کوچ
مختار یا مجبور
هجرت همیشه دردناک است.
بزرگِ خاندان، نذری داشته که تداوم یافته تا حالا. هرکدام از دختران و پسران که ازدواج میکنند مشمولش میشوند. هر جای دنیا هم که باشند توفیری ندارد؛ یا خودش یا پولِ قربانی را میفرستند. امسال 64گوسفند، آبگوشتِ نذری میشود توی سفرهی خانوادهها و عزاداران. پیامک میدهم: «سر دیگِ ...ها را که باز میکنید، برای یک جوانِ بیآرزو هم دعا بفرمایید.» میفرماید: «...دارد عکس میگیرد، همراه با ناهار فردایِ بام که آبگوشت است.»
دعوتنامه که شاخ و دُم ندارد. دارد؟!
هشت
سالی میشد که بیخبر بودم از پیرمرد. صدای دورگه و زنگدارش توی گوشی هم
طنین خودش را دارد: «تازه فهمیدهام کجایی! میخواهم متنی را که برای وداد
نوشتهام برایت بخوانم.»
دارد از وقتِ قرار میگذرد و دوستان هنوز وارد دستور جلسه نشدهاند. آن یکی دارد از خاطرات برفیِ سوئدش میگوید و عمق 800متری زیر زمین و زندگیای که در منهای چهل هم جریان دارد، دیگری از گریدری که فرستاده بود مهرآباد تا بلبشوی بحران را بخواباند... انصافا صحبتها شیرین است و شنیدن دارد اما من در میان جمع و دلم جای دیگر است. موقع خداحافظی یاد ابنمحمود میافتم و میخندم: «من یک منبر دیگر هم باید بروم.»
از هتل که بیرون میزنم، همهجا سفید شده است. دانههای برف، بلورهای ریز و خشک و البته درخشانیاند که عین خاکاره، از پیش لاشهی برفپاککن کنار میروند. رفیقمان اینجور مواقع میگوید: «عجب سرمای گداکُشی است، خداوکیلی مراقب خودتان باشید!»
حسابی مراقبیم. حالا که به قول شاعر: «گرمی شوفاژها هم التیامی نیست» رفتهایم بخاری خریدهایم اما اینها هم هرچه زور میزنند، با این گل و گشادی ساختمان، سردی ما را مرهمی نیستند. میگویند اصلاحطلبان اینروزها پولهایشان را جمع کردهاند و بخاری میخرند تا مصرف گاز برود بالا و رقیب رأی نیاورد. عجب ناکسانی هستند اینان! ما که توی این سرما به ریش هرچه اصلاحطلب است چغندر نثار میکنیم. قربان همین غلغل سماور که میشود کنارش نشست و قینوس گفت.
پیرمرد درست چند دقیقه بعد از من میرسد. با آنهمه ریش، جایی برای بوسیدن نگذاشته. خدا خیری به انقلابیون بدهد که خط ریش را باب کردند و حقالنساء را ادا فرمودند وگرنه مکافاتی بود. دل بیحوصله و بهانهگیر، کمکم سر حال میآید. طبق عرف پیرمردها، فتح باب گپ و گفت، مرور خاطرههاست. بعد میپرسد: «حالا که بازنشست شدهای چه میکنی؟» میخندم و جوابش را میدهم. آهی میکشد: «راست میگویی! وقت تولد تو، فلان نمایشنامه را روی صحنه برده بودیم!» بعد میپرسد: «راستی! کتابهایم را خواندهای؟» میگویم: «دایرهی آتش» را که خودتان مرحمت کردید. سپس از 14کتاب نمایشنامهای میگوید که یکجا در دست انتشارند و بعد هم گلایهای. با بیتی همدردی میکنم:
«روزی که برف سرخ ببارد از آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود»
میگوید: «عجب! همین چند روز پیش، یکی اینرا برایم خواند، از کدام شاعر است؟» به علامت ندانستن، سری تکان میدهم: «با این نازکاندیشیها، مال رفقای سبک هندی باید باشد، شاید صائب...» و جای استاد م.ر.ت را خالی میکنم.
صحبت که گل میاندازد، آقا مرتضا هم سر میرسد. با استاد، از یک ایل و تبارند انگار. لیوانهای چای داغ را پر و خالی میکنیم و پیرمرد، احوال کوهپایه و برف و باران را از مرتضا میپرسد. پای قنات که بهمیان میآید، قول مقالهای را میدهد دربارهی اعجاز مردمانی که با طبیعت حال میکردهاند و حالش را میبردند. یک همزیستی مسالمتآمیز و درک متقابل. چه دریاییاند این هنریمردان سالخورده.
با طمأنینه از حافظ میآغازَد:
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به نالهی دف و نی در خروش و ولوله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
ورای مدرسه و قال و قیل مسأله بود
به عادت خودم میگویم: آفرین! میفرماید: از مرحوم حافظ بود و ادامه میدهد:
«در دوردست آسمان کرمان، شب داشت برای ستارهها لونه میساخت تا از سرمای کشندهی دیماه کرمان، محفوظ بمانند. فوارهها رو به آبی آسمان کرده به دنبال گمشدهی خود در کویر میگردند. چند روزیست تند و تیره و خشمگین، شلاق بر گردهی آسمان میزنند. میدوند و طوفان بادی را میمانند که از خشکی آسمان میگذرند و ستارهها را داغ میزنند. داغ را ما به گرمای نفس عشق، و به نگاه او، گونههایش، به دست که بر گل و گردن یتیمی که میگذاریم از تب تنهایی، داغ است و حالا ابرهای طوفان باد صفت داغی دارند. داغی را از آسمان کرمان برمیدارند. درختها و آبشارهای میادین، چمنها و باغهای کوهپایه از خشکی، شَرَق شَرَق از درون میشکنند. این طبیعت شب هشتم دیماه است. سه روز از زلزلهی ویرانکنندهای میگذرد که عظیمترین بنای خشتی جهان، بههمراه نگهبانهای شهر بم را به تلی از خاک مبدل کرد. و حالا وداد. از اینهمه و دیگر رویدادها، پدیدههای اقلیم زیستیاش تأثیر گرفته و سالی را تلاش کرده تا این تأثیرات را به مردم سرزمینش منتقل کند...
... ریایی در کار نیست. وداد که پشت به تماشاگر دارد، رودرروی سقاخانهای ایستاده. از آتش پرده برآمده به آبی سقاخانه پیوسته. در این روانی و راحتی و آرامش سقاخانه، شمعها به آرامی و بیتوقع میسوزند. شمعها نماد تاریخی ما، در حافظهی عشق و ایمان و تمنای ما ایرانیان میسوزند... وداد شمعی است که همهی پیهی وجود او شناخت و تجربهی اقلیمی اوست که نخ وجود خود را گیرانده و میسوزد و پیهی وجود او را آب میکند. قطره قطره میچکد پیهی سوختهی اندام نحیفش. استخوانها از این پیهسوزی نمایان میشوند. اکنون آن آخرین و سوزندهترین و داغترین چکهای که از شمع وجودش میچکد هنر است. این چکه، هرچه ریا و ناپاکی و بیمعرفتی را میسوزاند و داغ ننگ میزند...
...گاه که موج از سر تماشاگر و بازیگران صحنه میگذرد و هیجان به خفقانشان میکشد، همگی آهی از دل برمیآورند که سرانگشت وداد، موج را عقب میزند و دریا آرام میگیرد. بوی رطوبت، بوی دریا میآید و خشکی کرمان مرطوب میشود. انگار خارج از سالن، چندقطرهای باریده. کرمان کم میبارد. گاهی شبها چند دانه باران رحمت میآید و صبح بوی رطوبت بیآنکه زمین خیس باشد از دل و دماغ خشتهای دیوار بلند میشود. تراژدی موج، همچون عملی دراماتیک، در یک آغاز و انجام مجموع است. ریتمی که این تراژدی را راهبری میکند ریتم سرانگشت وداد است. این ضرباهنگ درونی وداد، ریتم را به وجنات صحنه میریزد و به تماشاگر منتقل میکند اما افسوس، این اکسپرسیونیست موجود در فراز و فرود موج، به سراب میانجامد...
... در سراب نه از خمخانه، نه از دریا، نه از موج که همه در پیش چشم تو میرقصند خبری نیست. فریبگاهیست برای تشنگان راه که آب را از سراب نیابند. هنگامی که داغی بر موج میافتد و موج خشک و داغ بیآب و لبتشنه، سراب را در دل دریای کویر میگستراند، غرومب غرومب آسمان بلند میشود. ابرها در هم میروند و فریاد میکشند که پیرزنها به کودکان هراسناکشده از فریاد آسمان، لبخند بر لب میآورند و باز بچهها را به میدان بازی هدایت میکنند که این «پایه» است. صدای شلاق از دعوای ابرها که نمیخواهند بر کویر کرمان ببارند میآید. از چی میترسید؟ کسی کار به شما ندارد. به بازی خود برگردید. بخوانید: الله، خدا بارون بده. بارون به مسکینان بده. بارون به دهقانان بده.
استخوانهای سرانگشت وداد به یکباره دفها و دیگر کوبهها را به نجوا میخواند که ببارند بر پشت بامهای کاهگلی، ببارند، ببارند بر کوچهها با دیوارهای خشتی. ببارند تا صدای شرپ شرپ باران از ناودانهای سفالی بلند نشود و آب، ناپاکی زمین را بشوید و به گورستان چاهها ببرد. ببارند تا رطوبت ناب لبهای عشق، از خشکی گونههایش بگذرد و داغی دیگر را به یادگار بگذارد. باران صحنه را در بر گرفته، تماشاگران به طمع ریزش باران، دریچههای سالن را میکاوندو روی حوض صحنه، «قلندرو» میشود. قندیلهای آب که میشکنند، آجرها از قطرههای آب، جلز و ولز میکنند و خشکی پس میزنند...
... در همین پنجاه شصت سال گذشته، قناتهایی که از خشم آغامحمدخان در امان مانده بودند، همچون هیولایی زیبا و خوشسیما، آب را از گودی زمین به سطح میآوردند و کرمان را سیرآب میکردند. ما ملتی هستیم که بزرگترین باغهای پستهی جهان را در کویر رویاندهایم و از باران صحنهی وداد، آبیاری میکنیم...»
متن را که میشنوم، سیخی میشود بر گردهی احساسم. استادی سالخورده، سمفونیهای وداد توحیدی را شنیده و از آن مجلس جنون و ابزار دف و تمپو، کوزک و دایره، دمام و تمبک، سنج و زنگوله و... ده صفحه گزارش شاعرانه نوشته و آی تصویر ساخته. آن سمفونی نغمات یکطرف و این سمفونی واژهها هم همانطرف و ما غافلیم از اینهمه جنونمندی که دور و برمان میپلکد و میگذاریم و میگذریم. لااقل نوشتن خاطرهی دیدار دوست را از دست ندهیم. شاید پاسخی باشد بر کنجکاوی آن عزیزی که همیشه میگوید: «کاش میشد خاطرات سیاسی شما را بیسانسور بخوانم!»
دلم تنگ است و یار از من چغندرپخته میخواهد...
با مساعدت شاعر؛ «دارم به ساعت مچیام فکر میکنم» به بازار کرمان رسید. دوستانی که پیگیر ماجرا بودند میتوانند به شهر فرهنگِ انتهای شفا مراجعه بفرمایند. مطمئن باشند ناشر، ناشی نبوده که 2600تومان را چسبانده پشت جلد. ساعت مچیاش مرغوبتر از این حرفهاست.
بعد برای اینکه زیادی خوشبهحالش نشود، میگویم: مشکل اینجاست که آنوقت، با جمعیّت بیگانه میشوی، از جماعت جدا میافتی!
با چشمهای گشاد و اشکآلود نگاه میکند: همین خودت، مگر کم بهت برمیخورد وقتی درددل میکنی و او میخندد! شاید این غصههای کوچک برایش خندهدارند. کسی که شوکت مرگ برایش در هم شکسته، به زخم زبانی کم نمیآورد.
چانهام گرم شده: عزیز من! توی زندگی ممکن است آنقدر آدمیزاد مادربهخطا به تورَت بخورد که برگردی و دست و پای این یکی را ماچ کنی... اینقدر دل به حواشی نده.
آرامتر شده (یا لااقل من اینطور فکر میکنم). ادامه میدهم: قدیمترها، آدمها را از دوستانشان میشناختند، امروزه میشود از دشمنانشان شناخت. او دشمن تو نیست، ولی اگر هوس کردی از لاکت بیرون بیایی تا دشمنانت را بیابی یادت باشد گیر دشمن نادان نیفتی! بعد خاطرهای میگویمش از بچههای کوی طلاّب.
ناباورانه
میگوید: میخواهی همهی اینها را بنویسی؟ میگویم: الان که گرفتارم اما
فکر کنم تجربهی خوبی باشد برای سیستمی که باعث بازتولید اینگونه آدمها
میشود.
وقت خداحافظی میگوید: تو که میگفتی نصیحتپذیر نیستی، پس چرا اینقدر نصیحتم میکنی؟
میخندم: سر کلاس هم همین مصیبت را داشتم، به بچهها هم همین را میگفتم و البته عامل بودم اما الان به اقتضای سن رفتار میکنم. پیری است و هزار عیب شرعی.
میگوید: پیرمردها خطرناکترند! و میخندد.
میگویم: بیخیال! برو! کسی چشمانتظار توست.
میرود و دعا میکنم که دیگر برنگردد.
و راحت میشد از سرگیجههای بیسرانجامش
پریشانحالی ما را اگر گرداب میفهمید
وقتی خستهای ننویس. وقتی خوشحالی ننویس. وقتی کامیابی ننویس. وقتی دلتنگی ننویس. فقط وقتی بنویس که چیزی برای گفتن نداشته باشی.
• تاریخ، خندههای مرا کهنه میکند
اینقدر، خاطرات مرا زیر و رو مکن
(احتمالا مسعود سلاجقه!)
• آدم اگر توی وبلاگش هم نتواند از حسرتهایش بگوید که نمیشود. میشود؟ حسرت شیرین این روزهایم کتابهایی است که استادی بزرگوار از سر لطف به دفتر آورده و حدودا 300تایی از آنها هم توی کتابخانهی (دکور!) اتاق من جا خوش کردهاند. گل سرسبدشان هم یک دوره مجلهی سخن است که با جلدهای قرمز جگریشان آب از لب و لوچه آویزان میکنند. مشکل اما این است که امورات! ما بیجلسه و نشست نمیگذرد انگار و همین شده است آینهی دقمان. همین دیروز 8ساعت از تهماندهی عمرم توی این جلسات هباء منثورا شد. فقط نیمساعتش مصروف این گردید که رنگ سازمانی شرکت چه باشد بهتر است؟ وقتی داشت کار به جاهای باریک میکشید و توضیحات روانشناسانه و بازاریابانهی! دوستان افاقه نکرد از زبان من پرید: جگری! و مساله ختم به خیر شد (توجیهاتش بماند). چه شود روزگار ما با اینهمه جگر! تصورش خوشمزه است: رنگ دیوارها جگری (با ارفاق، آجری که ظاهرا با سفالهای کرم، ست شده است. این یکی از توجیهاتی بود که نماند و لو رفت)، مبلمان جگری، لباس همکاران جگری، سربرگها جگری، کمپرسور جگری، دایکات جگری... من اما دلم پیش جگرهای توی کتابخانه است.
• از روزی که جسارت کرده، کامنتدونی را بستهام، بخشی از وقتم آزاد شده است تا بتوانم لااقل بهجایش روزنامههایم را بخوانم. در عوض، کامنتهای شفاهی رو به فزونی گرفتهاند و برای من که بخش عمدهای از مخاطبان اینجا را روزانه یا در طول هفته زیارت میکنم، وضعیت بامزهای ایجاد شده است. توفیرش این است که بهجای اینکه بنویسند: «سلام، قشنگ بود! به ما هم سر بزن» صاف توی چشمهات نگاه میکنند و میگویند: «اوه! راستی پستمدرن هم شده؟!»
• اخلاق حرفهای اجازه میدهد چنین عکسی را منتشر کنیم؟ اگر دلش را ندارید، نبینید. ولی اگر زیادی خوش بهحالتان است و یادتان رفته دور و برتان چه خبر است، حتما قصهاش را بخوانید و با بیرحمی تمام به این عکس زل بزنید. لعنت به این جگر!
• با عزيزی عهد كرده بودم كه ده روز پشت هم «كوتاهتر از آه» را بهروز كنم. اين بازی شرطهايی داشت. يكی اينكه مصالحش را از روزمرگیهای دور و برمان وام بگيرم. بازی را اگرچه همان روزهای اول به مدد مشكلات بلاگفا باختم اما ادامهاش دادم تا به امروز. روزهای اول، اين بازی وقت و انرژی اندكی میگرفت و بهتعبير يكی از دوستان، اين كوتاهتر از آهها، شعرهای بينجلسهای بودند اما كمكمك رنگ جديت گرفتند و با اينكه پيامگير نگذاشته بودم، اما به مدد فناوریهای پيامك! و ايميل و تلفن و... بازخوردهای بامزهای گرفتم كه مثل هميشه، حاشيهساز شدند. من هم كه چقدر مخلص حاشيهام! اينها را گفتم كه گفته باشم. انشاءالله به تريج قبای كسی نيز برنخورد. از همهی دوستان فوتبالی، شيمیدان، بيمهگر، بانكی، هيات مديره، روزنامهنگار، شاعر، عاشق و... هم ممنونم كه به اين بازنده، تقلب رساندند.
• از روزی كه گفته بودم: «پيراهنم را يوسفی ديوانه دزديدهست...» تا حالا چند تا پيراهن كادو گرفتهام. آقاجان! من تا حالا بهخاطر اين چند سطر، كلی هزينه دادهام، شما را بهخدا اجازه دهيد حداقل پيراهنم را خودم انتخاب كنم! سرانگشتی كه حساب كردم، ديدم در يكسال گذشته، هشت پيراهن برايم سوغات آوردهاند يا هديه دادهاند كه بدبختانه رنگ اكثرشان هم روشن است. به قول شاعر: رنگ روشن به ما نمیآيد!
• اينهم فالخند گلآقايی بدون شرح من (با تشكر از چند تا شاگرد ناخلف!): شايد در نگاه اول، مرد متولد تيرماه، اخمو و عصبانی به نظر برسد ولی با نگاه دقيقتر میفهميد كه او در واقع عصبانی و اخمو است! ... مرد تيرماهی نياز مبرمی به تروخشك كردن دارد و از همان زمان ازدواج شما میتوانيد بچهداری را هم تجربه كنيد!
• اين بند را فقط دوستان فوتبالی بخوانند:
بچهتر! كه بوديم، شبهای جمعهی هر هفته، به اتفاق دوستان همسن و سال، میرفتيم روستاهای اطراف دهمان! برای برگزاری دعای كميل. مرحوم صادقی كه صدای خوشی هم داشت بزرگترمان بود. وقتی شهيد شد احتمالا دوم راهنمايی بودم. هر كدام بهنوبت روستايی میرفتيم و دعا میخوانديم. يكی از دوستان برای تأكيد بر اهميت اين مناجات، تعبير «انسان الادعيه» را بهكار میبرد. بگذريم. اينروزها كه پوست و استخوانم حسابی اذيت میكنند، ياد همان فراز دعا (انگار همهاش فراز بیفرود است) میافتم كه از «رقة جلدی» و «دقة عظمی» میگويد.
عيد امسال وقتی میخواستم از قايقی در ساحل سنگی بندر كنگ، پياده شوم، روی سنگها افتادم و بخش بزرگی از ساق پايم زخمی سطحی برداشت. به گمان ايام قديم، فكر میكردم كه زود محو میشود ولی نشد كه نشد. زانويم هم همان ايام و به لطف فوتبال ناكار شد تا حداقل وقتی حالی دست میدهد، علاوه بر «شدة ضری»، پوست و استخوان هم فراموش نشود.
القصه، برای من كه هيچوقت با پای خودم نزد پزشك نمیروم و هشدارهای آقا مسعود را هم ناديده گرفتهام، دوهفتهای میشود كه فريضهی فوتبال ترك شده و در خماری يك شوت مشت ماندهام. دوستان فوتبالی كه چپ و راست متلك میگويند مستحضر باشند كه ما هم مثل همين رضا عنايتی، اگر جنازهمان هم توی زمين باشد به مكزيك گل میزنيم. دانگمان هم محفوظ است. فقط میماند راه دور و مشكل بنزين كه آنهم باكی نيست.
• آقای مسعود سلاجقه که دبیر اجرایی کنگرهی شعر رضوی هم هستند امر کردهاند که لینک وبلاگ جشنواره را بگذارم. این لینک بلاگفایی(+) و اینهم پرشینبلاگیاش(+). ظاهرا آخرین مهلت ارسال آثار، 25آبانماه است. آنها که اینکارهاند بشتابند. آنها هم که برای کنگره به کرمان تشریف میآورند حتما خبری بدهند تا برای زیارتشان برنامهریزی کنیم و هی ننویسیم دوست نادیده...
• آقای ع.ا.ت (به سبک کیهان!) هم لطف کردهاند و دستی به زخمهای کتیبه کشیدهاند. جواب این دوست نادیده را میگذارم برای فرصتی دیگر. البته ایشان سوالی نپرسیدهاند که لازم باشد پاسخ بدهم اما در دو سه خط پیامشان، چند گزارهی غلط استعمال کردهاند که هر کسی از عهدهاش برنمیآید. اگر فرصتی بود و عمری، یادآوری خواهم کرد.
• از دوستانی هم که دعوت ما را بیپاسخ نگذاشتند صمیمانه ممنونم. ذکر این نکته نیز خالی از فایده نخواهد بود (انشاءالله) که بام کویر قرار نیست جای کس یا کسانی را تنگ کند. همین. بابت دیر نوشتن هم طبق معمول شرمندهام؛ شما دیگر به رویم نیاورید. فعلا دنبال نخود و لوبیای تدارکاتم و شعرهای نیمهکاره را مثل یک بچهی خوب میگذارم در کوزه تا ببینیم چه میشود...
(هرچند)
حس پریدن از غزل آغاز میشود
این بیترانه مرد زمینگیر
(اما)
هر صبح با خیال تو از خواب میپرد
--------------------------------------------
• پ.ن: هر چه خواستم چشم روی هم بگذارم و بگذرم اما انگار این پوستین رهایمان نمیکند. پس:
ماییم و نوای بینوایی
بسملله اگر حریف مایی
• رفيقمان میگفت: آدم فرهيختهایست. در مصاحبههايش هميشه از دلسوزی برای جوانان میگويد و (اگر بيشتر از اين بگويم، بعضیها میشناسندش)... ضمن اينكه پولش از پارو هم بالا میرود. اينقدر از فضايل و مناقب ايشان گفت تا راضی شدم برای اولين بار محض عرض گدايی برای يك كار فرهنگی! خدمتشان برسم. كلی مقدمه بافتم و ضرورتهای چنين كاری را احصا كردم. ايشان هم داغتر از من، چيزهايی به اين ضرورتها افزود و كمی اميدوارم كرد و خوشحال. فكر كردم نشانی را عوضی نيامدهام. اما چشمتان روز بد نبيند. تا پای پول بهميان آمد و حرفهای صريح من مبنی بر اينكه بهخاطر تعريفی كه ازتان شنيدهايم و میدانيم كه آلودهی سياست و حزب و فرقه و... نيستيد و بايد سر جيب را شل كنيد، چنان رفتارش عوض شد كه مسلمان نشنود، كافر نبيند. با همان لهجهی شيرين فرمودند: دزدزده! شدهام. همين ماه پيش شهرداری هشتصد ميليون تومان جريمهام كرده است. بعد هم آنقدر آه و زاری كرد كه نزديك بود چيزی هم كف دستش بگذاريم و برويم. اين را نوشتم تا يادم بماند اگر گردنم را هم بزنند، اين تجربه را تكرار نكنم.
• با همان حال زار و نزار، بهاتفاق رفيق عزيز، كنار مغازهای توقف كرديم تا گلويی تر كنيم و خشمی فرو بنشانيم كه ديدم جمعشان جمع است. اولين بچههای علامهحلی كه اولين سال تدريس مرا تحمل كردند. هوتن، بهروز، سپهر و... (اسمهای نسل چندمی را حال میكنيد!)
پشت سر معلم و مدرس و... حرفهای زيادی میزنند و برخیشان هم آن را تاييد میكنند. مهمترينش هم اين است كه شيرينی اين شغل به ديدن موفقيت شاگردان است و باقی بهانه. منهم اگر چه مدتهاست تكليفم را با اين حرفها و اين شغل شريف، روشن كردهام اما بدم نمیآمد تا صحت اين ادعا را به چشم ببينم.
بچهها كنكور داده بودند و من دوست داشتم بدانم چطور شاخ غول را شكستهاند. وقتی رتبهها را گفتند، همهی غصهها هم سرآمدند. هر چند طبق معمول، رتبههای تك رقمی و دورقمی، بيشتر متعلق به بچههای فرزانگان بود اما وقتی فهميدم اين آقاپسرها هم میتوانند در بهترين دانشگاههای مملكت ادامه تحصيل دهند، از شادی در پوست خودم نمیگنجيدم. ( به قول آن شاعر پستمدرن: كلاغ از شادی در پوست خود نمیگنجشك!). بماند اينكه سرنوشتشان در دانشگاه چه خواهد شد و چه بلايی سرشان خواهد آمد.