شناسنامه‌ی سنگی

از قلعه‌گنج اگر بگذری، در مسیر جاده‌ی رَمِشک، در منطقه‌ی چاه‌لک، دو راهی کشمیران، مارز و جاسک جدا می‌شود. 20کیلومتر که بروی به کشمیران می‌رسی. روستاهای کشمیران  اسامی فریبایی دارند: مسگ، به‌چون، استیچ، سکوکان، میریچ، نی‌زن، دورگان، دهنو، پتکان و... 

مارز کشمیران، همان بشاگرد شرقی یا بشاگرد کرمان است. در برخی از این روستاها حمام و دستشویی نیست، جاده نیست، برق نیست، دختران به راهنمایی هم نمی‌رسند، پسران به دبیرستان. زود زوجی می‌گیرند و کپری می‌سازند و زندگی...؟ اگر از کسی بپرسی چند سال داری؟ مثلا می‌گوید: روی سنگ 80 و توی شناسنامه 75 سال. پیش‌ترها وقتی یکی می‌مرد، تاریخ وفاتش روی سنگ قبر، مبنایی می‌شد برای سن نوزادانی که همان حول و حوش متولد می‌شدند.

راستی! زیره‌ی کشمیران شهرت جهانی دارد. الان البته به‌خاطر خشک‌سالی زیره هم نیست. قبلا شیوخ عرب پارچه‌های خود را به بافندگان کشمیران سفارش می‌دادند. پارچه‌هایی که مرغوب‌تر از ترمه‌ی کشمیر بود. حالا فهمیدی چرا به این‌جا کشمیران می‌گویند؟

 

حدیث پر آب چشمی نوشته بود یکی از دوستان دردمند که چند روزی را در این مناطق گذرانده بود. توی متن ولی گاهی زده بود به صحرای کربلا و  از خجالت همه‌ی متولیان و مسوولان درآمده بود. حسابی کم آوردم در برابر زخم‌هایی که تصویر کرده بود. یکی می‌گوید: غصه نخور! بزرگ می‌شوی، یادت می‌رود...

 

بندری

کرمان/
در صفرِ مطلق، خواب می‌بینم
منهای سه، منهای شش... منهای کِلوینم
یخ می‌زند بُغضی مُشبّک در تبارِ من
ته‌مانده‌ی یک دشنه‌ی بی‌دسته در روحم سفر کرده‌ست
شومینه‌ی خاموش
شوقِ سفر را شعله‌ور کرده‌ست.

...

بندر/
خلیجم را کمرباریک می‌خواهد
فانوسقه‌ اما بی‌سگک... بندر
از گُمبُرون تا شاه‌عباس
ماهی، هوای گریه را تاریک می‌خواهد
می‌گو، طنینِ مستی‌ام را نشئه‌تر شاید
خرچنگ‌ها اما رها در خور.

...

بندر/
دلم تنگ است
بُغضی مُشبّک در گلویم ته‌نشین مانده‌ست
یک مادیان دنبالِ یال خویش می‌گردد
جمعی شرابِ ترس می‌نوشند
جمعی به دست‌افشانیِ شن‌های ساحل، خوش
من ملتهب امّا
در شادی بی‌انتهای کودکانِ بادباک‌باز
از اضطرابِ مرغ ماهی‌خوار می‌ترسم.

ساحل/
دم‌پایی‌ام دنبالِ بال ‌خویش می‌گردد
هم‌پای آوازِ صدف‌های پری‌سا
بی‌خویش، بی‌مقصد
در جست‌وجوی راهِ باراندازِ دل‌های حزین مانده‌ست.

...

دریا/
یک عشق‌بازی
         یک نبرد تن‌به‌تن
                     یک اشتیاقِ محض
پیراهنِ نامریی‌ام را باد با خود برد
دریا تنم را بوسه‌باران می‌کند
         چشمم کلاپیسه‌ست
من خویش را در انحنای یک بغل تقدیر می‌پیچم
سم‌بوسه‌ای می‌دزدم از آرامشِ بندر
قد می‌کشم تا لکّه ‌ابرِ باز باران... باز

این‌جا هوا ناز است
دریا
رنگِ صنوبرهای پاربزِ مرا دارد.

 ...

 کرمان/
شومینه خاموش است
                  من امّا...
در صفرِ مطلق، جاری‌ام ای عشق!


یادم باشد چشم‌هايت را ببوسم

چندان عجیب نیست اگر من با این سفرنوشت کرمان  یوسف علیخانی حال کرده باشم. تصویری که از صاحب تادانه در ذهن دارم، بیش‌تر حاصل توصیفات آقا محسن است که همیشه انطباقش با عکس‌هایی که از او دیده‌ام و مخصوصا آن سبیل‌های مردانه سخت است. روزی هم که به بام آمده بود نبودم تا یک‌بار برای همیشه خودم را از دست این تناقض دل نازک و سبیل کلفت رها کنم. خاطرش که خواستنی بود، با این نوشته، یک کوچولو خواستنی‌تر شد.

لیست بزرگان ادب و هنر و سیاست کرمان را هم که دیدم کلی خندیدم. واقعا ذوق و هنر و البته دل و جرات می‌خواهد که آدم سعیدی سیرجانی و هاشمی رفسنجانی و محمد شهبا و عادل فردوسی‌پور و توکا نیستانی و درویش‌خان و محمود شاهرخی و شهین خسروی‌نژاد و... را سر یک سفره بنشاند! مقصر خاک تساهل‌ناک کرمان است انگار...

این‌هم کامنت اسدالله امرایی پای مطلب دیدار با محمد شریفی. تعمدی دارم برای ذکر مجددش، چرا که احیانا ابهامات و بدبینی‌های دوستی نوجوان را کم‌رنگ خواهد کرد: «خيلی خوشحالم كه می‌بينم تو هم كسانی را دوست داری كه من دوستشان دارم. به مناسبتی با محمد شريفی هم‌سفر شده بودم و يكي از داستان‌هايش را ترجمه كرده بودم. شريفی داستان توی خونش جاری است. سوای همه‌ی خوبی‌هايی كه دارد اخلاق پسنديده و حجب و حيايش به دنيايی می‌ارزد. يادم باشد وقتی ببينمت چشم‌هايت را ببوسم كه او را تازه ديده‌ای.»

علاوه بر خاک و خون

«...شهر کرمان را از چندین سفر قبلی‌ام می‌شناختم و آن را از زاویه‌ی معماری و منظر شهری و فرهنگ و کلاس مردم به شدت دوست داشتم. فضای معنوی بی‌نظیر مقبره‌ی شاه نعمت‌الله - تا جایی که من دیده‌ام بزرگ‌ترین و تاثیرگذارین فضای مرتبط با اهل تصوف که هنوز سرپا است - هم لذت بودن در کرمان را تضمین می‌کرد...»

«...کرمان و سطح نیروی انسانی آن و زیرساخت‌های شهری و فعالیت‌های اقتصادی و صنعتی‌اش را که می‌بینم شاهد دیگری - در کنار اصفهان - برای یکی از حدسیاتم می‌یابم. حدسم این است که پیش‌رفت‌های بین سال 68 تا دو سال قبل کشور، فاصله‌ی تهران و شهرستان‌ها را تا حدی کاهش داده که بشود در شهرهای درجه دوم ایران هم حداقلی از زندگی فعال و حرفه‌ای بنا کرد. من که خودم بزرگ شده‌ی ارومیه (شهری در حد و اندازه‌ی کرمان) هستم به خوبی تفاوت فضای فعلی و فضایی که خودم در آن بزرگ شدم را حس می‌کنم.» (+)

این‌ها را من ننوشته‌ام که بخواهم به جانب‌داری از زادگاه متهم شوم.  دفعه‌ی اول که آقا حامد نظرش را درباره‌ی کرمان گفت، به حساب تعارف و آداب میهمانی گذاشتم اما بعد از سفر سومش باورم شده که ایشان در بیان اظهار نظرهایش زیاد اهل ملاحظه و تعارف نیست.

از اظهارات آقا حامد دو برداشت متفاوت داشتم. اولی در حوزه‌ی روابط  مجازی و ارتباطات وبلاگی‌ست. اگرچه هیچ‌گاه از روی نوشته‌های افراد، قضاوتی درباره‌ی شخصیت‌شان نداشته‌ام اما چون تنها مرجع ما برای قضاوت در باره‌ی دوستان نادیده است از آن گریز و گزیری نیست و همین، گاه ما را سخت به خطا می‌اندازد. پارسال که دوست عزیزی دعوت کرد برای دیدن حامد به هیرسا برویم مخالفت کردم و بعدا به خودش هم گفتم که می‌ترسیدم شخصیت واقعی‌اش ذهنیات مثبت مرا درباره‌اش به هم بریزد. من با شخصیت وبلاگی و  مطالب اقتصادی‌اش راحت بودم و استفاده‌ام را می‌بردم و حیف بود که با دیدنش آن‌ تصویر ذهنی خوش‌‎آیند خدشه‌دار شود. همان بلایی که سر تصوراتم از محبوب بزرگ دوران نوجوانی‌ام حضرت شجریان آمد و بعد از زیارت و گپ و گفت با ایشان، تا مدت‌ها نتوانستم آواز آسمانی‌اش را گوش دهم. عاقبت، زمانه و دیدار دیگر هنرمندان به همراه اصل عدم قطعیت، قانعم کرد که ایشان عزیز است و وجودش غنیمت.

خوشبختانه، زیارت چندباره‌ی آقا حامد نه تنها تکرار تجربه‌ی قبل نبود بلکه وجوه خوش‌‎آیند دیگری از شخصیتش را برایم رو کرد. بر خلاف فیگور خشک و علمی توی وبلاگ –آن‌جا که پای اقتصاد در میان است- بسیار خوش‌مشرب، خوش‌رو و مطلع درباره‌ی ادبیات و هنر و موسیقی و مخصوصا آشپزی! یافتمش و این‌ها همه، خاطرش را خواستنی‌تر کرد. توی سفر آخر، وقتی برای بار اول وارد اتاقم شد و کتاب‌خانه را دید، بی‌درنگ پرسید: «اتاقتان را اجاره می‌دهید؟!» کتاب‌ها را که مرور می‌کرد، گل از گلش می‌شکفت. فکر هم نمی‌کنم بتواند هیچ‌گاه این شیدایی‌اش به خواندن را پنهان کند.

برداشت دیگرم از اظهارات ایشان، درباره‌ی زندگی در شهرهایی نظیر کرمان است. این‌که اعتراف کرده‌ام از تهران خوشم نمی‌‎آید دلیل نمی‌شود که عاشق زندگی در کرمان باشم اما آلترناتیوی هم –حداقل در داخل کشور- نیافته‌ام. در آخرین سفرم به تهران، از 20 ساعت حضور، حدود 6ساعت از وقتم در تاکسی گذشت و فقط توانستم در دو جلسه‌ی به‌دردبخور شرکت کنم. به تعبیر دوستمان شاید اگر عوامل کشنده‎ی زمان در شهری چون پایتخت ناتوان‌تر می‌شدند، یکی از گزینه‌های خوب برای زندگی می‌شد. از دو متغیر موثر «خاک» و «خون» نیز که بگذریم، می‌شود به مدد فناوری‌های اطلاعات و ارتباطات و البته شرکت هواپیمایی‌ای مثل ماهان، بخش بزرگی از کاستی‌های زندگی در شهرهایی مثل کرمان را جبران کرد.



تکمله:
پست‌های اخیر عمدتا به حدیث دیگران و ذکر خوبی‌هایشان اختصاص یافته. برای من همان‌قدر که در مواجهه با صاحبان و اصحاب و اعوان قدرت، تمجید و زبانم لال تملق، ذنب لایغفری است، تعریف و تمجید از شاعران و نویسندگان و اهل علم و هنر و ذکر خوبی‌هایشان خوش‌آیند و دل‌خواه است.

مشکل تاریخی و شاعرانه‌ای هم با تهران دارم. همت را به سمت غرب می‌رفتیم که دوستی تهران‌نشین زنگ زد. بحث به تهران که رسید گفتم: «عزیز دلم! همان مخنثی که 20هزار جفت چشم از اجداد ما در آورد، ده شما را پایتخت این مملکت کرد.» که ناگهان متوجه‌ی راننده‌ شدم که خیره نگاهم می‌کند. شرم‌زده گفتم: «ببخشید...» گفت: «می‌خواستم بگم دمت گرم...»

ناجیان سرزمین من!

سخن‌ران مدعی بود: «ایرانی که می‌شناسیم و بدان افتخار می‌کنیم، مدیون دو نفر است که اتفاقا جزو منفوران تاریخ‌اند. آغامحمدخان و رضاخان پهلوی.» او از تاریخ می‌گفت و حفظ ثبات و امنیت و من به چشم‌هایی می‌اندیشیدم که شعله‌ی کینه‌ی مخنث تاریخ و ناجی سرزمین را فرو نشاندند. داشتم داغ می‌شدم با حساسیتی که به این دو نام داشتم اما باز هم زلال شعر به فریاد رسید. این‌بار از زبان محمدعلی جوشایی. هم او که گفته:

...در کوچه‌ها طوفان بیاید کاش
شن‌باد خون‌افشان بیاید کاش

وقتی کرامت نیست در چشمی
آغامحمدخان بیاید کاش...


7 / کرمان

در دل شب و کویر
در میان فتنه‎‌های آخرالزمان
جمعه‌ها
چقدر استخوان‌سبک‌کن‌اند
کوه‌های صاحب‌الزمان*

* کوه‌هایی که از مشرق، جنگل قائم کرمان را در بر گرفته‌اند.




۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰


به: (...)

قرآن بخوان
دستی به سیم چارم احساس من بکش
بر دست‌های سنگی‌ام آیینه‌ای بساز
مشتاق زخمه‌های توأم یارا.


* مقبره‌ی مشتاق علی‌شاه در میدانی به همین نام در کرمان قرار دارد. سیم چهارم سه‌تار که مشتاق نامیده می‌شود ابتکار اوست. سابقه‌ی مشتاقیت را این حا بخوانید.


ليلة‌الرغائب پارسال

تا قيامت مادرم يادت به‌خير!

 عصر جمعه دوستان خبر دادند كه خانم فاخره صبا در گذشته است. فاخره دختر  برادرزاده‌ی  ابوالحسن خان صبا و همسر مهندس افضلی‌پور موسس دانشگاه كرمان بود. همان كسی كه پانزده سال پيش خبر فوت مرحوم افضلی‌پور را داده بود و ما را كه تازه‌جوانان دوست‌دارش بوديم برای استقبال از جنازه‌اش تا فرودگاه برد اين‌بار نيز خبر را داد. بگذريم از اين‌كه بنا به دلايلی -كه در حوصله‌ی اين‌جا نيست- به وصيت مهندس عمل نشد و نگذاشتند در دانشگاه كرمان دفن شود.

 

درباره‌ی اين زوج نيكوكار و روح بزرگشان بسيار گفته‌اند و بسيار نيز نه.  راستش برای من وجه هنری شخصيت ايشان در سايه‌ی كار بزرگی قرار گرفته كه اوايل دهه‌ی پنجاه در كرمان انجام دادند. ديروز هم وقتی صدای غمگين استادم را از پشت خط شنيدم كه فرمود: «نام بانو فاخره در ليست بهارستان هنرمندان نيست و اجازه‌ی دفنش را در جوار هنرمندان نمی‌دهند» پرسيدم: «چه اصراری هست كه ايشان در كنار هنرمندان دفن شود و چرا ابن‌بابويه و  جوار همسرش را انتخاب نمی‌كنيد؟» شنيدم كه: «پانزده‌ ميليون تومان پول خواسته‌اند كه من نداشتم و اگر داشتم حتما می‌دادم. دكتر ميرزايی (اولين رييس دانشگاه كرمان كه امورات ايشان را رتق و فتق می‌كرد) نيز زودتر از چهارشنبه نمی‌تواند از امريكا بيايد و در نتيجه بايد پيگيری شود كه ارشاد كرمان هنرمندی ايشان را تاييد كند!» با نااميدی قولكی دادم و تماس‌هايی هم گرفتم. خوشبختانه ساعتی طول نكشيد كه خبر دادند حوزه‌ی موسيقی وزارت ارشاد، مشكل تدفين را حل كرده است.

 

داشتم می‌گفتم كه بلندی نام بانو فاخره، فراتر از هنر وی، به شخصيت متعالی خودش برمی‌گردد كه سال‌ها هم‌گام مهندس افضلی‌پور، بنيانی بلند در جنوب‌شرق كشور نهاد كه تا ابدالآباد، فراموش شدنی نيست. آن‌ها كه دانشگاه‌های مختلف كشور را از نزديك ديده باشند و احيانا ساعتی را در ساختمان‌های عظيم دانشگاه كرمان و راهرو‌های پر پيچ و خمش گم شده باشند اهميت مساله را بهتر درك می‌كنند. ماحصل پنجاه سال تجارت مهندسی گرمساری،  كه نسبتی‌ با كرمان نداشت، بنيان‌گذاری دانشگاه در شهری است كه به تعبير مرحوم افضلی‌پور، هنگام مكان‌يابی طرح برای احداث دانشگاه در يكی از نقاط كشور، جوانان مستعد فراوان داشت و امكانات ناچيز. يادم نمی‌رود وقتی مهندس در گفت‌وگويی اعلام كرد من به اين دليل كرمان را برگزيدم كه «دزد» در اين شهر پيدا نمی‌شد، برخی شنوندگان خنديدند و من بال درآوردم.

 

بگذريم. حالا كه اين زوج بی‌فرزند، دوباره يكديگر را يافته‌اند تمام بايگانی‌ام را جست‌وجو كردم تا ترانه‌ای را كه هنگام مرگ مرحوم افضلی‌پور سروده بودم پيدا كنم اما نشد كه نشد. فقط از آن جلسه‌ی يادبود خاطره‌ای در ذهنم مانده كه بيش‌تر بهانه‌ای است برای تجليل از زندگان. وقتی از يكی‌ بود/ يكی نبود گذشتم و  در ادامه‌ی ترانه، درددلی با «پدر» بی‌فرزند كردم، پهنای صورت چند تن از اساتيد و مخصوصا خانم دكتر افشار را اشك فرا گرفته بود. آخر جلسه دكتر جلالی همسر نازنين اين استاد عزيز –كه هر كجا هستند خدايا به سلامت دارشان- فرمود: «خوب توانستی اشك خانم دكتر را در بياوری، كاری كه من تا حالا نتوانسته بودم!» و حال پس از سال‌ها مطمئنم كه هوای خانه‌ی  آن هر دو و تمام اساتيد و دانشجويانی كه از خوان بزرگ دانش و معرفت در دل كوير، لقمه گرفته‌اند، ابری است.

 

در اولين اقدام، رضا اسکندری عزيز، هشت روايت از بانو فاخره را در بام منتشر كرد. اميدوارم عظمت کارهای اين بزرگان در اين وانفسای آخرالزمان، چنان‌كه بايد و شايد، شناخته شود. احمد يوسف‌زاده‌ی نازنين همان روزها غزلی گفته بود كه به گمانم هنوز هم بهترين غزلش مانده است. مقطعش اين بود: «تا قيامت ای پدر يادت به‌خير!» روح اين مادر و پدر عزيزمان شاد.