کوچ
مختار یا مجبور
هجرت همیشه دردناک است.
عروسی دخترش بود و من مسافر. از آنروز تا حالا که دوسهسالی میشود، بیخبر بودم ازشان. امروز زنگ زدند که مرحومه وصیت کرده، رقعة ترحیمش را تو بنویسی. فقط شنیدم که مدتی با سرطان دست و پنجه نرم کرده است و همین. «توتُنب» مال همین وقتهاست: از تو تنبیدن، از درون فروریختن. حالا میفهمم آن همه اصرار برای حضور در عروسی، ادامة همان لطف همیشگی بود، همان ابراز محبتها و تمجیدها که گاه تصور میکردی پهلو به اغراق میزند. خدا رحمتش کند که خوب شیرفهمم کرد. همیشه دیر میگیریم، دیر میفهمیم، دیر میرسیم. برایش نوشتم: مادر که میرود، تکهای از قلب زمین کنده میشود...
به علیآقا صمیمانه تسلیت میگویم، برای نفیسه خانم و محمدامین و محمدحسین نیز صبر آرزو میکنم.
داغ، سنگین است
واژهها را طاقت دوری باران نیست
بیخود بودم، خودِ مرا جشن گرفت
بیسجده، تشهّدِ مرا جشن گرفت
من مشتریِ قدیمِ زخمم... دیشب
شمشیر، تولّدِ مرا جشن گرفت.
بزرگِ خاندان، نذری داشته که تداوم یافته تا حالا. هرکدام از دختران و پسران که ازدواج میکنند مشمولش میشوند. هر جای دنیا هم که باشند توفیری ندارد؛ یا خودش یا پولِ قربانی را میفرستند. امسال 64گوسفند، آبگوشتِ نذری میشود توی سفرهی خانوادهها و عزاداران. پیامک میدهم: «سر دیگِ ...ها را که باز میکنید، برای یک جوانِ بیآرزو هم دعا بفرمایید.» میفرماید: «...دارد عکس میگیرد، همراه با ناهار فردایِ بام که آبگوشت است.»
دعوتنامه که شاخ و دُم ندارد. دارد؟!
با مساعدت شاعر؛ «دارم به ساعت مچیام فکر میکنم» به بازار کرمان رسید. دوستانی که پیگیر ماجرا بودند میتوانند به شهر فرهنگِ انتهای شفا مراجعه بفرمایند. مطمئن باشند ناشر، ناشی نبوده که 2600تومان را چسبانده پشت جلد. ساعت مچیاش مرغوبتر از این حرفهاست.
بعد برای اینکه زیادی خوشبهحالش نشود، میگویم: مشکل اینجاست که آنوقت، با جمعیّت بیگانه میشوی، از جماعت جدا میافتی!
با چشمهای گشاد و اشکآلود نگاه میکند: همین خودت، مگر کم بهت برمیخورد وقتی درددل میکنی و او میخندد! شاید این غصههای کوچک برایش خندهدارند. کسی که شوکت مرگ برایش در هم شکسته، به زخم زبانی کم نمیآورد.
چانهام گرم شده: عزیز من! توی زندگی ممکن است آنقدر آدمیزاد مادربهخطا به تورَت بخورد که برگردی و دست و پای این یکی را ماچ کنی... اینقدر دل به حواشی نده.
آرامتر شده (یا لااقل من اینطور فکر میکنم). ادامه میدهم: قدیمترها، آدمها را از دوستانشان میشناختند، امروزه میشود از دشمنانشان شناخت. او دشمن تو نیست، ولی اگر هوس کردی از لاکت بیرون بیایی تا دشمنانت را بیابی یادت باشد گیر دشمن نادان نیفتی! بعد خاطرهای میگویمش از بچههای کوی طلاّب.
ناباورانه
میگوید: میخواهی همهی اینها را بنویسی؟ میگویم: الان که گرفتارم اما
فکر کنم تجربهی خوبی باشد برای سیستمی که باعث بازتولید اینگونه آدمها
میشود.
وقت خداحافظی میگوید: تو که میگفتی نصیحتپذیر نیستی، پس چرا اینقدر نصیحتم میکنی؟
میخندم: سر کلاس هم همین مصیبت را داشتم، به بچهها هم همین را میگفتم و البته عامل بودم اما الان به اقتضای سن رفتار میکنم. پیری است و هزار عیب شرعی.
میگوید: پیرمردها خطرناکترند! و میخندد.
میگویم: بیخیال! برو! کسی چشمانتظار توست.
میرود و دعا میکنم که دیگر برنگردد.
و راحت میشد از سرگیجههای بیسرانجامش
پریشانحالی ما را اگر گرداب میفهمید
وقتی خستهای ننویس. وقتی خوشحالی ننویس. وقتی کامیابی ننویس. وقتی دلتنگی ننویس. فقط وقتی بنویس که چیزی برای گفتن نداشته باشی.