هممرز گل و باغ و بهاران شده است
همسايهی پاسگاه باران شده است
با اينهمه، حوزهی خطرخيز دلم
جولانگه اشرار غزلخوان شده است
• انتظار كه نداريد با اين اوضاع و احوال، رباعیهايمان جور ديگری از آب دربيايند؟
• آنچيزی كه در حوادثی مشابه دارزين مخدوش میشود، نه امنیت که «احساس امنيت» است؛ در همان جادهی كرمان-بم، قربانيان ماهانهی سوانح رانندگی بيش از اين ارقام گزارش میشوند و كك كسی هم نمیگزد! (اگر هم میگزد صدايش را درنمیآورند)
القصه، اين احساس عدم امنيت، برای ما هم مساله شده است. قرار است با دو تن از رفقا، برای انجام كاری، سری به مشهد بزنيم. اما مشكل اينجاست كه يكی از اين بزرگواران، به هيچ قيمتی حاضر نيست اين فاصلهی هزاركيلومتری را با ماشين بيايد. خودش میگويد: «از تاسوكی و دارزين كه بگذريم، وقتی آمار قربانيان سوانح رانندگی –بهنسبت- از آمار كشتگان جنگ بيشتر است، پشت رل نشستن، يعنی حضور در آنطرفتر از خط مقدم جبهه!» میگويم: «برادر رزمنده! شما ديگر چرا؟» میگويد: «جنگ فرق میكرد، آنجا لااقل ماهی دوهزارتومان حقوقمان میدادند، اينجا چه؟!»
آخرش راضیمان كرد به سفر هوايی. میگويم: «پرواز برگشت، پنج روز ديگر است ها! من دو روز بيشتر وقت ندارم.» برنامهاش را يكجا ارائه میدهد: «از اينجا میپريم مشهد. شب میرويم زيارت. فردا میرويم بازديد. عصرش پرواز تهران را سوار میشويم و شبش با پرواز آخر شب، برمیگرديم منزل...» میبينيد بهخاطر اين احساس لعنتی چهها كه نبايد بكنيم؟ میگويم: «عزيز من! كی اونوقت امنيت سفر هوايی را تضمين كرده؟» فیالبداهه میفرمايد: «هواپيما توفير دارد، حتا اگر توپولف باشد. يا میافتد كه زياد زجركش نمیشويم يا میدزدندش كه آنهم عالمی دارد. سفر خارج و ...»
به موهای جوگندمیاش كه خيره میشوم و صورتی كه حالا ديگر مورچه رويش ليز میخورد، مطمئن میشوم كه حقوق 48هزارتومانی بابت دوسال حضورش در جنگ، تاسوكی و دارزين، سوانح جادهای و... بهانه است. گردن رفيقمان درد میكند و من یادم رفته بود تركشها را...