عدالت

My Child!
To the future slaves of freedom
Those who will conquer nature, tell!
Tell that justice,
Of our lungs; trees
Of our graves; jungles it grew.

 

فرزندم!
به اسیرانِ بعدیِ آزادی
به فاتحانِ طبیعت بگو!

بگو عدالت
از ریه‌هایِ ما؛ درخت
از گورستان‌هایمان؛
جنگل ساخت.

 

رقعه‌نویس

عروسی دخترش بود و من مسافر. از آن‌روز تا حالا که دوسه‌سالی می‌شود، بی‌خبر بودم ازشان. امروز زنگ زدند که مرحومه وصیت کرده، رقعة ترحیمش را تو بنویسی. فقط شنیدم که مدتی با سرطان دست و پنجه نرم کرده است و همین. «توتُنب» مال همین وقت‌هاست: از تو تنبیدن، از درون فروریختن. حالا می‌فهمم آن همه اصرار برای حضور در عروسی، ادامة همان لطف همیشگی بود، همان‌ ابراز محبت‌ها و تمجیدها که گاه تصور می‌کردی پهلو به اغراق می‌زند. خدا رحمتش کند که خوب شیرفهمم کرد. همیشه دیر می‌گیریم، دیر می‌فهمیم، دیر می‌رسیم. برایش نوشتم: مادر که می‌رود، تکه‌ای از قلب زمین کنده می‌شود...

به علی‌آقا صمیمانه تسلیت می‌گویم، برای نفیسه خانم و محمدامین و محمدحسین نیز صبر آرزو می‌کنم.
داغ، سنگین است
واژه‌ها را طاقت دوری باران نیست

داغبان

برای زهره و حمید

یک‌نفر دارد
آبیاری می‌کند سنگِ مزاری را
زیرِ لب آواز می‌خوانَد:
«هیچ‌کس را لایقِ قلبت نمی‌یابم...»
 
یک‌نفر دارد برای خنده‌اش تابوت می‌سازد
می‌گذارد با صنوبرها، قرارِ بی‌قراری را

ظلمت‌آبادی‌ست گیسویش
بر سرِ هر رهگذر، یک شاعرِ شوریده دارد شعر می‌خواند

یک‌نفر دارد
یک نهالِ شانزده‌ساله
در ردیفِ کرت‌های کهنه می‌کارد

هیبت این لحظه‌ها را هیچ‌ ایوبی نمی‌فهمد
زیرِ لب آواز می‌خوانَم:
«عشق را خاکستری باید تماشا کرد
مرد را در جذبه‌ی اندوه باید دید...»

 
هر که را سهمی‌ست از این باغ
قسمتِ ما داغ‌بانیِ صنوبرهاست
خم‌شدن در زیرِ تابوتی که سنگین نیست.

60 / محرمانه

تقویم، سال و ماه مرا گم کرد
آیینه آه؛ آه مرا...
لعنت به این جوانی بی‌پیر!


هیچ‌کس با مرگ بیگانه نیست ولی ما از نسلی هستیم که با آن خو کرده بودیم. یعنی فکر می‌کردیم که خو کرده‌ایم با آن‌همه نعش برادر و هم‌کلاس و رفیق و جنگ و زلزله. اما انگار جذبه‌ای تمام‌نشدنی دارد مرگ. بدجور می‌تکاند آدم را. می‌خواهی بگویی داد از دست این مرگی که نمی‌میرد؛ اما فکرش را که می‌کنی، می‌بینی آن‌قدرها هم بد نیست. این‌همه زخم را به کدام دست مطمئن می‌توان سپرد جز او؟ وای اگر نبود مرگ...

ادامه نوشته

تکان نخور

استادی چنین، در سوگ شاگردی چنان

لرزش شانه‌هایت را عشق است استاد... دکتر شفیعی کدکنی را نمی‌شود دوست نداشت. مراتب دانش و فضل یک‌طرف، گریه بر داغ جان‌فرسای شاگرد هم همان‌طرف. خودش پیش‌ترها گفته بود: «امین‌پور! تو به شعر دست يافته‌اي، همين جا بمان و تكان نخور!» از صبح طاقت آورده بودم تا این‌که پیرمرد را دیدم و شانه‌هایش را.
منتظرم تا دوستان قدیم قیصر از بهت بیرون آیند و لب باز کنند به قاف عشقی که نام کوچکش از آن آغاز می‌شد.

از زرد به سرخ

غم‌های بزرگ، پیش‌لرزه‌هایی دارند که تار و پود وجود را می‌لرزانند. چند روز پیش از زلزله‌ی بم بود. ذله شده بودم از خودم و واژه‌هایی که بر زبانم می‌رفت. نوشتم:
خاک بر سر تمام واژه‌ها نشسته است
مرده‌شور هم گربه می‌کند
آه! ای مسیح بی‌پدر
چقدر بی‌کسیم!
مصطفا بعدا گفت فکر می‌کردم برای زلزله گفته‌ای. می‌دانست مرده‌شوران گریانی بودیم بر جنازه‌های تیمم یافته با خاک... بی‌کس...
مطمئن شده‌ام که فرشته‌ی مرگ از بی‌نشانه آمدن بیزار است. به رخ می‌کشد خودش را آن‌هم وقتی که صید بزرگی را نشانه رفته باشد.
ادامه نوشته

سرروزه

تقریبا مطمئنم که اگر مسلمان‌زاده هم نبودم، می‌گشتم و دینی را می‌یافتم که یکی از مناسکش روزه باشد. زرتشتی‌ها را هم بیش‌تر به‌خاطر روزه‌هایشان دوست دارم اگرچه روزه‌های آن‌ها زمین تا آسمان با مسلمان‌ها توفیر دارد و مثلا یک نمونه‌اش پرهیز از خوردن گوشت در طول روزه‌داری است. بزرگ‌ترین برکت روزه را هم فراتر از همه‌ی فلسفه‌هایی که برایش بیان می‌کنند خرق عادت‌هایی می‌دانم که گاه زندگی را به‌طرز وحشتناکی ملول می‌کنند.

اولین «سرروزه»‌ای که گرفتم، یک لیوان فلزی قدیمی خوش‌نقش و نگار بود که مادربزرگ هدیه‌ام داد. در ده ما سرروزه، عبارت از هدیه‌ای بود که برای اولین روزه‌ و به‌خاطر تشویق به شخص تعلق می‌گرفت. مادربزرگ داشت زردآلوها و آلوچه‌ها را می‌شکافت و روی پارچه‌ای در صفه‌ی آفتاب‌گیر پهن می‌کرد. من هم از دبستان آمده بودم خدمتش. وقتی داشتم کمکش می‌کردم، یک‌درمیان، برگه‌ی زردآلو یا آلوچه‌ای هم می‌لمباندم، در حالی که روزه هم گرفته بودم! مادربزرگ خوش‌رو هم قربان‌صدقه‌ای می‌رفت و طوری می‌خندید که دندان‌های طلایش پیدا می‌شد اما به رویم نمی‌آورد. نزدیکی‌های افطار، زمزمه کرد که می‌دانی خدا روزه‌ی کسانی که چیزی می‌خورند در حالی‌که یادشان نیست روزه‌اند را هم قبول می‌کند و به این ترتیب از عصبانیت و شرم کودکانه‌ی من کاست. لیوان را هم هدیه داد و خاطره‌ای قشنگ از روزه در جان من کاشت.

آرزو که زیاد دارم اما یکی از آن‌ها یافتن قبر غریب مادربزرگ در قبرستان ابی‌طالب مکه است و سرگذاشتن بر سینه‌ی خاکی که چنین گوهری را در بر گرفته است. مرگ او و پدربزرگ هنوز برای من علاوه بر حسرتی که در روح نوجوانم گذاشت، جلوه‌ای شگفت از مهر و عاطفه‌ی زوجی است که هرکدام به فاصله‌ی زمانی دو سه روز و مکانی هزاران کیلومتر از یکدیگر جان باختند، بی‌آن‌که داغ دیگری را با خود به‌گور ببرند.

با آن‌که سال‌ها پیش روی دیوار مقبره‌ی پدربزرگ در حسینیه‌ی پاریز دو بیت نوشته‌ام که مصرع آخرش این است: «چه آسان می‌توان از یادها رفت» اما جنس آدمی به‌گونه‌ای است که هر از گاه، خاطره و ردپایی از اعماق تاریخ قلبش شعله می‌کشد و یادش می‌اندازد که چه زود می‌گذرد و خدا را شکر که می‌گذرد.
بی‌عشق و اشک و خاطره هرگز مبادمان...
در این سحرگاه زیبا، طاعاتتان قبول

تا قيامت مادرم يادت به‌خير!

 عصر جمعه دوستان خبر دادند كه خانم فاخره صبا در گذشته است. فاخره دختر  برادرزاده‌ی  ابوالحسن خان صبا و همسر مهندس افضلی‌پور موسس دانشگاه كرمان بود. همان كسی كه پانزده سال پيش خبر فوت مرحوم افضلی‌پور را داده بود و ما را كه تازه‌جوانان دوست‌دارش بوديم برای استقبال از جنازه‌اش تا فرودگاه برد اين‌بار نيز خبر را داد. بگذريم از اين‌كه بنا به دلايلی -كه در حوصله‌ی اين‌جا نيست- به وصيت مهندس عمل نشد و نگذاشتند در دانشگاه كرمان دفن شود.

 

درباره‌ی اين زوج نيكوكار و روح بزرگشان بسيار گفته‌اند و بسيار نيز نه.  راستش برای من وجه هنری شخصيت ايشان در سايه‌ی كار بزرگی قرار گرفته كه اوايل دهه‌ی پنجاه در كرمان انجام دادند. ديروز هم وقتی صدای غمگين استادم را از پشت خط شنيدم كه فرمود: «نام بانو فاخره در ليست بهارستان هنرمندان نيست و اجازه‌ی دفنش را در جوار هنرمندان نمی‌دهند» پرسيدم: «چه اصراری هست كه ايشان در كنار هنرمندان دفن شود و چرا ابن‌بابويه و  جوار همسرش را انتخاب نمی‌كنيد؟» شنيدم كه: «پانزده‌ ميليون تومان پول خواسته‌اند كه من نداشتم و اگر داشتم حتما می‌دادم. دكتر ميرزايی (اولين رييس دانشگاه كرمان كه امورات ايشان را رتق و فتق می‌كرد) نيز زودتر از چهارشنبه نمی‌تواند از امريكا بيايد و در نتيجه بايد پيگيری شود كه ارشاد كرمان هنرمندی ايشان را تاييد كند!» با نااميدی قولكی دادم و تماس‌هايی هم گرفتم. خوشبختانه ساعتی طول نكشيد كه خبر دادند حوزه‌ی موسيقی وزارت ارشاد، مشكل تدفين را حل كرده است.

 

داشتم می‌گفتم كه بلندی نام بانو فاخره، فراتر از هنر وی، به شخصيت متعالی خودش برمی‌گردد كه سال‌ها هم‌گام مهندس افضلی‌پور، بنيانی بلند در جنوب‌شرق كشور نهاد كه تا ابدالآباد، فراموش شدنی نيست. آن‌ها كه دانشگاه‌های مختلف كشور را از نزديك ديده باشند و احيانا ساعتی را در ساختمان‌های عظيم دانشگاه كرمان و راهرو‌های پر پيچ و خمش گم شده باشند اهميت مساله را بهتر درك می‌كنند. ماحصل پنجاه سال تجارت مهندسی گرمساری،  كه نسبتی‌ با كرمان نداشت، بنيان‌گذاری دانشگاه در شهری است كه به تعبير مرحوم افضلی‌پور، هنگام مكان‌يابی طرح برای احداث دانشگاه در يكی از نقاط كشور، جوانان مستعد فراوان داشت و امكانات ناچيز. يادم نمی‌رود وقتی مهندس در گفت‌وگويی اعلام كرد من به اين دليل كرمان را برگزيدم كه «دزد» در اين شهر پيدا نمی‌شد، برخی شنوندگان خنديدند و من بال درآوردم.

 

بگذريم. حالا كه اين زوج بی‌فرزند، دوباره يكديگر را يافته‌اند تمام بايگانی‌ام را جست‌وجو كردم تا ترانه‌ای را كه هنگام مرگ مرحوم افضلی‌پور سروده بودم پيدا كنم اما نشد كه نشد. فقط از آن جلسه‌ی يادبود خاطره‌ای در ذهنم مانده كه بيش‌تر بهانه‌ای است برای تجليل از زندگان. وقتی از يكی‌ بود/ يكی نبود گذشتم و  در ادامه‌ی ترانه، درددلی با «پدر» بی‌فرزند كردم، پهنای صورت چند تن از اساتيد و مخصوصا خانم دكتر افشار را اشك فرا گرفته بود. آخر جلسه دكتر جلالی همسر نازنين اين استاد عزيز –كه هر كجا هستند خدايا به سلامت دارشان- فرمود: «خوب توانستی اشك خانم دكتر را در بياوری، كاری كه من تا حالا نتوانسته بودم!» و حال پس از سال‌ها مطمئنم كه هوای خانه‌ی  آن هر دو و تمام اساتيد و دانشجويانی كه از خوان بزرگ دانش و معرفت در دل كوير، لقمه گرفته‌اند، ابری است.

 

در اولين اقدام، رضا اسکندری عزيز، هشت روايت از بانو فاخره را در بام منتشر كرد. اميدوارم عظمت کارهای اين بزرگان در اين وانفسای آخرالزمان، چنان‌كه بايد و شايد، شناخته شود. احمد يوسف‌زاده‌ی نازنين همان روزها غزلی گفته بود كه به گمانم هنوز هم بهترين غزلش مانده است. مقطعش اين بود: «تا قيامت ای پدر يادت به‌خير!» روح اين مادر و پدر عزيزمان شاد.

 

 

خيام نيستم/ خياط منتظرم/ تا كي درون كوزه بيفتم

 هم‌سفر راست مي‌گفت. سخت‌ترين كار، حذف نامش از ليست تلفن‌ است. دست و دلم لرزيد و نتوانستم. قرار بود آخر هفته بيايد دفتر نشريه اما ما رفتيم تشييع جنازه. همسر و پسر چهارساله‌اش را هم با خود برد.

سه چهار سال نديدمش. به دوستان مي‌گفتم دوستي دارم كه اگر پيشمان بود هيچ غصه‌اي نداشتم. يك ماه پيش، دوباره آمد و لبخندش را توي خاطرم كاشت و رفت. خوش‌انصاف انگار آمده بود براي سوزاندن. آمده بود تكه‌اي از قلبم را بردارد و ببرد. گفتم: چه خبر؟ گفت: دويست ميليون تومانم را خورده‌اند و هنوز نفس مي‌كشم! گفتم برايت پيشنهادي داشتم، اما با اين ارقامي كه تو مي‌گويي جرات گفتنش را ندارم. به تفصيل از كرده‌ها و ناكرده‌هايش در اين سال‌ها گفت؛ از رفيقان و نارفيقان. از مشهد آمده بود. با خلوص هميشگي گفت: رفته بودم تمركز بگيرم براي نوشتن پايان‌نامه. آخرين باري كه با هم مشهد رفته بوديم، ششصد دانشجو را هم با خودمان برده بوديم. آن‌جا آشپز شد وقتي ديد كه براي شام آن جمعيت مستاصليم. چند كارتن تخم‌مرغ و چند جعبه گوجه‌فرنگي را قاطي كرد و به خورد بچه‌ها داد. فحش‌هايش را با هم خورديم و خنديديم. وقتي كه برگشتيم يك علي تازه كشف كرده بوديم و دنيايي انرژي. اين خاطره را با سيدباقر هم سر مزارش مرور كرديم وقتي كه جنازه‌هاي خوني مانده در برف را پيش خاك امانت گذاشتند... روحشان شاد.

 

بارها نيت كرده‌ بودم زخم اين كتيبه را بردارم. تلخ‌مره‌گي‌ها را هم. اما چه مي‌شود كرد با اين زندگي سگي كه آدم دوستانش را بايد زير تابوت  دوستان ببيند!؟ به هم‌سفرمان مي‌گويم يعني كسي براي من هم اين‌طور زار مي‌زند؟ مي‌گويد: اختيار داريد! خودم هستم...

 

اما خبر خوش اين‌روزها سلامتي استاد است. هفته‌ي پيش وقتي خبر رسيد كه از بيمارستان مهر مرخص شده‌اند سراسيمه شده بوديم از اين همه بي‌خبري در دنياي جهالتمان. امروز كه صله‌ي استاد به دستم رسيد و خط خوششان را ديدم كه گوشه‌اي از كتاب «خود‌مشت‌مالي» نوشته‌اند: خدمت هم‌دهي عزيز و دوست... (هندوانه‌هايش بماند) دلم آرام گرفت و آرزو كردم كه اگر قدر رفيقانمان را نمي‌دانيم، قدر سرمايه‌هاي ملي را بدانيم. (راستي! من و استاد را با هم كجا مي‌بريد؟) براي ما كه وقتي دو ورق كاغذ سياه مي‌كنيم بايد شانه‌هايمان را بمالند و نازمان را بكشند، افتخاري است نفس كشيدن در زمانه‌اي كه امثال استاد باستاني پاريزي را درك كرده است. آرزويي اگر دراين باره داشته باشم سلامت است براي ايشان و سعادت ديدارشان براي خودم. صفاي وجودشان.

 

پ.ن: پنج شنبه از ساعت 14 مراسم ختم مرحوم علي‌ آقاي برزنده و خانم وهبي و فرزندشان در مسجد امام حسين(ع) خيابان مهديه برگزار مي‌شود.

 

تلخ‌مره‌گی

 

دست‌های آلوده

 

زنده زنده در آتش سوختند.

 

بعد از زلزله در بم، تا مدت‌‌ها گنگ و مبهوت بودم. گيج و منگ. كابوس‌هايم پر بود از پياده‌روی روز دوم در بم. لبريز بود از هزاران جنازه‌ی زخمی كه خاك نرم كوير، آن‌ها را به شكل شبح‌هايی مجسم و ترس‌ناك درآورده بود. نعش‌‌های پتوپيچی كه رهگذران با خود می‌بردند كل تصوراتم از هستی را درهم ريخته بود. دردهای‌ حقيرم در گرد و غبار بم گم‌شدند... و بعد تنها استخوان‌های لهيده‌ی بودنم را با خود برگرداندم. احساسم چنان كرخت شده بود كه وقتی هنگام زلزله‌ی بعدی در زرند، با خوش‌حالی و ظفرمندانه اعلام می‌شد تا اين لحظه «فقط» هزار نفر كشته شده‌اند، زار نمی‌زدم.

 

از نگاه من دست خيلی كسان حتا به خون قربانيان حوادث غيرمترقبه (چه واژه‌ی عجيبی!) آلوده است. (سوانح زمينی و هوايی كه سهل است) در عجبم از اين خيلی‌ كسان كه چگونه با (از؟) دست‌های آلوده به خون، آب می‌خورند! داشتم برای خودم دست‌‌شماری می‌كردم كه رعشه‌ای در جانم افتاد. نكند دست‌های من‌ غازچران هم...

 

نسل زخم

 مراسم چهلم عمو همين هفته‌ی پيش برگزار شد. چشم‌برهم زدنی‌ بود انگار. هرچند گذر زمان، گذر ما نيز هست. آن‌چه می‌رود نه زمان كه ماييم.

عمو را پايين پای مسعودش دفن كرد‌‌ه‌اند. نوشته‌ی‌ سنگ قبر را هم با  بيتی از من آغاز و با بيتی ديگر تمام كرده‌اند. آقا مجتبی هم، كميل جانانه‌ای خواند. در اين وانفسای دين‌فروشی و رياكاری‌های حال‌به‌هم‌زن، غنيمت بود. هر فراز مناجات را با حس و حال آن عبارت می‌خواند و می‌گريست. به خلوصش غبطه خوردم و آرامشی كه دارد.
    
هنگام بازگشت، وقتی آخرين نگاه‌ را از قاب چهره‌ی مسعود برمی‌گرفتم، به اين می‌انديشيدم كه دوبرابر سن و سال او -وقتن رفتن- عمر كرده‌ام و هنوز خاطره‌هايش رهايم نمی‌كند. مگر آدم تا پانزده‌سالگی چيزی از اين دنيا حالی‌اش می‌شود كه بخواهد تا هميشه، زخمی بماند؟ چه نسلی هستيم ما كه وقتی هنوز می‌خواهيم از بهترين دوستانمان ياد كنيم بايد بگوييم شهيد مهدی، شهيد مسعود، شهيد حسين، باز هم شهيد مسعود، شهيد علی‌اكبر، شهيد محمود، شهيد علی و...

زمان دانشجويی هم، تركش‌های‌ جنگ رهايمان نكرد. من و رامتين، سه هم‌خانه‌ای ديگر داشتيم. شب‌ها را با خاطرات احمد از هشت سال اسارتش می‌گذرانديم، روزها را با اسلحه‌ی علی كه يادگار پدر شهيدش بود بازی‌ می‌كرديم و مراقب بوديم دود سيگار، ريه‌های شيميايی سلطان را اذيت نكند. ببخشيد. اين‌جا دل‌ريخته‌هاست به افق زخم.

 
اين رباعی را برای عصمت مسعود و غربت مادرش گفتم:

رفتی‌ و  دلِ تنگِ قديمی‌ مانده‌ست
در خاطره، آن جنگِ قديمی مانده‌ست
 
يك شيشه گلاب و يك بغل دلتنگی
يك مادر و يك سنگِ قديمی‌ مانده‌ست

روی گسل دراز می‌كشم

بعد از يك روز به‌شدت خسته‌كننده، امروز را می‌خواستم با خيال راحت استراحت كنم كه باز هم همان تكان‌های آشنا، بيدارم كردند. برای اين‌كه بدانم كانون زلزله كجاست، زحمت زيادی متحمل نشدم. با دو سه تلفن، فهميدم كه زرند مصيبت‌زده دوباره گرفتار شده است. شدت زلزله در مقياس ريشتر2/5  گزارش شده است كه در مقايسه با لرزه‌هايی كه در اين سال‌ها تجربه كرده‌ايم، چشم‌گير نيست و با يك حساب سرانگشتی و عنايت به لگاريتمی بودن اين تابع، می‌توان آسوده نفس كشيد كه ده‌ها برابر از زلزله‌های پيشين سبك‌تر بوده است اما...

 

اما كسی حال مارگزيده‌ها را نمی‌‌فهمد. خانه‌ای بزرگ داشته باشی و مدت‌ها نگاهت به خشت و آجرهايی خيره شده باشد كه با خون جگر روی‌ هم سوار كرده‌ای و نتوانی درونش قدم بگذاری؛ فقط از ترس ترك‌هايی كه زلزله‌ی پيش، ديوارهايش را هاشور زده است.

 

به گزارش فارس، هم اكنون گرد و غبار غليظی، شهر را پوشانده و مردم وحشت‌زده در خيابان‌ها سرگردانند. گزارش تلفات و خسارات را هم كه لابد رسانه‌ی ملی می‌دهد و می‌گذارد آرام بخوابيم. فوقش چندين نفر كشته شده‌اند. پس لطفا بي‌خود بزرگش نكنيد!

 

واقعا نمی‌دانم چقدر تلفات را متحمل شده‌ايم اما نگرانی من برای رفتگان نيست. آسيب‌هايی كه اين نوع حوادث در حوزه‌ی‌ روانی و اجتماعی بر جان و روح مردم باقی می‌گذارند، خطرناك‌تر و ويران‌گرترند. ترس و وحشتی كه انگار از يكديگر به ارث می‌بريم و ملجا و پناهی كه نمی‌شناسيم، ملغمه‌ی غريبی می‌سازد برای بچه‌هايی كه صدای جيغ و ضجه‌ی‌ قربانيان را هرگز از خاطر نمی‌برند.

 

اگر در ماه‌های پس از زلزله‌ی‌پيشين، از زرند عبور كرده باشيد، چادرهای‌فراوانی را ديده‌ايد كه در كنار خانه‌ها علم شده‌اند و وحشت، ناامنی،‌ خطر،‌ سرما و گرما را ميهمان كانون خانواده‌ها كرده‌اند. تمام دل‌نگرانی من اين است كه از اين پس، ديگر كسی جرات نخواهد كرد، زير هيچ سقفی‌ بخوابد. برای زرند نگرانم و برای همه‌ی كسانی كه شب‌ها را در كشور زلزله‌خيزمان روی گسل‌ دراز می‌كشند. گسل‌هايی از جنس ناكارآمدی، بی‌عرضه‌گی، شعار،‌ ادعا، نفت، عدالت، حقوق بشر، آزادی و هزار كوفت و زهر مار ديگر...

 

 

 

عصبانيتم را ببخشيد. خاطره‌ها دوباره گل كرده‌اند... از راوی مرگ بودن متنفرم...

 

پ.ن: چند عكس از زلزله‌ی قبلی زرند را هم در ادامه‌ی مطلب می‌آورم. عكس‌ها، از دوست عزيزم اميد سلاجقه است. تصاوير جسد و ... را هم حذف كرده‌ام.

 

 

نامت بلند باد

 یک قلب شعله‌ور

ديروز گفتند شعری برای سنگ قبرش بگو. خودش سال‌ها پيش در رثای مسعودش سروده‌ای  60بيتی داشته است. يك‌سره، اين بيت پيش چشمم بود كه پس از گفت‌وگو با مسعود، و ابراز اين‌كه می‌دانم جايت‌ خوب‌ است و... گفته بود:

اما دل من چو آتش شعله‌ور است
شايد بود اين سبب كه نامم پدر است

 
من‌هم بيتی از يك سروده را پيشنهاد كردم كه مرثيه‌ای بر قلب شعله‌ورش بود. اين دومين بار
طی ماه گذشته است كه براي سنگ قبر، چيزی می‌گويم!!

 
آيينه‌دار حيرت ما بود سال‌ها
آن قلب شعله‌ور كه در اين خاك خفته‌ است

 

 

با هر چه عشق، نام تو را می‌توان نوشت

 

چشم‌های خائن و خادم

سال گذشته، سال مرگ آدم‌هايی بی‌بديل بود. دوستمان آقای محبی، اعتقاد داشت كه مرده‌پرستان خوبی هم نيستيم، اما ما راويان خوبی بوديم. راويان مرگی كه هر ازچندگاهی

يك ويژه‌نامه! چاپانديم و از رو نرفتيم.

 

حالا نوبت استاد صنعتی است. اين يكی غافلگيرمان نكرد! دليلش ساده است. هر هفته، خبر عيادت يكی از مسوولان را از ايشان خوانديم و اين يعنی كه اتفاقی در راه است. شامه‌ی آقايان خوب كار می‌كند!

 

خدا رحمتش كند كه هنر مجسم بود و مجسمه‌ی رنج.  وقتی مادرش مجبور می‌شود به‌خاطر آزارهای صاحب‌كارش او را به يتيم‌خانه‌ی صنعتی بزرگ بسپارد، داستان رنج‌های او مدت‌ها بود كه آغاز شده بود. زندگی‌نامه‌ نمی‌نويسم كه سترگی هنر و عظمت زخم‌هايش در حجم

اين قلم نمی‌گنجد. آثارش شناسنامه‌ی عشق اوست. آب‌رنگ‌ها، مجسمه‌ها، تابلوهای موزاييك و...

 

از ميان همه‌ی حكايت‌هايی كه از اين عزيز شنيده‌ام؛ يكی بيش از ديگران، جلبم كرد چنان‌كه يكی از ميان آثار بی‌شمار و ارزشمندش. استاد گفته‌ است بيش‌ترين زمانی‌ را كه صرف ساختن يك مجسمه می‌كنم مربوط به چشم‌های سوژه است. او معتقد بود چشم‌ها، خدمت و خيانت را خوب می‌نمايانند و تلاش می‌كرد اين حقيقت غريب را در آثارش جلوه دهد. مجسمه‌ی جمعی از زندانيان مجرم را ببينيد و مقايسه‌اش كنيد با مجسمه‌ی اميركبير تا بهتر بفهميم صنعتی كه بود و چه كرد؟ راستی چند هنرمند داريم كه بتوانند سر درون را در چشم‌خانه‌‌ی مجسمه‌های بی‌جان  جا دهند؟

ادامه نوشته

گيلاس‌ها شكوفه كرده‌اند؟

دايی هم چند سال پيش، همين روزها رفت. باورمان شده كه خون ما به‌زحمت، 65سال

طاقت گردش دارد. انگشت‌شمارند كسانی كه 65بهار ديده باشند.

 

الان هم از مراسم ختم تنها عمو می‌آيم. فروغ نگاه و خيرگی مهرش، شايد بدان سبب بود

كه يادآور «مسعود»ش بودم كه در كربلای پنج رفت. هم‌بازی دوران كودكی و هم‌كلاسی دوران دبستان و راهنمايی، تا دوم دبيرستان. نوجوان پانزده‌ساله‌ای كه هنوز هم سنگينی نگاه معصومش را حس می‌كنم. هنوز هم فكر می‌كنم دينی به گردنم دارد كه ادا نكرده‌ام و نمی‌دانم چيست. هنوز وقتی گرد مزارش – بالای تپه‌ا‌ی كه گورستان پاريز است – می‌گردم، دلم می‌خواهد صدايم كند و بگويد: مرتضی!برويم موتورسواری. گيلاس‌ها شكوفه كرده‌اند...

ادامه نوشته