هنوز از هوايِ تو دَم مي‌زند
غزالي كه در من قدم مي‌زند

به ديوارها، گُل؛ به اندوه، رنگ
به هر جا كه سر مي‌زنم مي‌زند

نبودي، نمي‌پرسي از حال من:
عقابي كه پَر در عدم مي‌زند

كمابيش نبضم پُر از خستگي‌ست
نبودي ولي بيش و كم مي‌زند

به حال و هوايِ تو دل‌بسته‌ام
به آينده‌اي كه رقم مي‌زند.