خراش

وقتی می‌خواهی یک ماده را کریستاله کنی گام نخست این است که یک حلال مناسب پیدا ‌کنی، محلول را توی ارلن یا بالون بریزی و آرام آرام حرارت بدهی. شرط مهم یادت نرود؛ ترکیب باید خالص باشد. کم‌کم محلول، غلیظ و غلیظ‌تر می‌شود. اگر از کریستال خبری نشد کافی‌ست خراش کوچکی روی ظرف نازنین بیندازی تا عجایب بینی. کریستال ناگهان ظاهر می‌شود و رشد می‌کند. آن‌وقت می‌توانی با یک XRD ساده، خیلی چیزها را به دقیق‌ترین وجه بشناسی. ساختار، جهت‌گیری فضایی، طول پیوند و...
این‌جا آزمایش‌گاه شیمی نیست و من مدت‌هاست از این فضا‌ها فاصله گرفته‌ام اما چند روز پیش کریستالی گرفتم در نهایت زیبایی و پیجیدگی. گپ می‌زدیم. ابتدا آرام و رام. مطمئن بودم ترکیب روبرویم خالص است اما خبری نبود. با آن‌که حس می‌کردم این هُرم چای نیست که دارد گرممان می‌کند اما باز هم خبری نمی‌شد. سخنی بر زبانم رفت که خراشی شد بر روحش و کریستال رسوب کرد و بزرگ و بزرگ‌تر شد. من فقط ظاهر بلور را دیدم و حیران ماندم از آن‌همه ظرافت روح. باورم شد که بی پراش اشعه‌ی ایکس هم می‌شود کیفیت‌های بلور را حدس زد. یادم آمد که چقدر غافلم از زیبایی‌های دور و بر!
این تعمیم‌ها هیچ حجیتی ندارند؛ می‌دانم. نیز می‌دانم که «خراش» درد دارد و بدتر از درد عزیزان نمی‌شناسم. این‌همه سرهم کردم تا بابت آن خراش، العفوی بگویم و حلالیتی بطلبم. شاکرم از این شناخت و خاضعم پیش این‌همه عظمت.

پادشاه فصل‌ها پاییز

پاییر امسال نه بهار پریده‌رنگ است و نه خزان عاشقانه. پاییز، درک آدم را از طبیعت بالاتر می‌برد. مجبورت می‌کند همراهی‌اش کنی. مثل دیروز که وقتی در من سرایت کرده بود، خودم را مطلق‌العنان در اختیارش گذاشتم. انگار سیخی در دست داشت و کره‌خر احساس آدم را می‌نواخت. مشکل این‌جاست که برای توصیف هوای فوق‌العاده‌‌اش، چند بار شنیدم که «بهاری» است. پنجره‌ی اتاق را که باز گذاشتم، افاقه نکرد، در انتهای اتاق را هم که به بالکن باز می‌شود، گشودم و اجازه دادم نسیم پاییزی هر قدر که دلش می‌خواهد اتاق را در نوردد و هر چه می‌خواهد بکند. فقط روی برگه‌های پراکنده‌ی میزم چیزکی گذاشتم تا پریشان نشوند. در اصلی را هم از تو قفل کردم و خیلی زود از سیطره‌ی حرف‌های پیرمرد سیاه‌مویمان بیرون آمدم که می‌گفت: «عاشقی در این سن و سال می‌چسبد!» هرقدر بهارم به دل‌شوره آغشته بود، پاییزم با زیبایی و سرخوشی آمیخته است. می‌گویند آن‌قدر بلند نخند که غصه بیدار شود. بلند می‌خندم. بیدار هم شود چه غلطی می‌خواهد بکند؟ به قول خودم!: از من گذشته بشکنم از بس شکسته‌ام...

و ما ادریک مالعشق؟

حاج‌یونس قرار بود شیخ صنعان روزگار ما باشد، اما شیخ را هم از چشممان انداخت. هپی‌اند کارگردان محترم، چرتمان را چنان پاره کرد که بادمان نرود در زمانه‌ای نفس می‌کشیم که خلاف‌آمد عادت‌هاش هم مبتذل‌ند. خرقه‌ای که رهن خانه‌ی خمّار است، به عشوه‌هایی قدسی فک می‌شود و زنّار بدنامی از کمر باز. نصیریان معتقد است این نه عشق بود و نه هوس؛ تقدیر بود که بر سر هر گذری کمین کرده و می‌آزمایدمان. آری! تقدیر، بهانه‌ی قشنگی‌ست. دوباره می‌خواهم بروم و عین‌القضات بخوانم.

کمی شیون هم بد نیست:
پیراهنم را یوسفی دیوانه دزدیده‌ست
یعقوب کور چشم‌هایم، شیخ صنعان را

مرتبط!:
۱)  اونا که نمی‌ذارن
۲) من خود را در این سیاه‌چال مرمر زندانی نمی‌کنم

از اهواز تا شاندیز

یکی از ما چهار نفر، عادت خوش‌مزه‌ای دارد. همیشه هنگام صرف غذا یا نوشیدنی، راجع به چیزی که سفارش داده، صحبت می‌کند. آن‌شب هم، از کوفته تبریزی و کاپوچینو و شیربرنج و آش رشته که گذشت، نوبت شیشلیک شد. صحبت‌ که گل انداخت، نوبتم شد تا از شاندیز بگویم و اهواز. وقتی ماجرای امسالم را در اهواز برایشان گفتم، بزرگ‌ترمان مخاطبم قرار داد: به‌جای این... این‌ها را توی وبلاگت بنویس. (این سه‌نقطه علامت سانسور نیست ها! مکث کرد و چیزی نگفت، شاید هم رویش نشد!) بی‌خجالت...

عید امسال قراری کردیم با می‌فروشی که او از تهران برود و ما از کرمان. اهواز موعدمان بود. بعد از چند روز هم‌دیگر را یافتیم. کم‌تر از نیم‌روزی با هم بودیم و قرار بعدی را ماه‌شهر گذاشتیم. مقصد بعدی ما شوش بود و آن‌ها آبادان. در دل باران مشهور خوزستان، با خودم عهد کرده بودم چراغ خاطره‌ای را بیافروزم. کمی که گشتم در ساحل کارون یافتمش. خلایق اطراف رستوران منتظر بودند تا نوبتشان شود و صدایشان کنند. وقتی نوبت گرفتم، گفتم: بیست سال پیش وعده‌گاه ما این‌جا بود و حالا آمده‌ام به بوی دوستان. مدتی بعد، بی‌نوبت صدایمان کردند و داخل شدیم. پیش‌عذا را که آوردند، گارسون گفت: مدیر رستوران می‌خواهد شما را ببیند. با ته‌لهجه‌ی عربی پاسخ سلامم را داد و با هیکل درشتش بغلم کرد. بی‌قرار بود. وقتی نشستم به گعده و چای، یک‌مرتبه پرسید: تو همان تکاوری نیستی که آن‌شب...؟ نگذاشتم حرفش تمام شود: به قیافه‌ی بیست‌سال پیشم می‌خورد که تکاور بوده باشم؟ خوش‌مزگی من زبانش را بست. حالا من بی‌قرار بودم و او ساکت. به تمنا گفتم: اول شما بگو! بغض‌آلود گفت: یک شب، جوانی از تکاوران ارتش پشت آن میز نشسته بود و زار زار گریه می‌کرد. آرامش که کردیم گفت: دیروز که این‌جا ناهار خوردیم پانزده نفر بودیم، امروز فقط من مانده‌ام...

مدیر رستوران گفت و بارید و گفت. آرام که شد، خوب براندازم کرد: نمی‌خواهد بگویی. قصه‌ات را می‌توانم حدس بزنم. خیلی‌ها این‌جا می‌آیند به بوی رفقایشان، به عشق آن سال‌ها. گفتم: من فقط آمده‌ام شیشلیک بخورم! و چه شیشلیکی شد آن روز... خام بود انگار. مزه‌ی خونش پای دندانم مانده است.

 از جمع ما اکبر و کمال، دو سه‌سالی بزرگ‌تر بودند و پاسدار. حقوقشان هم بیش‌تر از دوهزار تومان ما بود. به دعوت آن‌ها می‌توانستیم هرازگاهی برویم آن‌جا. شب‌های کارون دل‌انگیز بود و از نخلستان تا خیابان را می‌شد با یک مرخصی روزانه طی  کرد. «ر» و «م»  و «من» جوجه‌هایی بودیم که هنوز پرهایمان در نیامده بود. شیشلیک با صدای شهرام ناظری می‌چسبید. از آن چهار نفر، تنها اکبر را همیشه می‌بینم. افتخار گردان بود. تنها کسی بود که اجازه پیدا کرد یکی از موشک‌های تاو اهدایی مک‌فارلین را شلیک کند و ما را با توپ‌های 106 و آرپی‌جی 11مان مسخره کند. بعد از جنگ، به دست اشرار، تکه‌تکه شد. از کمال اما بی‌خبرم. فرمانده‌ی جوانی که مرا پشت بی‌سیم خوانده بود اما نبودم و «م» به‌جایم رفت به مهمانی خمپاره. زنده ماندند اما... «م» را آخرین بار توی تهران دیدم. فرحزاد به شیشلیک مهمانم کرد. با 206 خوشگلش هم چرخی زدیم. چند هکتار زمینش را توی قلب تهران دور زدیم و دور... «ر» را اما ماه پیش توی یک جلسه‌ی سخنرانی دیدم. می‌گفت: با کسر قسط وام و... ته حقوقم 60تومان می‌ماند. کار دومی برایم سراغ نداری؟ گفتم: مخلصت هم هستم، فردا زنگ بزن و نزد. خوش‌انصاف نیامد حتا برویم شیشلیکی بزنیم. می‌‌فهممش. غرور خاکشیرش را هم. این وسط تنها خودم را نمی‌فهمم. از اهواز تا شاندیز فاصله‌ی کمی نیست...

خدا چکارت نکند حاجی که آدم را به چه کارها وا می‌داری؟! شیشلیکت را بخور برادر. داشتم این نوشته‌ی احمد دهقان را می‌خواندم که به‌این‌جا رسیدم:

 جنگ هشت‌ساله که پایان رسید، خیلی زود دست‌نوشته‌ی یکی از فرماندهان جنگ دست به دست گشت. امروز نزدیک به دو دهه پس از فروکش کردن آتش توپخانه، هستند بسیاری که نه از آن فرمانده شناختی دارند و نه از جنگ ولی باز هم دست‌نوشته‌ی او را می‌خوانند و با تحسین او، به فکر فرو می‌روند. این فرمانده‌ی شهید جنگ، نگاهی دارد که زمان و مکان نمی‌شناسد. هم‌چنان که نگاه انسانی و دوراندیش «اریش ماریا رمارک» هم مرزها را شکافت و به ناکجا آباد سرک کشید.

سرروزه

تقریبا مطمئنم که اگر مسلمان‌زاده هم نبودم، می‌گشتم و دینی را می‌یافتم که یکی از مناسکش روزه باشد. زرتشتی‌ها را هم بیش‌تر به‌خاطر روزه‌هایشان دوست دارم اگرچه روزه‌های آن‌ها زمین تا آسمان با مسلمان‌ها توفیر دارد و مثلا یک نمونه‌اش پرهیز از خوردن گوشت در طول روزه‌داری است. بزرگ‌ترین برکت روزه را هم فراتر از همه‌ی فلسفه‌هایی که برایش بیان می‌کنند خرق عادت‌هایی می‌دانم که گاه زندگی را به‌طرز وحشتناکی ملول می‌کنند.

اولین «سرروزه»‌ای که گرفتم، یک لیوان فلزی قدیمی خوش‌نقش و نگار بود که مادربزرگ هدیه‌ام داد. در ده ما سرروزه، عبارت از هدیه‌ای بود که برای اولین روزه‌ و به‌خاطر تشویق به شخص تعلق می‌گرفت. مادربزرگ داشت زردآلوها و آلوچه‌ها را می‌شکافت و روی پارچه‌ای در صفه‌ی آفتاب‌گیر پهن می‌کرد. من هم از دبستان آمده بودم خدمتش. وقتی داشتم کمکش می‌کردم، یک‌درمیان، برگه‌ی زردآلو یا آلوچه‌ای هم می‌لمباندم، در حالی که روزه هم گرفته بودم! مادربزرگ خوش‌رو هم قربان‌صدقه‌ای می‌رفت و طوری می‌خندید که دندان‌های طلایش پیدا می‌شد اما به رویم نمی‌آورد. نزدیکی‌های افطار، زمزمه کرد که می‌دانی خدا روزه‌ی کسانی که چیزی می‌خورند در حالی‌که یادشان نیست روزه‌اند را هم قبول می‌کند و به این ترتیب از عصبانیت و شرم کودکانه‌ی من کاست. لیوان را هم هدیه داد و خاطره‌ای قشنگ از روزه در جان من کاشت.

آرزو که زیاد دارم اما یکی از آن‌ها یافتن قبر غریب مادربزرگ در قبرستان ابی‌طالب مکه است و سرگذاشتن بر سینه‌ی خاکی که چنین گوهری را در بر گرفته است. مرگ او و پدربزرگ هنوز برای من علاوه بر حسرتی که در روح نوجوانم گذاشت، جلوه‌ای شگفت از مهر و عاطفه‌ی زوجی است که هرکدام به فاصله‌ی زمانی دو سه روز و مکانی هزاران کیلومتر از یکدیگر جان باختند، بی‌آن‌که داغ دیگری را با خود به‌گور ببرند.

با آن‌که سال‌ها پیش روی دیوار مقبره‌ی پدربزرگ در حسینیه‌ی پاریز دو بیت نوشته‌ام که مصرع آخرش این است: «چه آسان می‌توان از یادها رفت» اما جنس آدمی به‌گونه‌ای است که هر از گاه، خاطره و ردپایی از اعماق تاریخ قلبش شعله می‌کشد و یادش می‌اندازد که چه زود می‌گذرد و خدا را شکر که می‌گذرد.
بی‌عشق و اشک و خاطره هرگز مبادمان...
در این سحرگاه زیبا، طاعاتتان قبول

علاوه بر خاک و خون

«...شهر کرمان را از چندین سفر قبلی‌ام می‌شناختم و آن را از زاویه‌ی معماری و منظر شهری و فرهنگ و کلاس مردم به شدت دوست داشتم. فضای معنوی بی‌نظیر مقبره‌ی شاه نعمت‌الله - تا جایی که من دیده‌ام بزرگ‌ترین و تاثیرگذارین فضای مرتبط با اهل تصوف که هنوز سرپا است - هم لذت بودن در کرمان را تضمین می‌کرد...»

«...کرمان و سطح نیروی انسانی آن و زیرساخت‌های شهری و فعالیت‌های اقتصادی و صنعتی‌اش را که می‌بینم شاهد دیگری - در کنار اصفهان - برای یکی از حدسیاتم می‌یابم. حدسم این است که پیش‌رفت‌های بین سال 68 تا دو سال قبل کشور، فاصله‌ی تهران و شهرستان‌ها را تا حدی کاهش داده که بشود در شهرهای درجه دوم ایران هم حداقلی از زندگی فعال و حرفه‌ای بنا کرد. من که خودم بزرگ شده‌ی ارومیه (شهری در حد و اندازه‌ی کرمان) هستم به خوبی تفاوت فضای فعلی و فضایی که خودم در آن بزرگ شدم را حس می‌کنم.» (+)

این‌ها را من ننوشته‌ام که بخواهم به جانب‌داری از زادگاه متهم شوم.  دفعه‌ی اول که آقا حامد نظرش را درباره‌ی کرمان گفت، به حساب تعارف و آداب میهمانی گذاشتم اما بعد از سفر سومش باورم شده که ایشان در بیان اظهار نظرهایش زیاد اهل ملاحظه و تعارف نیست.

از اظهارات آقا حامد دو برداشت متفاوت داشتم. اولی در حوزه‌ی روابط  مجازی و ارتباطات وبلاگی‌ست. اگرچه هیچ‌گاه از روی نوشته‌های افراد، قضاوتی درباره‌ی شخصیت‌شان نداشته‌ام اما چون تنها مرجع ما برای قضاوت در باره‌ی دوستان نادیده است از آن گریز و گزیری نیست و همین، گاه ما را سخت به خطا می‌اندازد. پارسال که دوست عزیزی دعوت کرد برای دیدن حامد به هیرسا برویم مخالفت کردم و بعدا به خودش هم گفتم که می‌ترسیدم شخصیت واقعی‌اش ذهنیات مثبت مرا درباره‌اش به هم بریزد. من با شخصیت وبلاگی و  مطالب اقتصادی‌اش راحت بودم و استفاده‌ام را می‌بردم و حیف بود که با دیدنش آن‌ تصویر ذهنی خوش‌‎آیند خدشه‌دار شود. همان بلایی که سر تصوراتم از محبوب بزرگ دوران نوجوانی‌ام حضرت شجریان آمد و بعد از زیارت و گپ و گفت با ایشان، تا مدت‌ها نتوانستم آواز آسمانی‌اش را گوش دهم. عاقبت، زمانه و دیدار دیگر هنرمندان به همراه اصل عدم قطعیت، قانعم کرد که ایشان عزیز است و وجودش غنیمت.

خوشبختانه، زیارت چندباره‌ی آقا حامد نه تنها تکرار تجربه‌ی قبل نبود بلکه وجوه خوش‌‎آیند دیگری از شخصیتش را برایم رو کرد. بر خلاف فیگور خشک و علمی توی وبلاگ –آن‌جا که پای اقتصاد در میان است- بسیار خوش‌مشرب، خوش‌رو و مطلع درباره‌ی ادبیات و هنر و موسیقی و مخصوصا آشپزی! یافتمش و این‌ها همه، خاطرش را خواستنی‌تر کرد. توی سفر آخر، وقتی برای بار اول وارد اتاقم شد و کتاب‌خانه را دید، بی‌درنگ پرسید: «اتاقتان را اجاره می‌دهید؟!» کتاب‌ها را که مرور می‌کرد، گل از گلش می‌شکفت. فکر هم نمی‌کنم بتواند هیچ‌گاه این شیدایی‌اش به خواندن را پنهان کند.

برداشت دیگرم از اظهارات ایشان، درباره‌ی زندگی در شهرهایی نظیر کرمان است. این‌که اعتراف کرده‌ام از تهران خوشم نمی‌‎آید دلیل نمی‌شود که عاشق زندگی در کرمان باشم اما آلترناتیوی هم –حداقل در داخل کشور- نیافته‌ام. در آخرین سفرم به تهران، از 20 ساعت حضور، حدود 6ساعت از وقتم در تاکسی گذشت و فقط توانستم در دو جلسه‌ی به‌دردبخور شرکت کنم. به تعبیر دوستمان شاید اگر عوامل کشنده‎ی زمان در شهری چون پایتخت ناتوان‌تر می‌شدند، یکی از گزینه‌های خوب برای زندگی می‌شد. از دو متغیر موثر «خاک» و «خون» نیز که بگذریم، می‌شود به مدد فناوری‌های اطلاعات و ارتباطات و البته شرکت هواپیمایی‌ای مثل ماهان، بخش بزرگی از کاستی‌های زندگی در شهرهایی مثل کرمان را جبران کرد.



تکمله:
پست‌های اخیر عمدتا به حدیث دیگران و ذکر خوبی‌هایشان اختصاص یافته. برای من همان‌قدر که در مواجهه با صاحبان و اصحاب و اعوان قدرت، تمجید و زبانم لال تملق، ذنب لایغفری است، تعریف و تمجید از شاعران و نویسندگان و اهل علم و هنر و ذکر خوبی‌هایشان خوش‌آیند و دل‌خواه است.

مشکل تاریخی و شاعرانه‌ای هم با تهران دارم. همت را به سمت غرب می‌رفتیم که دوستی تهران‌نشین زنگ زد. بحث به تهران که رسید گفتم: «عزیز دلم! همان مخنثی که 20هزار جفت چشم از اجداد ما در آورد، ده شما را پایتخت این مملکت کرد.» که ناگهان متوجه‌ی راننده‌ شدم که خیره نگاهم می‌کند. شرم‌زده گفتم: «ببخشید...» گفت: «می‌خواستم بگم دمت گرم...»

بوی پیراهن یوسف

زیاد طول نکشید تا باورهای نوجوانی‌ام درباره‌ی اسیران جنگی به‌قول امیرخان قلعه‌نویی 360درجه (همان 180تای خودمان) عوض شود. اسیر را بزدل و ترسو دانستن، کم‌ترینش بود. گاه خیالم تا مرز خیانت هم می‌رفت. چیزی مثل دگنک توی غیرتم فرو می‌رفت که چرا به دست دشمن می‌افتند در حالی که هنوز می‌توانند نفس بکشند.

روزی که دیدمش، یوسف دانشگاه بود. لبخند که می‌زد نارنج‌ها در امان می‌ماند و دست‌ها سرخ می‌شد. هم‌خانه‌اش که شدم، یک‌نفر کم‌کم داشت بساط نارنج و زلیخاها را برمی‌چید. خواب دیده بود خویش من است. برادر عیالش شدم. 13ساله بود که اسیر شده بود اما دختران صدام نتوانسته بودند در ملاقات‌های کذایی به بازی‌اش بگیرند. شب‌ها و روزها پای «رنج شیرین»اش بغض می‌کردم و به خیال‌های نوجوانی لعنت می‌فرستادم.

 8سال اسارت هنوز آدم بزرگش نکرده بود. دانشگاه هم. یک‌بار توی مسیر پرگل خوابگاه که پیچ رادیوی ماشین را چرخاندم و نوحه‌گر خواند: او می‌برید و من می‌بریدم... هنوز به اسم حسین نرسیده بود که شانه‌هایش لرزید و هق‌هق‌اش به هوا رفت. خیال‌های جوانی‌ام می‌گفت: چه معنی دارد آدم توی روز روشن، آن‌هم توی یک محیط روشن‌فکری، عین مادرمرده‌ها گریه کند! فوق فوقش می‌رود گوشه‌ی نمازخانه و وقتی چراغ‌ها را خاموش کردند، اشک بی‌صدایی می‌ریزد. خیال‌های جوانی هم دود شدند وقتی گریه‌ها و خنده‌های توامانش را دیدم. کافی بود بیتی از بیدل بخوانی تا اشکش سرازیر شود، بیتی عاشقانه بگویی تا بلند بخندد. 8سال شکنجه زلالش کرده بود. صیقلش داده بود. خیال حالایم می‌گوید چه معنی دارد آدم توی وبلاگ، توی این درندشت بی‌مرکز، از این حرف‌ها بزند. از «احمد»ی بگوید که زیر شکنجه، حافظ کل قرآن شد. این‌جا شاید باید از زرد ملیجه‌ای بگویم که با سه‌تارش می‌زد. از «کبوتر بچه بودم»اش بنویسم که با صدای دلنشینش می‌خواند.

وقتی با علی‌رضا بحثشان می‌شد شیطنت می‌کرد و می‌گفت: کاش بابای ما هم شهید شده بود تا بتونیم... و من می‌گفتم: کاش ما هم 8سال اسیر بودیم تا بتونیم توی سی و چند سالگی بازنشست شیم! وقتی خاطرات کسانی را می‌خوانم که چند روزی توی سلول بوده‌اند و هنوز هم پیش روان‌کاو می‌روند، نمی‌دانم آزاده‌ی ما با کابوس‌های زندان بغداد و موصل و رمادی چه می‌کند؟

ببخشید. داشتم «بوی پیراهن یوسف» را می‌شنیدم که قاطی کردم. حالم خوب است. شیرین‌تر از انتظار عشق، چیزی هم هست؟ به وطن خوش آمدی احمدجان.

ناجیان سرزمین من!

سخن‌ران مدعی بود: «ایرانی که می‌شناسیم و بدان افتخار می‌کنیم، مدیون دو نفر است که اتفاقا جزو منفوران تاریخ‌اند. آغامحمدخان و رضاخان پهلوی.» او از تاریخ می‌گفت و حفظ ثبات و امنیت و من به چشم‌هایی می‌اندیشیدم که شعله‌ی کینه‌ی مخنث تاریخ و ناجی سرزمین را فرو نشاندند. داشتم داغ می‌شدم با حساسیتی که به این دو نام داشتم اما باز هم زلال شعر به فریاد رسید. این‌بار از زبان محمدعلی جوشایی. هم او که گفته:

...در کوچه‌ها طوفان بیاید کاش
شن‌باد خون‌افشان بیاید کاش

وقتی کرامت نیست در چشمی
آغامحمدخان بیاید کاش...


دغدغه‎‌های بنزینی

قبل از سال، دوست خبرنگاری در گپ‌وگفتی پرسید: «به‌نظرت طرح سهمیه‌بندی بنزین چه سرنوشتی پیدا می‌کند؟» گفتم: «برو از اهلش بپرس.» اصرار که کرد به شوخی گفتم: «حل مساله‌ی یارانه‌ای که کشور بابت انرژی می‌پردازد کاری‌ست کارستان. شجاعت می‌خواهد که الحمدلله آقای رییس جمهور دارد. اگر ایشان بتواند طرح را اجرا کند دو فایده‌ی بزرگ خواهد داشت. اول این‌که خدمت بسیار بزرگی کرده. دوم این‌که برای دور بعد رأی نمی‌آورد!»
این بزرگوار که داغ اصول‌گرایی بر جبین دارد، البته جسارت مرا زیرسبیلی رد کرد اما امروز تقریبا مطمئن شدم که همیشه چنان بی‌خیال از کنار زخم‌ها می‌گذریم که برای مرهم گذاشتن‌شان باید دولت یا مجلسی به پایش قربانی شوند. قربان هیکل اقتصادمان هم بروم که زخم‌آجین است. سیاست و فرهنگ و اجتماعمان هم به‌هکذا. تصور کنید اگر جمع‌بندی نظام بر این باشد که مساله‌ی رابطه با آمریکا حل شود، یارانه‌ی آب و برق و شیر و... برداشته شود، آن‌گاه با این شعارهایی که داده‌ایم سر چند دولت یا مجلس باید برود لب باغچه؟ دولت می‌خواهد (یا مجبور شده!) که مشکلی بدین معظمی را حل کند. ولی نه می‌خواهد چوب را بخورد و نه پیاز را و البته به باور من هر دوتایش را خواهد خورد. دوست دارد که مشکل بنزین را حل کند، سوخت با نرخ آزاد هم ارائه نکند. آب هم توی دل خلایق خصوصا در این ماه‌ها تکان نخورد، تورم هم ایجاد نشود و...
عنایت دارید که این، یک تحلیل اقتصادی نیست که اصلا صلاحیتش را ندارم. بیش‌تر از جنس همین حرف‌هایی‌ست که توی کوچه و خیابان و محافل، نقل مجلس می‌شوند. به گمان من این‌روزها ذکاوت یا تخصص ویژه‌ای برای دیدن عمق بحران‌ها نیست و با چشم غیرمسلح هم می‌شود پاییدشان.

از سیاه‌نمایی که بگذرم، اصلا توی کت من یکی نمی‌رود که برایم تعیین کنند چقدر می‌توانم بنزین بسوزانم! یا من می‌توانم هزینه‌ی درخواستم را با هر نرخی (حتا نرم جهانی) بپردازم که می‌پردازم یا نمی‌توانم که آن‌وقت می‌روم سراغ جایگزین‌ها. به‌جای مسافرت با خودروی شخصی، از اتوبوس و قطار و هواپیما! استفاده می‌کنم. این‌که می‌فرمایند عرضه‌ی بنزین با نرخ آزاد، اثر تورمی دارد و شکاف‌ها را فلان می‌کند و بهمان، مساله‌ی دیگری‌ست و باید خرد جمعی‌شان! را به‌کار بیاندازند نه این‌که حرف زور بزنند. مردمی را تصور کنید که به بنزین نیاز دارند، سهمیه‌شان را هم مصرف کرده‌اند، حاضرند هزینه‌ی تهیه‌ی بنزین با نرخ‌های بالا را هم بپردازند، نتیجه چه می‌شود؟ قاچاق سوخت؟ پاگرفتن اعتراضات؟... هرچه باشد، عاقبت هم چوب خورده می‌شود هم پیاز.

روده‌درازی‌ام را ببخشید. امروز مسافرتی پیش آمده بود و من در لحظاتی که تنها توی بیابان می‌راندم و وسوسه‌ی واژه‌ها را از سر می‌پراندم، به چنین چیزهایی فکر می‌کردم. در خبرهای درشت، خوانده بودم که آمار تصادفات، 35درصد کاهش داشته، ریزتر هم خوانده بودم که گردش‌گردی نیز 40درصد کاهش یافته است. عدد نمی‌توانم بگویم اما مشاهده‌ی عینی من از رانندگی امروز این بود که به‌تقریب، بیش از 60درصد سفرهای بین شهری کم شده است. در جاده‌ای که صدها بار رفته‌امش و تردد سواری‌ها و شخصی‌ها در آن بیداد می‌کرد، جز حضور کامیون‌ها و وانت‌ها چیزی به چشم نمی‌آمد. گاه‌گاهی هم کسانی دیده می‌شدند که دسته‌جمعی سوار بر خودرویی، چون فاتحان، پشت ابرو نازک می‌کنند. ابتدایی‌ترین نتیجه‌ی این مقایسه‌ها این است که نه تنها آمار تصادفات کاهش نیافته بلکه چندبرابر هم شده است. نتایج دیگری هم می‌شود گرفت که نمی‌گیرمشان، چون اولا خوابم می‌آید و ثانیا ایشان هم خبر داده‌اند که دوباره مفتخرمان می‌کنند و احیانا می‌شود از حضرتشان پرسید. (قابل توجه دوستانی که دفعه‌ی قبل گله‌مند بودند از این‌که چرا خبر نداده‌ام)

باز هم:

تکه ابر قشنگم
کاش می‌شد بباری
اشک، سهمیه‌بندی ندارد....

کامنت شفاهی

آقایی –احتمالا- با نام فاضل پیام زیر را برایم نوشته است:
«متاسف هستم که دیگه برای خواننده‌هاتون ارزشی قائل نیستید تا بخواهید حتا نظرات آن‌ها را بدانبد. لااقل در وبلاگتان ذکر کنید که به هیج کس جواب نمی‌دهید. اما کار شما مانند قطع کردن تلفن‌های بام می‌باشد برای این که نخواهید نظر مردم را در مورد نشریه بدانید.»
چند نفر دیگر از دوستان هم پای دموکراسی و قس‌علی‌ذلک را پیش کشیده‌ بودند و مرا روی صندلی اتهامات داغی نشانده‌اند که مسلمان نشنود، کافر نبیند...

در این باره باید سه چیز را با ایشان در میان بگذارم که اول، سومی را می‌گویم:
 من به پیشنهاد دبیر محترم تحریریه (که استادم نیز هستند) این‌جا راجع به بام چیزی نمی‌گویم. سایتش را دوستان گروه ماتریس دارند آماده می‌کنند، هر وقت رونمایی شد، تشریف بیاورید همان‌جا و نظراتتان را بفرمایید. اگر هم دلتان خواست زنگ بزنید. یعنی این‌جا خودم و یا دقیق‌تر بگویم بخشی از خودم هستم بدون شخصیت حقوقی.

دیگر این‌که من مدت‌هاست اعتقادی به دمکراسی و از این قبیل ندارم. تلخ است اما به قول برادران افغان، از تلخ پروا نیست. «مذهب اعداد»، خودش را بر من و شاید ما تحمیل کرده است و اکنون هم برده‌ی محصول خرد جمعی! بشریت شده‌ام. باور کنید در عین بی‌اعتقادی، دموکرات خوبی هستم اما این دلیل نمی‌شود کار و زندگی‌ را رها کنم و یک چشمم به پیام‌گیر باشد و دیگری به شمارنده. اگر تجربه‌ی بشری، دموکراسی را عاقلانه‌ترین راه زیستن جمعی می‌داند، تجربه‌ی چند سال وبلاگ‌نویسی -که طبیعتا برای من مهم‌تر از نزاع‌های تئوریک فیلسوفان و نظریه‌پردازان است- به من آموخته که وقتی با هویت واقعی‌ات می‌نویسی، علاوه بر همه‌ی محدودیت‌هایی که داری، باید وقت و انرژی اضافه‌ی فراوان داشته باشی تا اموراتت بگذرد. ضمن این‌که ما بلانسبت در این حریم شخصی، شده‌ایم عین جاذبه و دافعه‌ی توامان. یا دوستان طوری شرمنده‌مان می‌کنندکه باید این الطاف را به لطایف‌الحیلی برای اقوام و آشنایان و... توضیح دهیم و جان سالم به‌در ببریم، یا سنگ تمام می‌گذارند و چپ و راستمان می‌کنند که تا مدت‌ها نای بلند شدن نداریم. برای این‌که دموکرات بودنم را هم ثابت کنم شما را ارجاع می‌دهم به وبلاگی دیگر که مدتی است می‌نویسم و طبیعتا با اسم حقیقی به‌روز نمی‌شود. آن‌جا دوستان تشریف می‌آورند و نظراتشان را ارائه می‌کنند و من هم متقابلا خدمتشان می‌رسم. اگر نتوانستی پیدایش کنی ایمیل بزن تا نشانی‌اش را برایت بفرستم.

سوم این‌که، ترتیب پیام‌گیر را داده‌ام، شمارنده را هم نگه‌داشته‌ام برای روز مبادا (دوستانی که یک بانک اطلاعات کامل از آی‌پی دوستان و دشمنان دارند عرض بنده را بهتر متوجه می‌شوند.) با این‌همه، برای این‌که آقا فاضل دل‌گیر نشوند عرض می‌کنم که اولا عمده‌ی مطالب این‌روزها حدیث نفس‌های آنلاین و شتاب‌زده‌ای هستند که در فواصل استراحت می‌نویسم و توقع زیادی هم ازشان ندارم و پیشنهاد می‌کنم شما هم زیاد سخت نگیری، ثانیا ترجیح می‌دهم برای شعرها و مطالبی از این دست پیام‌گیر بگذارم تا از نظرات دوستان بهره ببرم و ثالثا این ایمیل را گوشه‌ی صفحه گذاشته‌ام برای این‌که اگر توصیه و ارشاد و نصیحتی دارید و ارزشش را هم دارد که چند دقیقه وقت صرفش بکنید، لطف بفرمایید و بی‌نصیب نگذارید. همه‌ی ایمیل‌هایم را تنظیم کرده‌ام که یک نسخه از آن‌ها به  mparizi[at]gmail.com می‌رسد.

مات

عادت پانزده‌ساله‌ای دارم. شیرپاک‌خورده‌ای کتابی از کاسپاروف –هما‌ن‌که پوتین احتمالا هوس بازی سیاست را از سرش پرانده- هدیه‌ام داده بود. جذبش شدم و شطرنج سرگرمی ایام فراغتم شد. چند سال بعد با رامتین هم‌خانه شدیم. از این شطرنج‌های هوشمند داشت که می‌شد با آن به‌عنوان رقیبی بی‌جان مسابقه داد. وسیله‌ای جدید یافته بودم برای سنجش تمرکزم. از سطح یک شروع می‌کردم و می‌رفتم تا سطح ده. هر عددی که نصیبم می‌شد نمره‌ی تمرکزم بود. اگر ده را هم می‌گذراندم یعنی توپ توپ بودم. اگر هم نمی‌توانستم، یعنی این‌که اعتماد به نفسم در آن روز شهید شده است...

قبل از ویستا از  Chess Master  مدد می‌گرفتم و حالا به همین شطرنج نصفه و نیمه‌ی آقای گیتس قانع شده‌ام. اشکال بزرگش این است که Ctrl+Z آن فعال است و می‌شود جر زد. اشکال دیگرش هم این است که سطح ده خیلی معطل می‌کند و حوصله‌ی آدم را سر می‌برد. نهمین سطح، ایده‌آل است برای بازی‌های سریع. یک اشکال دیگر هم دارد و آن این است که بعد از مدتی، قلقش دستت می‌آید و بی‌فکر هم می‌توانی ببری‌اش. کافی‌ست با گامبی هندی شروع کنی و با یک گسترش تکراری و ساده، گیرش بیاندازی. وقتی می‌بری آهنگ فاتحانه‌ای پخش می‌کند که بعد از مدتی برایت عادی می‌شود.

امشب که دیروقت به خانه رسیدم و بساط را پهن کردم، ناخودآگاه روی Chess Titans کلیک کردم و بازی شروع شد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که آهنگ جدیدی شنیدم. مات شده‌ام انگار. آهنگ باخت به طرز خنده‌داری مسخره‌ات می‌کند. اعتماد به نفس هم پر... دارم مثل کوئیلو دنبال نشانه‌ها می‌گردم. نشانه‌ها همه بر باخت دلالت می‌کنند. نمی‌خواهم جر بزنم که فکرم مشغول بود و ذهنم درگیر. همه چیز شهادت می‌دهد که ماتم. اعتراف به شکست، حتا به یک موجود بی‌روح، گاهی سبک می‌کند آدم را. بی‌کیش، مات شده‌ام.

تلاطم ماه

کاغذ هنوز هم چیز دیگری‌ست. سلول‌های مرده‌ی سلولز، هنوز هم از فوتون‌هایی که صاف توی چشممان فرو می‌روند عزیزترند. غزل‌هایی که روی پوست آهویی یا زرورق سیگاری حک شده‌اند کجا و  شعرهایی که توی ادیتورهای بی‌روح، کپی/ پیست می‌شوند، کجا؟ نامه‌هایی که چروک‌خورده‌ی اشک و مزین به گل‌برگ‌های خشکیده و معطر بوده‌اند کجا و ایمیل‌های یک‌شکل و فونت‌های تکراری کجا؟ هفته‌ی پیش نامه‌ای از دوستی به دستم رسید که بارها ایمیل‌هایش را خوانده بودم، اما هنوز هم طعم خوش کلماتی که با خودکار روی کاغذی بی‌خط نوشته بود زیر زبانم مانده. قشنگ می‌شد از فشار قلم فهمید که نویسنده، این علامت سوال یا آن علامت تعجب را با چه غیظی نوشته، می‌شد حجب و حیای نگارنده را هنگام عبور از واژه‌ای گلایه‌آمیز لمس کرد... هنوز هم کاغذ چیز دیگری‌ست.
کهنه کاغذی را روی زانویم گذاشته‌ام و می‌خوانم. دو شعر نیمایی، یک غزل و یک شعر سپید. حیفم آمد تنها بخوانمشان:

دریچه سرد شد
و خواب مشترک من
و آن پرنده‌ی پنهان
پر از طنین کلاغان دوره‌گرد شد
چه خواب سنگینی بود!
پر از بهانه‌ی آرامش
زمینِ زیر قدم‌هایم
به آسمان می‌زد
و ماه آه
چقدر ماه جوان بود
و در سراسر شب
چنان تلاطم کرد
که خضر راه سراب حیات مرا گم کرد
پرنده بود و من و شهوت سحرگاهان
پرنده، تشنه‌ی گندم
گناه وسوسه
تمام مزرعه را وقف کشت گندم کرد
***
نه فرصتی که بخواهم به خویش
نه جرأتی که بترسم
و گاه، عالم رویا
چه واقعیت تلخی‌ست
اگر به چشم ببینی
که ماه و خضر و گناه و پرنده و گندم
به خویش سرگرمند
و چشم‌های تو بی‌اعتماد
-هم‌چون باد-
و باز بی‌شرمند
نگاه کن که چه بی‌اعتبار می‌بینند
و زیر بار غبار هزاره‌ی تشویش
چگونه سنگینند؟

محمد علی شیخ‌الاسلامییادگار جلسات کانون شعر جهاد دانشگاهی کرمان

تعلیق

 • يكی از دوستان پيغام فرستاده بود كه اگر می‌خواهی خانه‌ای در تهران داشته باشی فلان مقدار به حساب بريز. گفتم: اين چند وقت، موقعيت حساسی داريم، اجازه بده تا بگذرد، بعدا فكری به‌حالش می‌كنيم. گفت: تو هم كه مثل جمهوری اسلامی هستی و هميشه در نقطه‌ی حساسی!

 اگرچه از فرط تكرار و خرج كردن بی‌جا، از اين «موقعيت حساس»، حساسيت‌زدايی شده اما چه كسی است كه نداند شرايط جهانی، منطقه‌ای و حتا داخلی روز به روز تهديدآميزتر و خطرآفرين‌تر می‌شود. هفته‌ی پيش كه در وبگردی‌هايم وبلاگ معلمانی را ديدم كه برای تحصن و اعتراض، نقشه می‌كشند و به‌رمز برای يكديگر پيام می‌گذارند به دوستی گفتم كه بی‌تدبيری‌ها دارد اين‌جا خودش را نشان می‌دهد. كاری به بقيه‌ی عرصه‌ها ندارم. برای من، آموزش و پرورش يك نماد است، يك نشانه. معلمان از استوارترين همراهان نظام در سخت‌ترين شرايط بوده‌اند. وقتی كسانی كه از فيلتر ضخيم گزينش اين سيستم  عبور كرده‌اند دادشان درآمده است بايد متوليان امر را به تعمق جدی و بازنگری‌ در سياست‌ها وادارد. معتقدم فراگيرشدن اعتراضات در آموزش و پرورش، اركان كشور را خواهد لرزاند. سال‌ها پيش وقتی به‌دليل اتفاقی غيرمنتظره، از صدا و سيما خواستيم تا تعطيلی مدارس را اعلام كند، شاهد بوديم كه نظم و نسق شهرها به هم ريخت. از استاندار -كه بچه‌اش پشت در منزل مانده بود-  گرفته تا همان كارمند صدا و سيما كه نگران خانم و فرزندانش بود شاكی و معترض بودند. اين تازه، رويه‌ی ماجراست.

• «خوشم میاد هر اتفاقی که این ور و اون ور می‌افته شما رو از سیر در کهکشان و سیر آفاق لاجوردی درون باز نمی‌داره. نمی‌دونم ولی من که تا میام اینجا فکر می‌کنم اومدم توی یه خانقاه... به گمونم زخم‌های کتیبه کم کم داره التیام پیدا می‌کنه...»

اين پيام را يكی از عزيزانم چهار سال پيش در كتيبه‌ی اول گذاشته بود. به دليل اين‌كه هم صاحب پيام و هم خود پيام را دوست دارم آن‌را نگه داشته بودم. انگار مانده بود برای چنين روزی تا اعلام تعليقی باشد برای اين دوره از وبلاگ‌نويسی.

 

حقيقت اين است كه از اول هم قرار نداشتم اين‌ وبلاگ با اين اسم عاريتی،  آينه‌ی همه‌ی دغدغه‌هايم باشد. همان‌طور كه در توضيح وبلاگ آورده بودم دوست داشتم اين‌جا همان دل‌ريخته‌ها باقی بماند. احساس اين‌روزهايم اما اين است كه فاصله‌ی من واقعی‌ام با نويسنده‌ی كتيبه دارد روز به روز بيش‌تر می‌شود. يكی‌ از دوستان هم‌كار می‌گفت: چرا اين‌قدر با كتيبه‌ات فرق داری؟ اين‌جا شوخ،‌ سرحال و پركار به‌نظر می‌رسی و توی كتيبه، دل‌مرده و زخمی! اين‌جا حرف روز می‌زنی و از شعر و غزل خبری نيست ولی آن‌جا... پاسخی نداشتم جز اين‌كه: شايد آدم‌ها در شعرها و قصه‌هاشان از چيزهايی می‌گويند كه آرزويش را دارند. آن‌كه از شادی می‌نويسد احتمالا غم‌های بزرگ‌تری دارد. می‌دانم كه قانع‌كننده نبود اما به‌هر حال جوابی بود! حقيقتا الان برايم سخت است كه در اين زمانه‌ی پرآشوب، بی‌اعتنا به دور و برم، دل‌ريخته بنويسم. خيلی‌ها تحمل همين حرف‌های فانتزی و خانقاهی را هم ندارند، چه رسد به اين‌كه پای ديگر مسايل هم بدين‌جا باز شود.

 

القصه! اين‌روزها بوی كاغذ برای من دوباره جذاب‌تر از اين اوراق شيشه‌ای شده است. ترجيح می‌دهم بيش از اين انرژی‌ام را خرج اين صفحه نكنم. نقاب كشيدن از رخ آرسن‌لوپن‌های مجازی هم اگر چه هيجان‌آور بود اما ديگر كيفی برايم ندارد. اگر هم قرار بر سيبل شدن بود تا بعضی‌ها كمی آرام شوند و عقده‌ای بگشايند، كه فكر می‌كنم به‌اندازه‌ی كافی، كتيبه رسالتش را انجام داده است. بيش از اين كاری از دستم بر نمی‌آيد. بهتر است اين معصيت بی‌لذت را مدتی معلق كنم. عمده‌ی دوستان مجازی را هم كه رودررو می‌بينم و به دوستی‌شان افتخار می‌كنم. با عنايت به تجربه‌های پيشين، تعليق اين‌جا موقت است. شايد يك‌هفته، شايد يك‌ماه و شايد هم بيش‌تر.

 

• سال 85 با فقدان عموی عزيز آغاز شد و با پرپرشدن يكی دو دوست ادامه يافت. با اين‌همه دوستان تازه و عزيزی يافتم. تجربه‌های خوبی در عرصه‌ی كار رسانه  در محضر بزرگان و بزرگواران كسب كردم و يكی از طرح‌های اقتصادی كه پيش‌تر مطالعات فاز صفرش را انجام داده بوديم به بار نشست. كار دولتی را رها كردم و اميدوارم ديگر گذارم به آن‌جا نيفتد. تعهد خدمتم تمام شد و كارت پايان خدمت صادر. لذت فوتبال را دوباره كشف كردم و پس از سال‌ها نشاطی به جسم خسته تزريق شد.  اسفند هم كه با خبر زنده بودن دوست مشهدی عاشقی كه فكر می‌كردم خودكشی كرده به سر آمد. خدا را شكر. سال 86 برای من سال تلاش‌های مضاعف است.  مدتی پيش كه به دعوت يكی از اساتيد به بخش شيمی دانشگاه رفتم جاخوردم از گذر زمان. گرد پيری بر سر و روی بيشترشان نشسته بود و چين و چروك، چهره‌ها را هاشور زده بود. توی همان راهروی طولانی و باريك به اين سخن دوستم می‌انديشيدم كه: «گذر زمان، گذر ما نیز هست. آن‌چه می‌رود نه زمان که ماییم. دیروز و امروز و فردا همه زیبا است اگر ما به‌درستی گام برداریم و خود را اسیر خودخواهی نکنیم»

آخ‌جان؛ دعوا

 گفتم كه وبلاگ، ويترين جامعه است. ساده‌انگاری است اگر بپنداريم با در دست گرفتن لپ‌تاپ و يا نشستن پشت رايانه، خلق و خويمان هم تغيير خواهد كرد.

هفته‌ی پيش برای گرفتن چند سيخ كباب، عازم كباب‌خانه‌ای شدم. نرسيده به محل مذكور، جمعيتی را ديدم كه دارند كتك‌خوردن يك‌نفر را تماشا می‌كنند. طرف با بی‌رحمی تمام مشت و لگد حواله‌ی كسی می‌كرد كه بعدا فهميدم افغانی است. برايم عجيب بود كه كتك می‌خورد و ذره‌ای مقاومت نمی‌كرد. آن بچه‌سوسول هم –كه دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت- با گاردی راكی‌وار مشت‌هايش را توی صورت آن بيچاره می‌نشاند. تا گوشه‌ای پارك كنم و در غياب داروغه و پاسبان، دخالت بكنم، غائله ختم شد. از ميان اين‌همه تماشاگر، تنها يك‌نفر  –كه بعدا فهميدم جانباز است و شش‌ماه در آسايش‌گاه روانی بستری بوده- مردانگی كرده بود و جلوی دعوا را گرفته بود. به آن افغانی گفتم: خاك بر سرت! چرا گذاشتی بزندت؟ با هزار ايما و اشاره فهماند كه مجوز اقامت و كوفت و زهر مار ندارد و نمی‌خواسته پای نيروی انتظامی به دعوا كشيده شود. بر شرف جمعيت، لعنتی فرستادم و رفتم توی كبابی. چند تا تماشاچی هم آن‌جا بودند و داشتند با آب و تاب، قصه‌ی دعوا را يك‌كلاغ، چل‌كلاغ می‌كردند. به يكی‌شان كه موهای جوگندمی هم داشت گفتم: خوش‌غيرت! چرا جدايشان نكرديد؟ گفت: ای‌بابا! سری كه درد نمی‌كند را چرا دستمال ببنديم؟ فقط همان جانباز موجی بود كه سنگی از زير آستين بلندش نشان داد و گفت: می‌خواستم بزنم توی فرق آن نامرد، فوقش شش‌‌ماه ديگر هم بستريم می‌كردند.

 
داشتم چی‌ می‌گفتم؟ آها! وبلاگ ويترين جامعه است. بگذريم...

 

كارمند به چای زنده است، هنرمند به تنهایی

 با ديالوگ‌ها، شعرها و ديوانگی‌هايی كه خاص خودش بود گاه، پناه می‌شد در شلوغی شهر. نازك بود و مهربان. می‌خواست سوار بر بال پروانه‌ها، پی‌ آواز حقيقت بدود. با اين‌همه «هلوی خشكيده» دوست نداشت از چله‌ی عمر بگذرد. در ميان اين‌همه تلخ‌مرگی، حضور لطيفش، نسيمی بود كه در جامه‌ی هيچ طريقتی نمی‌گنجيد. شاعران، شاعرش نمی‌دانستند و بازيگران، بازيگرش. اما او هم شاعر بود و هم بازيگر. شاعری كه خودش را می‌سرود و بازيگری كه خودش را بازی می‌كرد. روزگار برای نازكای وجودش، زمخت‌تر از آن بود كه تحملش كند. جنون‌مند و عاشق‌پيشه زيست و عاقبت در مه گم شد. در حضورش هيچ‌گاه جدی نگرفتيمش، بعدش هم. اما لحظاتی پيش می‌آيد كه ايمان می‌آوريم زندگی بدون نازی، چيزی كم دارد. ندارد؟

 

 

يك گزارش شاعرانه از شهرام فرهنگی درباره‌ی حسين پناهی كه ايهامش از روتيتر آغاز می‌شود: «دو سال است كه پناهی نيست»

 

حسین پناهی، هیچ كس نبود؛ نه نویسنده، نه شاعر، نه بازیگر. او تمام رازهایش را یك جا حراج كرد. فقط همین، فقط «حراج كردم همه‌ی رازهایم را یك جا/ دلقك شدم با دماغ پینوكیو و بوته‌ی گونی به جای موهایم...»

 

«حسین برای بازی در یك گل و بهار، مرحوم مقبلی را انتخاب كرده بود. پرسیدم چرا؟ گفت: چون سیب را با پوست می خورد.»

 

«زمانی كه حسین در حوزه‌ی علمیه مشغول به تحصیل بود، یك روز با لباس روحانیت راهی ده خودشان شد. آنجا پیرزنی مقابل‌اش ایستاد و گفت: تمام دارایی‌ام یك كوزه روغن است. در این كوزه یك فضله‌ی موش افتاده، تكلیف چیست؟ حسین نتوانست به پیرزن كه تنها دارایی‌اش همان كوزه‌ی روغن بود، بگوید باید روغن را دور بریزد. گفت: به اندازه‌ی یك قاشق از دور فضله‌ی موش بردار و برای چرب كردن لولای در استفاده كن. بقیه‌ی روغن هم برای استفاده مشكل ندارد. عصر همان روز وقتی كنار مادرش نشسته بود، به او گفت: مادر یادت است همیشه دوست داشتی برای چكیده كردن ماست، كیسه‌های خوب داشته باشی؟ مادر با هیجان پاسخ مثبت داد و حسین بخشی از لباس‌هایش را به او داد و گفت: این پارچه را از شهر برای تو خریده‌ام تا به آرزویت برسی. حسین تا چند ساعت بعد به قطره‌های آب كه از كیسه‌های ماست می‌چكیدند خیره ماند و بعد راهی تهران شد.»

 

«سال ۱۹۹۸ وقتی تیم ایران، استرالیا را برد و به جام جهانی رفت، ما همه یك جا جمع شده بودیم و بازی را تماشا می‌كردیم. آن زمان تمام دارایی حسین ۱۰۰ هزار تومان بود. در هیجان احساسات، آن‌قدر ذوق زده شده بود كه تمام پول را به هركس از راه رسید، بخشید.»

 

«همیشه در این كهكشان راه شیری دنبال یك نازی می‌گشت. كسی كه عاشق باشد و با او از گزند باران‌های سمی روزگار، زیر چتر پناه ببرد. اما هرگز نازی نیامد... آخ اگر نازی آمده بود. آخ اگر رویا، تنها یك نام از دایره‌المعارف بی‌پایان نام ها نبود. روز، روز زندگی با نازی كه نبود، گذشت تا روزی كه یك شعر، دیگر رویا نبود: «... و این چنین شد كه پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم.»

 

(متن کامل)

 

زيرساخت‌های اينترنت، چطور كار می‌كنند؟

 چند سال پيش، وقتی گوشه‌‌ی رستورانی خلوت، برای يكی از دوستان، از اينترنت و افق‌های جديدی كه می‌گشايد داد سخن می‌دادم، مچم را گرفت و با همان ته‌لهجه‌‌ی دايی‌‌جان ناپلئونی‌‌اش پرسيد: تهش كجاست؟ گفتم: ته چي؟ گفت: همين ظرف بزرگی كه استكبار ساخته و هر چه می‌خواهد درش می‌ريزد و ازش برمی‌دارد. بنا به همان عادت مالوف كه اعتراف به ندانسته‌ها برايمان سخت‌ترين كار ممكن است، خواستم توضيحی بدهم. اما خودم هم از حرف‌هايم خنده‌ام گرفته بود. افق اطلاع من از آی‌.اس‌.پی و سرور فراتر نمی‌رفت ولی نمی‌توانستم بگويم تهش كجاست. پرسيد: بالاخره نگفتی صاحبش كيست! و سكوت من عملا تاييدی بود بر تئوری ايشان (يعنی همان استكبار بی‌تربيت!)

 

القصه! امشب كه دات را مرور می‌كردم، طبق رويه‌ی جناب دكتر شكرخواه به لینکی ارزشمند از رسانه‌ی تحت مديريت ايشان رسيدم كه پاسخ دقيق و مبسوط و درعين حال، نسبتا ساده‌ای است به سوال دوست من. بعيد می‌دانم ايشان اين صفحه را بخواند ولی اگر  شما برای خواندن متن كاملش حوصله داشته باشيد، سكوتی منفعلانه را تجربه نخواهيد كرد.

 

زيرساخت‌های اينترنت، چطور كار می‌كنند؟

اينترنت پديده‌ای است كه زندگی بدون آن برای بسياری از انسان‌ها، ديگر غيرقابل تحمل و حتا غيرممكن است. همه‌ی ما با اينترنت سر و كار داريم. اما اينترنت چگونه كار می‌كند؟ چه اجزايی دارد و مهم‌تر اين كه به چه كسی تعلق دارد؟ به سروری كه از طريق آن وارد دنيای مجازی وب می‌شويم؟ به ما  كه كاربران آن هستيم؟ در واقع هيچ‌كدام... (متن کامل)

 

 

برای تمام فصول

اين‌روزها بازار مشروطه داغ است. طبيعتا گپ‌وگفت‌ها و گعده‌های غيرآخوندی ما هم از تركش‌های آن بی‌‌نصيب نيست. ماشاءالله پتانسيلی هم دارد كه همه می‌‌توانند عقده‌ها و آمال خود را در آينه‌اش تماشا كنند. هر كدام در كنار اين دريای ناپيدا كرانه، كاسه‌ی ماستی دست گرفته‌اند و در هوس دوغ می‌گويند: اگر بشود چی‌ می‌شود!

 

وقتی پای صحبت يكی از پيران خوش‌حافظه می‌نشينم كه هنوز غيرت‌مندانه و با شور و شوقی عجيب، خاطراتش را از مظفر بقايی و شاه‌كارهايش!! بازگو می‌كند، ياد نسل بی‌آرمانی می‌افتم كه حوصله‌ی شنيدن هم ندارد. پيرمرد، زندگی بر سر آرمان‌هايی گذاشته كه نوه‌هايش حتا ابايی ندارند از ديده‌شدن نيشخندشان! نوه‌هايی كه حتا قهرمان‌بازی! «زيزو» را اين‌گونه می‌پسندد: «زيدان زدش، داور تو تلويزيون ديدش؛ جام قهرمانی رو از دست داديم، اما به‌هرحال کلی خنديديم»!

پيری و اول خوش‌تيپی

چند سال پيش بود كه جمعی جوان، نشريه‌ی ادبی پرباری آماده‌ی انتشار كرده ولی پشت سد حراست يك سازمان متوقف شده بودند. جدای از محتوا، مشكل روی جلد هم داشتند. پيشاپيش می‌دانستند كه عكس فروغ و شاملو و نيستانی و... را نمی‌توانند كار كنند. به‌همين خاطر دنبال چهره‌های موجه – البته با استانداردهای حراست- می‌گشتند و عاقبت ابتدا به سپهری و بعد هم به هوشنگ ابتهاج رسيده بودند! با ريشی بلند و دوشاخه كه به تصوير رستم پهلو می‌زد. اما انگار آن‌ها هم دست اينان را خوانده و به ريش نداشته‌شان خنديده بودند. (شاعرانی كه قبل از انقلاب پست و مقامی نداشتند و زندان هم رفته بودند، تكليفشان معلوم بود چه برسد به مدير موسيقی راديوی طاغوت!)

 

الغرض! حالا كه عكس‌های ه.الف سايه را در ادب‌نامه‌ی «سايه‌ی ابتهاج» ديدم ياد آن دوستان بی‌ذوقی افتادم كه نگذاشته بودند چنين سيمای جذابی، زينت جلد مجله شود. چيزی شبيه اين هيات را در عكس‌های استاد محمدرضا حكيمی هم ديده‌ام. پيرانی خوش‌تيپ با هيبتی اسطوره‌ای كه بهترين بهانه‌اند برای اين‌كه كم‌تر آرزوی جوان‌مرگی كنيم!

 

هذيان

  نمی‌دانم توی كدام وبلاگ بود كه خواندم و يادداشت كردم: «روزگار جوانیم مشکلی داشت به‌نام ايدئولوژيک ديدن همه چيز و روزگار ميان‌ساليم دچار بيماری ديگری‌ست به‌نام ابتذال فکری.»    

قرار است چی از چی جدا شود؟

  اصلا قرار نبود كه وارد مسايل «روز» شويم. دلمان به خانقاه غيرانتفاعی‌مان خوش بود و زمزمه‌های عاشقانه! اما وقتی نوشته‌ی گل‌نسا را ديديم و كامنت‌هايش را (كه انگار كلی هم مميزی شده‌اند)، برق ازمان پريد. اظهار لحيه‌ی ما را به كرامت خودتان ببخشيد. انگار اين‌روزها قرار است هی زمزمه كنيم:‌ دريغ است ايران كه...

 

استاد باسواد و بذله‌گويی داشتيم به‌نام دكتر نقيبی كه دو سال پيش به رحمت خدا رفت. اين  گنابادی خون‌گرم، يك‌روز سر كلاس شيمی كوانتوم، با همان ته‌لهجه‌ی خراسانی‌اش پرسيد: «توی كلاس چند نفر ترك داريم؟»  چند نفری دستشان را بالا گرفتند كه البته چيز عجيبی نبود. عجيب‌ برای من، بالا رفتن دست كناردستی‌ام بود كه هم‌شهری بوديم و مدتی بود كه يافته بودمش. دكتر ازش پرسيد: «شما ترك كجايی هستی؟» و او هم جوابی داد كه باعث شد نگاهم به ماجرای قوم و قوميت‌ها تغيير كند. گفت: «ترك سيرجانی!» اگرچه جوابش را به حساب ديگری* گذاشتم ولی وقتی بعد از تمام شدن كلاس، توضيح داد و كمی‌ به زبان تركی حرف زد، فهميدم ماجرای قوميت‌ها به آن سادگی هم كه فكر می‌كرديم نيست. قوم و قبيله‌ها چنان درهم تنيده شده‌اند كه هيچ منطقه‌ای نمی‌تواند مدعی بخشی از آن باشد. اين را داشته باشيد.

 

چند سال پيش، يكی‌ از هم‌ولايتی‌ها كه در اوايل جنگ يك بی‌‌سيم‌چی ساده بود و آن اواخر تا فرماندهی يك تيپ زرهی ارتقا يافته بود، زنگ زد و گفت: «در تدارك برنامه‌ای هستيم و می‌خواهيم كه تو هم باشی.» قبول كردم و قراری گذاشتيم. وقت رفتن به زادگاه، يكی ديگر را نيز هم‌راهمان ديدم. از پيش‌كسوتان جهاد در افغانستان بود كه به‌تعبير خودش همان اوايل انقلاب، راهی افغانستان شده بود تا با شوروی بجنگد. در فاصله‌ی رسيدن به وعده‌گاه، يك‌ريز از خاطراتش گفت و ما دو نفر هم مشتاقانه ‌شنيديم. از جمله اشاره‌ای كرد به يك پياده‌روی چندين ساعته كه بالاخره آن‌ها را به كشور... رسانده بود. می‌گفت: «وقتی به آن منطقه رسيدم، احساس آرامش عجيبی كردم. ياد زادگاهمان افتاده بودم و نقل‌قول‌های دكتر باستانی پاريزی كه مدعی بود، بخشی از پاريزی‌ها از اين كشور مهاجرت كرده‌اند و در پاريز فعلی ماندگار شده‌اند.» (عمدا نام كشور را ننوشتم تا سوءتفاهمی پيش نيايد و حداقل به زادگاه‌ راهمان بدهند. با اين شيرتوشيری اوضاع، سخت است به كسی بگويی: ازبك، تاجيك يا... و برداشت ناصواب نشود!)

 

بعضی وقت‌ها با دوستان «سيد»مان شوخی‌هايی می‌كنيم كه قاعدتا اين‌جا جای نقلش نيست (از همين بلاگ‌رولينگ خودم بايد حساب كار دستم بيايد). يكی از دوستان معتقد است چون در دوران صفويه، طبقه‌ای (و به‌قول جامعه‌شناسان كاستی) به نام سادات داشتيم  و شاهان صفوی ارج و قرب بسيار بدان‌ها می‌گذاشتند، برخی نا«سيد‌»ها هم برای خودشان شجره‌نامه‌ای تدارك ديدند و وصل شدند به آن سوی ابرها و آب‌ها!. اگر حتا مبنا را شجره‌نامه‌های قلابی نگيريم، دم‌زدن از ماجرای نسل‌ها و نژادها و خلوص و ناخالصی،  آن‌هم با اين شدت و حدتی كه اين‌روزها می‌شنويم ژاژخاييدن است.

 

رديف كردن ماجراهايی از اين دست، كار دشواری نيست. اصلا چرا راه دور می‌رويم؟ همين واژه‌ی «گيسوطلا»يی كه ما خودمان جعل كرديم نشان از چه دارد؟ تا بوده زلف سياه بوده و چشم خمار. لابد حكمتی در كار است كه گيس‌های رنگ‌نكرده، طلايی شدند و چشم‌ها، رنگ گرداندند! به من حق می‌دهيد كه دست‌كم به‌خاطر ترس از لنگه‌كفش گيسوطلای محترمه، بحث را با طرح يك پرسش، مختومه كنم:

 

توهين‌ها و تحقيرها و نابرابری‌ها و عقده‌های فروخورده و رنج‌های تاريخی و... درست؛ از گردن نازك كاريكاتوريست‌های بی‌‌نوا هم كه بگذريم، واقعا قرار است چه چيزی از چه چيزی جدا شود؟

 

 ---------------------------------------------

*منظورم از حساب ديگر، ماجرای حمله‌ی آقامحمدخان قاجار به كرمان بود و درآوردن چندين هزار چشم از چشم‌خانه و طبيعتا اتفاقات ديگر... رفيقمان حكايتش را خوب می‌دانست. خودش اضافه كرد: استاد باستانی در جايی نوشته كه نسل‌های بعدی كرمانی‌ها، برای رفع اتهام از خلوص نژاد و... مدعی بوده‌اند كه هنگام حمله، مادران و مادربزرگ‌هايشان رفته بودند بردسير كه گندم‌ها را درو كنند. هيچ‌كس هم حاضر نبوده واقعيت! را بپذيرد. بنده‌ی خدا هم نوشته كه لابد عمه‌ی من بوده كه يك‌تنه از اين لشكر پذيرايی كرده است!

 

پ.ن: در ميان كامنت‌ها، لينكی ديدم كه به راوی می‌رسد. عنوان آن صفحه‌ی راوی «غفلت از تغافل گروهی و استكبار جهانی» است. اگر درست فهميده باشم منظور پيام‌دهنده اين است كه بهتر بود شما هم خود را به تغافل می‌زديد و می‌گذشتيد. با فحوای نوشته‌ی راوی موافقم. اتفاقا مثال خوبی زده است از جوانكی كه آن‌هم هم‌ولايتی بود و داستانش را همه می‌دانند. قصه‌ی نشريه‌ی هرمزگانی و مثال‌های ديگر هم در اين مقال می‌گنجند. الان هم كيست كه نداند كاريكاتور، بهانه‌ای بيش نيست. اين نوشته بايد برای مسوولانی نوشته می‌شد كه از هيچ ماجرايی عبرت نمی‌گيرند ولی حال كه از سر بی‌درايتی‌ كار بدين‌جا كشيده، باز هم بايد خود را به تغافل زد؟ برويد و كامنت‌های مطلب دختر گل‌آقا را بخوانيد تا بفهميد چطور آدم سرگيجه می‌گيرد. همه دارند از اين آب گل‌آلود، ماهی‌شان را می‌گيرند. چه گروه‌هايی كه در داخل و خارج بهانه دستشان آمده است و چه كسانی كه بحران‌سازند و بحران‌زی. غائله را می‌شود ختم كرد اما هر روش، هزينه‌ای دارد و اگر دوست داريم استخوان لای زخم باقی‌ نماند، از اقناع و ترغيب نبايد غافل شد.

  

شرمنده‌ام

 اين يك هفته غيبت كه بخش اعظمش به سفر گذشت، حواشی فراوان داشت. فكرش را كه می‌كنم، در بازه‌ی دل‌ريخته‌ها می‌گنجند. متن سفر اما خوشايند نبود. عقل معاش و اقتضائاتش كه گاه سرتاپای آدم را به لجن می‌كشد، نسبتی ندارد با حال و هوايی كه دوست دارم. پس بگذاريد از حاشيه‌ها بگويم و البته از آخر به اول:

 

نزديك ساعت23 بود. سرم را كه بالا گرفتم، وزير و والی و همراهانشان را ديدم كه در سالن عمومی، آماده‌ی پريدن با ايرباس‌اند. به‌خاطر سال‌های دور هم‌سفره‌گی!، بلند شدم و مرتكب همان ماجرای «يه ماچ داد و دمش گرم!!» و والسلام. خيلی زود در آن جمع، احساس غريبه‌گی كردم. دوستی قديمی را ديدم كه آن‌طرف‌تر نشسته بود. اگر چه او هم وكليل‌المله است است ولی جنسش تومانی صنار توفير دارد. خراب بود و خسته. با او هم همان ماجرا! گذشت. بعد از احوال‌پرسی به جايی كه نگاه می‌كرد، اشاره كردم و گفتم: «چه عجب آقايان از پاويون نمی‌آيند!» گفت: «دستور رييس جمهور است كه وزرا و استانداران از پاويون استفاده نكنند.» (اين‌ به‌خاطر دل مسعود تا هی‌ نگويد جان به جانت كنند مخالفی...) و ادامه داد: «البته آن آقا همان زمانی هم كه هيچ مسوليتی نداشت، استحباب «VIP»اش ترك نمی‌شد!» (اين‌هم برای دل خودم).

 

داشتم درباره‌‌ی موضوعی مشورت می‌كردم كه تلفنش زنگ خورد و از ميان مكالمه‌اش، كلمه‌ی «آمبولانس» را شنيدم كه شقشقه‌ی بحث ما بود. من‌هم سكوت كردم و صبر، تا خودش زبان باز كند. چشمان غم‌زده‌اش را به زمين دوخت و گفت: «همين امروز دوست جانبازم رفت. داشتم برای حمل جسد، هماهنگی می‌كردم.» پرسيدم: «شيميايی بود؟» از بغضی كه داشت می‌شكست فهميدم كه بی‌ربط پرسيده‌ام. «شيميايی!»

 

كسی چه می‌داند بعضی وقت‌ها چقدر خجالت می‌كشم از اين‌كه بگويم «شيمی» خوانده‌ام. از اين‌كه اين واژه در برخی از عزيزترين دوستانم، تنفر می‌آفريند. از همه‌ی حنجره‌های سوخته و بدن‌های تاول‌زده شرمم می‌آيد. از دلاوری كه شب روی دژ و زير باران گلوله می‌خوابيد و می‌گفت: «ترجيح می‌دهم تكه‌تكه شوم ولی توی سنگر با اين گازهای شيميايی خفه نشوم» و آخرش شد. يعنی دارد می‌شود. سال‌هاست كه دكترها، بيماری مرموزش را به همان گازها نسبت می‌دهند و برای ريه‌هايش، هوای مرطوب شمال را تجويز می‌كنند اما او دارد در دل كوير، جان می‌كند تا معاش خانواده‌اش مختل نشود. غيرتت را شكر. شرمنده‌ام به‌خاطر شيمی، خردل، اتم، زندگی سگی...

 

متن كوتاهی را كه در ادامه می‌‌آورم، پيش‌تر در وبلاگ كورش عليانی  ديده‌ام. برای رعايت كپی‌رايت هم كه شده بايد بگردم و لينك ثابتش را پيدا كنم. الان فرصت بيشتری ندارم (2صبح است. يك‌ساعتی بيشتر نيست كه رسيده‌ام و فردا دوباره عازمم). شأن تكرارش همين ماجراهاست به‌علاوه‌ی خبری كه جزيياتش را شنيدم (آتش زدن رستورانی در هم‌سايه‌گی ما به جرم نامش كه هخامنشيان بوده به دست چند موتورسوار چفيه به گردن كه باعث سكته‌ی صاحب رستوران هم شده است). اميدوارم قدر اين نوشته به اين ماجرای آخری، فروكاسته نشود:

 

«ديشب باران كه گرفت، اين همه فرياد و غريو كجا رفت؟ امروز تا نزديك ظهر كجا بودند؟ از اول عمرشان تا حالا كم خوانده‌اند «ياليتنی كنت معكم»؟ چند نفر ماندند؟ وقت ناهار چند نفر شدند؟ محمد كاظم كاظمی لابد هم‌اين‌ها را ديده بود كه می‌گفت:

«ای جماعت نه اگر بیش، کمی عار کنید
كی شما روزه گرفتید که افطار کنید؟»

اين‌ها با تقريب خوبی، همان‌ها هستند كه وقت اذان ظهر روز دهم محرم نماز نمی‌خوانند كه «شور حسين ما را گرفته است.» اين‌ها همان‌ها هستند كه در مقابله با آمريكا و دفاع از وطن چنان رجز می‌خوانند كه ما احساس بی‌غيرتی و بی‌دينی و وطن‌فروشی كنيم. همان‌ها كه روز حادثه تا موبايلشان قطع شود، حسين را می‌فروشند، علی را می‌فروشند، كس و كار و وطنشان را می‌فروشند. هم‌آن‌ها كه لاف برادريشان گوش فلك را كر كرده. يقين كاظمی همين‌ها را ديده بود كه گفت:

«گفتيد لب ببند، كه با هم برادريم

من يوسفم‌، كه است كه با من برادر است؟»

فردا اگر جنگی شود اول از همه همين جوجه‌های مزلف پرمدعای بی‌هنر ميدان را خالی خواهند كرد. مدافعی اگر بماند همان تن و دل شكسته‌های يادگار جنگ پيشينند. چرا آن‌ها را خانه‌نشين كرده‌ايم و پرچم غيرت را دست اين قرتی‌ها داده‌ايم كه هر نام بلندی را به لوث خودشان بيالايند؟ اين همه خفت و جهالت بس نيست؟»

 

پ.ن: این هم لینک مطلب (+)

 

 

روزمره‌گی

 
به خيال چشمِ كه می‌زند؟ قدحِ جنون، دلِ تنگ‌ِ ما
كه هزار ميكده می‌دود، به ركابِ گردشِ رنگِ ما

به دلِ شكسته از اين چمن، زده‌ايم بالِ گذشتنی
كه شتاب اگر همه خون شود، نرسد به گردِ درنگِ ما
(بيدل)

 
>>>>> وقتی مصمم می‌شوم بر انجام كاری، ياد گفتار آن خطيب شيرين‌زبان می‌افتم كه در خطبه‌ای، خطاب به ما بی‌آستينان فرمود: «امروز بايد دامن همت را بالا بزنيد...» ما را باش كه فكر می‌كرديم ايشان اشتباه لپی داشته‌اند! امروز در نهج‌البلاغه ديدم: «...فشدوا عقد المآزر، واطووا فضول الخواصر، و لا تجتمع عزيمه و وليمه» ...بند كمر را محكم ببنديد و دامن به بالا زنيد كه تصميم جدی با رفاه و آسايش نسازد.
 

>>>>> اين نهج‌البلاغه هم دنيايی دارد. دوباره بعد از مدت‌ها، يك ترجمه‌ی جديد، هديه گرفتم و دريافتمش. نمی‌دانم چگونه از مميزی دوستان رد شده است! مطمئنم اگر بخش‌هايی از آن در نشريه‌ای منتشر شود (بدون ذكر ماخذ)، درش را برای هميشه تخته می‌كنند. ياد آن پشمينه‌پوش تندخو به‌شر! اين‌بار اگر ببينمش، دوباره برايش می‌خوانم: «بگذار تا كه بگذرد اين دوره‌ی حرام.» جماعت غريبی‌اند اين كوته‌قامتان زبان‌دراز...

 
>>>>> ديروز آخرين دوره از سوال‌های امتحانی را در فری‌هند مرتب كردم. قبل از تحويل، يك‌بار آن‌ها را حل كردم. انرژی زيادی گرفت، و وقتی ديدم بدون مراجعه به مرجع، بيست نمی‌شوم، چند بد و بی‌راه نثار طراحش كردم و تغييرشان دادم. تا چند ساعت، از خودم می‌ترسيدم. اين فكر از كله‌ام نمی‌افتاد كه آيا در همه‌ی شوون زندگی، همين‌گونه‌ايم؟

 
>>>>> يك كامنت: ترور در هر شکلی محکوم است. ولی همیشه باید به دنبال مسببین واقعی بود. رادیوهای بی‌بی‌سی و فردا و فرانسه هیچ‌کدام حاضر به پخش صدای ریگی نیستند چون تروریست است ولی حرف‌هایش و این‌که این ترور را رد کرد پخش می‌کنند. من هنوز گفت‌وگوی «روز» را نخونده ام ولی به نظر من و در هر حال، وظیفه‌ی رسانه، خبررسانی است و با این دیدگاه، می‌توان و باید هر خبری را منتشر کرد بدون تحلیل بعدی.

يك توضيح: مساله، همان ديدگاه است اخوی.
 

>>>>> «زيباترين سرنوشت براي يك ياغی، ترك اين دنيای بی‌معرفت در اوج ياغی‌گری است. تراژدی بازنشستگی ياغيان سرانجام به فكاهه و هزل می‌انجامد. حكايت شير پير است و مذلت روزگار. اسب سفيد وحشي كه با آخورش هم سرگران است، وقتي شهری شود بايد با گندم و گيلاس بسازد!»...

(ميرشكاك به شش روايت)

حيف نيست اين‌ تاملات، به اسم مستعار منتشر شود؟
 

>>>>> كنار دريا نشسته است و برايم می‌نويسد:
 

باز راهی مانده تا دريا اگر با من بمانی
ای پديدآورده در من شوق سرخ جان‌فشانی

سخت محتاج نسيمی از تكان بال عشقم
آه ای جبريل من! بالی برايم می‌تكانی؟
 
می‌نويسمش: كاش می‌شد شوق سرخ جان‌فشانی بدل شود به شوق سبز زندگانی. می‌گويد: شعر از من نيست وگرنه...

 

دريغ است ايران كه...

ناقوس بی‌ترحم ويرانی!

 روزآنلاين گفتگويی‌ با عبدالمالك ريگی كرد. كيهان بلافاصله عكس‌العمل نشان داد. طبيعتا با اين عكس‌العمل، خيلی‌ها -و از جمله خود من- پيش از خواندن مصاحبه‌ی كذايی، پنداشتند حتما «روز»ی‌ها فيلتر شده، كار حسابی‌ای كرده‌اند كه كيهان را اين‌چنين برآشفته اما پس از خواندن گفت‌وگو، تصورم فروريخت. واقعيت اين است كه اين‌گونه پوشش دادن رسانه‌ای جنايت‌كارانی كه كشتارهای كور انجام می‌دهند، ممكن است نتايج دهشت‌ناكی داشته باشد و دست‌های قلم‌زن را آلوده به خون بی‌گناهانی كند كه حتا نمی‌دانند برای چه كشته می‌شوند!

 

تا حالا نشنيده‌ام كه جندالله مسووليت كشتار در جاده‌ی كرمان_بم را پذيرفته باشد (گويا فقط قتل عام را تاييد كرده!!)  اما كشتاری چنين سبعانه، آن‌هم بيخ گوش بم، نوعی ابراز وجود و نمايش قدرت از طرف عاملان حادثه است. وقتی يادم می‌آيد اواخر اسفند پارسال، پيشنهاد بازديد از بم را به برادرم و خانواده‌اش دادم، تنم می‌لرزد. باور كنيد تصور اين‌كه گروهی با لباس پلنگی‌، فرمان ايست دهند، بعد ببرندت كنار جاده و بی‌هيچ توضيحی در يك گودال به رگبارت ببندند، اصلا خوشايند نيست!

 

خيلی چيزها را نمی‌شود گفت اما اين‌روزها، اين‌جا به‌جای فيلم عروسی و مهمانی‌های خانوادگی!، فيلم عبدالمالك و كشتار تاسوكی دست‌به‌دست می‌شود. برخی‌ آگاهان البته معتقدند بخش‌هايی از اين فيلم مونتاژ شده است، خصوصا صحنه‌های بريدن سر به‌روش زرقاوی!  

 

هنوز زود است درباره‌ی‌ تاثير تغييراتی كه دارد در آرايش نيروهای منطقه‌ی جنوب‌شرق داده می‌شود، به‌ويژه اضافه شدن واحدهای نظامی به نيروهای انتظامی، قضاوت كرد اما اگر اين ماجرا جمع نشود و روش‌ها تنها به برخورد فيزيكی با مساله محدود شود، ناقوس بی‌ترحم مرگ و ويرانی طنين‌انداز خواهد شد. مرزهای ما با همه‌ی درندشتی بايد كنترل شوند اما مرزنشينان و مسايل بی‌شمارشان را نمی‌توان ناديده گرفت. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل...

 

يك توصيه‌ی ايمنی به آقايان: شنيده‌ام برخی از تروريست‌ها برای اثبات مردانگی! و تاثيرگذاری بر افكار عمومی و يا شايد هم اعتقاداتشان، كاری به كار خودروهايی كه در آن‌ خانم‌ها حضور دارند، نداشته‌اند! با اين حساب، عطای سفر مجردی در منطقه‌ی جنوب‌شرق را به لقايش (كه ممكن است همان لقاءالله باشد!) ببخشيد.

 

 

پ.ن: عكس‌های مسعود، امروز روی صفحه‌ی اول اكثر نشريات داخلی و بعضا خارجی –البته بی‌ذكر ماخذ- نشست. خسته نباشی آقا مسعود. مجاهدت خاموش! از نوع ژورناليستی، درجه‌ی اخلاصت را بالا می‌برد اخوی!

 

روزمره‌گی

 

1جاده مقصد است

دست‌آوردهای فراوان داشت اين سفر چندروزه كه به همه‌ی خستگی‌ و كوفتگی‌اش می‌ارزيد. ديدار دوستان قديم و جديد و  كوبيدن بر دهلی كه انشاءالله صدايش بعدها درخواهد آمد، قشنگ‌ترين بخش اين سفر بود.

 

2برپا

امسال و البته در طول همين سفر، پيام‌های زيادی به‌بهانه‌ی روز معلم دريافت كردم. بعضی بزرگواران البته چوب‌كار‌ی كرده بودند. خودشان می‌دانند كه شاگرد بدی نيستم...

معلمی را نيز به‌اقتضای موضوعش كه انسان است و شريف، دوست دارم اما ديگر حوصله‌ام سر رفته است. در جواب برخی دوستان هم كه ترغيبم می‌كردند به ماندن (و البته هنوز  هم دارند می‌كنند!) و استناد به اين عبارت كه: معلمی شغل انبياء است، چيزی نداشتم بگويم جز اين‌كه: شغل غالب انبيا – با همان تعريف حرفه-  عمدتا چوپانی بوده است. ما كه از همان هم محروميم. گوش شيطان كر، دو ماه ديگر، ‌بچه‌ها برای هميشه از شر من خلاص می‌شوند.

 

3 اين سه گروه

انگار مصدق گفته است كه با حضور سه‌گروه به دموكراسی نخواهيم رسيد: نظامی‌ها، معلمان و آخوندها. حالا كاری ندارم به اين‌كه اين نقل قولی كه شنيده‌ام، عين عبارت اوست يا نه اما فحوايش بايد اين باشد كه اين سه قشر، به اقتضای شغلشان با ديالوگ ميانه‌ای ندارند. يعنی گوشی ندارند برای شنيدن و تمام وجودشان، زبان است كه يا امر و نهی می‌كنند، يا وعظ و خطابه. به دو گروه ديگر كاری ندارم –يعنی جراتش را هم ندارم- اما  فكر كنم كلام مصدق درباره‌ی سيستم آموزش و پرورش، مصداق دارد. همان سال اول خدمت كه با سيسستم آموزش و پرورش آشنا شدم، به اين يقين رسيدم كه با اين وضعيت راه به‌جايی نخواهيم برد. حضور كوتاه در وزارت‌خانه‌ی عريض و طويلی مثل آموزش و پرورش، يقينم را بيش‌تر كرد كه اين سيستم  بايد به هفت‌آب شسته شود تا شايد خاصيتی جز بلعيدن بی‌ثمر بودجه داشته باشد.

 

4 سفرنوشت

بگذريم. در سفر فوق‌الذكر، بنا به توصيه‌ی پدر گرامی -كه بازنشسته‌ی اين سيستم است و می‌گويد معلمی حداقل به‌درد مواقعی می‌خورد كه پليس جلويت را می‌گيرد و شغلت را می‌پرسد و پس از شنيدن كلمه‌ی فرهنگی، ادای احترامی می‌كند و می‌گذارد بروی- تصميم گرفتم تجربه‌ی ايشان را تكرار كنم. در بازرسی اول، آقای نيروی انتظامی با احترام كامل نزديك شد و پرسيد: از كجا می‌آييد؟ و بعد كه پاسخ دادم، گفت: شغلتان چيست؟ من‌هم گردنم را راست كردم و گفتم:‌ معلمم!! طرف يك‌بار ديگر سراپای مرا ورانداز كرد و پرسيد: ماشين مال خودتان است؟ حال و روز مرا شايد بتوانيد تصور كنيد ولی فكر اين‌كه اين تجربه در ايستگاه بازرسی بعدی به‌دردم می‌خورد، آرامم كرد. گمانم نزديك نايين بود كه دوباره مجبور به توقف شدم. افسری با لهجه‌ی غليظ اصفهانی و صورتی كاملا تراشيده، همان سوال‌های كذايی را پرسيد. نوبت به سوال مربوط به شغل كه رسيد، تقريبا رويش را كرده بود به‌طرف ماشين پشت سری و داشت او را می‌پاييد كه گفتم: روزنامه‌... نمی‌دانم چرا مثل برق‌گرفته‌ها برگشت و جاخوردن مرا ديد. گفتم: راستش معلمم. بعضی وقت‌ها هم كارهای ديگری می‌كنم! اين‌بار نگاهش مهربان‌تر شد و گفت: بفرماييد...

نتيجه‌ی اخلاقی: فهميدم در مملكت ما، بيچاره‌تر از معلم‌ها هم وجود دارد كه با يك چشم ديگر بدان‌ها نگاه می‌شود‌. يك‌چيز ديگر را هم فهميدم و آن اين‌كه با اين حساب، گليم بخت ما را از هر طرف كه بخوانی سياه سرشته‌اند.

 

5 باران هزار ابر سرگردانسيدعلی ميرافضلی عزيز هم كه بال و پر اسپریچورا قيچی كرده بود، خانه‌ی ديگری ساخته است. وبلاگ جديد با اين لحن محققانه و جدی‌‌اش اگر چه با صميميت و شور اسپريچو فاصله‌ها دارد و آدم را می‌ترساند، اما همين‌كه دوباره می‌بينيمش، غنيمت است.

 

بازخوانی یک مطلب

احساس اين‌روزهای من اين است كه گرفتار آرامش پيش از طوفان شده‌ام. دستی هر لحظه تلنگرم می‌زند كه بنويس. خاطره‌ی نه‌چندان دور چند سال پيش در ذهنم جان می‌گيرد كه به‌خاطر پروژه‌ای‌ كه وقت زيادی‌ طلب می‌كرد، كتيبه‌ی اول را سر بريدم. درست است كه در اين مدت، تجربيات زيادی اندوختم و دوستان بسيار و عزيزی يافتم اما جای خالی‌ كتيبه با چيزی پر نشده. اين گمان من شايد بدان سبب است كه ديگر بوی جوهر چاپ و كاغذ، -چنان كه پيش‌تر- برنمی‌انگيزاندم. هر چه هست، دلم نمی‌خواهد تاريخ تكرار شود!

امروز، مطلبی را منتشر می‌كنم، كه پارسال به‌‌بهانه‌ی بزرگ‌داشت استاد محمد ابراهيم باستانی پاريزی، در ويژه‌نامه‌ای چاپ شده است. آن‌چه اين‌جا می‌آورم كوتاه‌شده‌ی آن است. طرح چهره‌ی استاد  نيز كار دوست عزيز محمد صالح رزم‌حسينی است كه به‌خاطر چاپ كاغذی، مجبور به حذف كراواتش شديم! هر چه هم در آرشيوم گشتم اصل طرح را نيافتم. اين‌بار، بيش‌تر از پيش، نظرات و راهنمايی‌هايتان برايم مغتنم است.

 

 

 صياد لحظه‌های تاريخ

 

 1او را صياد لحظه‌های تاريخ ناميده‌اند. بار اول پای صحبت‌های دايی مرحومم نامش را شنيدم كه با چه شور و حرارتی از هم‌مدرسه‌ای و هم‌بازی دوران كودكی‌اش –محمد ابراهيم باستانی پاريزی- ياد می‌كرد ولی تا زمانی كه مادرم غزل «ياد آن‌شب كه صبا بر سر ما گل می‌ريخت» را تا انتها برايم خواند و دانستم شاعرش اوست، جذبش نشدم. من هم مثل ديگر بچه‌ها از تاريخ تلخمان فراری‌ و مايل به شعر و خيال بودم.

 

روزگار گذشت تا اين‌كه فرصتی فراهم آمد و يك‌سالی را در سن هفده‌سالگی در جوار آستان قدس رضوی، رحل اقامت افكندم.بهانه‌ی حضور من، آمادگی برای كنكور بود و بهترين جا به پيشنهاد برادر بزرگ‌ترم –كه دانشجوی‌ عمران دانشگاه فردوسی‌ بود- مشهد تشخيص داده شد. هميشه در محافل دوستانه از اين يك‌سال به‌عنوان پربارترين سال‌های زندگی‌ام ياد كرده‌ام و دليل آن، فرصت حضور در كتاب‌خانه‌ی آستان قدس بود تا روزهايم را از مشرق صبح تا مغرب آفتاب در آن فضای دنج و معنوی‌ بگذرانم و ماه‌ها تنها با موجودی به‌نام كتاب محشور باشم. اول قرار بود كتاب‌های تكراری‌ و حجيم دبيرستان را دوره كنم ولی‌ پايم بدان‌جا كه رسيد، عنان از كف دادم و دل به دريای بی‌كران كتاب‌خانه سپردم.

 

در يكی از همان روزهای تكرار‌ناشدنی، نامی عجيب در قفسه‌ی كتاب‌ها توجهم را جلب كرد: «از پاريز تا پاريس»! برای من كه حداكثر طول پروازم، از پاريز تا مشهد بود، كم‌ترين كار اين بود كه كتاب را درخواست كنم و بخوانم. نثر روان كتاب و نكته‌های‌ نغز و پرمفز همراه با حواشی بسيار –كه بعدها فهميدم شگرد نويسنده است- توانست نوجوانی به سن و سال مرا روزها به خود مشغول كند (اين را نيز بعدها فهميدم كه اين كتاب يكی از ماندگارترين كتاب‌های تاريخ ادبيات فارسی در ژانر سفرنامه‌نويسی است). كم‌كم درس و مشق مدرسه فراموش شد و تقريبا تمام كتاب‌هايی‌ را كه تا آن زمان (1368) منتشر كرده بود، خواندم. تازه پس از چند ماه بود كه فهميدم اين معلم نجيب، عجيب كلاهی سرم گذاشته است! او توانسته بود ساده وبی‌ادعا و البته با چاشنی طنز و ادب، دنيايی درس تلخ را به خوردم دهد. مطمئن بودم هيچ‌كس نمی‌توانست اين شاگرد گريزپا را به ضرب هيچ دگنكی پای كتاب تاريخ بنشاند اما باستانی پاريزی، چيز ديگری‌ بود.

 

2 جايگاهی كه باستانی پاريزی بين اهل دانش و فرهنگ و هم‌زمان توده‌ی‌ مردم دارد اگر نگوييم بی‌نظير ولی در مقايسه با ياران دانشگاهی‌اش كم‌نظير است. جمله‌ی آغازين اين نوشته كه اورا صياد لحظه‌های تاريخ خوانده، از دكتر شفيعی كدكنی است. ازاين دست توصيفات تا دلتان بخواهد درباره‌ی ايشان بر زبان اهل فضل رفته است.و تنها به اديبان و مورخان محدود نمی‌شود.در همان سال‌های نوجوانی‌ به‌عنوان مستمع آزاد! در کلاس يكی از اساتيد مشهور دانشگاه فردوسی حاضر شدم.ابتدای سال بود و استاد از دانشجويان خواست خود را معرفی كنند. وقتی فهميد پاريزی‌ام، تمام فرصت درس را به باستانی پاريزی‌ و كرمان پرداخت و مرا سربلند و مغرور، روانه‌ی خانه كرد.

 

نكته‌بينی‌ها و حدت ذهن استاد، آن‌گاه كه با صميميت و صراحت خاص خودش هم‌راه می‌شود معجونی غريب می‌سازد كه در هر كامی خوشايند است. يك‌بار كه در دانشگاه، ميزبان يكی‌ از اساتيد مشهور فلسفه بوديم، به بهانه‌ی پسوند نام خانوادگی‌ام، يكی از اشعار طنز طولانی او را از حفظ خواند و از برخی نكته‌ها و ظرافت‌ها كه در آثار استاد موج می‌زند، رمزگشايی‌ كرد.

 

درباره‌ی نفوذ اين جان آگاه و خستگی‌ناپذير در توده‌ی مردم نيز مشاهده‌های عينی فراوان داشته‌ام.و رمز اين نفوذ را ساده سخن گفتن،‌در عين تسلط بر كلام و موضوع می‌پندارم. اصولا ساده گفتن و نوشتن به‌همراه انتقال پيام، بسيار دشوارتر از دشوارنويسی و مغلق‌گويی است (آفتی كه متاسفانه برخی بدان دچارند و آن را سرپوشی بر كم‌مايه‌گی‌ و شايد نشان تشخص يافته‌اند). نمی‌دانم تا به‌حال حتی يك جمله از سخنان پرطمطراق مسوولان در مراسم افتتاح پروژه‌ای توجه‌تان را جلب كرده است يا نه؟ اما وقتی از پيرمردی پاريزی‌ شنيدم كه می‌گفت: استاد برای افتتاح پروژه‌ی‌ گازرسانی به پاريز پيام داده و در آن ضمن تشكر از دست‌اندركاران گفته است: «جازها و ارچن‌ها هم دعايتان می‌كنند» فهميدم كه كار از اين حرف‌ها گذشته و به سبك استاد كه مطالب‌شان را به بيتی يا قطعه‌ای‌ مزين می‌كنند، دانستم:

كار جنون ما به تماشا كشيده است

يعنی تو هم بيا كه تماشای ما كنی

 

3 اگر اشتباه نكنم سال 72 بود كه در حاشيه‌ی همايشی با يكی از مسوولان وقت (در حد شهرستان) گپ می‌زدم كه نام باستانی به ميان آمد. به‌يك‌باره با صورتی برافروخته و البته لحن مناسب آن‌روزها  گفت: «اين‌ها سوپاپ اطمينان‌های زمان شاه بودند»! چنان غافل‌گير شده بودم كه نتوانستم از او مدرك و مرجعی بخواهم. راستش معنی حرفش را نفهميدم و البته هنوز هم نمی‌فهمم. فقط اين را می‌دانم كه از لابه‌لای سطور كتاب‌های اين راوی تاريخ، فرياد آزادگی، آزادی‌خواهی و ظلم‌ناپذيری مردمان كشورم به‌گوش می‌رسد. در كتاب‌هايش، لحظه‌های سخت و نفس‌گير قرن‌ها استبداد شاهان و سلاطين را خوانده‌ام و دعا كرده‌ام جان استبدادزده و ذهن بيمارمان از شر شاهی كه در آن خفته است و بزرگان‌مان را به تير توهم می‌راند خلاص شود. آنان كه روشنايی، چشم‌شان را می‌زند، نمی‌توانند ببينند كسی چراغ دردست، نور بر اعماق تاريخ ما می‌تاباند.

 

4 می‌گويند: «معرف بايد اعلی از معرف باشد» و راست گفته‌اند، اما اين دليل نمی‌شود هيچ شاگردی‌ از معلمش ننويسد و نگويد. يكی از دوستان نوجوانم می‌گفت: «معلم تاريخ‌مان، معلم خيلی خوبی‌ است ولی زياد پشت سر مرده‌ها حرف می‌زند.»

 

5 باستانی پاريزی به حكم درسی كه می‌دهد خود را كم‌تر اسير سياست و حاشيه‌هايش كرده‌ است. پشت سر مرده‌ها حرف می‌زند! اما آن‌جا كه لازم باشد، پای زنده‌ها را به ميان می‌كشد. تا آن‌جا كه حافظه‌ام اجازه می‌دهد، يكی دو بار كه صريح و بی‌كنايه، اشاره‌ای به برخی مسايل روز كزد، برخی‌ها مطالبی نوشتند و تلويحا او را تهديد به افشاگری!‌ كردند. اين پير فرزانه اما چيزی نگفت و نغزبازی‌های روزگار را شاهد بود و ديد هم‌آنان برای اعتبار بخشيدن به افشاگری‌های تاريخی‌شان! درباره‌ی طاغوتی‌ها! در زير مطالبشان نوشتند: برگرفته از كتاب... نوشته‌ی محمد ابراهيم باستانی پاريزی!.

 

خودش در مقدمه‌‌ی كتاب «خود مشت‌ و مالی» ضمن طرح اين سوال كه دوسه هزار سال تاريخ، لابد ده ‌پانزده هزار مورخ داشته است، اينها كجا رفتند؟ كتاب‌هايشان‌ چه شد؟ می‌نويسد: «من اگر بگويم كه پر افت و آفت‌ترين علوم عالم همين علم تاريخ است، بايد باور كنيد. در همين تجربه‌ی‌ خود ما، آن معلمين كه توانستند سال‌های جشن‌های شاهنشاهی را پشت سر بگذارند و سال‌های اول انقلاب را هم درك كنند و در عين حال، نفس‌كشيدن يادشان نرود، شايد از تعداد انگشت‌های دست تجاوز نكنند. به‌عبارت ديگر، يك مورخ گنجشك‌روزی، در مملكتی كه روزی شش ميليون بشكه هر بشكه 32دلاری را صادر می‌كرد –وعايدات ساليانه‌اش از سی‌‌ميليارد دلار در سال می‌گذشت- اگر توانسته باشد طوری زندگی كرده باشد كه سال‌های جشن‌های شاهنشاهی او را آبستن نكرده باشد، در واقع، معجزه كرده است. به قول پيغمبر دزدان:«خيلی مردی می‌خواهد كه روی داغ خرمن گندم بنشيند و ...ونش نلغزد.»

 

6 يكی از دلايلی كه به خودم جرات نوشتن درباره‌ی استاد را دادم، علاقه‌ی‌مشتركی است كه به اين خاك دامن‌گير دارم. يك ماه پيش، ايميلی از دوستی كه دوران دانشجويی‌اش را در كرمان گذرانده و اكنون در خارج از كشور اقامت دارد دريافت كردم كه در آن نوشته بود:«می‌دانم كه اين‌روزها كرمان مثل جهنم است ولی برای‌ تو مثل بهشت!» اگر می‌خواهيد راز و رمز دامن‌گيری اين خاك را بدانيد،‌ كتاب‌های باستانی را بخوانيد و به نسل جديد يادآور شويد اعجوبه‌هايی كه نسل‌شان در حال انقراض‌ است چگونه زيستند و به قول هم‌ولايتی فوتبالی‌مان، چه كردند؟

 

7 می‌دانم كه اين به تعبير خودشان هم‌دهی‌ مخلص، ممكن است از اين سطور خوشش نيايد (مهم هم نيست چون ما برای‌ خوش‌آمد دل خودمان می‌نويسيم!) اما شنيده‌ام وقتی شعر و مطلبی از يك كرمانی در جايی می‌بيند، به‌دقت می‌خواند و حتی‌ جمع‌آوری‌ می‌كند. دليلش هم مقدمه‌ی كتاب خودمشت‌ومالی استاد است كه با ده من سريش، چند بيت از يك غزل هم‌دهی‌شان را به مطلب مربوط به ضرورت نوگرايی‌ چسبانده بودند و جالب اين‌كه هنوز كه هنوز است نمی‌دانم كدام نشريه، اين غزل را با مطلع «ما را اسير نام اساطير كرده‌اند» چاپ كرده است كه خودم نديده‌ام ولی به دست ايشان رسيده است. پس به همه‌ی هم‌ولايتی‌ها توصيه می‌كنم اگر شعر و مطلبی در جايی به چاپ رسانده‌اند و در آرشيوشان موجود نيست، سراغ دكتر را بگيرند. مقطع غزل مورد اشاره اين بود:

گل‌واژه‌‌های سبز جوان، همتی كنيد

اين واژه‌های كهنه مرا پير كرده‌اند

 

8 يادمان نرود كه تاريخ درس مشكلی است. به ويژه برای‌ آنان‌كه به موقع و مقامشان دل بسته‌اند و عبرت نمی‌گيرند. برای آن‌ها كه ميز‌ها، مست‌ و پست‌ها، پست‌شان كرده‌اند، تحمل راويان صادق تاريخ آسان نيست.

 

يك قصه بيش نيست غم عشق...

 طلب  يا طرب؟

كتابِ ناخوانده را برنداشته بودم كه زنگ زد. از عشقی شگفت، خبر آورده بود. از حديثی نامكرر. انگار مخاطبش من نبودم. برای دلش می‌گفت و می‌سرود. وقتی آرام گرفت، از لای كتاب، كاغذ را بيرون كشيدم و برايش خواندم. گفتم چندی پيش اين را برای كسی نوشته بودم و انگار سهم توست. می‌دانم كه راهنمايی خوبی نيست اما تجربه‌ی من است. پس خوب گوش كن: «...پشت پا زدن به همه چيز برای كسي كه كم‌تر تعلق خاطری دارد كار دشواري نيست. تاريخ سرشار از اين قصه‌هاست، اما درست در لحظه‌ی وصال، كات می‌دهد و پس از آن را از ياد می‌برد. قصه با وصال پايان می‌يابد، دیگر اثری از قهرمانان گذشته نيست و باز سراغ قهرمانانی تازه می‌رود. داستان قهرمانان تا وقتي جذابيت دارد كه در طلب می‌كوشند و «در طربشان»  ناگفته می‌ماند.»

 

اه... اين كتاب هم طلسم شده است انگار.

عدم قطعیت

 بي‌مقدمه از اصل عدم قطعيت هايزنبرگ پرسيد. انگيزه‌اش را نفهميدم و البته دليلي هم براي كنجكاوي وجود نداشت. با اين وجود مشخص بود كه عدم قطعيت، پيش از آن كه من برايش از موج و ذره و اندازه‌حركت و موقعيت بگويم، جانش را احاطه كرده است. آن‌چه من از اين اصل برايش می‌گويم در چارچوب چند تعريف فيزيكی‌ و فرمول رياضی خلاصه می‌شود اما اگر می‌دانست چه غولی پشت آن خوابيده، شايد هرگز سوال نمی‌كرد.

 

اولين بار وقتی در درس شيمی معدنی با «عدم قطعيت» آشنا شدم، گمان نمی‌كردم كه سال‌ها بعد، يقه‌ام را بگيرد. فهم اين اصل در حوزه‌ی فيزيك و رياضی‌ چندان پيچيده نيست اما كار وقتی دشوار می‌شود كه وسوسه‌ای وحشتناك، آن‌را به بسياری چيزهای ديگرت تعميم می‌دهد و نمی‌شود جلويش را گرفت. وحشتناك‌تر از آن وسوسه، گريختن از آن است.

 

عدم قطعيت بر يك ناممكن بنا شده است. ظاهر رياضی‌اش اين است كه عدم قطعيت در اندازه‌گيری موقعيت الكترون (ذره)،‌ ضرب‌در عدم قطعيت در تعيين اندازه‌حركت آن، هرگز نمی‌‌تواند كم‌تر از ثابت پلانك شود. بيان ديگر اين اصل درباره‌ی انرژي و زمان است. يعنی حاصل‌ضرب عدم قطعيت انرژی و عدم قطعيت زمان، عدد ثابتی (ثابت پلانك) است. می‌شود اين‌طور نتيجه گرفت كه اگر انرژی يك سيستم را به‌دقت زياد بسنجيم –به‌نحوی كه عدم قطعيت انرژی بسيار كوچك باشد-  عدم قطعيت زمان بسيار بزرگ خواهد شد.

 

اولين تركش عدم قطعيت، وقتی به حوزه‌ی علوم انسانی‌ مي‌رسد، اين است كه عبارت‌ها غيرقطعی می‌شوند و استدلال‌ها تقريبی! منطق سياه و سفيد، درهم ريخته می‌شود و عليت قربانی می‌گردد و اين می‌دانی‌ يعنی‌ چه؟

 

دوباره نگاهش می‌كنم. هنوز گيج و منگ است. نفهميده چه بلايی‌ دارد سرش می‌آيد! نمی‌داند درد شكاكيتی‌ كه بايد بكشد چه طعمی‌ دارد. نوش جانش!  ولی دلم برايش غنچ می‌رود. او و هم‌نسلانش، عطش وحشتناك دانستن دارند. برايشان خوش‌حالم كه  لااقل ساده‌لوح و  زودباور بار نمی‌آيند و البته دلم برای آنانی كه در آينده بايد پاسخ اين نسل را بدهند می‌سوزد.