به بهار تازه نگاه کن که نفس بگیرد و پا شود
به خیالمان تپشی بده که شبیه چشم شما شود

به درخت‌ها هوس سفر، به تبر بصیرت زیستن
به زمانه ذائقه‌ای که از سکرات لحظه جدا شود

به سکوت جرأت گفت‌وگو، به حصار پنجره داده‌ای
نگذار در افق شکوفه، غبار قبله‌نما شود

به بهار تازه رسیده‌ایم و نمی‌رسد خبری چرا؟
چه کنیم پرده بیافکنی؟ چه کنیم پنجره وا شود؟

بتکان سخاوت ماه را، برسان صدای گیاه را
بفرست معجزه‌ای که منکر بی‌قراری ما شود

رمقی نمانده دگر، بگو! چه کند؟ چگونه؟ کجا رود؟
نخ بادبادک خسته‌ای که کنار جاده رها شود...

سرولات/ نوروز92

پ.ن1: هم‌دهی عزیز پیغام داده بود: به‌جای شعر گفتن برای صنوبرهای پاریز، آبشان بده که خشک نشوند!
پ.ن2: رهرو آن نیست که آهسته و پیوسته رود/ رهرو آن است که گه تند و گهی خسته رود! بعد از گذران پرکارترین سال زندگی‌ام، کمی فراغت حاصل شد که بیش از همیشه مزه داد. هنوز کلی کار هست.
پ.ن3: از 30 آذر 90 که با آب آشتی کردم، شب‌هایم خیس شناست. این سه شب در هفته، تنها رابطه‌ای است که نشیب نداشته. آب، بی‌گمان شاه‌کار خلقت است.
پ.ن4: فعلا از ترس مرگ، خودکشی کرده‌ام. ته‌ماندة گوگل‌ریدر هم دارد پاک‌سازی می‌شود و لینک‌های کتیبه از کار می‌افتد. تا جانشینی پیدا شود صبر می‌کنم.
پ.ن5: آرشیو را که غبارروبی می‌کردم، متوجه اهمیت این پی‌نوشت‌ها شدم. به‌دل نگیرید.