ساغری از گريه، لبالب سكوت
امير حسين سام عزيز، غزلی خاطرهانگيز را در «يك سبد آواز نو» گذاشته است. دلم میخواهد به اين بهانه، يادی كنم از دو بزرگوار كه يادشان اغلب با من هست. اولی مرحوم مسعود محمودی و ديگری استاد سيد احمد سام. اول از دومی میگويم كه نام و يادش برای اهالی فرهنگ، ادب و هنر با «ادبستان» عجين شده است. مجلهای كه جايش هنوز پر نشده و با عزيمت ايشان به لندن و انتشار اطلاعات بينالملل، از دستمان رفت.
رفته بودم كفشهايم را واكس بزنم كه فرصتی شد تا «ادبستان» را كه تازه خريده بودم، ورق بزنم. كفاش، كه بساطش را كنار خيابان پهن كرده بود، همانطور كه مشغول واكسزدن بود اشارهای به شعر روی جلد مجله كرد و اجازه خواست يادداشتش كند. خوب يادم است كه شعر سميحالقاسم را با خطی خوش توی دفتر كوچك جيبیاش يادداشت كرد و گفت: «كارشان درست است. دستشان مريزاد!» من هم همين عبارت را بههمراه ماجرايی كه پس از آن بين من و اين رفيق افغانی رفت، برای ادبستان نوشتم. دوستانی كه يادشان هست میدانند كه ادبستان با نامههای خوانندگان شروع میشد. در شمارهی بعد، عين نامه با امضای آن دانشجوی شيمی منتشر شد. اغراق نيست اگر بگويم آن نامه، كه سرگذشت يك كفاش دورهگرد (كه پيش از آوارگی، دانشجوی پزشكی دانشگاه كابل بود و بعد به اجبار جنگ، عازم ايران شده بود) را روايت میكرد، مسير سرنوشت مرا هم تغيير داد و به ورطهی كاغذ و نشريه كشاند.
القصه، بيستسالگیام تمام شده بود كه اينبار در نشريهای ديگر كه باز هم مديرمسوولش استاد سيد احمد سام بود، مطلبی چندصفحهای را به قلم خودم خواندم! بهاعتراض راهی دفتر نشريه شدم و گلايهام را بهخاطر عدم رعايت كپیرايت!! با خانم ايزدپناه كه مسوول دفتر نشريه بود مطرح كردم. ايشان هم با گشادهرويی، اظهار بیاطلاعی كردند و گفتند: «مطلب را ما نفرستادهايم. انگار آقای سام، مطلب شما را كه در روزنامهی... منتشر شده، در لندن خواندهاند و در فصلنامه هم منتشرش كردهاند.» گمانم همانجا بود كه مسالهی سرايت روحيات استاد باستانی پاريزی و حس ناسيوناليستی ايشان به آقای سام مطرح شد و اينكه احتمالا پسوند نام خانوادگی، كار خودش را كرده است!
مسالهی جالب اما اينجاست كه يكی از نشريات محلی هم همان مطلب را با مقدمهای مبسوط و پراغراق منتشر كرد. وقتی سردبير آن نشريه را كه دوستی صميمی بود ديدم، به آن مقدمه اشاره كردم و ايشان هم با خنده گفت: «كاكا! اگر ما خودمان، خودمان را تحويل نگيريم، پس كی بگيرد؟!» چند روز بعد هم به دفتر نشريه دعوت شدم و شدم عضو تحريريه و مدتی بعد هم سردبير! تا زمانی كه «خرداد» توقيف شد و «فتح» ما را جايگزينش كردند و نشريهی بیزبان ما افتاد دست آقايان حكمت، باقی، گنجی و... . باقی حكمتها و قضايا را هم كه خودتان میدانيد!
همهی اينها را گفتم تا بگويم كه خواسته و ناخواسته و مستقيم و غيرمستقيم، عامل پريدنم با بالهای كاغذی، همين پدر بزرگوار و فرهيختهی اميرحسين عزيز بوده است كه درودم را نثارشان میكنم. به قول مرحوم مشيری:
از همين روزن گشوده به دود
به بهاران، به گل به سبزه درود
اما مرحوم محمودی -كه داغش هميشه تازه است- از معدود سياستمردانی بود كه در بستر فرهنگ و هنر باليده بود و نظيرش را به اين زودی نخواهيم ديد. جسارت نباشد، اما وقتی استانداران فعلی را میبينم، قدرت مقايسه حتا از من سلب میشود! روزی پيغام داد كه فصلنامه را بخوان كه اميرحسين سام، غزل قشنگی تقديمت كرده است. برای من كه اميرحسين عزيز را قبل از هجرت، تنها يكبار در تالار دانشگاه ديده بودم كه با سهتارش هوايیمان كرده بود، جالب بود بدانم آن نوجوان لاغراندام پراستعداد را -كه وصفش ورد زبانها بود- چه عاملی به اين كار كشانده است. وقتی مجله را ديدم، يادم آمد كه پس از اولين حضور در دفتر نشريه، در پاسخ به تقاضای خانم ايزدپناه، سرودهای را نوشته بودم و تقديم كرده بودم به «بالانشينان شهر عشق». آن مثنوی، محصول همان روزها بود كه تازه زخمهايم موزون شده بود. عمدهی شعرهای بهدردبخورم! نيز در همان بازهی شش ماههای شكل گرفتند كه شعر برايم جدی بود. و حالا پسر مدير مسوول، آن مثنوی را با يك غزل، پاسخ داده بود.
وقتی با يكی از دوستان، غزل اميرحسين نوجوان و پرشور آنروزها و پزشك هنرمند و فرهيختهی اينروزها را با مطلع «مگر ز کوی شهیدانِ عشق میآیی» مرور میكرديم، بهشوخی گفتم: «مشكل سنگ قبر ما هم حل شد!» و امشب كه دوباره آن غزل را خواندم، خاطرهی روزگاران گذشته، در من جان گرفت. پيش از هر چيز فاتحهای نثار روح مرحوم محمودی كردم كه در هر ديدار، چندبيتی از آن مثنوی را با سوز تكرار میكرد. آخرين بار، چند ماه پيش از مرگش بود كه در دفتر كارش در يك بعدازظهر خلوت، پس از اينكه بغضش را فروخورد و پيغامی را برای رساندن به دوستان ديروزش داد، چند بيت از آن مثنوی را خواند. خدايش رحمت كند.
عنوان آن مثنوی را آقای سام، «تشنهام ای ابر محبت ببار!» انتخاب كرده بودند و من برای چاپی ديگر تغييرش دادم به: «ساغری از گريه لبالب سكوت» كه هنوز هم زبان حال است.
پ.ن: پيامهای اين مطلب را كه مرور كردم، ديدم استاد سام هنوز ماجرای آن دانشجوی شيمی را فراموش نكرده است. نوع گفتوگوی پدر و فرزند را هم ببينيد و لذت ببريد...