اين غزل 9ساله شده اما جنون ما از رونق نيفتاده است. نگفتنی‌ها كم نيستند. اصلا بعضی چيزها را نبايد گفت. خط‌كش برداشته‌اند و ما را در گوشه‌ای از شرقِ كيهان، معلق و مخنث، محصور كرده‌اند. آه ای خانم فروهر! كجايی كه داغ بی‌تسلا  را تفسير كنی؟!

 

يك داغ دل بس است برای قبيله‌ای

 
نگاه خسته‌ی مردم به سمتِ آسمان برگشت
و روحی عاصی از اعماقِ پنهانِ زمان برگشت

چنان شولای زخمی كهنه را بر واژه‌ها پيچيد
كه گويی از اُحد، از زخم‌های جاودان برگشت

كلامش مثل آهی شعله‌ور در سينه‌ام مانده‌ست
كلامی كز بُن حلقومِ صد آتشفشان برگشت

چرا آتش نگيرد آفتاب از فرطِ بی‌تابی؟
كه ديد از محضرش آيينه بي‌تاب و توان برگشت

نمی‌خواهم تپش‌های دلم را بازبشناسيد
دلی كه ديد چشمش را و از آيين‌تان برگشت

زمانی قدرنشناس و زمينی ملتهب مانده‌ست
و تقديری كه از پيشانی اين مردمان برگشت



جنون‌مندیِ ما را گردش ايام رونق داد
مگر از مذهبِ ديوانگی هم می‌توان برگشت؟