يكی از لذت‌بخش‌ترين ساعت‌های امسالم، فرصتی بود كه دوستی تازه‌يافته در اختيارم گذاشت تا برای هديه دادن به همكارانش، كتاب انتخاب كنم.  به‌خاطر تنوع سلايق و  تحصيلات گروه هدف، گمان نمی‌كردم كه كار دشواری باشد. راستش گزينش كتاب‌ها دشوار نبود و از آن‌جا كه ميانگين قيمت كتاب‌های درخواستی، حدود هشت هزار تومان تعيين شده بود، دستم برای انتخاب باز بود. اما از روزهای پس از انجام ماموريت (و خريد تقريبا هفتاد جلد كتاب از نحله‌های مختلف فكری و موضوعی) تا امروز كه اين سطور را می‌‌نويسم گرفتار تحسری شده‌ام كه دست از سرم برنمی‌دارد.

 

از پس اين ماجرا به نكته‌ای رسيدم كه پيش از اين كم‌تر فرصت انديشيدن بدان يافته بودم. متوجه شدم كه قريب به اتفاق كتب انتخابی را در سال‌های دور و نزديك خوانده‌ام اما به‌دليل نداشتن سيری منطقی در مطالعه و عدم حضور راهنما و مربی، نتيجه‌ی دل‌خواه را نگرفته‌ام. اعتراف تلخی است اما بخش عمده‌ای از انرژی امثال من صرف بازخوانی آثاری می‌شود كه پيش‌تر خوانده‌ايم و گذشته‌ايم. ميوه را بايد به وقت رسيدن چيد، نه زودتر كه كال است و گس و نه ديرتر كه پوسيده است و بی‌خاصيت.

 

تخصصی‌ شدن علوم و فربه‌گی حوزه‌های متنوع دانش، عرصه را شديدا بر كسانی تنگ می‌كند كه دوست دارند از هر طعمی، بچشند و از هر اقيانوسی، جرعه‌ای. ديگر ابن‌سينايی نخواهيم داشت كه هم حكيم باشد و هم طبيب، هم اديب باشد و هم منجم. دوستی دارم كه خارج از كشور زمين‌شناسی می‌خواند. می‌گويد تمام زندگی استاد ما در حوزه‌ی تخصصش كه مربوط به براكيوپود است خلاصه می‌شود. حتا منزلش را هم با همين فسيل‌ها تزيين كرده است. بزرگ‌ترين تفريحش هم  گشت‌وگذار در بيابان‌هاست برای يافتن نشانه‌ای و فسيلی. اين رفيق ما البته رمز موفقيت آن‌ها را هم در همين تخصصی‌ شدن‌ها و جزيی‌‌نگری‌ها و تقسيم وظايف می‌داند اما چه‌ می‌شود كرد با اين روح شرقی كه سرت را زمانی به علوم پايه گرم می‌كند و هم‌زمان آن‌را در آخور سياست و جنبش دانشجويی‌! فرو می‌برد. در انجمن‌های ادبی سرگردانت می‌كند و  در روزنامه‌ها حيران. پيرت می‌كند تا آخرالامر بدانی كدام راه را بايد می‌‌چسبيدی و رها نمی‌كردی. اين تازه شامل آنان است كه كم‌تر غم نان داشته‌اند وگرنه همين فرصت پرسه‌زدن در اين وادی‌‌ها را هم نيافته‌اند.

 

اين ذهنيت مشوش و زيستن در وادی حيرت، صلابت فكری و حيات فرهنگی ما را تهديد می‌كند. نمی‌خواهم مثل پيرمردها بگويم «از ما كه گذشت» ولی وقتی شرايط آشفته‌ی نظام تعليم و تربيت و حتا آموزش عالی را از دور و نزديك مرور می‌كنم كم‌تر بارقه‌ای در دلم كورسو می‌زند. جوان‌تر كه بودم غزلی گفته بودم با اين مطلع:

 

طوفان سنگ می‌رسد از ره، دعا كنيد

فكری‌ به‌حال آينه‌های رها كنيد

 

می‌ترسم از رسيدن روزی كه عشق را

قربانی تغافل اين‌روزها كنيد

 

...

و  اين‌گونه تمام می‌شد:

 

از من گذشته بشكنم، از بس شكسته‌ام

فكری‌ به‌حال آينه‌های رها كنيد

 

و حرف آخر!

 

روزی خدا نكرده در اين شوره‌زار مهر

عاشق اگر شديد، مرا هم دعا كنيد!