اسم تو را بردم، گلویم سوخت

شامِ غریبان، شامِ آخر نیست، می‌دانم
هر روز از این خانه، خون تازه می‌جوشد

قاتل به خون‌خواهی‌ت دارد خطبه می‌خواند
هر روز از محراب‌ها، خمیازه می‌جوشد

«و کل ارض کربلا»
یعنی: امیدی هست...
یعنی: حقیقت در خیالِ بقچه‌ی خولی نمی‌گنجد
در بندبند روزگاران
           نی‌سواری می‌کند تا روز رستاخیز
پر می‌کند موسیقیِ نابش، نیستان را

هر روز، عاشوراست
جسمِ تو را دیروز
جانِ تو را هروقت ظلمی هست...

داغبان

برای زهره و حمید

یک‌نفر دارد
آبیاری می‌کند سنگِ مزاری را
زیرِ لب آواز می‌خوانَد:
«هیچ‌کس را لایقِ قلبت نمی‌یابم...»
 
یک‌نفر دارد برای خنده‌اش تابوت می‌سازد
می‌گذارد با صنوبرها، قرارِ بی‌قراری را

ظلمت‌آبادی‌ست گیسویش
بر سرِ هر رهگذر، یک شاعرِ شوریده دارد شعر می‌خواند

یک‌نفر دارد
یک نهالِ شانزده‌ساله
در ردیفِ کرت‌های کهنه می‌کارد

هیبت این لحظه‌ها را هیچ‌ ایوبی نمی‌فهمد
زیرِ لب آواز می‌خوانَم:
«عشق را خاکستری باید تماشا کرد
مرد را در جذبه‌ی اندوه باید دید...»

 
هر که را سهمی‌ست از این باغ
قسمتِ ما داغ‌بانیِ صنوبرهاست
خم‌شدن در زیرِ تابوتی که سنگین نیست.