الرحمان

این کالبد خموده را روح ببخش
شادی که دروغ بود، اندوه ببخش

بگذار که غرق چشم‌هایت بشوم‌
یعنی به بزرگواری نوح؛
                         ببخش...


سرسام

با این‌که شبیهِ موج، بی‌پروایی
با این‌که به چشم‌های من می‌آیی

بگذار کمی به دیگران فکر کنم
سرسام گرفته‌ام از این تنهایی


مشق

چندی‌ست که غصه هم مخنّث شده است
اندوه، نصیبِ کس و ناکس شده است

ای‌کاش بمانم و ببینم؛ غمِ من!
تکلیفِ تو با خودت مشخص شده است.


چرخه

دورِ سرِ زندگی اگر می‌گردم
دنبالِ دو جفت بال و پر می‌گردم

دریا، مرداب، سیل... هرجا باشم
تقدیرِ توام، دوباره برمی‌گردم.


رباعی/ گذار

نگذار که بغض من شباهنگ شود
این شیوه‌ی عاشقانه، فرهنگ شود

دست از سرِ خواب‌هام بردار و برو!
بگذار دلم برای تو تنگ شود!

رباعی/ ترس

از حال و هوای تازه‌ام می‌ترسد
از گریه‌ی بی‌اجازه‌ام می‌ترسد

می‌ترسم از این‌که باز هم سکته کند
این خصم که از جنازه‌ام می‌ترسد.


پ.ن: می‌گویند یک آدم قلچماق در اعماق افسانه‌ها، یکی را روی زمین خوابانده بود و مشت و لگد نثار می‌کرد، هم‌زمان نیز فریاد می‌کشید: کمک! کمک!... ناظران گفتند: تو که خوب داری مشت و مال می‌دهی، چرا کمک می‌خواهی؟ مظلومانه گفت: این نامرد گفته اگر بلند شوم پدرت را در می‌آورم...

رباعی / ناگزیر

گفتی که دوباره لایقت خواهم شد
فرصت بدهی شقایقت خواهم شد

من داغم از این دروغ‌ها، می‌فهمی؟
گم‌شو!... که دوباره عاشقت خواهم شد.


رباعی / گل

ماندی، خلاء بهار را پر کردی
تقدیرِ گلاب را تحیّر کردی

ای گل! همه رفتند، تو امّا با من
نسبیتِ عشق را تمسخر کردی.



دو آواز تلخ از چلچله:
1. برداشتم ستاره‌ی عین‌القضات را / شاید کسی مرا به تن بی‌سرم شناخت
2. گیاه یک شب دورم که فصلی از خود را /
در انتظار قدم‌های خارکن بودم (+)

رباعی / حسینیه

پیش‌ترها برای محمدرضا - مسافر عراق -  گفته بودم:
ای زائر زخم! عشق بی‌تاب شده‌ست
گفتیم چنان، که واژه کم‌‌یاب شده‌ست


آن‌جا تو به تشنگی می‌اندیشی... آه
این‌جا دلِ شش‌گوشه‌ی ما آب شده‌ست.

خون‌ والقلم

بی‌خود بودم، خودِ مرا جشن گرفت
بی‌سجده، تشهّدِ مرا جشن گرفت

من مشتریِ قدیمِ زخمم... دیشب
شمشیر، تولّدِ مرا جشن گرفت.

ادامه نوشته

رباعی / متهم

هی آوردند عشق را هی بردند
بی‌چاره چه آبرویی از وی بردند

شرمنده شدند دشنه‌ها از دل من
وقتی که به عمق ماجرا پی بردند.


رباعی! / نرمش

گفتند دعا کنید، بخت برمی‌گردد
هیزم باشد اگر، درخت برمی‌گردد

محراب‌نشین شدیم، باز زخمی ماندیم
نرم آمده است عشق، سخت برمی‌گردد.

رباعی / تهدید

این زخم محال است مداوا بشود
گیسوی تو را بگیرد و پا بشود

بگذار که لب‌تشنه بمیرد، برگرد!
کاری نکنی دهان او وا بشود.

رباعی / شقشقیه


یک پیاله نذر اشک‌هات
می‌ترسم از رویّه‌ات می‌ترسم
از شیوه‌ی شقشقیّه‌ات می‌ترسم

آهسته و پیوسته ببار ای باران!
از طوفان از تقیّه‌ات می‌ترسم.



دستور زبان بام

می‌گوید: «نمی‌خواهید جوابی بدهید؟» می‌گویم: «یاد گرفته‌ام که دل به حواشی ندهم.»  تاکید می‌کند: «پشت سرتان حرف زیاد است» ماجرای قطار دودی را می‌گویم و راه افتادن و سنگ‌خوردن به شیشه‌هایش را، که تا وقتی حرکت نمی‌کند همه بر و بر نگاهش می‌کنند و وقتی سوت حرکت کشید، دست به سنگ می‌شوند. می‌گوید: «خود دانید، از من گفتن بود!»

یکی دو هفته است که هر روز چنین دیالوگ‌هایی را تجربه می‌کنم. گمانه‌زنی‌های چندصدمیلیونی مس و سرمایه‌گذاری کلان حماسه‌سازان که به پایان می‌رسد، نوبت به گروه‌های سیاسی می‌رسد و من مانده‌ام در شعور سیاسی جماعتی که هنوز نمی‌دانند در رسانه‌ای که رسما اولویت نگاه فرهنگی و اجتماعی را اعلام کرده و عملکردش هم موید است، کدام گروه احمق سیاسی حاضر است چنین سرمایه‌گذاری‌ای را مرتکب شود! آن‌هم در شرایطی که تیترهای بسیاری از نشریات را می‌شود به ثمن بخس خرید. تیتر که سهل است، اصلش را هم می‌شود ابتیاع کرد. مشکل این است که جنس، بنجل است و فروشنده، ناشی! من اگر هنوز آن‌قدر شور سیاسی داشتم و یا مشکل مالی، یا شرایط طوری شده بود که خردک شرر آزادگی روستایی را هم به باد می‌دادم  که بخواهم وارد چنین معاملاتی بشوم، مشتری‌اش را جور دیگر پیدا می‌کردم.

مخالف سیاست و سیاست‌ورزی نیستم اما مدت‌هاست به این باور رسیده‌ام که جای کار سیاسی، حزب است نه روزنامه. روزنامه‌ها به اندازه‌ی کافی تاوان عملکرد سیاست‌مداران را داده‌اند و بارشان را به دوش کشیده‌اند. دانشگاه‌ها هم. پس بهتر است هر کس، کار خودش را بکند. احزاب هم می‌توانند ارگان داشته باشند –اگر بتوانند!- و روشن و شفاف سیاست‌شان را بورزند و بگذارند ما هم تمرینمان را بکنیم. می‌گویم تمرین، برای این‌که از اول هم گفته بودیم، بام یک بهانه است. بهانه‌ای برای این‌که ببینیم توی شهرستان هم می‌شود روزنامه درآورد یا باید کوله‌مان را جمع کنیم و برویم پایتخت. به‌خاطر همین بهانه است که الان نگرانی زیادی ندارم و پاسخ سوالم را گرفته‌ام.


این حرف‌ها گفتن ندارد و علی‌رغم باران سنگی که تا کنون بر سرمان باریده، جیکمان در نیامده اما وقتی عزیزترین دوستان آدم هم زنگ می‌زنند و به بهانه‌ی اقناع دیگران، سین‌جیمت می‌کنند این چند خط را هم اگر ننویسم که نمی‌شود.

توی دفتر که بودم فرصتی نبود برای نوشتن همین چند سطر اما امروز که مجبور شدم به‌خاطر جلسه‌ای دو ساعته، 20ساعت از کویر دور باشم، فرصتی شد تا گوشه‌ای سبز از جهنم پایتخت را بیابم و بنویسم. طبق عادت، سراغ کتاب‌فروشی می‌روم و این‌بار «دستور زبان عشق» را می‌گیرم. دخترها دارند پشت سرم مسابقه‌ی بدمینتون در فضای باز می‌دهند و من زمزمه‌های قیصر را مرور می‌کنم. توی طیاره، نقدی هم خواندم از سینا علی‌محمدی بر آخرین کتاب امین‌پور. منصفانه بود. نقاط قوت را گفته بود و البته این اثر را در مقایسه با آثار قبلی‌اش کم‌توفیق‌تر خوانده بود. و چقدر خوب است که قیصر را با خودش مقایسه می‌کنند.  به شدت با علی‌محمدی موافقم که رباعی‌های قیصر، قوی‌ترین اشعار این مجموعه‌اند خصوصا این دو تا:

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آب‌دار با پنجره داشت

یک‌ریز به گوش پنجره پچ‌پچ کرد
چک‌چک، چک‌چک، چه‌کار با پنجره داشت؟

***

باران! باران! دوباره یاران! باران!
باران! باران! ستاره‌باران! باران!

ای‌کاش تمام شعرها حرف تو بود
باران! باران! بهار! باران! باران!

اما من که اموراتم بی‌غزل نمی‌گذرد، با یک غزل بیش‍تر هم‌ذات‌پنداری کردم. دلایل فنی و غیرفنی‌اش بماند:

ای مطلع شرق تغزل، چشم‌هایت
خورشیدها سر می‌زنند از پیش پایت

ای عطر تو از آسمان نیلوفری‌تر
پیچیده در هرم نفس‌هایم هوایت

آیینه‌ی موسیقی چشم تو، باران
پژواک رنگ و بوی گل، موج صدایت

با دست‌هایت پل زدی ای نبض آبی
بر شانه‌های من پلی تا بی‌نهایت

پس دست کم بگذار تا روز مبادا
در چشم من باقی بماند جای پایت


راستی! حالا که حرف توی حرف آمد، یادم باشد قصه‌ی «عرض مخصوص» را بگویم. بخشی از عرض مخصوص شماره‌ی قبل را توی پست بعد می‌آورم که در آن، آقای محبی عزیز، با زبان شیرین خودش، برخی چیزها را گفته است.

رباعی / شاید

رفتی که مسافری بیاید شاید
خورشید ترانه‌ای بزاید شاید

هم‌خانه‌ی روزهای بی‌پنجره‌گی
نشناختمت چنان‌که باید شاید.


رباعی / پری نشان

در خوانش چشم‌هات حيرانم كن
از منطق عاشقی پشيمانم كن

من سنتی كلاف گيسوی توأم
ای پست‌مدرن من! پريشانم كن!

رباعی / یک دعای اجابت نشده

 آشوب مرا خلسه و رویا مپسند
طوفانی اگر نبود دریا، مپسند
 
در جامه‌ی شاعران بی درد، مرا
هم‌بازی واژه‌ها ، خدایا مپسند!

رباعی / امنیت

         هم‌مرز گل و باغ و بهاران شده است
    هم‌سايه‌ی پاس‌گاه باران شده است


    با اين‌همه، حوزه‌ی خطرخيز دلم
    جولان‌گه اشرار غزل‌خوان شده است

    
    • انتظار كه نداريد با اين اوضاع و احوال، رباعی‌هايمان جور ديگری از آب دربيايند؟

    
    •  آن‌چيزی كه در حوادثی مشابه دارزين مخدوش می‌شود، نه امنیت که «احساس امنيت» است؛ در همان جاده‌ی كرمان‌-بم، قربانيان ماهانه‌ی سوانح رانندگی بيش از اين ارقام‌ گزارش می‌شوند و كك كسی هم نمی‌گزد! (اگر هم می‌گزد صدايش را درنمی‌آورند)
  

    القصه، اين احساس عدم امنيت، برای ما هم مساله شده است. قرار است با دو تن از رفقا، برای انجام كاری، سری به مشهد بزنيم. اما مشكل اين‌جاست كه يكی از اين بزرگواران، به هيچ قيمتی حاضر نيست اين فاصله‌ی هزاركيلومتری را با ماشين بيايد. خودش می‌گويد: «از تاسوكی و دارزين كه بگذريم، وقتی آمار قربانيان سوانح رانندگی –به‌نسبت- از آمار كشتگان جنگ بيشتر است، پشت رل نشستن، يعنی حضور در آن‌طرف‌تر از خط مقدم جبهه!» می‌گويم: «برادر رزمنده! شما ديگر چرا؟» می‌گويد: «جنگ فرق می‌كرد، آن‌جا لااقل ماهی دوهزارتومان حقوقمان می‌دادند، اين‌جا چه؟!»
    
    آخرش راضی‌مان كرد به سفر هوايی. می‌گويم: «پرواز برگشت، پنج روز ديگر است ها! من دو روز بيشتر وقت ندارم.» برنامه‌اش را يك‌جا ارائه می‌دهد: «از اين‌جا می‌پريم مشهد. شب می‌رويم زيارت. فردا می‌رويم بازديد. عصرش پرواز تهران را سوار می‌شويم و شبش با پرواز آخر شب، برمی‌گرديم منزل...» می‌بينيد به‌خاطر اين احساس لعنتی چه‌ها كه نبايد بكنيم؟ می‌گويم: «عزيز من! كی‌ اون‌وقت امنيت سفر هوايی را تضمين كرده؟»  فی‌البداهه می‌فرمايد: «هواپيما توفير دارد، حتا اگر توپولف باشد. يا می‌افتد كه زياد زجركش نمی‌شويم يا می‌دزدندش كه آن‌هم عالمی دارد. سفر خارج و ...»

    
    به موهای جوگندمی‌اش كه خيره می‌شوم و صورتی كه حالا ديگر مورچه رويش ليز می‌خورد،  مطمئن می‌شوم كه حقوق 48هزارتومانی بابت دوسال حضورش در جنگ، تاسوكی و دارزين، سوانح جاده‌ای و... بهانه است. گردن رفيقمان درد می‌كند و من یادم رفته بود تركش‌ها را...

   

نسل زخم

 مراسم چهلم عمو همين هفته‌ی پيش برگزار شد. چشم‌برهم زدنی‌ بود انگار. هرچند گذر زمان، گذر ما نيز هست. آن‌چه می‌رود نه زمان كه ماييم.

عمو را پايين پای مسعودش دفن كرد‌‌ه‌اند. نوشته‌ی‌ سنگ قبر را هم با  بيتی از من آغاز و با بيتی ديگر تمام كرده‌اند. آقا مجتبی هم، كميل جانانه‌ای خواند. در اين وانفسای دين‌فروشی و رياكاری‌های حال‌به‌هم‌زن، غنيمت بود. هر فراز مناجات را با حس و حال آن عبارت می‌خواند و می‌گريست. به خلوصش غبطه خوردم و آرامشی كه دارد.
    
هنگام بازگشت، وقتی آخرين نگاه‌ را از قاب چهره‌ی مسعود برمی‌گرفتم، به اين می‌انديشيدم كه دوبرابر سن و سال او -وقتن رفتن- عمر كرده‌ام و هنوز خاطره‌هايش رهايم نمی‌كند. مگر آدم تا پانزده‌سالگی چيزی از اين دنيا حالی‌اش می‌شود كه بخواهد تا هميشه، زخمی بماند؟ چه نسلی هستيم ما كه وقتی هنوز می‌خواهيم از بهترين دوستانمان ياد كنيم بايد بگوييم شهيد مهدی، شهيد مسعود، شهيد حسين، باز هم شهيد مسعود، شهيد علی‌اكبر، شهيد محمود، شهيد علی و...

زمان دانشجويی هم، تركش‌های‌ جنگ رهايمان نكرد. من و رامتين، سه هم‌خانه‌ای ديگر داشتيم. شب‌ها را با خاطرات احمد از هشت سال اسارتش می‌گذرانديم، روزها را با اسلحه‌ی علی كه يادگار پدر شهيدش بود بازی‌ می‌كرديم و مراقب بوديم دود سيگار، ريه‌های شيميايی سلطان را اذيت نكند. ببخشيد. اين‌جا دل‌ريخته‌هاست به افق زخم.

 
اين رباعی را برای عصمت مسعود و غربت مادرش گفتم:

رفتی‌ و  دلِ تنگِ قديمی‌ مانده‌ست
در خاطره، آن جنگِ قديمی مانده‌ست
 
يك شيشه گلاب و يك بغل دلتنگی
يك مادر و يك سنگِ قديمی‌ مانده‌ست

رباعی / سیاه

 در پست قبل از بخت سياه گفتم و يادم آمد از «روسری سياه» كه به دوستی، قولش را داده بودم:

 
ای‌ حجله‌نشين ماه! با تو چه‌كنم؟
هم‌سفره‌ی اشك و آه، با تو چه‌كنم؟

سرمايه‌‌ی من، طلای گيسوی شماست
ای روسری سياه! با تو چه‌كنم؟

رباعی / شرمنده

اين رباعی را هم می‌نويسم كه نوشته باشم. قافيه‌ی تنگ، البته از روز ازل، هم‌زاد جفنگ بوده است!  مستحضريد كه:

 
برگرد كه سينه‌ی تو سنگ است هنوز
عشق تو اسير نام و ننگ است هنوز
 
شرمنده‌ام از اين‌كه چنين می‌گويم:
آغوش گشاده‌ی تو تنگ است هنوز