیا برادرم

فرقی نمی‌کند به کجا می‌کشانی‌ام!
برگم که در طراوتِ باران، شناورم

من با صدایِ صاعقه هم بغض می‌کنم
رودم، هوایِ ابر نمی‌افتد از سَرم

پل می‌زنی به هر چه که از یاد برده‌ام
پل می‌زنی به هر چه که... بگذار بگذرم

گاهی به بی‌قراریِ پروانه فکر کن!
بگذار از خیالِ تو سر در بیاورم.

غزال درون

هنوز از هوايِ تو دَم مي‌زند
غزالي كه در من قدم مي‌زند

به ديوارها، گُل؛ به اندوه، رنگ
به هر جا كه سر مي‌زنم مي‌زند

نبودي، نمي‌پرسي از حال من:
عقابي كه پَر در عدم مي‌زند

كمابيش نبضم پُر از خستگي‌ست
نبودي ولي بيش و كم مي‌زند

به حال و هوايِ تو دل‌بسته‌ام
به آينده‌اي كه رقم مي‌زند.

 

 

غزل / مسیر


گفتن بهانه است، شنفتن بهانه است
دنیا بدونِ چشمِ تو دیوانه‌خانه است

سرتاسرِ زمانه بهانه‌ست و ... نیستی
حالا که عشق منتظرِ یک نشانه است

تصویرِ کهنه‌ای‌ست«نبودن»، نگاه کن!
رسمِ کهن، هرآینه رسمِ زمانه است

سرگشته آن‌که از تپشِ لحظه غافل است
وز مقصدی به مقصدِ دیگر روانه است

دنیا بدونِ قطب‌نما جایِ بهتری‌ست
دنیا بدونِ قطب‌نما... عاشقانه است

بال و پرِ شکسته بهانه‌ست، می‌روم
آوارگی شریف‌ترین آشیانه است

رهایی

به بهار تازه نگاه کن که نفس بگیرد و پا شود
به خیالمان تپشی بده که شبیه چشم شما شود

به درخت‌ها هوس سفر، به تبر بصیرت زیستن
به زمانه ذائقه‌ای که از سکرات لحظه جدا شود

به سکوت جرأت گفت‌وگو، به حصار پنجره داده‌ای
نگذار در افق شکوفه، غبار قبله‌نما شود

به بهار تازه رسیده‌ایم و نمی‌رسد خبری چرا؟
چه کنیم پرده بیافکنی؟ چه کنیم پنجره وا شود؟

بتکان سخاوت ماه را، برسان صدای گیاه را
بفرست معجزه‌ای که منکر بی‌قراری ما شود

رمقی نمانده دگر، بگو! چه کند؟ چگونه؟ کجا رود؟
نخ بادبادک خسته‌ای که کنار جاده رها شود...

سرولات/ نوروز92

پ.ن1: هم‌دهی عزیز پیغام داده بود: به‌جای شعر گفتن برای صنوبرهای پاریز، آبشان بده که خشک نشوند!
پ.ن2: رهرو آن نیست که آهسته و پیوسته رود/ رهرو آن است که گه تند و گهی خسته رود! بعد از گذران پرکارترین سال زندگی‌ام، کمی فراغت حاصل شد که بیش از همیشه مزه داد. هنوز کلی کار هست.
پ.ن3: از 30 آذر 90 که با آب آشتی کردم، شب‌هایم خیس شناست. این سه شب در هفته، تنها رابطه‌ای است که نشیب نداشته. آب، بی‌گمان شاه‌کار خلقت است.
پ.ن4: فعلا از ترس مرگ، خودکشی کرده‌ام. ته‌ماندة گوگل‌ریدر هم دارد پاک‌سازی می‌شود و لینک‌های کتیبه از کار می‌افتد. تا جانشینی پیدا شود صبر می‌کنم.
پ.ن5: آرشیو را که غبارروبی می‌کردم، متوجه اهمیت این پی‌نوشت‌ها شدم. به‌دل نگیرید.

غزل/ صنوبر قرمز

دارد مرا هوای تو از یاد می‌برد
دارد ترانه‌های مرا باد می‌برد

خاموشم آن‌قدَر که فراموش کرده‌ای
موجِ سکوت، زَهره‌ی فریاد می‌برد

ای عشق! تیشه را بگذار و بلند شو
این آبروی ماست که فرهاد می‌برد

یعنی که زود باش، بیا... فرق می‌کند
فردا تو را به چندم خرداد می‌برد

برگرد و انتقام بگیر از زمانه‌ات
در عفو، لذتی‌ست که جلاد می‌برد

صنوبری که تو باشی/ 6

غلط نزیستم اما درست خواهم مرد
خمیده بر سرِ صندوقِ پست خواهم مرد

همین‌قدَر که بفهمی، که باورت بشود
به‌شیوه‌ای که سزاورِ توست خواهم مرد
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 5

محک بزن به نگاهی، دوباره صبرِ مرا
بگیر در ضربانت، فشارِ قبرِ مرا

ویارِ صاعقه دارم، مجالِ آهی نیست
نخواه جمع کنی تکه‌های ابرِ مرا

فقط به دردِ تو می‌خورد، می‌خورَد یعنی
چنین تباه نکن شانه‌ی ستبرِ مرا
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 4

قرار بود حنابسته‌ی جنون بشود
کنارِ حوض بماند، چهل‌ستون بشود

کنارِ حوض به فواره‌ها نگاه کند
قرار بود که در اوج، سرنگون بشود

نه این‌که روضه بخواند، سراب گریه کند
نه این‌که حرمله‌ی کودکِ درون بشود
.
.

خوشا حماسه که می‌بارد از نگاهِ تبر
بدا صنوبر اگر لحظه‌ای زبون بشود

چنان بخند که شوقِ بهار شره کند
چنان برقص که آغوشِ باغ، خون بشود
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 3

پدرانم کیمیاگر بودند
در هیاتی غریب
که از کودکان زَهره می‌بُرد
هر شب با رویایِ طلا خفتند
و صبح از کاسه‌ی مسین شیر نوشیدند.

از دامان خرافه و خیال بازآمده‌ام
با اسم رمزی که ققنوس بود.

مرا به اکسیژنِ کلاردشت چکار؟
یک تکه آهن، برای زنگ‌زدن
خیالی خیس می‌خواهد،
و گلبول‌های قرمزی که نایِ ناله نداشته باشد.

سرفه می‌کنم خیالِ بوسه را
و کرانه‌های زخمیِ شب را نقش می‌زنم،
با بزاقِ مرده‌ای –که منم...

می‌گذرم از دستانی
که آخرین نسترنِ باغچه را
در شروه‌های زخمی‌ام انداختند.

نفسم را حبس می‌کنم
در ابدیتی
که از اندوهِ صنوبرها بالا می‌رود.


چقدر رنج کشیدم من از سکوتِ خودم
چقدر زخم شدم در کویرِ لوتِ خودم

چقدر بی‌ تو دویدم، نیافتم اما
منی که گم‌شده در تارِ عنکبوتِ خودم

اگر که چلّه نشستم، به آسمان رفتم
اگر هلاک شدم در تبِ قنوتِ خودم

صنوبری که تو باشی –که نیستی یعنی-
هنوز شاکی‌ام از شیوه‌ی هبوطِ خودم
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 2

چقدر حوصله‌ی واژه‌هام تنگ شده
چقدر شروه بخوانَد دلی که سنگ شده؟

چقدر گم‌شده پیدا کند؟ چقدر خسوف؟
چقدر خال بکوبم؟ تنم پلنگ شده!

که این زمانه برای کسی رمق نگذاشت
تمام خاطره‌هایم پر از سرنگ شده

قرار بود بماند صدا، نماند مگر
صدای خسته‌ی گنجشک‌های رنگ‌شده
.
.
.

صنوبری که تو باشی/1

قرار بود فقط یک‌نفر زمین بخورد
و دیگری برود چایِ دارچین بخورد

نه این‌که مست کند، شوکران شود عرقش
نه این‌که روح شود، ذره ذره چین بخورد

به‌جای این‌که بجنگد، رها شود، برود
فقط سکوت کند، از خودش کمین بخورد

فقط سکوت کند، در خودش فرو برود
فقط سکوت کند، فحش ... بخورد
.
.
.

کاغذ دیواری / غزل

دارم به پایان‌های تکراری می‌اندیشم
دارم به لحنِ «دوستم داری؟» می‌اندیشم

هرگز برای لحظه‌ای شک... نه؛ خدای من!
بیزارم از وقتی به بیزاری می‌اندیشم

ادامه نوشته

غزل/ خوابگردی

صدا می‌کند ماه، بال و پرم را
جنون می‌دمد آه، خاکسترم را

پلنگم، پُر از زخمِ بستر که شب‌ها
سفر می‌کند کوه، سرتاسرم را

هوای خطر دارم ای کاش باشد
غزالی که گردن بگیرد سرم را

نمی‌خواهم این‌بار پایم بلرزد
نمی‌بینم ای قله، دور و برم را

اگر دشت، کفتار؛ اگر کوه، کرکس
نمی‌میرم این آخرین باورم را

هوای تو را دارم ای ماه، گاهی
هوس کن نفَس‌های شعله‌ورم را

که خوابِ کسی جز تو را دیده بودم
به آتش کشیدم اگر بسترم را


جواهردشت - شهریور89


خداحافظ

هر روز می‌‌دَوَم به هوای كسی‌كه نيست
در دشتِ تشنه‌ی ريه‌های كسی‌كه نيست

مثلِ خيالِ گم‌شده‌ای تاب می‌خورم
بر ناكُجای زلفِ رهای كسی كه نيست

خو می‌كنم به خاطره‌های گريزپا
هر روز با نسيم صدای كسی‌كه نيست

هر روز می‌نويسم و بر باد می‌دهم
يك متن عاشقانه برای كسی‌كه نيست

از ياد بُرده‌ام همه را در مسيرِ مرگ
آرام و رام، مثلِ خدای كسی‌كه نيست…


غزل/ دریای بی‌موج

برای م.د و تنهایی‌اش

مغرور و ناآرام، داغی بر جبینش بود
یک گلّه گرگِ سخت‌جان در پوستینش بود

بوی کویر و آسمان می‌داد آغوشش
حیّ علی خیرالعطش در آستینش بود

سجاده‌اش را زیر باران آبرو می‌داد
مردی که برقِ تیغ خون‌آلود، دینش بود

همواره از تابوت‌های شعله‌ور می‌گفت
همواره دريايی از آتش در كمينش بود

امروزش اما از شب و آیینه لبریز است
مردی كه كوهستان حيرت سرزمينش بود

دریا بدون موج، مردابی‌ست مرگ‌آلود
ای‌کاش هم‌چون پیش، طوفان هم‌نشینش بود

حالا خودش را هم به‌زحمت می‌شناسد... آه
چیزی از او در خاطرات نازنینش نیست!



پ.ن1: خورشید تازه طلوع کرده بود که خوابیدم. توی یک صبح ابری اردیبهشتی، خواب سعدی را دیدم. وسط بوستان قدم می‌زدیم. صحبتمان با شیخ گل انداخته بود که همراهم زنگ زد: سلام! فردوسی هستم...
خنده‌ام گرفته بود. صدای قشنگی دارد این آقای فردوسی. با ایشان هم گپی زدم و  دوباره خوابیدم. رویم نشد بگویم داشتم خواب سعدی را می‌دیدم.

پ.ن.2: غزل بالا را اسفند 87 گفته بودم. حالا آن اسفند را برای این روزهای اردیبهشتی دود می‌کنم...


یک عاشقانه‌ی رنگی

اشتیاقِ کهنه‌ام را ریشه‌هایِ تاک می‌فهمند
مستی‌ام را بهت و سرگردانیِ افلاک می‌فهمند

درکم از دیوانگی، تنها هراسی هیز و مبهم نیست
چشم‌هایت را تمامِ چشم‌هایِ پاک می‌فهمند

عشقِ سبزم! زخم‌هایت را به من بسپار و راهی شو!
تیشه را سرشاخه‌های سبز، وحشتناک می‌فهمند

در کنارِ نبضِ بیدارِ تو تا خورشید خواهم راند
ای خوشا آنان‌که حسِ ریشه را در خاک می‌فهمند

عشق را شاید زلیخاهای یوسف‌دیده... اما آه
درد را تنها «عزیز»ان گریبان‌چاک می‌فهمند

صخره‌ها را روزگار از فهمِ پاکوبی رهانیده‌ست
گردبادِ شوق را تنها خس و خاشاک می‌فهمند...
ادامه نوشته

غزل/ هبوط سرخ

با من چه کردی؟ که مُردم؛ بی‌مرگ در سرزمینت
فرقی ندارد برایم، کیفیت مهر و کینت

یک ایل گم می‌شود در بازار داغ غرورت
یک شهر را می‌پریشد، گیسوی چادرنشینت

در ارتفاع تو تن‌ها رؤیا نفس می‌کشد... ماه!
انگار حک می‌کنند آه... دیوار چین بر جبینت

نرم و سبک می‌خرامی، امنیّت باغ با توست
سخت است دیگر نپیچد در راه طوفان طنینت

من کیستم تا بگویم؟ آیینه‌ای حداکثر
سر می‌گذارند مردم بر سفره‌ی هفت‌سینت

ای باطل‌السّحر سرما، از عشق دستی برآور!
تا بشکفد، گل کند باز، خورشید در آستینت

حتا اگر تار؛ خواندم خط‌های پیشانی‌ات را
حتا اگر خار؛ ماندم در خاطر نازنینت

از پا نیفتادم امّا یک کهکشان زخم دارم
بگذار بگذارم اینک پیرانه سر بر زمینت

پرواز با بال زخمی
              تقدیر زیبای من بود...

یک چشمه ماهی‌

از شور اقیانوس، لب‌ریزند ماهی‌ها
تیزآب می‌بارند اگر ریزند ماهی‌ها

قرمزترین تاریخ در چشمانشان خفته‌ست
هم‌کیش ما و هرم پاییزند ماهی‌ها

بی‌زخم در آرامش مرداب می‌میرند
قلابکی کو تا بیاویزند ماهی‌ها

بی‌بال و بر، بی‌دست و پر، اما سرافراز
مثل صنوبرهای پاریزند ماهی‌ها

***

یک روسری پولک به چشمانم کشاندی
بنشین! خداناکرده می‌ریزند ماهی‌ها

شعری بخوان! مرداب در خواب تباهی‌ست
شاید به شوق شعله برخیزند ماهی‌ها

 

اذان زادنی دیگر

جنونی تازه ، زخمی نو ، نشان کرده‌ست جانم را
و می‌گيرد همين ته‌مانده‌ی تاب و توانم را

کجايی آی...! حجم هستی‌ام در خويش می‌پيچد
و می‌ترسم برون ريزد ز دل، راز نهانم را

تمام آرزوهای مرا طوفان شک برده‌ست
و ابری تيره پر کرده‌ست چشم آسمانم را

نه خورشيدی، نه امّيدی،‌ چه خواهد شد؟... نمی‌دانم
فقط سرماست  می‌داند زبان استخوانم را

چه می‌پرسی نشانت چيست؟ نامت چيست؟ بيهوده‌ست
بپرس از کوچه‌های بی‌کسی، نام و نشانم را

در اين مردابِ وهم‌افروزِ ایمان‌سوز می‌پوسم
اگر دستت نگیرد دست‌های ناتوانم را

زبانم جز به کامِ  نامِ تو دیگر نمی‌گردد
تو که لبریز عطر نام خود کردی دهانم را

...

زمستان رفت و من در دست‌هایت زاده خواهم شد
جنونی کهنه، جانی نو... که می‌گوید اذانم را؟

ادامه نوشته

از من گذشته بشكنم از بس شكسته‌ام

 

يكی از لذت‌بخش‌ترين ساعت‌های امسالم، فرصتی بود كه دوستی تازه‌يافته در اختيارم گذاشت تا برای هديه دادن به همكارانش، كتاب انتخاب كنم.  به‌خاطر تنوع سلايق و  تحصيلات گروه هدف، گمان نمی‌كردم كه كار دشواری باشد. راستش گزينش كتاب‌ها دشوار نبود و از آن‌جا كه ميانگين قيمت كتاب‌های درخواستی، حدود هشت هزار تومان تعيين شده بود، دستم برای انتخاب باز بود. اما از روزهای پس از انجام ماموريت (و خريد تقريبا هفتاد جلد كتاب از نحله‌های مختلف فكری و موضوعی) تا امروز كه اين سطور را می‌‌نويسم گرفتار تحسری شده‌ام كه دست از سرم برنمی‌دارد.

 

از پس اين ماجرا به نكته‌ای رسيدم كه پيش از اين كم‌تر فرصت انديشيدن بدان يافته بودم. متوجه شدم كه قريب به اتفاق كتب انتخابی را در سال‌های دور و نزديك خوانده‌ام اما به‌دليل نداشتن سيری منطقی در مطالعه و عدم حضور راهنما و مربی، نتيجه‌ی دل‌خواه را نگرفته‌ام. اعتراف تلخی است اما بخش عمده‌ای از انرژی امثال من صرف بازخوانی آثاری می‌شود كه پيش‌تر خوانده‌ايم و گذشته‌ايم. ميوه را بايد به وقت رسيدن چيد، نه زودتر كه كال است و گس و نه ديرتر كه پوسيده است و بی‌خاصيت.

 

تخصصی‌ شدن علوم و فربه‌گی حوزه‌های متنوع دانش، عرصه را شديدا بر كسانی تنگ می‌كند كه دوست دارند از هر طعمی، بچشند و از هر اقيانوسی، جرعه‌ای. ديگر ابن‌سينايی نخواهيم داشت كه هم حكيم باشد و هم طبيب، هم اديب باشد و هم منجم. دوستی دارم كه خارج از كشور زمين‌شناسی می‌خواند. می‌گويد تمام زندگی استاد ما در حوزه‌ی تخصصش كه مربوط به براكيوپود است خلاصه می‌شود. حتا منزلش را هم با همين فسيل‌ها تزيين كرده است. بزرگ‌ترين تفريحش هم  گشت‌وگذار در بيابان‌هاست برای يافتن نشانه‌ای و فسيلی. اين رفيق ما البته رمز موفقيت آن‌ها را هم در همين تخصصی‌ شدن‌ها و جزيی‌‌نگری‌ها و تقسيم وظايف می‌داند اما چه‌ می‌شود كرد با اين روح شرقی كه سرت را زمانی به علوم پايه گرم می‌كند و هم‌زمان آن‌را در آخور سياست و جنبش دانشجويی‌! فرو می‌برد. در انجمن‌های ادبی سرگردانت می‌كند و  در روزنامه‌ها حيران. پيرت می‌كند تا آخرالامر بدانی كدام راه را بايد می‌‌چسبيدی و رها نمی‌كردی. اين تازه شامل آنان است كه كم‌تر غم نان داشته‌اند وگرنه همين فرصت پرسه‌زدن در اين وادی‌‌ها را هم نيافته‌اند.

 

اين ذهنيت مشوش و زيستن در وادی حيرت، صلابت فكری و حيات فرهنگی ما را تهديد می‌كند. نمی‌خواهم مثل پيرمردها بگويم «از ما كه گذشت» ولی وقتی شرايط آشفته‌ی نظام تعليم و تربيت و حتا آموزش عالی را از دور و نزديك مرور می‌كنم كم‌تر بارقه‌ای در دلم كورسو می‌زند. جوان‌تر كه بودم غزلی گفته بودم با اين مطلع:

 

طوفان سنگ می‌رسد از ره، دعا كنيد

فكری‌ به‌حال آينه‌های رها كنيد

 

می‌ترسم از رسيدن روزی كه عشق را

قربانی تغافل اين‌روزها كنيد

 

...

و  اين‌گونه تمام می‌شد:

 

از من گذشته بشكنم، از بس شكسته‌ام

فكری‌ به‌حال آينه‌های رها كنيد

 

و حرف آخر!

 

روزی خدا نكرده در اين شوره‌زار مهر

عاشق اگر شديد، مرا هم دعا كنيد!

 

به کمان ابروانت

اين غزل 9ساله شده اما جنون ما از رونق نيفتاده است. نگفتنی‌ها كم نيستند. اصلا بعضی چيزها را نبايد گفت. خط‌كش برداشته‌اند و ما را در گوشه‌ای از شرقِ كيهان، معلق و مخنث، محصور كرده‌اند. آه ای خانم فروهر! كجايی كه داغ بی‌تسلا  را تفسير كنی؟!

 

يك داغ دل بس است برای قبيله‌ای

 
نگاه خسته‌ی مردم به سمتِ آسمان برگشت
و روحی عاصی از اعماقِ پنهانِ زمان برگشت

چنان شولای زخمی كهنه را بر واژه‌ها پيچيد
كه گويی از اُحد، از زخم‌های جاودان برگشت

كلامش مثل آهی شعله‌ور در سينه‌ام مانده‌ست
كلامی كز بُن حلقومِ صد آتشفشان برگشت

چرا آتش نگيرد آفتاب از فرطِ بی‌تابی؟
كه ديد از محضرش آيينه بي‌تاب و توان برگشت

نمی‌خواهم تپش‌های دلم را بازبشناسيد
دلی كه ديد چشمش را و از آيين‌تان برگشت

زمانی قدرنشناس و زمينی ملتهب مانده‌ست
و تقديری كه از پيشانی اين مردمان برگشت



جنون‌مندیِ ما را گردش ايام رونق داد
مگر از مذهبِ ديوانگی هم می‌توان برگشت؟

چشم‌ها، چشم‌ها، چشم‌هايت

 شب، غزل می‌شوم در هوايت
صبح، قد می‌كشم پيش پايت

مثل بختك به ‌جانت می‌افتم
مثل يك تيشه در انحنايت

اين منم ضجه‌ی تلخِ تاريخ
لكنتی‌ لعنتی در صدايت

خسته‌ در بهت و تعليق و انكار
بسته در گيسوان رهايت

ای صميمی‌تر از آه و لبخند
ای قديمی‌تر از بی‌نهايت

گاه زل می‌زنی در غبارم
گاه پل می‌زند كهربايت

گريه‌هايت مرا می‌فريبد
چشم‌هايت ولی... چشم‌هايت

* *‌ *

تو همانی، همين راز زخمی
من همينم... همان مرتضايت

غزل / تحیر موزون

به سنگ و صاعقه آغشته‌اند بال و پرم را
شكسته‌اند به‌شوخی، صدای شعله‌ورم را

تمام دل‌خوشی‌ام را به سكه‌ای نخريدند
فروختند در اين شهر بی‌پدر، پسرم را

نه گرگ بود، نه صحرا؛ نه يوسفی، نه زليخا
نه شاعری‌ كه رماند كبوتران حرم را

نه بامداد دروغی! نه بی‌فروغ، ‌اميدی!
نه هند بود كه اين‌سان درآورد جگرم را

* * *

تو هم؟ تحير موزون! تو هم؟ عروس نجابت!
به دست‌های كه آتش زدی جنون ترم را؟

بنفش، روسری نازك و سخاوت دريا
سفر، بلوغ شب بهت و سرفه‌ی سحرم را

درخت و خاطره و زخم ... هه! دروغ بزرگی است
كه با صدای تو پر كرده‌است دور و برم را

چگونه باز بياويزم از غرور نگاهت؟
چگونه باز كنم بغض‌های دربه‌درم را؟

* * *

 و خنده‌دارترين بوسه را از آينه چيدم
كه طی‌ كنم همه‌ی راه‌های پشت سرم را!

مرا به‌ حرمت آيينه و غزل ببر از ياد
بسوز در حرم شعر و قصه‌ها  اثرم را

غزل / حماسه‌ی سوخته

همپای مرگِ ثانیه‌ای دیگر، بغضی غریب در نفسم رقصید
شوقی درون سینه‌ی سردم مرد، اشکی دوباره در غزلم چرخید

باران گرفت و در افقی خونین، تصویر مات و بی‌رمقش پژمرد
ناقوس رعد،  مرثیه‌خوانی کرد؛ ناموس آفتاب به خود لرزید

این آسمان خسته‌ی بی‌رویا، لبریز از حماسه و شادی بود
وقتی که بوی غربت غیرت داشت، وقتی مرا به نام تو می‌نامید

دریا شناسنامه‌ی عشقم بود، در روزگار تشنگی گل‌ها
وقتی هنوز کشتی بی‌لنگر، بر موج‌خیز حادثه می‌خندید

اما دریغ، تُردی دستانم، آهسته در کویر فرو می‌ریخت
وقتی عروس حیرت موزونم، در باغ‌های آینه گل می‌چید

دستی حماسه‌های دلم را سوخت، اینک منم سترون و بی رویا
اینک منم همان‌که دلش می‌خواست، اینک منم همان‌که از اول دید

در کوچه‌سار خاطره‌ام اما، شولایِ زخم‌خورده‌ی مردی ماند
مردی که از تبار شکستن بود، مردی که آه... نام مرا دزدید    
ادامه نوشته

غزل / سرخابی

 بزك كرده است ماهی، منظر مهتابی ما را
و مثل تب، می‌آشوبد شبِ بي‌خوابی ما را

شميمِ بوسه‌هايش، رنگِ زخمی كهنه را دارد
که حاشا می‌كند هر شب، غرور آبی ما را

كجا؟ كی؟ كه؟ چگونه؟ چه؟ چرا؟*... اما نمی‌فهميم
خبر، پيچيده‌تر كرد آيه‌ی بی‌تابی‌ ما را

كسی گم بود، نيلوفر به رويایِ كه می‌خنديد؟
كجا می‌برد عريان، روحكِ مردابی ما را؟

صدايش هُرم  آتش داشت، مهرش رنگِ اقيانوس
كدام آيينه طاقت دارد اين سرخابی ما را؟

سوالِ آشنايم را كسی پاسخ نخواهد داد
سوالِ هر شبِ آيينِ دندان‌سابی ما را

كه می‌ترسد از آن آينده‌ی موهوم نامعلوم؟
كه می‌ترساند از ما، رونق كم‌يابی ما را؟

 
* سوال‌های بيت سوم كه تمام شد، ديدم همان شش عنصر آشنای خير هستند.    اين خبر كی‌ ما را رها می‌كند، خدا داند!