کوچ

دلخواه یا دلگیر
مختار یا مجبور
هجرت همیشه دردناک است.

دوستان

حس عجیب شیرجه در اعماق
شوق غریب غرق شدن در مِه
دیدار دوستان قدیمی.

1984

ما به رؤیاهات...
ما به اندوه تو مشکوکیم
خواب بودن نه!
خواب دیدن اتهام توست.

رقعه‌نویس

عروسی دخترش بود و من مسافر. از آن‌روز تا حالا که دوسه‌سالی می‌شود، بی‌خبر بودم ازشان. امروز زنگ زدند که مرحومه وصیت کرده، رقعة ترحیمش را تو بنویسی. فقط شنیدم که مدتی با سرطان دست و پنجه نرم کرده است و همین. «توتُنب» مال همین وقت‌هاست: از تو تنبیدن، از درون فروریختن. حالا می‌فهمم آن همه اصرار برای حضور در عروسی، ادامة همان لطف همیشگی بود، همان‌ ابراز محبت‌ها و تمجیدها که گاه تصور می‌کردی پهلو به اغراق می‌زند. خدا رحمتش کند که خوب شیرفهمم کرد. همیشه دیر می‌گیریم، دیر می‌فهمیم، دیر می‌رسیم. برایش نوشتم: مادر که می‌رود، تکه‌ای از قلب زمین کنده می‌شود...

به علی‌آقا صمیمانه تسلیت می‌گویم، برای نفیسه خانم و محمدامین و محمدحسین نیز صبر آرزو می‌کنم.
داغ، سنگین است
واژه‌ها را طاقت دوری باران نیست

شازده‌ها

سیرِ بارانم
گرمِ امواج گل و لبخند
با تمام سخت‌گیری‌، گیر افتادم
لعنتی‌ها! اهلی‌ام کردند.

خواب باغ

خوابم پُر از آژیر قرمز شد
تا صبح رگبار مسلسل
                سوت خمپاره
ای کاش درک تازه‌ای از واقعیت داشت
ای کاش شب‌ها دارکوب پیر می‌خوابید.

آنفلوآنزا

دیوانگی که جای خود دارد
من از پس یک مشت ویروس کذا هم
                                  برنمی‌آیم.

عصر دلتنگی

آه... دلتنگیّ خونینی‌ست
گاه‌گاهی لحظه‌های من
عصر جمعه نیست.

ضمانت

هیچ تضمینی برای شادخواری نیست
شیر یا خط می‌کند اندوه...

فی امان‌الله

زنگ زد برای خداحافظی حج؛ اما _شاید_ غرورش نگذاشت حلالیت بطلبد. بدرودی گفتم و التماس دعایی. گفتم برای تو هم بگویم که مدتی‌ست همه را _مطلق_ حلال کرده‌ام. سخت بود و گاهی دردناک، اما شد. توقع متقابلی نیست؛ نیاز خودم بود به‌عنوان آخرین جنون دهه‌ی سی زندگی.
 
پ.ن: با آن‌که اعتراض ندارم که نیستی
در من تظاهراتِ سکوت است روز و شب

مرجان! عشق تو مرا کشت

چهار نفری، دست هم را گرفتیم و عقب‌عقب به آب زدیم. تلوتلو که می‌خوردیم، حس اردکی را داشتم با یک‌دست لباسِ استرچِ کلفت که یک سیلندر اکسیژن و 11کیلو وزنه به کمرش بسته شده باشد. آب خنک، بدجوری مورمورمان می‌کند. لباس که خیس می‌شود، لایه‌ای از آب بین لباس و بدن، حایل می‌شود و عایق. این لایه، گرما را از خود بدن می‌گیرد و حرارتی مطبوع و ملایم به آن برمی‌گرداند. گرم که می‌شویم، می‌ایستیم و علامت‌ها را مرور می‌کنیم. با چسباندن نوک انگشت سبابه به شست، یک دایره می‌سازیم و به سمت هم پرت می‌کنیم، این یعنی: اوکی! پنجه را باز می‌کنیم و شست و انگشت کوچک را  حول محورِ مچ، بالا و پایین می‌بریم، این یعنی: مشکل دارم! و الخ.

برای تمرین و تطابق، سر شیلنگ اکسیژنِ خشک را توی دهانمان می‌گذاریم، سرمان را زیر آب می‌کنیم و نفس می‌کشیم. یک چیزی مثل لثه‌ی مصنوعی چسبانده‌اند سر شلنگ که باید محکم گازش بزنی و فرآیند حیاتی تنفس و مهم‌تر از آن خالی‌کردن احتمالی آب دهان را از همین راه انجام بدهی. بامزه‌تر از آن، روش جلوگیری از بخارگرفتگی عینک است. می‌گویند اسپری مخصوصی نیاز دارد که آمریکایی است و قاعدتا مشمول تحریم. رفیق حرفه‌ای، در حالی که دست به دهان برده است، سه نفر دیگر را وادار می‌کند با بزاق‌شان، عینک را اندود کنند و با آب دریا بشویند. تضمین می‌دهد که از مدل آمریکایی بهتر جواب می‌دهد. طبیعتا لحظات نمکینی است که چهار اردک خوش‌ذوق، عینک‌های ضد آب و هوایشان را با وسواس، بخارزدایی می‌کنند و لطیفه می‌گویند. البته پیاز داغش را رفیقمان زیاد کرده است، این اسپری در اصل همان خمیردندان بدون فلوراید است که نقشش را بزاق به‌خوبی ایفا می‌کند.

بزرگ‌ترین تجربه‌ی این ضیافت، «نفس‌کشیدن زیر آب» است. تجربه‌های دیگر هم اگرچه فرع قصه‌اند اما جذاب و ارزیدنی. این‌که نتوانی حتا با دوستان صمیمی جز به زبان اشاره سخن بگویی، چیز غریبی نیست. حتا تحمل فشار زیاد و البته یک‌نواخت بر تمام بدن و کندشدن فعالیت سیستم عصبی، بی‌بدیل نیست. ظاهرا فرانسوی‌ها برای استراحت مغز هنگام غواصی، اصطلاح «مارتینی‌شدن» را جعل کرده‌اند. یعنی یک‌ساعت غواصی همان‌قدر فعالیت سیستم عصبی را کند می‌کند که یک لیوان مارتینی! و البته این یکی هرچند مشمول تحریم نیست، اما حرمت دارد...

ادامه نوشته

برگی از دفتر روزانه‌ها

پس‌پریروز یک‌شنبه بود! پنج روز باد خورده توی عهدی که از یک‌ماه پیش با خود گذاشته‌بودم برای نوشتن. امیر گفته بود عصر آماده باش برای شعرخوانی. این‌هم از آن عهدهای شکستنی شده است. برای من، شعرخواندن برای بیش از یک‌نفر، کار شاقی‌ست؛ اگر بیهوده نباشد. وقتی می‌فهمم قرارمان کاخ سعدآباد است، خنده‌ام می‌گیرد. روزگار دارد بدجور نغزبازی می‌کند. یادِ شعری می‌افتم که توی گودر خوانده بودم: «مردی را می‌شناسم / همیشه در سفر است / از جاده‌های شرق می‌رود / و از مسیر غرب بازمی‌گردد / می‌گویند در سفرنامه‌اش نوشته / می‌رود از دور و نزدیک / تنهایی‌اش را اندازه بگیرد»...


ادامه نوشته

حال گذشته‌ خوب است

چندتایی بودیم که ملقب شده بودیم به قطعنامه‌ای‌ها. یعنی حالا که بوی قطعنامه بلند شده، آمده‌اند بجنگند! این کنایه‌ی قرارگاهی البته هیچ کداممان را نمی‌آزرد. حقیقتش این بود که هر کدام از ما سه نفر دلیلی داشتیم. یکی که با یک سال تفاوت، بزرگ‌ترمان بود، به جرم برادر شهید بودن، همیشه پای اتوبوس، مهر برگشت توی پیشانی‌ اشتیاقش خورده بود، دیگری سابقه‌دار بود و تو هم که فراری بودی از زندگی.

صبح روز اعزام، پدر خبر را با کلی مقدمه‌چینی می‌دهد. می‌داند که جانت به جانشان بند است. هر سه‌نفر با هم و با یک گلوله‌ی توپ پریده‌اند. اولی حسین فرمانده گردان 18ساله‌‌ و افتخار لشکر، دیگری مرادت مسعود و سومی مهدی، عزیزترین دوستی که با تو عقد اخوت خوانده بود. زیر بار خبر خرد می‌شوی. همه نگران عکس‌العملی دیوانه‌وارند. می‌روی توی حمام. نیم‌ساعت زیر دوش گریه می‌کنی. لباس می‌پوشی و می‌رسی به محل اعزام. آن‌روز حتا به ذهن کسی خطور نکرد که بخواهد یا بتواند مانعت شود. این‌را بعدها شنیدی.

این‌ها را گفتی تا در این روزهای پرتشویش که بعضی‌ها که حالا از آن نمد برای خودشان کلاهی دوخته‌اند و بعضی‌ترها که بعدها به دنیا آمدند و گمان می‌کنند حتا در زهدان مادر هم مجاهد فی‌سبیل‌الله بوده‌اند و اگر آن‌روز بودند، بهمان می‌کردند، خیال برشان ندارد که پای یک کلاه نمدی دیگر در میان است. قاعده این است: «آن‌ها که باید بگویند، خاموشند و آن‌ها که باید خفه‌خون بگیرند در جولانند» و تو جزو هیچ‌کدام نیستی.

قصه ساده‌تر از این حرف‌هاست. همین هفته‌ی پیش بین تو و فرمانده‌ی سال‌های دور، گفت‌وگویی اتفاقی درمی‌گیرد و دو سه روزت را مشغول خویش می‌کند. متن زیر در فاصله‌ی همین چند روز نوشته شد تا یادت نرود که هنوز خیلی‌ها هستند که حرمت لباس رزم را به طمع سیاست نیالوده‌اند و اگر زیاد سر به سرشان بگذاری با یک تک‌تیر خلاصت می‌کنند: «ما داریم توی وقت اضافه زندگی می‌کتیم.»



برای اولین بار نبود که از گفته‌هایت پشیمان شدی. مکالمه که تمام شد خیس عرق بودی.
می‌پرسد: چه می‌کنی اخوی؟
- شکر خدا، دعای باران!
عین دو نفر که همه‌ی حرف‌هایشان ته کشیده، گپ می‌زنید: چه خبر؟
-هیچ.
 می‌خندد: دنیا و خبرهایش که پیش روزنامه‌نگارهاست.
حتا حرمت همان نصفه‌روزی را که فرمانده‌ات بود نگه نمی‌داری: ای آقا! مطبوعات اخته‌تر از این حرف‌هایند. ما هم که تزیین سفره‌ایم تا نگویند آزادی و دموکراسی نیست. دنیا دست شما نظامی‌هاست که دارید مملکت را به باد فنا می‌دهید.
سکوت سنگینش جنگ را مغلوبه می‌کند. گوشی بوی خون می‌دهد.

* * *

خاطره‌ها چقدر زلال می‌بارند. التماس‌های رسول و بغض تو تکانش نمی‌دهد.
- ما سد دز نمی‌رویم! آخرش جنگ تمام می‌شود و ما...
تو را به کناری می‌کشد: مومن! رسول، برادر شهید است. اگر بیاید شلمچه و برنگردد با چه رویی به روی پدرش نگاه کنم؟
-من که برادر شهید نیستم!
می‌خندد: تو که آموزش ندیده‌ای بچه! اول می‌روی سد دز تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.
یادش رفته انگار که خودش فقط سه سال از تو بزرگ‌تر است.

خدا نخواست. رسول را بردند سد دز. تو هم طی نصف روز آموزش توپ اس.پی.جی 9 یا همان آر.پی.جی 11 را می‌بینی و می‌روی قاطی یکی از گروهان‌های ضدزره با چند تا جیپ و توپ106 و اس‌.پی‌.جی 9، چند موشک مالیوتکا، یک موشک تاو اهدایی مک‌فارلین و تعدادی اسلحه‌ی سبک غنیمتی. حالا اوی نوزده‌ساله فرمانده است و قرار است تو بیسیم‌چی‌اش بشوی.

مینی‌بوس افراد تازه‌نفس را تا خط دو می‌برد و کنار سنگر فرماندهی می‌ایستد. عراقی‌ها با یک گلوله خمپاره به استقبال می‌آیند. شیشه‌های مینی‌بوس خرد می‌شود و همه سراسیمه توی بیابان پراکنده می‌شوند. بوی عجیبی می‌آید. یکی داد می‌زند: «شیمیایی!» دیگری با محاسن جوگندمی می‌دود و همه‌ی آب کلمن را روی چفیه‌اش می‌ریزد و محکم دور سر و صورتش می‌پیچد. همان چفیه‌ای که کمی بعد با آن گلوله‌های عرق‌ شرمندگی را پاک می‌کند؛ وقتی می‌فهمد که رودست خورده و بوی عجیب مال شیشه‌ی دارویی‌ست که یکی از بچه‌های خوش‌ذوق، پیش پایمان شکسته تا هوای کار دستمان بیاید.

هنوز گیج شلمچه‌ای. واژه‌ی که قبلا فقط روی گور دوستانت دیده بودی. قرمز نه؛ سرخ! هنوز ظهر نشده که یک لندکروزر مدل بالا جلوی سنگر بوق می‌زند. فرمانده به خنده می‌گوید: بیسیم‌چی بیا سوار شو! عجب بهشتی بود کابین خنک آن وانت توی گرمای کشنده‌ی شلمچه. حرکت که می‌کند، می‌‌پرسی: «چرا پشت وانت خونی است؟» جوابت را می‌دهد. اولین گلوله که نزدیک ماشین منفجر می‌شود، می‌پرسی: «این چی بود؟» باز هم با طمانینه پاسخ می‌دهد. دومی سوت می‌کشد، باز هم کنجکاوی‌هایت را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. بعدی‌ها را که می‌پرسی، لبخند می‌زند: «نگفتم اول برو آموزش ببین!»

چند ساعت بعد، توی سنگر فرماندهی خبرهایی زمزمه می‌شود. انگار خط یک شکسته و دشمن دارد می‌آید. حاج قاسم از پشت بی‌سیم می‌گوید: «عقرب سیاه بفرستید!» جیپ‌های حامل توپ106 آماده‌ی عزیمت می‌شوند. تو رفته‌ای پیش بچه‌های زرهی. تا برمی‌گردی می‌بینی فرمانده‌ی بی‌معرفت با تریل 250 رفته است و مهدی را به‌جای تو به‌عنوان بی‌سبم‌چی برده. حالا هیچ‌کس جز تو توی سنگر فرماندهی نیست. مجبوری فقط به صداهای مغشوش و داد و فریادهایی گوش بسپری که از بی‌سیم در سکوت سنگر منتشر می‌شود. ناگهان صدایی می‌آید: «... شهید شد» بلافاصله یکی داد می‌زند: «کره‌خر! با رمز صحبت کن!» می‌فهمی که اوضاع خرتوخر از آنی‌ست که تصور کرده‌ای. چند ساعت بیش‌تر نیست که آمده‌ای. حالا یکه و تنها گیر کرده‌ای بین غرش گلوله‌ها آن‌هم توی سنگری که برای ایستادن باید گردنت را کج کنی.

هنوز غروب نشده که زلزله می‌شود. بعدا می‌فهمی سنگری که تویش اتراق کرده‌ای غصبی است. یعنی چند روز پیش، برادران عراقی آن‌جا اقامت داشته‌اند و این یعنی که حداقل گرای دقیق آن‌جا را دارند. خوش‌انصاف‌ها از سر خاکریز شروع کرده‌اند و بی‌این‌که حتا نقطه‌ای را بی‌نصیب بگذارند تمام دژ را بسته‌اند به گلوله‌های مینی‌کاتیوشا. وسایل سنگر عین دانه‌های اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرند. همان چند ساعت صبح توی لندکروزر کافی بوده که حالا فرق گلوله‌ی توپ و خمپاره و مینی‌کاتیوشا را بفهمی. خشم دشمن که فرو می‌نشیند از سنگر بیرون می‌آیی، کمی آن‌سوتر مهدی را می‌بینی سرتاپا خونی و خاک‌آلود. کمکش می‌کنی تا کف سنگر دراز بکشد. قبل از هرچیز دست می‌کند توی یکی از جیب‌های شلوار شش‌جیبش و یک ساعت مچی به‌همراه تعدادی کارت شناسایی و یک قرآن خون‌آلود بیرون می‌آورد. می‌گوید: «قبل از این‌که منتقلش کنند وصیت کرد این‌ها را به تو بدهم.» قرآن را که می‌بوسی بوی خون تازه در مشامت می‌پیچد.
بغض‌آلود می‌پرسی: «یعنی شهید شد؟»
- «با خمپاره ما را زدند، از موتور که چیزی نماند، او هم که لت و پار شد، بی‌سیم هم...» و تا به اسم بی‌سیم می‌رسد بغض می‌کند.
 ترسانده بودنمان که  اگر بی‌سیم به دست دشمن بیفتد باید صاف بروید دادگاه صحرایی، یعنی خلاصه این‌که بدون بی‌سیم برنگردید. کلافه است و سردرگم. ناگهان مسلمانی‌ات گل می‌کند.

* * *

همین پارسال، مهدی دعوتت کرده بود فرحزاد. بعد از شام و در میان هر غل‌غل قلیان، کمی از مسلمانی تو می‌گفت و خنده‌ی قشنگش را شلیک می‌کرد.
توی آن گیر و دار، تو یادت می‌آید که احتمالا مهدی نماز ظهر و عصرش را نخوانده.
با تشر می‌گویی: «نمازت را خوانده‌ای؟»
 او هم با همان اوضاع و احوال لیچاری بارت می‌کند: «گم‌شو...»
از رو نمی‌روی: «ببین مهدی جان! مگر ما برای چی آمده‌ایم بجنگیم؟ اباعبدالله هم برای نماز جنگید.»
حالا کارد به استخوانش بزنی خونش در نمی‌آید. نزدیک است یک کتک‌کاری حسابی راه بیفتد که بچه‌های لشکر 27 به رمز خبر می‌دهند بی‌سیم پیش آن‌هاست. مهدی آرام می‌شود، رویت را می‌بوسد و می‌رود برای طهارت و وضو.
این‌ها را که در خنکای فرحزاد تعریف می‌کند چشمانش برق می‌زنند. از زور خنده و دود قلیان سرفه‌اش می‌گیرد: «راستش را بگو! هنوز هم نماز می‌خوانی؟ نماز صبح‌هایت چی؟ قضا می‌شوند؟» و بعد آه می‌کشد: «عجب نمازی خواندم آن‌روز! چقدر چسبید...»

* * *

فرمانده‌ی نصف‌روزه‌ی ما شهید نشد. پس از بازگشت به عیادتش می‌روی. همه‌ی ترکش‌ها را از تنش در آورده‌اند جز بزرگ‌ترینش را. یک برآمدگی بزرگ از کنار قفسه‌ی سینه خودنمایی می‌کند. حالا دیگر جنگ تمام شده است و او با یادگاری‌هایش سرگرم است.

* * *

مکالمه که تمام شد خیس عرق بودی. بعد از سال‌ها شماره‌ات را پیدا کرده؛ دارد با تو گپ می‌زند. چند دقیقه‌ای به تو فرصت می‌دهد تا بشناسی‌اش. وقتی عذرخواهی می‌کنی بابت خنگی و خرفتی، شروع می‌کند به نشانی دادن. ناگهان همه‌چیز را به یاد می‌آوری. آن‌قدر دلت پر هست که غصه‌ی همه‌ی حماقت‌ها، ناکارآمدی‌ها و سوءاستفاده‌های دیگران را بر بزرگواری او بار می‌کنی.
سکوت سنگینش که می‌شکند می‌گوید: «من هنوز هم یک سربازم.» برای اولین بار نبود که از گفته‌هایت پشیمان می‌شوی. آرزو می‌کنی دوباره جنگی در نگیرد...

59 / ملجم

«سهراب شهیدیان»، «ابوالفضل قریب»
«عرفان بهارلو»، «امیر احسان»
«پیمان شریعتی»، «جلال شرفی»
«ایمان محمدی»، «غلام احدی»
...
هم‌مدرسه‌ای‌ها همه اخراج شدند
تن‌ها «من» و «تیمور مرادی» ماندیم.


کلماتی را که در ادامه‌ی مطلب می‌نویسم روزمره‌هایی شخصی‌اند. تویشان پیام اخلاقی و احتمالا غیراخلاقی ندارد. راستش نمی‌شد ننویسم، جایی هم امن‌تر از این‌جا نداشتم. می‌دانم که داری تهییج می‌شوی برای کلیک روی ادامه‌ی مطلب ولی اگر به بوی چار کلمه ترانک آمده‌ای، همین بالا را بخوان و پنجره را ببند. اگر حس کنجکاوی‌ات گل کرد و کلیک کردی، به خودت مربوط است. فقط اگر غر بزنی یا زبانم لال فحش بدهی، نامردی!

ادامه نوشته

غزل‌بانو

1- «غزل‌بانو» هم آمد. چه ذوقی کردیم از پس آن‌همه انتظار. یک رباعی اولین کادوی تو به آقای پدر می‌شود. قدم‌خیر است انشاءالله.
همیشه خاطره‌ی پیرمردی با تو هست که می‌گفت: «آقا جان! من زن و بچه‌ام را ول کرده‌ام و آمده‌ام این‌جا...» و خنده‌ی ما زبان‌نفهم‌ها که: «هنر نکرده‌ای آقا جان! ما هم پدر و مادرمان را ول کرده‌ایم!» و باز هم حرص پیرمرد که: «چه‌کارتان کنم که نمی‌فهمید. نمی‌فهمید پدر یعنی چه؟!» و باز هم خنده‌ی ما و بوسه بر سر و رویش و باز هم نفرین‌های محبت‌آمیزش که: «الهی صدام بمیرد و شما پدر شوید!»

ادامه نوشته

خراش

وقتی می‌خواهی یک ماده را کریستاله کنی گام نخست این است که یک حلال مناسب پیدا ‌کنی، محلول را توی ارلن یا بالون بریزی و آرام آرام حرارت بدهی. شرط مهم یادت نرود؛ ترکیب باید خالص باشد. کم‌کم محلول، غلیظ و غلیظ‌تر می‌شود. اگر از کریستال خبری نشد کافی‌ست خراش کوچکی روی ظرف نازنین بیندازی تا عجایب بینی. کریستال ناگهان ظاهر می‌شود و رشد می‌کند. آن‌وقت می‌توانی با یک XRD ساده، خیلی چیزها را به دقیق‌ترین وجه بشناسی. ساختار، جهت‌گیری فضایی، طول پیوند و...
این‌جا آزمایش‌گاه شیمی نیست و من مدت‌هاست از این فضا‌ها فاصله گرفته‌ام اما چند روز پیش کریستالی گرفتم در نهایت زیبایی و پیجیدگی. گپ می‌زدیم. ابتدا آرام و رام. مطمئن بودم ترکیب روبرویم خالص است اما خبری نبود. با آن‌که حس می‌کردم این هُرم چای نیست که دارد گرممان می‌کند اما باز هم خبری نمی‌شد. سخنی بر زبانم رفت که خراشی شد بر روحش و کریستال رسوب کرد و بزرگ و بزرگ‌تر شد. من فقط ظاهر بلور را دیدم و حیران ماندم از آن‌همه ظرافت روح. باورم شد که بی پراش اشعه‌ی ایکس هم می‌شود کیفیت‌های بلور را حدس زد. یادم آمد که چقدر غافلم از زیبایی‌های دور و بر!
این تعمیم‌ها هیچ حجیتی ندارند؛ می‌دانم. نیز می‌دانم که «خراش» درد دارد و بدتر از درد عزیزان نمی‌شناسم. این‌همه سرهم کردم تا بابت آن خراش، العفوی بگویم و حلالیتی بطلبم. شاکرم از این شناخت و خاضعم پیش این‌همه عظمت.

امیریه

می‌گوید: «از شما بعید است! انتزاعی بحث نکنید، مصداقی بفرمایید!» می‌گویم: «مصداق از این بهتر که این شاخ شمشاد حتا یک فحش معمولی هم بلد نیست بدهد!» می‌خندد: «امان از دست شما؛ هنوز هم که شوخ‌طبعید!» از آن‌جا که اصول‌گرایی عاشق ادبیات است و ایضا آقای امیرخانی، می‌گویم: «حاجی! اگه رفیق مایی عین حضرت هرندی که مجوز بیوتن رو یه هفته‌ای داد، لوطی‌گری کن! مدارکشو می‌فرستم، خودت یه مدرسه‌ی خوب،‌ از اونا که من دلم می‌خواد ثبت‌نامش کن...» به تریج قبایش برخورده: «اونایی که شما دوست دارین که پارتی‌بازی نمی‌خواد!».
ادامه نوشته

خون‌ والقلم

بی‌خود بودم، خودِ مرا جشن گرفت
بی‌سجده، تشهّدِ مرا جشن گرفت

من مشتریِ قدیمِ زخمم... دیشب
شمشیر، تولّدِ مرا جشن گرفت.

ادامه نوشته

47 / دندانه

سیب‌ها سرخ می‌شوند و می‌افتند
ناگهان عشق می‌رسد از راه
شرمِ مردافکنی‌ست دندان‌درد.


ادامه نوشته

40/ هاله

خسته‌ام از این‌همه عدالت
آی نازنین!
جای مهرورزی‌ات
هنوز درد می‌کند.

مطمئنی که هیچ‌وقت آبت توی جوی پزشکان نمی‌رود اما پزشک هم، می‌تواند دوست‌داشتنی ‌شود، علی‌الخصوص وقتی به بیمار کشکک‌سابیده بگوید: «باید بدوی!» و حتا اجازه‌ی فوتبال را هم صادر کند. برق چشمت را که می‌بیند رویش را زیاد می‌کند: «توالت: فرنگی، پله: قدغن، نماز: نشسته (این یکی را در حالی می‌گوید که  دهانش را کج کرده و خیره شده به محاسنت، انگار تردید دارد که اصل است یا تزیینی)، 90 روز هم باید یک حب گلوکزآمین & کوندروشن پلاس (یا به قول یک دکتر دیگر: کنسانتره‌ی کله‌پاچه) بالا بیندازی. وزن هم باید کم شود. این یکی را دیگر طاقت نمی‌آوری. عین خانم‌هایی که سن واقعی‌شان را گفته باشند نیم‌چه قهری می‌کنی و به تلافی، زل می‌زنی به شکمش که به قول آقای نصیرزاده توی آفساید است. عاقبت از رو می‌رود و می‌گوید: «البته من‌هم باید وزنم را حسابی کم کنم!»
قصه مال 75روز پیش است و هنوز 15 حب باقی‌ مانده و هنوز 15 روز دیگر تا ویزیت بعدی مانده. زانو هم فعلا گیر نمی‌دهد، رفته کشکش را بسابد.

توصیه‌ی پزشک است و کاری نمی‌شود کرد. در حاشیه‌ی زمین دعوا می‌شود و یکی از لمپن‌ها رفیقت را می‌کشاند به متن درگیری. از آن‌جا که توی پیشانی تو، گردن نقش مهمی دارد؛ برای پیش‌گیری، دستت عین عشاق حلقه می‌شود دور گردنش. سبزه است و سنگین نیست، اما بدن سفت و زمختی دارد. دست و پا می‌زند، اما باز هم آویزان می‌ماند. آخر قصه که با گفت‌وگوی تمدن‌ها به خیر ختم می‌شود وقتی می‌خواهی بغض لمپن را بخوابانی، می‌گوید: «تو یکی حرف نزن! هنوز گردنم درد می‌کنه». قصه مال یکی از همان 75روز است.

فوتبال این مملکت مال لمپن‌هاست. از لمپن شریفی مثل آقای سرمربی بگیر، بیا تا همین مسوول زمین که گردنش درد می‌کند. این تهدید خوشگلش را نگفتی: «روزا اگه دکتر و مهندسین برا خودتون هستین، این‌جا می‌زنم با چاقو نصفتون می‌کنم» خداوکیلی خوشگل نیست؟ می‌شود تصور کرد آدم نصف شود، نصفی را بفرستد دنبال کار دل، نصف بعدی را هم پیِ کار گل؛ تا این‌همه به قول سرهنگ علی‌فر اورلپ نداشته باشند.
 
و تو هنوز آن‌قدر مرد نشده‌ای که از این وقایع به‌هم نریزی. آن‌طرف‌تر دو تا نقاب‌دار حمله می‌کنند به کاکای کوچک‌ترت و ماشینش را می‌دزدند، برای خالی نبودن عریضه، دو  تا تیر هم خالی می‌کنند بالای زانویش و توی بیابان با پای تیرخورده و دست و دهان بسته رهایش می‌کنند. غیرتشان را شکر که چادر ماشین را می‌اندازند رویش تا احیانا سرما نخورد! بیش‌تر نمی‌نویسی تا بهانه دست دشمن ندهی و بیضه‌ی ام‌القرا آسیب نبیند. گور بابای آسیب‌شناسی فقر و خشونت و فرهنگ. باید آماده شوی برای مدیریت جهان.


دیشب خبری رسید و قصه را بامزه‌تر کرد. از پشت خط می‌گوید: «آن آقایی که گردنش را گرفتی، قبلا عضو باند خفاش شب بوده که عموهای سرهنگش از پای چوبه‌ی دار پایین می‌آورندش و توبه می‌کند، بعدش هم ازدواج و حالا هم شده است مسوول زمین!» می‌خندی: «دستم فقط به گردن خفاش شب نرسیده بود که رسید.» باید آماده شوی...

37 / کولر

تیر می‌رسد
و ما هنوز
در خیال آخرین خیانتِ بهار
بی‌سپر نشسته‌ایم.



سالیان قدیم، چند نماینده‌ی ردصلاحیت شده و نشده، مجمعی ساختند و اسمش را گذاشتند مجمع نمایندگان ادوار مجلس. رفیق ما از همان ابتدا با این نام مشکل داشت. استدلالش هم این بود: «ادوار» واژه‌ی قشنگی نیست. توی ولایت ما به آن‌ها که هر از گاهی دیوانگی‌شان گل می‌کند، ادواری می‌گویند.
نه این‌که فکر کنید ما به همین خاطر، اسم را برازنده می‌دانستیم، نه! اصلا حکایت ما دخلی به سیاست و ردصلاحیت و ولایت رفیقمان نداشت و الان هم ندارد. از این واژه خوشمان می‌آمد، تا این‌که پاک گرفتارش شدیم و شد برازنده‌ی قامت ناساز بی‌اندام خودمان. (این ضمایر جمع را تحویل نگیرید، باور کنید بعضی وقت‌ها انانیّت متن را تعدیل می‌کند)
ادامه نوشته

دعوت‌نامه

بزرگِ خاندان، نذری داشته که تداوم یافته تا حالا. هرکدام از دختران و پسران که ازدواج می‌کنند مشمولش می‌شوند. هر جای دنیا هم که باشند توفیری ندارد؛ یا خودش یا پولِ قربانی را می‌فرستند. امسال 64گوسفند، آبگوشتِ نذری می‌شود توی سفره‌ی خانواده‌ها و عزاداران. پیامک می‌دهم: «سر دیگِ ...ها را که باز می‌کنید، برای یک جوانِ بی‌آرزو هم دعا بفرمایید.» می‌فرماید: «...دارد عکس می‌گیرد، همراه با ناهار فردایِ بام که آبگوشت است.»

دعوت‌نامه که شاخ و دُم ندارد. دارد؟! 

 

چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است

رفته بودیم رفسنجان. مادرخانم دوستی قدیمی از دنیا رفته بود. ایشان همیشه عادت داشت در چنین مواقعی تبریک و تسلیت بگوید. معتقد بود فوت مادرزن مثل شهادت می‌ماند، هم تبریک دارد و هم تسلیت! آمدیم تبریک بگوییم که دیدیم فضا جدی‌تر از این حرف‌هاست. جرأت نکردیم. به همان تسلیت بسنده کردیم. مجلس که تمام شد رفتیم حمیدآباد سر قبر علی و همسر و فرزندش. محمدرضا آن‌قدر زار زد که مرا هم به‌هم ریخت. برگشتنی، همه فهمیدند اتفاقی افتاده و افتاده بود. برای کسی که گریه‌کردن یادش رفته، چیز غریبی نیست اگر سردرد و مخلفاتش دوره‌اش کنند و  غمباد، خانه‌نشین‌اش. خانه‌نشینی اما برای من یک نوستالژی است. آدم تازه می‌فهمد که چه کارهای ناکرده و چه چیزهای ناگفته روی دست و دهانش باد کرده‌اند. با همان سردرد مردافکن و به ضرب دگنک کدئین و کافئین، آن‌قدر نوشتم و سرودم که تلافی همه‌ی روزمرگی‌ها درآید. سفرنامه‌ی بندر را هم فرستادم روی آنتن.

سق‌ که سیاه باشد همین است. روز قبلش داشتم به دوستی می‌گفتم که این‌جا قرار بود اتاق کار باشد، اتاق خواندن و نوشتن و البته با دوستان بودن؛ اما شده است اتاق ملاقات با ارباب رجوع. می‌گفتم باید این اوضاع را عوض کرد و این چندروزه عوض شده است. چقدر دلم هوای این‌جا را کرده بود.

 

بازار پیامک گرم است. اولی می‌نویسد: «خواب دیده بودم که مریض شده‌اید و من آمده‌ام ملاقات شما. الان هم خوشحالم که می‌بینم خواب‌هایم خلاف نیست!» به دیگری می‌نویسم: «استاد، روی ما که سیاه هست بابت این سردردی که دردسر شده. صفحه‌ی اول، دست شما را می‌بوسد؛ ما هم روی ماهتان را». وقتی از عزیزی تشکر می‌کنم بابت زحمتی که برایش داشته‌ام، می‌نویسد: «خدا سایه‌ی شما را از سر ما کم نکند»؛ خوش‌انصاف چیزی را نوشت که قرار بود من برایش بنویسم. یک پیامک هم اشتباهی راه گوشی مرا یافته: «چون ابوی اجازه نمی‌دهد کاندیدا شوم، شرعا معذورم!» دو پیامک دعوت به جلسه هم آمده. انگار ملت خیال خودشان را راحت کرده‌اند با این رسانه‌ی فراگیر. یکی دیگر می‌نویسد: «الان به نت دسترسی ندارم، دنبال کسی می‌گردم که زنگ بزنم و سفرنامه را برایم بخواند.» در آخر هم نوشته: «لطف کنید سردردتان را فشرده کنید و لای این پیامک برای من بفرستید!» طاقت نمی‌آورم و زنگ می‌زنم. می‌گویم خودم برایت می‌خوانم. می‌گوید: «پاریزندیده، چقدر تماشای صنوبرهاش به دلم نشسته» و بعد از مکثی کوتاه: «قرار نبود به تلنگری...» دکتر که زنگ می‌زند، می‌گوید: «حالا برعکس شده، باید بپرسیم که کی این‌جا هستین؟» آخرش می‌فرماید: «دعایتان می‌کنم» می‌گویم: «دعاست مایه‌ی جمعی که دستشان خالی‌ست، شما تجویز بفرمایید...» می‌گوید: «ما دست به تیغمون خوبه، امری باشه در خدمتیم» یادم رفت از امید بگویم. دیشب پیامک رسید که: «امید را به‌جای ساطور، تیغ جراحی بریده، فردا بریزیم سرش؟» جواب دادم: «ما همین امید را داریم که به‌خاطرش آرزوها بر باد داده‌ایم! حتما»...  و وقتی می‌نویسم: «بام و بامیان که روی تخم چشممان‌اند...» دیگر جوابی نمی‌دهد. از 12 پیامک غیرقابل انتشار –به‌قول سید ابطحی- هم می‌گذریم و می‌گذاریمشان تویsent  و inbox . مدتی پبش فکر می‌کردم با این دوستان هنرمند و خوش‌ذوق، می‌شود وبلاگی راه‌انداخت ویژه‌ی پیامک که هر شب هم به‌روز شود. راستش، آدم پیرشدنش را توی این آیینه بهتر می‌بیند. بلانسبت ما که در صفر مطلق هم جاری هستیم... .


خاطره‌ی دلبرکان غمگین من

پیش از این‌که همه‌ی پله‌ها را بالا بیاید، نفسش به شماره افتاده بود. دم در اتاق، دو کتاب و برگه‌ای به دستم داد و رفت. رویش بیتی از اسرافیلی را نوشته بود:
هم‌زاد کویریم ولی سوز عطش نیست
این قافله از وسوسه‌ی آب گذشته‌ست

نیم‌روزی را فقط به او فکر کردم. دوسالی هست که با پدیده‌ای به نام «مظفر بقایی» وَر می‌ورد. حس می‌کنم تنهایی‌ را با قهرمان قصه‌اش تقسیم کرده. یکی پیشترک گفته بود انگار: سعی نکن در میدان جاذبه‌ی آدم‌های بزرگ، وول بخوری! کله‌پایت می‌کنند آخر... کله‌پا شده‌ها را اما دوست دارم. مصدقی دوآتشه‌ی دیروز، وقتی زبان باز می‌کند، بی‌اختیار می‌گوید: مهندس رضوی، دکتر بقایی، مصدق... این‌روزها منتظرم که پیر سلطنت‌آبادش را هم بشنوم.

«او از ازل باندباز بود» هم به کرمان می‌آید. نمی‌توانم شیفتگی‌ام را به نام کوچکش پنهان کنم... پاگلدزوف و جمال‌حاجی 350هزار تا می‌گیرند برای یک فصل، اما مگر می‌شود از وسوسه‌ی کرامات امیر و پدرخوانده و عنایات شاه‌حسینی گذشت؟ گیرم که این عددها برای جیب امیرخان  کوچک باشد. آی خنده‌دار می‌شود اگر فراهانی دوباره بگذارد توی کاسه‌ی دوستان...

این ابراهیم خان شفا هم ما را گذاشته است دم توپ لمپن‌ها. با یک جعبه شیرینی می‌آید تو. صدای دورگه و زنگ‌دارش بالا می‌رود: بفرما! شما که بدون باج چیزی نمی‌نویسید! موهای پرپشت سینه‌ از یقه‌ی بازش بیرون زده؛ کاپشن کمری، بالاتنه‌ی تنومندش را مضاعف جلوه می‌دهد و دست‌های درشتش، بادبزن‌های بی‌وقفه‌ای‌ست که چپ و راست می‌روند و می‌آیند. ساعتی گپ‌زدن با جماعتی که همه‌چیزشان روست، کم‌تر خسته‌ات می‌کند تا دمی ور رفتن با پیچیده‌هایی که یک روده‌ی راست توی شکمشان نیست. وقتی عصبانی می‌شود و نیم‌خیز، تو هم جابجا می‌شوی و خیره می‌شوی توی چشمانش تا شرارت معصومی را که با آن‌همه یال و کوپال، بزک کرده بهتر بفهمی. عاقبت دستت می‌آید «خشکی درخت/ از کدام ریشه آب می‌خورد». جان به جانشان کنی نردبان‌اند اینان.

دور پنجم بود انگار. با خودم عهد می‌کنم که پشت‌پرده‌ها را بنویسم. دفترچه‌ی کوچکی می‌شود که وقتی فرصت می‌کنم بخوانمش، از ترس پاره‌اش می‌کنم. قربانی کردن یک دفتر می‌ارزد به پرده‌دری. چند وقت پیش دوباره این وسوسه، گل کرده بود اما یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو... خاطره‌ی دلبرکان غمگین سیاست را نمی‌شود نوشت.

بیکار است انگار. هی پرسه می‌زند توی خواب‌های ما. بیدار که شدم غزلش را هم گفتم و گذاشتم در کوزه. آبش را شاید دیگران بخورند

پنجشنبه‌ هم قشنگ می‌شود

با مساعدت شاعر؛ «دارم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کنم» به بازار کرمان رسید. دوستانی که پی‌گیر ماجرا بودند می‌توانند به شهر فرهنگِ انتهای شفا مراجعه بفرمایند. مطمئن باشند ناشر، ناشی نبوده که 2600تومان را چسبانده پشت جلد. ساعت مچی‌اش مرغوب‌تر از این حرف‌هاست.

ادامه نوشته

پیرانه‌سر

:اگر جان سالم به‌در ببری از بلایای عظیم، از ابتلائات بزرگ، از غم‌های سهم‌گین، چنان طمأنینه‌ای می‌یابی که ایّوب به تو رشک خواهد برد...

بعد برای این‌که زیادی خوش‌به‌حالش نشود، می‌گویم: مشکل این‌جاست که آن‌وقت، با جمعیّت بیگانه می‌شوی، از جماعت جدا می‌افتی!

با چشم‌های گشاد و اشک‌آلود نگاه می‌کند: همین خودت، مگر کم بهت برمی‌خورد وقتی درددل می‌کنی و او می‌خندد! شاید این غصه‌های کوچک برایش خنده‌دارند. کسی که شوکت مرگ برایش در هم شکسته، به زخم زبانی کم نمی‌آورد.

چانه‌ام گرم شده: عزیز من! توی زندگی ممکن است آن‌قدر آدمی‌زاد مادربه‌خطا به تورَت بخورد که برگردی و دست و پای این یکی را ماچ کنی... این‌قدر دل به حواشی نده.

آرام‌تر شده (یا لااقل من این‌طور فکر می‌کنم). ادامه می‎‌دهم: قدیم‌ترها، آدم‌ها را از دوستانشان می‌شناختند، امروزه می‌شود از دشمنانشان شناخت. او دشمن تو نیست، ولی اگر هوس کردی از لاکت بیرون بیایی تا دشمنانت را بیابی یادت باشد گیر دشمن نادان نیفتی! بعد خاطره‌ای می‌گویمش از بچه‌های کوی طلاّب.

ناباورانه می‌گوید: می‌خواهی همه‌ی این‌ها را بنویسی؟ می‌گویم: الان که گرفتارم اما فکر کنم تجربه‌ی خوبی باشد برای سیستمی که باعث بازتولید این‌گونه آدم‌ها می‌شود.
وقت خداحافظی می‌گوید: تو که می‌گفتی نصیحت‌پذیر نیستی، پس چرا این‌قدر نصیحتم می‌کنی؟

می‌خندم: سر کلاس هم همین مصیبت را داشتم، به بچه‌ها هم همین را می‌گفتم و البته عامل بودم اما الان به اقتضای سن رفتار می‌کنم. پیری است و هزار عیب شرعی.

می‌گوید: پیرمردها خطرناک‌ترند! و می‌خندد.

می‌گویم: بی‌خیال! برو! کسی چشم‌انتظار توست.
می‌رود و دعا می‌کنم که دیگر برنگردد.

پادشاه فصل‌ها پاییز

پاییر امسال نه بهار پریده‌رنگ است و نه خزان عاشقانه. پاییز، درک آدم را از طبیعت بالاتر می‌برد. مجبورت می‌کند همراهی‌اش کنی. مثل دیروز که وقتی در من سرایت کرده بود، خودم را مطلق‌العنان در اختیارش گذاشتم. انگار سیخی در دست داشت و کره‌خر احساس آدم را می‌نواخت. مشکل این‌جاست که برای توصیف هوای فوق‌العاده‌‌اش، چند بار شنیدم که «بهاری» است. پنجره‌ی اتاق را که باز گذاشتم، افاقه نکرد، در انتهای اتاق را هم که به بالکن باز می‌شود، گشودم و اجازه دادم نسیم پاییزی هر قدر که دلش می‌خواهد اتاق را در نوردد و هر چه می‌خواهد بکند. فقط روی برگه‌های پراکنده‌ی میزم چیزکی گذاشتم تا پریشان نشوند. در اصلی را هم از تو قفل کردم و خیلی زود از سیطره‌ی حرف‌های پیرمرد سیاه‌مویمان بیرون آمدم که می‌گفت: «عاشقی در این سن و سال می‌چسبد!» هرقدر بهارم به دل‌شوره آغشته بود، پاییزم با زیبایی و سرخوشی آمیخته است. می‌گویند آن‌قدر بلند نخند که غصه بیدار شود. بلند می‌خندم. بیدار هم شود چه غلطی می‌خواهد بکند؟ به قول خودم!: از من گذشته بشکنم از بس شکسته‌ام...

توصیه‌های...

و راحت می‌شد از سرگیجه‌های بی‌سرانجامش
پریشان‌حالی ما را اگر گرداب می‌فهمید

وقتی خسته‌ای ننویس. وقتی خوشحالی ننویس. وقتی کام‌یابی ننویس. وقتی دل‌تنگی ننویس. فقط وقتی بنویس که چیزی برای گفتن نداشته باشی.

ادامه نوشته

از اهواز تا شاندیز

یکی از ما چهار نفر، عادت خوش‌مزه‌ای دارد. همیشه هنگام صرف غذا یا نوشیدنی، راجع به چیزی که سفارش داده، صحبت می‌کند. آن‌شب هم، از کوفته تبریزی و کاپوچینو و شیربرنج و آش رشته که گذشت، نوبت شیشلیک شد. صحبت‌ که گل انداخت، نوبتم شد تا از شاندیز بگویم و اهواز. وقتی ماجرای امسالم را در اهواز برایشان گفتم، بزرگ‌ترمان مخاطبم قرار داد: به‌جای این... این‌ها را توی وبلاگت بنویس. (این سه‌نقطه علامت سانسور نیست ها! مکث کرد و چیزی نگفت، شاید هم رویش نشد!) بی‌خجالت...

عید امسال قراری کردیم با می‌فروشی که او از تهران برود و ما از کرمان. اهواز موعدمان بود. بعد از چند روز هم‌دیگر را یافتیم. کم‌تر از نیم‌روزی با هم بودیم و قرار بعدی را ماه‌شهر گذاشتیم. مقصد بعدی ما شوش بود و آن‌ها آبادان. در دل باران مشهور خوزستان، با خودم عهد کرده بودم چراغ خاطره‌ای را بیافروزم. کمی که گشتم در ساحل کارون یافتمش. خلایق اطراف رستوران منتظر بودند تا نوبتشان شود و صدایشان کنند. وقتی نوبت گرفتم، گفتم: بیست سال پیش وعده‌گاه ما این‌جا بود و حالا آمده‌ام به بوی دوستان. مدتی بعد، بی‌نوبت صدایمان کردند و داخل شدیم. پیش‌عذا را که آوردند، گارسون گفت: مدیر رستوران می‌خواهد شما را ببیند. با ته‌لهجه‌ی عربی پاسخ سلامم را داد و با هیکل درشتش بغلم کرد. بی‌قرار بود. وقتی نشستم به گعده و چای، یک‌مرتبه پرسید: تو همان تکاوری نیستی که آن‌شب...؟ نگذاشتم حرفش تمام شود: به قیافه‌ی بیست‌سال پیشم می‌خورد که تکاور بوده باشم؟ خوش‌مزگی من زبانش را بست. حالا من بی‌قرار بودم و او ساکت. به تمنا گفتم: اول شما بگو! بغض‌آلود گفت: یک شب، جوانی از تکاوران ارتش پشت آن میز نشسته بود و زار زار گریه می‌کرد. آرامش که کردیم گفت: دیروز که این‌جا ناهار خوردیم پانزده نفر بودیم، امروز فقط من مانده‌ام...

مدیر رستوران گفت و بارید و گفت. آرام که شد، خوب براندازم کرد: نمی‌خواهد بگویی. قصه‌ات را می‌توانم حدس بزنم. خیلی‌ها این‌جا می‌آیند به بوی رفقایشان، به عشق آن سال‌ها. گفتم: من فقط آمده‌ام شیشلیک بخورم! و چه شیشلیکی شد آن روز... خام بود انگار. مزه‌ی خونش پای دندانم مانده است.

 از جمع ما اکبر و کمال، دو سه‌سالی بزرگ‌تر بودند و پاسدار. حقوقشان هم بیش‌تر از دوهزار تومان ما بود. به دعوت آن‌ها می‌توانستیم هرازگاهی برویم آن‌جا. شب‌های کارون دل‌انگیز بود و از نخلستان تا خیابان را می‌شد با یک مرخصی روزانه طی  کرد. «ر» و «م»  و «من» جوجه‌هایی بودیم که هنوز پرهایمان در نیامده بود. شیشلیک با صدای شهرام ناظری می‌چسبید. از آن چهار نفر، تنها اکبر را همیشه می‌بینم. افتخار گردان بود. تنها کسی بود که اجازه پیدا کرد یکی از موشک‌های تاو اهدایی مک‌فارلین را شلیک کند و ما را با توپ‌های 106 و آرپی‌جی 11مان مسخره کند. بعد از جنگ، به دست اشرار، تکه‌تکه شد. از کمال اما بی‌خبرم. فرمانده‌ی جوانی که مرا پشت بی‌سیم خوانده بود اما نبودم و «م» به‌جایم رفت به مهمانی خمپاره. زنده ماندند اما... «م» را آخرین بار توی تهران دیدم. فرحزاد به شیشلیک مهمانم کرد. با 206 خوشگلش هم چرخی زدیم. چند هکتار زمینش را توی قلب تهران دور زدیم و دور... «ر» را اما ماه پیش توی یک جلسه‌ی سخنرانی دیدم. می‌گفت: با کسر قسط وام و... ته حقوقم 60تومان می‌ماند. کار دومی برایم سراغ نداری؟ گفتم: مخلصت هم هستم، فردا زنگ بزن و نزد. خوش‌انصاف نیامد حتا برویم شیشلیکی بزنیم. می‌‌فهممش. غرور خاکشیرش را هم. این وسط تنها خودم را نمی‌فهمم. از اهواز تا شاندیز فاصله‌ی کمی نیست...

خدا چکارت نکند حاجی که آدم را به چه کارها وا می‌داری؟! شیشلیکت را بخور برادر. داشتم این نوشته‌ی احمد دهقان را می‌خواندم که به‌این‌جا رسیدم:

 جنگ هشت‌ساله که پایان رسید، خیلی زود دست‌نوشته‌ی یکی از فرماندهان جنگ دست به دست گشت. امروز نزدیک به دو دهه پس از فروکش کردن آتش توپخانه، هستند بسیاری که نه از آن فرمانده شناختی دارند و نه از جنگ ولی باز هم دست‌نوشته‌ی او را می‌خوانند و با تحسین او، به فکر فرو می‌روند. این فرمانده‌ی شهید جنگ، نگاهی دارد که زمان و مکان نمی‌شناسد. هم‌چنان که نگاه انسانی و دوراندیش «اریش ماریا رمارک» هم مرزها را شکافت و به ناکجا آباد سرک کشید.

سرروزه

تقریبا مطمئنم که اگر مسلمان‌زاده هم نبودم، می‌گشتم و دینی را می‌یافتم که یکی از مناسکش روزه باشد. زرتشتی‌ها را هم بیش‌تر به‌خاطر روزه‌هایشان دوست دارم اگرچه روزه‌های آن‌ها زمین تا آسمان با مسلمان‌ها توفیر دارد و مثلا یک نمونه‌اش پرهیز از خوردن گوشت در طول روزه‌داری است. بزرگ‌ترین برکت روزه را هم فراتر از همه‌ی فلسفه‌هایی که برایش بیان می‌کنند خرق عادت‌هایی می‌دانم که گاه زندگی را به‌طرز وحشتناکی ملول می‌کنند.

اولین «سرروزه»‌ای که گرفتم، یک لیوان فلزی قدیمی خوش‌نقش و نگار بود که مادربزرگ هدیه‌ام داد. در ده ما سرروزه، عبارت از هدیه‌ای بود که برای اولین روزه‌ و به‌خاطر تشویق به شخص تعلق می‌گرفت. مادربزرگ داشت زردآلوها و آلوچه‌ها را می‌شکافت و روی پارچه‌ای در صفه‌ی آفتاب‌گیر پهن می‌کرد. من هم از دبستان آمده بودم خدمتش. وقتی داشتم کمکش می‌کردم، یک‌درمیان، برگه‌ی زردآلو یا آلوچه‌ای هم می‌لمباندم، در حالی که روزه هم گرفته بودم! مادربزرگ خوش‌رو هم قربان‌صدقه‌ای می‌رفت و طوری می‌خندید که دندان‌های طلایش پیدا می‌شد اما به رویم نمی‌آورد. نزدیکی‌های افطار، زمزمه کرد که می‌دانی خدا روزه‌ی کسانی که چیزی می‌خورند در حالی‌که یادشان نیست روزه‌اند را هم قبول می‌کند و به این ترتیب از عصبانیت و شرم کودکانه‌ی من کاست. لیوان را هم هدیه داد و خاطره‌ای قشنگ از روزه در جان من کاشت.

آرزو که زیاد دارم اما یکی از آن‌ها یافتن قبر غریب مادربزرگ در قبرستان ابی‌طالب مکه است و سرگذاشتن بر سینه‌ی خاکی که چنین گوهری را در بر گرفته است. مرگ او و پدربزرگ هنوز برای من علاوه بر حسرتی که در روح نوجوانم گذاشت، جلوه‌ای شگفت از مهر و عاطفه‌ی زوجی است که هرکدام به فاصله‌ی زمانی دو سه روز و مکانی هزاران کیلومتر از یکدیگر جان باختند، بی‌آن‌که داغ دیگری را با خود به‌گور ببرند.

با آن‌که سال‌ها پیش روی دیوار مقبره‌ی پدربزرگ در حسینیه‌ی پاریز دو بیت نوشته‌ام که مصرع آخرش این است: «چه آسان می‌توان از یادها رفت» اما جنس آدمی به‌گونه‌ای است که هر از گاه، خاطره و ردپایی از اعماق تاریخ قلبش شعله می‌کشد و یادش می‌اندازد که چه زود می‌گذرد و خدا را شکر که می‌گذرد.
بی‌عشق و اشک و خاطره هرگز مبادمان...
در این سحرگاه زیبا، طاعاتتان قبول