کوچ

دلخواه یا دلگیر
مختار یا مجبور
هجرت همیشه دردناک است.

عصر دلتنگی

آه... دلتنگیّ خونینی‌ست
گاه‌گاهی لحظه‌های من
عصر جمعه نیست.

158/ سفر

سفر، پرندگیِ شاعرانه با معشوق
سفر، رهاییِ روح از مزارِ عادت‌هاست
...
حقیقتش
سفر، گریزِ منه از من
خدا کنه که موفق بشیم...

فی امان‌الله

زنگ زد برای خداحافظی حج؛ اما _شاید_ غرورش نگذاشت حلالیت بطلبد. بدرودی گفتم و التماس دعایی. گفتم برای تو هم بگویم که مدتی‌ست همه را _مطلق_ حلال کرده‌ام. سخت بود و گاهی دردناک، اما شد. توقع متقابلی نیست؛ نیاز خودم بود به‌عنوان آخرین جنون دهه‌ی سی زندگی.
 
پ.ن: با آن‌که اعتراض ندارم که نیستی
در من تظاهراتِ سکوت است روز و شب

مرجان! عشق تو مرا کشت

چهار نفری، دست هم را گرفتیم و عقب‌عقب به آب زدیم. تلوتلو که می‌خوردیم، حس اردکی را داشتم با یک‌دست لباسِ استرچِ کلفت که یک سیلندر اکسیژن و 11کیلو وزنه به کمرش بسته شده باشد. آب خنک، بدجوری مورمورمان می‌کند. لباس که خیس می‌شود، لایه‌ای از آب بین لباس و بدن، حایل می‌شود و عایق. این لایه، گرما را از خود بدن می‌گیرد و حرارتی مطبوع و ملایم به آن برمی‌گرداند. گرم که می‌شویم، می‌ایستیم و علامت‌ها را مرور می‌کنیم. با چسباندن نوک انگشت سبابه به شست، یک دایره می‌سازیم و به سمت هم پرت می‌کنیم، این یعنی: اوکی! پنجه را باز می‌کنیم و شست و انگشت کوچک را  حول محورِ مچ، بالا و پایین می‌بریم، این یعنی: مشکل دارم! و الخ.

برای تمرین و تطابق، سر شیلنگ اکسیژنِ خشک را توی دهانمان می‌گذاریم، سرمان را زیر آب می‌کنیم و نفس می‌کشیم. یک چیزی مثل لثه‌ی مصنوعی چسبانده‌اند سر شلنگ که باید محکم گازش بزنی و فرآیند حیاتی تنفس و مهم‌تر از آن خالی‌کردن احتمالی آب دهان را از همین راه انجام بدهی. بامزه‌تر از آن، روش جلوگیری از بخارگرفتگی عینک است. می‌گویند اسپری مخصوصی نیاز دارد که آمریکایی است و قاعدتا مشمول تحریم. رفیق حرفه‌ای، در حالی که دست به دهان برده است، سه نفر دیگر را وادار می‌کند با بزاق‌شان، عینک را اندود کنند و با آب دریا بشویند. تضمین می‌دهد که از مدل آمریکایی بهتر جواب می‌دهد. طبیعتا لحظات نمکینی است که چهار اردک خوش‌ذوق، عینک‌های ضد آب و هوایشان را با وسواس، بخارزدایی می‌کنند و لطیفه می‌گویند. البته پیاز داغش را رفیقمان زیاد کرده است، این اسپری در اصل همان خمیردندان بدون فلوراید است که نقشش را بزاق به‌خوبی ایفا می‌کند.

بزرگ‌ترین تجربه‌ی این ضیافت، «نفس‌کشیدن زیر آب» است. تجربه‌های دیگر هم اگرچه فرع قصه‌اند اما جذاب و ارزیدنی. این‌که نتوانی حتا با دوستان صمیمی جز به زبان اشاره سخن بگویی، چیز غریبی نیست. حتا تحمل فشار زیاد و البته یک‌نواخت بر تمام بدن و کندشدن فعالیت سیستم عصبی، بی‌بدیل نیست. ظاهرا فرانسوی‌ها برای استراحت مغز هنگام غواصی، اصطلاح «مارتینی‌شدن» را جعل کرده‌اند. یعنی یک‌ساعت غواصی همان‌قدر فعالیت سیستم عصبی را کند می‌کند که یک لیوان مارتینی! و البته این یکی هرچند مشمول تحریم نیست، اما حرمت دارد...

ادامه نوشته

غزل/ دریای بی‌موج

برای م.د و تنهایی‌اش

مغرور و ناآرام، داغی بر جبینش بود
یک گلّه گرگِ سخت‌جان در پوستینش بود

بوی کویر و آسمان می‌داد آغوشش
حیّ علی خیرالعطش در آستینش بود

سجاده‌اش را زیر باران آبرو می‌داد
مردی که برقِ تیغ خون‌آلود، دینش بود

همواره از تابوت‌های شعله‌ور می‌گفت
همواره دريايی از آتش در كمينش بود

امروزش اما از شب و آیینه لبریز است
مردی كه كوهستان حيرت سرزمينش بود

دریا بدون موج، مردابی‌ست مرگ‌آلود
ای‌کاش هم‌چون پیش، طوفان هم‌نشینش بود

حالا خودش را هم به‌زحمت می‌شناسد... آه
چیزی از او در خاطرات نازنینش نیست!



پ.ن1: خورشید تازه طلوع کرده بود که خوابیدم. توی یک صبح ابری اردیبهشتی، خواب سعدی را دیدم. وسط بوستان قدم می‌زدیم. صحبتمان با شیخ گل انداخته بود که همراهم زنگ زد: سلام! فردوسی هستم...
خنده‌ام گرفته بود. صدای قشنگی دارد این آقای فردوسی. با ایشان هم گپی زدم و  دوباره خوابیدم. رویم نشد بگویم داشتم خواب سعدی را می‌دیدم.

پ.ن.2: غزل بالا را اسفند 87 گفته بودم. حالا آن اسفند را برای این روزهای اردیبهشتی دود می‌کنم...


یک عاشقانه‌ی رنگی

اشتیاقِ کهنه‌ام را ریشه‌هایِ تاک می‌فهمند
مستی‌ام را بهت و سرگردانیِ افلاک می‌فهمند

درکم از دیوانگی، تنها هراسی هیز و مبهم نیست
چشم‌هایت را تمامِ چشم‌هایِ پاک می‌فهمند

عشقِ سبزم! زخم‌هایت را به من بسپار و راهی شو!
تیشه را سرشاخه‌های سبز، وحشتناک می‌فهمند

در کنارِ نبضِ بیدارِ تو تا خورشید خواهم راند
ای خوشا آنان‌که حسِ ریشه را در خاک می‌فهمند

عشق را شاید زلیخاهای یوسف‌دیده... اما آه
درد را تنها «عزیز»ان گریبان‌چاک می‌فهمند

صخره‌ها را روزگار از فهمِ پاکوبی رهانیده‌ست
گردبادِ شوق را تنها خس و خاشاک می‌فهمند...
ادامه نوشته

83/ نمک‌گیر

یک سرفه‌ی خشک
در سفره‌ی نوبهارمان جا مانده
باران، نمکِ برف چه‌می‌داند چیست.


سالی که بر آن گذشتیم، کم‌سفر و پرنوسان بود. سیر آفاق کم‌تر میسر شد _اگر هر جابجایی را سفر محاسبه نکنیم_ ولی این سومین سال موشی که دیدم تا دلتان بخواهد در سیر انفس غوطه‌ورم کرد. نوسان‌ها نیز نفس‌گیر بود. از بالا  و پایین‌های سلوک سیاست و رفاقت و تجارت بگیر، بیا تا رسم زندگی و آیین دلاوری. این آخری البته چیز دیگری‌ست؛ گور بابای تمام سهامی که به ثمن بخس فروخته شد.

سال نو با فوتبال آغاز شد. از یکی دو ساعت پس از این‌که تقویم، بهار را تحویلمان داد، آلوده‌اش شدیم، اساسی. چهار روز متوالی، بی‌ استراحت و ریکاوری با جمعی نامتقارن که فقط فوتبال می‌تواند دور هم جمعشان کند، توی یکی از همین سالن‌های اهدایی سفرهای استانی، اندوه را شوت کردیم. جنسمان هم جور بود، دانشجو، طلبه، مهندس، تاجر، شاعر، فیلسوف، اصلاح‌طلب، اصول‌گرا، خودی، غیرخودی، چاق، لاغر، ریش‌دار، بی‌ریش... خلاصه، عجیب سال گاوی شد.

گفتم فوتبال، یادم آمد که مسی‌ها درست یک‌ماه است جای سوم جدول را محکم چسبیده‌اند و جم نمی‌خورند. البته اگر در این مدت لیگ برقرار بود شاید ماجرا توفیر می‌کرد. فوتبال البته مثل سیاست و بسیاری از حوزه‌های علوم انسانی این قابلیت را دارد که همگان در تحلیلش تشریک مساعی بکنند، بی‌ترس و واهمه. ما هم دلمان را خوش کرده‌ایم به شنیدن و شنیدن. تحلیل‌های فوتبالی که جای خود دارد، شنیدن و خواندن ارزیابی‌های سیاسی هم خالی از خلل و نمک نیست. بامزه‌تر این‌جاست که مدعیان متخصصی که نمی‌گذارند هیچ بیگانه‌ای از دور و بر مرزهای حوزه‌هایی مثل ادبیات و اقتصاد و... عبور کند، مطمئن و مومن، مشغول تحلیل و اظهار نظرند. خب، طبیعتا این‌ جزو ابتدایی‌ترین حقوق شهروندی است که راجع به سرنوشتشان افاضه بفرمایند اما این خلق‌الله صدبار هم که گزیده شوند و هزار بار هم که تحلیل‌هایشان غلط از آب در بیاید، باز یادشان می‌رود که سیاست ایرانی را مدرک‌ها و دانشکده‌ها رقم نمی‌زنند. اگر کسی می‌خواهد از پیچیدگی‌ها سر دربیاورد گاهی باید شجاعانه در محضر کسانی بنشیند که در این وادی چند پیراهن _یا به‌قول ظریفی چند تنبان_ بیش‌تر پاره کرده‌اند.

آخرین سوغاتی تعطیلات هم سرفه‌های خشکی است که در سفره‌ی نوبهارمان ماند که می‌تواند از نتایج نادیده گرفتن توصیه‌های حاجی برای خوردن زنجبیل و عسل هم باشد. والله ما راضی هستیم هزار بار سرما بخوریم و نمک‌گیر برفی بشویم که دیگران خودش را می‌بینند و ما سوزش را؛  اما این آسمان، خسیس نباشد. برف دیگران و باران خودمان را شکر. قبل از سال چندبار این بیت را برای محمدرضا زمزمه کردم:
بر کشت‌زار تشنه‌ی ما اشک غم مبار
ای آسمان ببار پی آبروی خویش

در کوچه‌های خراسان

نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هرچند تخم سوخته در خاک کشته‌ایم

هفته‌ی دوم سال نو سعادتی دست داد تا در کوچه‌های خراسان هم قدمی بزنم. بماند این‌که بیش‌تر لحظات در دعوت و مهمانی گذشت و فرصت نشد تا بسیاری جاها و کسان را ببینم و تجدید دیداری کنم. هم‌سفرها اما مثل عید پارسال، هم‌دل بودند و نازنین. وقت برگشت، دید زدن تابلوها هم عالمی داشت. نیشابور، سبزوار، فریمان، کدکن، خانیک و... خاطر خراسان را خواستنی‌تر می‌کرد. یک جاده‌ی عجیب هم در دل کویر لوت هست که از وقتی یادم می‌آید همین‌گونه بوده و تنها روکشش ترمیم شده است. دور و بر «نای‌بند»، جاده عین یک موجِ سینوسیِ نامیرا در عمق و ارتفاع امتداد یافته است. یک آسانسور کند است که پیوسته بالا و پایینت می‌برد و به تعبیر ما عوام، دلت را پر و خالی می‌کند. سردار رویانیان هم، حراست از این مسیر نسبتا خلوت و طولانی را به پلیس وجدان خلایق سپرده بود. از آن‌جا که سال پیش، وجدان من یکی بسیار خسته شده بود، استراحت مطلقی دادیمش و پدال گاز را تا آن‌جایی که جلوبندی خودرو پایین نیاید، فشردیم و پس از مدت‌ها که 110تا روی دلمان مانده بود، عقده‌گشایی کردیم. یک هم‌یار پلیس عزیز هم همراهمان بود که هی هشدار می‌داد اگر کم‌تر از 160تا بروی جریمه‌ات می‌کنم! مصرف سوخت و استهلاک و استرس بیش‌تر شد اما به‌موقع مسافران را تحویل دادیم تا جومونگ و شصت‌چی‌شان را ببینند. باز هم دم سیدحسن گرم، که نگذاشت رنگ ماتم بر شادی‌های خرد این چند روزه‌‌ی مردم بپاشند. بعضی عزبزان، بی ‌می مستند و بی‌شراب، شوریده و انگار بدشان نمی‌آمد ملت در این ایام بروند سراغ راز بقای ماهواره‌ها. روح مادرش شاد!

حال گذشته‌ خوب است

چندتایی بودیم که ملقب شده بودیم به قطعنامه‌ای‌ها. یعنی حالا که بوی قطعنامه بلند شده، آمده‌اند بجنگند! این کنایه‌ی قرارگاهی البته هیچ کداممان را نمی‌آزرد. حقیقتش این بود که هر کدام از ما سه نفر دلیلی داشتیم. یکی که با یک سال تفاوت، بزرگ‌ترمان بود، به جرم برادر شهید بودن، همیشه پای اتوبوس، مهر برگشت توی پیشانی‌ اشتیاقش خورده بود، دیگری سابقه‌دار بود و تو هم که فراری بودی از زندگی.

صبح روز اعزام، پدر خبر را با کلی مقدمه‌چینی می‌دهد. می‌داند که جانت به جانشان بند است. هر سه‌نفر با هم و با یک گلوله‌ی توپ پریده‌اند. اولی حسین فرمانده گردان 18ساله‌‌ و افتخار لشکر، دیگری مرادت مسعود و سومی مهدی، عزیزترین دوستی که با تو عقد اخوت خوانده بود. زیر بار خبر خرد می‌شوی. همه نگران عکس‌العملی دیوانه‌وارند. می‌روی توی حمام. نیم‌ساعت زیر دوش گریه می‌کنی. لباس می‌پوشی و می‌رسی به محل اعزام. آن‌روز حتا به ذهن کسی خطور نکرد که بخواهد یا بتواند مانعت شود. این‌را بعدها شنیدی.

این‌ها را گفتی تا در این روزهای پرتشویش که بعضی‌ها که حالا از آن نمد برای خودشان کلاهی دوخته‌اند و بعضی‌ترها که بعدها به دنیا آمدند و گمان می‌کنند حتا در زهدان مادر هم مجاهد فی‌سبیل‌الله بوده‌اند و اگر آن‌روز بودند، بهمان می‌کردند، خیال برشان ندارد که پای یک کلاه نمدی دیگر در میان است. قاعده این است: «آن‌ها که باید بگویند، خاموشند و آن‌ها که باید خفه‌خون بگیرند در جولانند» و تو جزو هیچ‌کدام نیستی.

قصه ساده‌تر از این حرف‌هاست. همین هفته‌ی پیش بین تو و فرمانده‌ی سال‌های دور، گفت‌وگویی اتفاقی درمی‌گیرد و دو سه روزت را مشغول خویش می‌کند. متن زیر در فاصله‌ی همین چند روز نوشته شد تا یادت نرود که هنوز خیلی‌ها هستند که حرمت لباس رزم را به طمع سیاست نیالوده‌اند و اگر زیاد سر به سرشان بگذاری با یک تک‌تیر خلاصت می‌کنند: «ما داریم توی وقت اضافه زندگی می‌کتیم.»



برای اولین بار نبود که از گفته‌هایت پشیمان شدی. مکالمه که تمام شد خیس عرق بودی.
می‌پرسد: چه می‌کنی اخوی؟
- شکر خدا، دعای باران!
عین دو نفر که همه‌ی حرف‌هایشان ته کشیده، گپ می‌زنید: چه خبر؟
-هیچ.
 می‌خندد: دنیا و خبرهایش که پیش روزنامه‌نگارهاست.
حتا حرمت همان نصفه‌روزی را که فرمانده‌ات بود نگه نمی‌داری: ای آقا! مطبوعات اخته‌تر از این حرف‌هایند. ما هم که تزیین سفره‌ایم تا نگویند آزادی و دموکراسی نیست. دنیا دست شما نظامی‌هاست که دارید مملکت را به باد فنا می‌دهید.
سکوت سنگینش جنگ را مغلوبه می‌کند. گوشی بوی خون می‌دهد.

* * *

خاطره‌ها چقدر زلال می‌بارند. التماس‌های رسول و بغض تو تکانش نمی‌دهد.
- ما سد دز نمی‌رویم! آخرش جنگ تمام می‌شود و ما...
تو را به کناری می‌کشد: مومن! رسول، برادر شهید است. اگر بیاید شلمچه و برنگردد با چه رویی به روی پدرش نگاه کنم؟
-من که برادر شهید نیستم!
می‌خندد: تو که آموزش ندیده‌ای بچه! اول می‌روی سد دز تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.
یادش رفته انگار که خودش فقط سه سال از تو بزرگ‌تر است.

خدا نخواست. رسول را بردند سد دز. تو هم طی نصف روز آموزش توپ اس.پی.جی 9 یا همان آر.پی.جی 11 را می‌بینی و می‌روی قاطی یکی از گروهان‌های ضدزره با چند تا جیپ و توپ106 و اس‌.پی‌.جی 9، چند موشک مالیوتکا، یک موشک تاو اهدایی مک‌فارلین و تعدادی اسلحه‌ی سبک غنیمتی. حالا اوی نوزده‌ساله فرمانده است و قرار است تو بیسیم‌چی‌اش بشوی.

مینی‌بوس افراد تازه‌نفس را تا خط دو می‌برد و کنار سنگر فرماندهی می‌ایستد. عراقی‌ها با یک گلوله خمپاره به استقبال می‌آیند. شیشه‌های مینی‌بوس خرد می‌شود و همه سراسیمه توی بیابان پراکنده می‌شوند. بوی عجیبی می‌آید. یکی داد می‌زند: «شیمیایی!» دیگری با محاسن جوگندمی می‌دود و همه‌ی آب کلمن را روی چفیه‌اش می‌ریزد و محکم دور سر و صورتش می‌پیچد. همان چفیه‌ای که کمی بعد با آن گلوله‌های عرق‌ شرمندگی را پاک می‌کند؛ وقتی می‌فهمد که رودست خورده و بوی عجیب مال شیشه‌ی دارویی‌ست که یکی از بچه‌های خوش‌ذوق، پیش پایمان شکسته تا هوای کار دستمان بیاید.

هنوز گیج شلمچه‌ای. واژه‌ی که قبلا فقط روی گور دوستانت دیده بودی. قرمز نه؛ سرخ! هنوز ظهر نشده که یک لندکروزر مدل بالا جلوی سنگر بوق می‌زند. فرمانده به خنده می‌گوید: بیسیم‌چی بیا سوار شو! عجب بهشتی بود کابین خنک آن وانت توی گرمای کشنده‌ی شلمچه. حرکت که می‌کند، می‌‌پرسی: «چرا پشت وانت خونی است؟» جوابت را می‌دهد. اولین گلوله که نزدیک ماشین منفجر می‌شود، می‌پرسی: «این چی بود؟» باز هم با طمانینه پاسخ می‌دهد. دومی سوت می‌کشد، باز هم کنجکاوی‌هایت را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. بعدی‌ها را که می‌پرسی، لبخند می‌زند: «نگفتم اول برو آموزش ببین!»

چند ساعت بعد، توی سنگر فرماندهی خبرهایی زمزمه می‌شود. انگار خط یک شکسته و دشمن دارد می‌آید. حاج قاسم از پشت بی‌سیم می‌گوید: «عقرب سیاه بفرستید!» جیپ‌های حامل توپ106 آماده‌ی عزیمت می‌شوند. تو رفته‌ای پیش بچه‌های زرهی. تا برمی‌گردی می‌بینی فرمانده‌ی بی‌معرفت با تریل 250 رفته است و مهدی را به‌جای تو به‌عنوان بی‌سبم‌چی برده. حالا هیچ‌کس جز تو توی سنگر فرماندهی نیست. مجبوری فقط به صداهای مغشوش و داد و فریادهایی گوش بسپری که از بی‌سیم در سکوت سنگر منتشر می‌شود. ناگهان صدایی می‌آید: «... شهید شد» بلافاصله یکی داد می‌زند: «کره‌خر! با رمز صحبت کن!» می‌فهمی که اوضاع خرتوخر از آنی‌ست که تصور کرده‌ای. چند ساعت بیش‌تر نیست که آمده‌ای. حالا یکه و تنها گیر کرده‌ای بین غرش گلوله‌ها آن‌هم توی سنگری که برای ایستادن باید گردنت را کج کنی.

هنوز غروب نشده که زلزله می‌شود. بعدا می‌فهمی سنگری که تویش اتراق کرده‌ای غصبی است. یعنی چند روز پیش، برادران عراقی آن‌جا اقامت داشته‌اند و این یعنی که حداقل گرای دقیق آن‌جا را دارند. خوش‌انصاف‌ها از سر خاکریز شروع کرده‌اند و بی‌این‌که حتا نقطه‌ای را بی‌نصیب بگذارند تمام دژ را بسته‌اند به گلوله‌های مینی‌کاتیوشا. وسایل سنگر عین دانه‌های اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرند. همان چند ساعت صبح توی لندکروزر کافی بوده که حالا فرق گلوله‌ی توپ و خمپاره و مینی‌کاتیوشا را بفهمی. خشم دشمن که فرو می‌نشیند از سنگر بیرون می‌آیی، کمی آن‌سوتر مهدی را می‌بینی سرتاپا خونی و خاک‌آلود. کمکش می‌کنی تا کف سنگر دراز بکشد. قبل از هرچیز دست می‌کند توی یکی از جیب‌های شلوار شش‌جیبش و یک ساعت مچی به‌همراه تعدادی کارت شناسایی و یک قرآن خون‌آلود بیرون می‌آورد. می‌گوید: «قبل از این‌که منتقلش کنند وصیت کرد این‌ها را به تو بدهم.» قرآن را که می‌بوسی بوی خون تازه در مشامت می‌پیچد.
بغض‌آلود می‌پرسی: «یعنی شهید شد؟»
- «با خمپاره ما را زدند، از موتور که چیزی نماند، او هم که لت و پار شد، بی‌سیم هم...» و تا به اسم بی‌سیم می‌رسد بغض می‌کند.
 ترسانده بودنمان که  اگر بی‌سیم به دست دشمن بیفتد باید صاف بروید دادگاه صحرایی، یعنی خلاصه این‌که بدون بی‌سیم برنگردید. کلافه است و سردرگم. ناگهان مسلمانی‌ات گل می‌کند.

* * *

همین پارسال، مهدی دعوتت کرده بود فرحزاد. بعد از شام و در میان هر غل‌غل قلیان، کمی از مسلمانی تو می‌گفت و خنده‌ی قشنگش را شلیک می‌کرد.
توی آن گیر و دار، تو یادت می‌آید که احتمالا مهدی نماز ظهر و عصرش را نخوانده.
با تشر می‌گویی: «نمازت را خوانده‌ای؟»
 او هم با همان اوضاع و احوال لیچاری بارت می‌کند: «گم‌شو...»
از رو نمی‌روی: «ببین مهدی جان! مگر ما برای چی آمده‌ایم بجنگیم؟ اباعبدالله هم برای نماز جنگید.»
حالا کارد به استخوانش بزنی خونش در نمی‌آید. نزدیک است یک کتک‌کاری حسابی راه بیفتد که بچه‌های لشکر 27 به رمز خبر می‌دهند بی‌سیم پیش آن‌هاست. مهدی آرام می‌شود، رویت را می‌بوسد و می‌رود برای طهارت و وضو.
این‌ها را که در خنکای فرحزاد تعریف می‌کند چشمانش برق می‌زنند. از زور خنده و دود قلیان سرفه‌اش می‌گیرد: «راستش را بگو! هنوز هم نماز می‌خوانی؟ نماز صبح‌هایت چی؟ قضا می‌شوند؟» و بعد آه می‌کشد: «عجب نمازی خواندم آن‌روز! چقدر چسبید...»

* * *

فرمانده‌ی نصف‌روزه‌ی ما شهید نشد. پس از بازگشت به عیادتش می‌روی. همه‌ی ترکش‌ها را از تنش در آورده‌اند جز بزرگ‌ترینش را. یک برآمدگی بزرگ از کنار قفسه‌ی سینه خودنمایی می‌کند. حالا دیگر جنگ تمام شده است و او با یادگاری‌هایش سرگرم است.

* * *

مکالمه که تمام شد خیس عرق بودی. بعد از سال‌ها شماره‌ات را پیدا کرده؛ دارد با تو گپ می‌زند. چند دقیقه‌ای به تو فرصت می‌دهد تا بشناسی‌اش. وقتی عذرخواهی می‌کنی بابت خنگی و خرفتی، شروع می‌کند به نشانی دادن. ناگهان همه‌چیز را به یاد می‌آوری. آن‌قدر دلت پر هست که غصه‌ی همه‌ی حماقت‌ها، ناکارآمدی‌ها و سوءاستفاده‌های دیگران را بر بزرگواری او بار می‌کنی.
سکوت سنگینش که می‌شکند می‌گوید: «من هنوز هم یک سربازم.» برای اولین بار نبود که از گفته‌هایت پشیمان می‌شوی. آرزو می‌کنی دوباره جنگی در نگیرد...

این‌هم شد زندگی؟

می‌گوید: «شعر و فوتبال؟ این‌هم شد زندگی؟» می‌گویی: «کاکاجان! اگر بود که می‌شد یک زندگی آسمانی! زمینی‌ها هم حسرتش را می‌خوردند اما واقع قصه این است که از همه‌ی وجوه حیات فردی و جمعی، آن‌گونه که ما متنعمیم، فقط همین دو قسمتش قابل عرضه است.» (البته عنایت دارید که ادبیات نوشتاری اکثر اولاد آدم، تومانی صنار با نوع گفتاری‌اش توفیر دارد. گفتاری تو را اندکی که آب بکشند و خنده‌ها و نیش‌هایش را بگیرند، کمی هم چفت و بست و لعابش بدهند می‌شود همین نوشتاری)
 طبیعتا ایشان باید می‌پرسید: «چرا؟» و وقتی نپرسید، خودت ادامه دادی:
ادامه نوشته

غزل‌بانو

1- «غزل‌بانو» هم آمد. چه ذوقی کردیم از پس آن‌همه انتظار. یک رباعی اولین کادوی تو به آقای پدر می‌شود. قدم‌خیر است انشاءالله.
همیشه خاطره‌ی پیرمردی با تو هست که می‌گفت: «آقا جان! من زن و بچه‌ام را ول کرده‌ام و آمده‌ام این‌جا...» و خنده‌ی ما زبان‌نفهم‌ها که: «هنر نکرده‌ای آقا جان! ما هم پدر و مادرمان را ول کرده‌ایم!» و باز هم حرص پیرمرد که: «چه‌کارتان کنم که نمی‌فهمید. نمی‌فهمید پدر یعنی چه؟!» و باز هم خنده‌ی ما و بوسه بر سر و رویش و باز هم نفرین‌های محبت‌آمیزش که: «الهی صدام بمیرد و شما پدر شوید!»

ادامه نوشته

امیریه

می‌گوید: «از شما بعید است! انتزاعی بحث نکنید، مصداقی بفرمایید!» می‌گویم: «مصداق از این بهتر که این شاخ شمشاد حتا یک فحش معمولی هم بلد نیست بدهد!» می‌خندد: «امان از دست شما؛ هنوز هم که شوخ‌طبعید!» از آن‌جا که اصول‌گرایی عاشق ادبیات است و ایضا آقای امیرخانی، می‌گویم: «حاجی! اگه رفیق مایی عین حضرت هرندی که مجوز بیوتن رو یه هفته‌ای داد، لوطی‌گری کن! مدارکشو می‌فرستم، خودت یه مدرسه‌ی خوب،‌ از اونا که من دلم می‌خواد ثبت‌نامش کن...» به تریج قبایش برخورده: «اونایی که شما دوست دارین که پارتی‌بازی نمی‌خواد!».
ادامه نوشته

دعوت‌نامه

بزرگِ خاندان، نذری داشته که تداوم یافته تا حالا. هرکدام از دختران و پسران که ازدواج می‌کنند مشمولش می‌شوند. هر جای دنیا هم که باشند توفیری ندارد؛ یا خودش یا پولِ قربانی را می‌فرستند. امسال 64گوسفند، آبگوشتِ نذری می‌شود توی سفره‌ی خانواده‌ها و عزاداران. پیامک می‌دهم: «سر دیگِ ...ها را که باز می‌کنید، برای یک جوانِ بی‌آرزو هم دعا بفرمایید.» می‌فرماید: «...دارد عکس می‌گیرد، همراه با ناهار فردایِ بام که آبگوشت است.»

دعوت‌نامه که شاخ و دُم ندارد. دارد؟! 

 

دمی با دوست

استاد مهدی ثانیهشت سالی می‌شد که بی‌خبر بودم از پیرمرد. صدای دورگه و زنگ‌دارش توی گوشی هم طنین خودش را دارد: «تازه فهمیده‌ام کجایی! می‌خواهم متنی را که برای وداد نوشته‌ام برایت بخوانم.»

 

دارد از وقتِ قرار می‌گذرد و دوستان هنوز وارد دستور جلسه نشده‌اند. آن یکی دارد از خاطرات برفیِ سوئدش می‌گوید و عمق 800متری زیر زمین و زندگی‌ای که در منهای چهل هم جریان دارد، دیگری از گریدری که فرستاده بود مهرآباد تا بلبشوی بحران را بخواباند... انصافا صحبت‌ها شیرین است و شنیدن دارد اما من در میان جمع و دلم جای دیگر ا‌ست. موقع خداحافظی یاد ابن‌محمود می‌افتم و می‌خندم‌: «من یک منبر دیگر هم باید بروم.»

از هتل که بیرون می‌زنم، همه‌جا سفید شده است. دانه‌های برف، بلورهای ریز و خشک و البته درخشانی‌اند که عین خاک‌اره، از پیش لاشه‌ی برف‌پاک‌کن کنار می‌روند. رفیقمان این‌جور مواقع می‌گوید: «عجب سرمای گداکُشی است، خداوکیلی مراقب خودتان باشید!»

 

حسابی مراقبیم. حالا که به قول شاعر: «گرمی شوفاژها هم التیامی نیست» رفته‌ایم بخاری خریده‌ایم اما این‌ها هم هرچه زور می‌زنند، با این گل و گشادی ساختمان، سردی ما را مرهمی نیستند. می‌گویند اصلاح‌طلبان این‌روزها پول‌هایشان را جمع کرده‌اند و بخاری می‌خرند تا مصرف گاز برود بالا و رقیب رأی نیاورد. عجب ناکسانی هستند اینان! ما که توی این سرما به ریش هرچه اصلاح‌طلب است چغندر نثار می‌کنیم. قربان همین غل‌غل سماور که می‌شود کنارش نشست و قینوس گفت.

 

پیرمرد درست چند دقیقه بعد از من می‌رسد. با آن‌همه ریش، جایی برای بوسیدن نگذاشته. خدا خیری به انقلابیون بدهد که خط‌ ریش را باب کردند و حق‌النساء را ادا فرمودند وگرنه مکافاتی بود. دل بی‌حوصله و بهانه‌گیر، کم‌کم سر حال می‌آید. طبق عرف پیرمردها، فتح باب گپ و گفت، مرور خاطره‌هاست. بعد می‌پرسد: «حالا که بازنشست شده‌ای چه می‌کنی؟» می‌خندم و جوابش را می‌دهم. آهی می‌کشد: «راست می‌گویی! وقت تولد تو، فلان نمایشنامه را روی صحنه برده بودیم!» بعد می‌پرسد: «راستی! کتاب‌هایم را خوانده‌ای؟» می‌گویم: «دایره‌ی آتش» را که خودتان مرحمت کردید. سپس از 14کتاب نمایشنامه‌ای می‌گوید که یک‌جا در دست انتشارند و بعد هم گلایه‌ای. با بیتی هم‌دردی می‌کنم:

«روزی که برف سرخ ببارد از آسمان

بخت سیاه اهل هنر سبز می‌شود»

می‌گوید: «عجب! همین چند روز پیش، یکی این‌را برایم خواند، از کدام شاعر است؟» به علامت ندانستن، سری تکان می‌دهم: «با این نازک‌اندیشی‌ها، مال رفقای سبک هندی باید باشد، شاید صائب...» و جای استاد م.ر.ت را خالی می‌کنم.

 

صحبت که گل می‌اندازد، آقا مرتضا هم سر می‌رسد. با استاد، از یک ایل و تبارند انگار. لیوان‌های چای داغ را پر و خالی می‌کنیم و پیرمرد، احوال کوهپایه و برف و باران را از مرتضا می‌پرسد. پای قنات که به‌میان می‌آید، قول مقاله‌ای را می‌دهد درباره‌ی اعجاز مردمانی که با طبیعت حال می‌کرده‌اند و حالش را می‌بردند. یک هم‌زیستی مسالمت‌آمیز و درک متقابل. چه دریایی‌اند این هنری‌مردان سال‌خورده.

 

با طمأنینه از حافظ می‌آغازَد:

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی‌ست

به ناله‌ی دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسأله بود

 

 

به عادت خودم می‌گویم: آفرین! می‌فرماید: از مرحوم حافظ بود و ادامه می‌دهد:

«در دوردست آسمان کرمان، شب داشت برای ستاره‌ها لونه می‌ساخت تا از سرمای کشنده‌ی دی‌ماه کرمان، محفوظ بمانند. فواره‌ها رو به آبی آسمان کرده به ‌دنبال گم‌شده‌ی خود در کویر می‌گردند. چند روزی‌ست تند و تیره و خشمگین، شلاق بر گرده‌ی آسمان می‌زنند. می‌دوند و طوفان بادی را می‌مانند که از خشکی آسمان می‌گذرند و ستاره‌ها را داغ می‌زنند. داغ را ما به گرمای نفس عشق، و به نگاه او، گونه‌هایش، به دست که بر گل و گردن یتیمی که می‌گذاریم از تب تنهایی، داغ است و حالا ابرهای طوفان باد صفت داغی دارند. داغی را از آسمان کرمان برمی‌دارند. درخت‌ها و آبشارهای میادین، چمن‌ها و باغ‌های کوهپایه از خشکی، شَرَق شَرَق از درون می‌شکنند. این طبیعت شب هشتم دی‌ماه است. سه روز از زلزله‌ی ویران‌کننده‌ای می‌گذرد که عظیم‌ترین بنای خشتی جهان، به‌همراه نگهبان‌های شهر بم را به تلی از خاک مبدل کرد. و حالا وداد. از این‌همه و دیگر رویدادها، پدیده‌های اقلیم زیستی‌اش تأثیر گرفته و سالی را تلاش کرده تا این تأثیرات را به مردم سرزمینش منتقل کند...

... ریایی در کار نیست. وداد که پشت به تماشاگر دارد، رودرروی سقاخانه‌ای ایستاده. از آتش پرده برآمده به آبی سقاخانه پیوسته. در این روانی و راحتی و آرامش سقاخانه، شمع‌ها به آرامی و بی‌توقع می‌سوزند. شمع‌ها نماد تاریخی ما، در حافظه‌ی عشق و ایمان و تمنای ما ایرانیان می‌سوزند... وداد شمعی است که همه‌ی پیه‌ی وجود او شناخت و تجربه‌ی اقلیمی اوست که نخ وجود خود را گیرانده و می‌سوزد و پیه‌ی وجود او را آب می‌کند. قطره قطره می‌چکد پیه‌ی سوخته‌ی اندام نحیفش. استخوان‌ها از این پیه‌سوزی نمایان می‌شوند. اکنون آن آخرین و سوزنده‌ترین و داغ‌ترین چکه‌ای که از شمع وجودش می‌چکد هنر است. این چکه، هرچه ریا و ناپاکی و بی‌معرفتی را می‌سوزاند و داغ ننگ می‌زند...

...گاه که موج از سر تماشاگر و بازیگران صحنه می‌گذرد و هیجان به خفقانشان می‌کشد، همگی آهی از دل برمی‌آورند که سرانگشت وداد، موج را عقب می‌زند و دریا آرام می‌گیرد. بوی رطوبت، بوی دریا می‌آید و خشکی کرمان مرطوب می‌شود. انگار خارج از سالن، چندقطره‌ای باریده. کرمان کم می‌بارد. گاهی شب‌ها چند دانه باران رحمت می‌آید و صبح بوی رطوبت بی‌آن‌که زمین خیس باشد از دل و دماغ خشت‌های دیوار بلند می‌شود. تراژدی موج، هم‌چون عملی دراماتیک، در یک آغاز و انجام مجموع است. ریتمی که این تراژدی را راهبری می‌کند ریتم سرانگشت وداد است. این ضرباهنگ درونی وداد، ریتم را به وجنات صحنه می‌ریزد و به تماشاگر منتقل می‌کند اما افسوس، این اکسپرسیونیست موجود در فراز و فرود موج، به سراب می‌انجامد...

... در سراب نه از خم‌خانه، نه از دریا، نه از موج که همه در پیش چشم تو می‌رقصند خبری نیست. فریب‌گاهی‌ست برای تشنگان راه که آب را از سراب نیابند. هنگامی که داغی بر موج می‌افتد و موج خشک و داغ بی‌آب و لب‌تشنه، سراب را در دل دریای کویر می‌گستراند، غرومب غرومب آسمان بلند می‌شود. ابرها در هم می‌روند و فریاد می‌کشند که پیرزن‌ها به کودکان هراس‌ناک‌شده از فریاد آسمان، لبخند بر لب می‌آورند و باز بچه‌ها را به میدان بازی هدایت می‌کنند که این «پایه» است. صدای شلاق از دعوای ابرها که نمی‌خواهند بر کویر کرمان ببارند می‌آید. از چی می‌ترسید؟ کسی کار به شما ندارد. به بازی خود برگردید. بخوانید: الله، خدا بارون بده. بارون به مسکینان بده. بارون به دهقانان بده.

استخوان‌های سرانگشت وداد به یک‌باره دف‌ها و دیگر کوبه‌ها را به نجوا می‌خواند که ببارند بر پشت بام‌های کاه‌گلی، ببارند، ببارند بر کوچه‌ها با دیوارهای خشتی. ببارند تا صدای شرپ شرپ باران از ناودان‌های سفالی بلند نشود و آب، ناپاکی زمین را بشوید و به گورستان چاه‌ها ببرد. ببارند تا رطوبت ناب لب‌های عشق، از خشکی گونه‌هایش بگذرد و داغی دیگر را به یادگار بگذارد. باران صحنه را در بر گرفته، تماشاگران به طمع ریزش باران، دریچه‌های سالن را می‌کاوندو روی حوض صحنه، «قلندرو» می‌شود. قندیل‌های آب که می‌شکنند، آجرها از قطره‌های آب، جلز و ولز می‌کنند و خشکی پس می‌زنند...

... در همین پنجاه شصت سال گذشته، قنات‌هایی که از خشم آغامحمدخان در امان مانده بودند، هم‌چون هیولایی زیبا و خوش‌سیما، آب را از گودی زمین به سطح می‌آوردند و کرمان را سیرآب می‌کردند. ما ملتی هستیم که بزرگ‌ترین باغ‌های پسته‌ی جهان را در کویر رویانده‌ایم و از باران صحنه‌ی وداد، آبیاری می‌کنیم...»

 

 

متن را که می‌شنوم، سیخی می‌شود بر گرده‌ی احساسم. استادی سال‌خورده، سمفونی‌های وداد توحیدی را شنیده و از آن مجلس جنون و ابزار دف و تمپو، کوزک و دایره، دمام  و تمبک، سنج و زنگوله و... ده صفحه گزارش شاعرانه  نوشته و آی تصویر ساخته. آن سمفونی نغمات یک‌طرف و این سمفونی واژه‌ها هم همان‌طرف و  ما غافلیم از این‌همه جنون‌مندی که دور و برمان می‌پلکد و می‌گذاریم و می‌گذریم. لااقل نوشتن خاطره‌ی دیدار دوست را از دست ندهیم. شاید پاسخی باشد بر کنجکاوی آن عزیزی که همیشه می‌گوید: «کاش می‌شد خاطرات سیاسی شما را بی‌سانسور بخوانم!»

دلم تنگ است و یار از من چغندرپخته می‌خواهد...

چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است

رفته بودیم رفسنجان. مادرخانم دوستی قدیمی از دنیا رفته بود. ایشان همیشه عادت داشت در چنین مواقعی تبریک و تسلیت بگوید. معتقد بود فوت مادرزن مثل شهادت می‌ماند، هم تبریک دارد و هم تسلیت! آمدیم تبریک بگوییم که دیدیم فضا جدی‌تر از این حرف‌هاست. جرأت نکردیم. به همان تسلیت بسنده کردیم. مجلس که تمام شد رفتیم حمیدآباد سر قبر علی و همسر و فرزندش. محمدرضا آن‌قدر زار زد که مرا هم به‌هم ریخت. برگشتنی، همه فهمیدند اتفاقی افتاده و افتاده بود. برای کسی که گریه‌کردن یادش رفته، چیز غریبی نیست اگر سردرد و مخلفاتش دوره‌اش کنند و  غمباد، خانه‌نشین‌اش. خانه‌نشینی اما برای من یک نوستالژی است. آدم تازه می‌فهمد که چه کارهای ناکرده و چه چیزهای ناگفته روی دست و دهانش باد کرده‌اند. با همان سردرد مردافکن و به ضرب دگنک کدئین و کافئین، آن‌قدر نوشتم و سرودم که تلافی همه‌ی روزمرگی‌ها درآید. سفرنامه‌ی بندر را هم فرستادم روی آنتن.

سق‌ که سیاه باشد همین است. روز قبلش داشتم به دوستی می‌گفتم که این‌جا قرار بود اتاق کار باشد، اتاق خواندن و نوشتن و البته با دوستان بودن؛ اما شده است اتاق ملاقات با ارباب رجوع. می‌گفتم باید این اوضاع را عوض کرد و این چندروزه عوض شده است. چقدر دلم هوای این‌جا را کرده بود.

 

بازار پیامک گرم است. اولی می‌نویسد: «خواب دیده بودم که مریض شده‌اید و من آمده‌ام ملاقات شما. الان هم خوشحالم که می‌بینم خواب‌هایم خلاف نیست!» به دیگری می‌نویسم: «استاد، روی ما که سیاه هست بابت این سردردی که دردسر شده. صفحه‌ی اول، دست شما را می‌بوسد؛ ما هم روی ماهتان را». وقتی از عزیزی تشکر می‌کنم بابت زحمتی که برایش داشته‌ام، می‌نویسد: «خدا سایه‌ی شما را از سر ما کم نکند»؛ خوش‌انصاف چیزی را نوشت که قرار بود من برایش بنویسم. یک پیامک هم اشتباهی راه گوشی مرا یافته: «چون ابوی اجازه نمی‌دهد کاندیدا شوم، شرعا معذورم!» دو پیامک دعوت به جلسه هم آمده. انگار ملت خیال خودشان را راحت کرده‌اند با این رسانه‌ی فراگیر. یکی دیگر می‌نویسد: «الان به نت دسترسی ندارم، دنبال کسی می‌گردم که زنگ بزنم و سفرنامه را برایم بخواند.» در آخر هم نوشته: «لطف کنید سردردتان را فشرده کنید و لای این پیامک برای من بفرستید!» طاقت نمی‌آورم و زنگ می‌زنم. می‌گویم خودم برایت می‌خوانم. می‌گوید: «پاریزندیده، چقدر تماشای صنوبرهاش به دلم نشسته» و بعد از مکثی کوتاه: «قرار نبود به تلنگری...» دکتر که زنگ می‌زند، می‌گوید: «حالا برعکس شده، باید بپرسیم که کی این‌جا هستین؟» آخرش می‌فرماید: «دعایتان می‌کنم» می‌گویم: «دعاست مایه‌ی جمعی که دستشان خالی‌ست، شما تجویز بفرمایید...» می‌گوید: «ما دست به تیغمون خوبه، امری باشه در خدمتیم» یادم رفت از امید بگویم. دیشب پیامک رسید که: «امید را به‌جای ساطور، تیغ جراحی بریده، فردا بریزیم سرش؟» جواب دادم: «ما همین امید را داریم که به‌خاطرش آرزوها بر باد داده‌ایم! حتما»...  و وقتی می‌نویسم: «بام و بامیان که روی تخم چشممان‌اند...» دیگر جوابی نمی‌دهد. از 12 پیامک غیرقابل انتشار –به‌قول سید ابطحی- هم می‌گذریم و می‌گذاریمشان تویsent  و inbox . مدتی پبش فکر می‌کردم با این دوستان هنرمند و خوش‌ذوق، می‌شود وبلاگی راه‌انداخت ویژه‌ی پیامک که هر شب هم به‌روز شود. راستش، آدم پیرشدنش را توی این آیینه بهتر می‌بیند. بلانسبت ما که در صفر مطلق هم جاری هستیم... .


خاطره‌ی دلبرکان غمگین من

پیش از این‌که همه‌ی پله‌ها را بالا بیاید، نفسش به شماره افتاده بود. دم در اتاق، دو کتاب و برگه‌ای به دستم داد و رفت. رویش بیتی از اسرافیلی را نوشته بود:
هم‌زاد کویریم ولی سوز عطش نیست
این قافله از وسوسه‌ی آب گذشته‌ست

نیم‌روزی را فقط به او فکر کردم. دوسالی هست که با پدیده‌ای به نام «مظفر بقایی» وَر می‌ورد. حس می‌کنم تنهایی‌ را با قهرمان قصه‌اش تقسیم کرده. یکی پیشترک گفته بود انگار: سعی نکن در میدان جاذبه‌ی آدم‌های بزرگ، وول بخوری! کله‌پایت می‌کنند آخر... کله‌پا شده‌ها را اما دوست دارم. مصدقی دوآتشه‌ی دیروز، وقتی زبان باز می‌کند، بی‌اختیار می‌گوید: مهندس رضوی، دکتر بقایی، مصدق... این‌روزها منتظرم که پیر سلطنت‌آبادش را هم بشنوم.

«او از ازل باندباز بود» هم به کرمان می‌آید. نمی‌توانم شیفتگی‌ام را به نام کوچکش پنهان کنم... پاگلدزوف و جمال‌حاجی 350هزار تا می‌گیرند برای یک فصل، اما مگر می‌شود از وسوسه‌ی کرامات امیر و پدرخوانده و عنایات شاه‌حسینی گذشت؟ گیرم که این عددها برای جیب امیرخان  کوچک باشد. آی خنده‌دار می‌شود اگر فراهانی دوباره بگذارد توی کاسه‌ی دوستان...

این ابراهیم خان شفا هم ما را گذاشته است دم توپ لمپن‌ها. با یک جعبه شیرینی می‌آید تو. صدای دورگه و زنگ‌دارش بالا می‌رود: بفرما! شما که بدون باج چیزی نمی‌نویسید! موهای پرپشت سینه‌ از یقه‌ی بازش بیرون زده؛ کاپشن کمری، بالاتنه‌ی تنومندش را مضاعف جلوه می‌دهد و دست‌های درشتش، بادبزن‌های بی‌وقفه‌ای‌ست که چپ و راست می‌روند و می‌آیند. ساعتی گپ‌زدن با جماعتی که همه‌چیزشان روست، کم‌تر خسته‌ات می‌کند تا دمی ور رفتن با پیچیده‌هایی که یک روده‌ی راست توی شکمشان نیست. وقتی عصبانی می‌شود و نیم‌خیز، تو هم جابجا می‌شوی و خیره می‌شوی توی چشمانش تا شرارت معصومی را که با آن‌همه یال و کوپال، بزک کرده بهتر بفهمی. عاقبت دستت می‌آید «خشکی درخت/ از کدام ریشه آب می‌خورد». جان به جانشان کنی نردبان‌اند اینان.

دور پنجم بود انگار. با خودم عهد می‌کنم که پشت‌پرده‌ها را بنویسم. دفترچه‌ی کوچکی می‌شود که وقتی فرصت می‌کنم بخوانمش، از ترس پاره‌اش می‌کنم. قربانی کردن یک دفتر می‌ارزد به پرده‌دری. چند وقت پیش دوباره این وسوسه، گل کرده بود اما یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو... خاطره‌ی دلبرکان غمگین سیاست را نمی‌شود نوشت.

بیکار است انگار. هی پرسه می‌زند توی خواب‌های ما. بیدار که شدم غزلش را هم گفتم و گذاشتم در کوزه. آبش را شاید دیگران بخورند

پنجشنبه‌ هم قشنگ می‌شود

با مساعدت شاعر؛ «دارم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کنم» به بازار کرمان رسید. دوستانی که پی‌گیر ماجرا بودند می‌توانند به شهر فرهنگِ انتهای شفا مراجعه بفرمایند. مطمئن باشند ناشر، ناشی نبوده که 2600تومان را چسبانده پشت جلد. ساعت مچی‌اش مرغوب‌تر از این حرف‌هاست.

ادامه نوشته

پیرانه‌سر

:اگر جان سالم به‌در ببری از بلایای عظیم، از ابتلائات بزرگ، از غم‌های سهم‌گین، چنان طمأنینه‌ای می‌یابی که ایّوب به تو رشک خواهد برد...

بعد برای این‌که زیادی خوش‌به‌حالش نشود، می‌گویم: مشکل این‌جاست که آن‌وقت، با جمعیّت بیگانه می‌شوی، از جماعت جدا می‌افتی!

با چشم‌های گشاد و اشک‌آلود نگاه می‌کند: همین خودت، مگر کم بهت برمی‌خورد وقتی درددل می‌کنی و او می‌خندد! شاید این غصه‌های کوچک برایش خنده‌دارند. کسی که شوکت مرگ برایش در هم شکسته، به زخم زبانی کم نمی‌آورد.

چانه‌ام گرم شده: عزیز من! توی زندگی ممکن است آن‌قدر آدمی‌زاد مادربه‌خطا به تورَت بخورد که برگردی و دست و پای این یکی را ماچ کنی... این‌قدر دل به حواشی نده.

آرام‌تر شده (یا لااقل من این‌طور فکر می‌کنم). ادامه می‎‌دهم: قدیم‌ترها، آدم‌ها را از دوستانشان می‌شناختند، امروزه می‌شود از دشمنانشان شناخت. او دشمن تو نیست، ولی اگر هوس کردی از لاکت بیرون بیایی تا دشمنانت را بیابی یادت باشد گیر دشمن نادان نیفتی! بعد خاطره‌ای می‌گویمش از بچه‌های کوی طلاّب.

ناباورانه می‌گوید: می‌خواهی همه‌ی این‌ها را بنویسی؟ می‌گویم: الان که گرفتارم اما فکر کنم تجربه‌ی خوبی باشد برای سیستمی که باعث بازتولید این‌گونه آدم‌ها می‌شود.
وقت خداحافظی می‌گوید: تو که می‌گفتی نصیحت‌پذیر نیستی، پس چرا این‌قدر نصیحتم می‌کنی؟

می‌خندم: سر کلاس هم همین مصیبت را داشتم، به بچه‌ها هم همین را می‌گفتم و البته عامل بودم اما الان به اقتضای سن رفتار می‌کنم. پیری است و هزار عیب شرعی.

می‌گوید: پیرمردها خطرناک‌ترند! و می‌خندد.

می‌گویم: بی‌خیال! برو! کسی چشم‌انتظار توست.
می‌رود و دعا می‌کنم که دیگر برنگردد.

آچمز

- آخرش اسم صفحه رو انتخاب کردید؟
- «عشق‌آباد» رو عشق است!
‌- حالا چی هست این؟
- یه چیزی تو مایه‌های جمالته!!
- پس بی‌خیال...


می‌آیی/ ساعت زنگ می‌زند / می‌روی/ دلم

توصیه‌های...

و راحت می‌شد از سرگیجه‌های بی‌سرانجامش
پریشان‌حالی ما را اگر گرداب می‌فهمید

وقتی خسته‌ای ننویس. وقتی خوشحالی ننویس. وقتی کام‌یابی ننویس. وقتی دل‌تنگی ننویس. فقط وقتی بنویس که چیزی برای گفتن نداشته باشی.

ادامه نوشته

عکس یادگاری

یک خبر چندخطی را نشانم داد. ناصر دوباره طلای جهانی ریاضی گرفته است. این‌بار اما در کسوت یک دانشجوی شریف! شماره‌ی همراهش را هم داد. گفت: من زنگ زدم جواب نداد. شما امتحان کن. جواب مرا هم نداد. چند لحظه بعد زنگ زد: من ناصر طالبی‌زاده هستم، شما؟ و وقتی احوال‌پرسی‌ها تمام شد، پرسیدم: چرا جواب نمی‌دادی؟ با کمی مکث گفت: داشتم وضو می‌گرفتم.
- کجایی؟
- مسجد جامع.
- نمازت را بخوان و همان‌جا بمان تا کسی را بفرستم پی‌ات.
به مرتضا زنگ زدم: کجایی اخوی؟
- باشگاهم. فرهاد کاظمی هم این‌جاست! میگه جمعه استقلال را توی آزادی می‌بریم.
- ولش کن. برو مسجد جامع. یکی منتظرته.
رویش را بوسیدم. سال اول دبیرستان، برنز کشوری گرفت. سال دوم طلای کشوری. سال بعد طلای جهانی، سال بعد نفر اول مسابقات انجمن ریاضی کشور و امسال هم طلای جهانی المپیاد ریاضی دانشجویان. احتمالا جزو نخبه‌هاست و حکما ماهی صد و پنجاه تومان را می‌گیرد. یاد بودجه‌ی چهار میلیاردی مس افتاده بودم و فرهاد کاظمی که تغییرات گسترده در تیمش را به نگرانی بابت فرهنگ کرمان ربط می‌دهد. می‌دانید که یک بند از قراردادش این است که دهه‌ی اول محرم را باید برود نوکری آقا. یقه البته خرگوشی باز می‌ماند، فقط رنگش سیاه می‌شود. یاد افتخارآفرینی لاله‌های نارنجی و جوانان رشیدی افتاده بودم که احتمالا هیچ‌وقت دیپلمشان را هم نمی‌گیرند.
مصاحبه که تمام شد، برای اولین بار هوس کردم دستم را بیاندازم دور گردن کسی و عکس یادگاری بگیرم.



زور و غرور

امشب پرسید: پس چرا ماجرای سونا را ننوشتی؟ خندیدیم. داشت شیطنت می‌کرد. به رویم آورد که عین پلیس‌های توی سریال گفته بودمش: هر حرفی که بزنی می‌تواند توی وبلاگ بر علیه‌ات استفاده شود. راستش سونا ماجرایی نداشت. عبرتی داشت که حواسم باشد به قضاوت‌هایم. همان‌طور که داشت وزنه می‌زد، کتف پر از بخیه‌اش را دیدم و استواری عضلات را. از روی لباس هیچی پیدا نبود. خودش توضیح داد: توی مسابقات جودو کتفم در رفت و الخ. عبرتش همان همیشگی بود: بچه‌ها مواظب باشید! وقتی از ظاهر افراد نمی‌شود حتا در باره‌ی زورشان قضاوت کرد چطور می‌شود درباره‌ی غرورشان احتیاط نکرد؟

یک گاز سیب سبز

پرسیدم: مرتضا کجاست؟ با خنده می‌گوید: بالای درخت. سیب‌ها را نشان می‌دهد و اضافه می‌کند: زنگ زدم، بالای درخت بود، گفتم برای ما هم بچیند. حالا چند شب است که شام، سیب می‌خورم و این معما را مرور می‌کنم که بالای درخت چطور می‌شود موبایل را جواب داد؟ یکی از همین شب‌ها بود که پیامک رسید: در میان هر سیب / دانه‌ها محدود است/ در دل هر دانه/ سیب‌ها نامحدود/ چیستانی‌ست عجیب! دانه باشیم نه سیب...
مدتی‌ست هر چیز به سیب ربط داشته باشد، جلبم می‌کند.
«وزن زیاد و قد دراز و فوتبال بازی!» تکیه‌کلام هشدارهای دکتر مرحومم بود. دستور ایشان و لطف سیب‌ها مرا به زیر صد کشانده است. خدایش رحمت کند که دکتر خوبی بود. 

توی متن چای

برای آنان‌که اهل سیاست‌اند، شش‌هفت ماه هیجان‌انگیز و دلهره‌آور پیش روست. برای ما تماشاکنان بستان نیز، فرصت خوبی‌ست تا کمی حظ ببریم از ناشیانه‌هایی که دور و نزدیک می‌بینیم. طعم سلام‌ها و بوی دست به سینه‌گذاشتن‌ها عوض شده است. دوستان قدیم، یکایک پیدایشان می‌شود. می‌نشینیم توی متن چای و به گمانه‌زنی‌ها می‌خندیم. خبرهای خوب هم از چپ و راست می‌رسد. دو سه تا عروسی اساسی پیش رو داریم. غصه‌ای اگر هست، دوری امیرم است. می‌گوید: مطمئنی فقط برای امیر دلتنگی؟ و می‌خندد و می‌خندیم. به تعبیر تحریف‌ شده‌ی گل‌آقایی: خنده بر هر درد بی‌درمان دواست. باز هم دم گل‌آقا گرم...

جگر

تاریخ، خنده‌‌های مرا کهنه می‌کند
این‌قدر، خاطرات مرا زیر و رو مکن
(احتمالا مسعود سلاجقه!)
آدم اگر توی وبلاگش هم نتواند از حسرت‌هایش بگوید که نمی‌شود. می‌شود؟ حسرت شیرین این روزهایم کتاب‌هایی است که استادی بزرگوار از سر لطف به دفتر آورده و حدودا 300تایی از آن‌ها هم توی کتابخانه‌ی (دکور!) اتاق من جا خوش کرده‌اند. گل سرسبدشان هم یک دوره مجله‌ی سخن است که با جلدهای قرمز جگری‌شان آب از لب و لوچه آویزان می‌کنند. مشکل اما این است که امورات! ما بی‌جلسه و نشست نمی‌گذرد انگار و همین شده است آینه‌ی دق‌مان. همین دیروز 8ساعت از ته‌مانده‌ی عمرم توی این جلسات هباء منثورا شد. فقط نیم‌ساعتش مصروف این گردید که رنگ سازمانی شرکت چه باشد بهتر است؟ وقتی داشت کار به جاهای باریک می‌کشید و توضیحات روان‌شناسانه و بازاریابانه‌ی! دوستان افاقه نکرد از زبان من پرید: جگری! و مساله ختم به خیر شد (توجیهاتش بماند). چه شود روزگار ما با این‌همه جگر! تصورش خوش‌مزه است: رنگ دیوارها جگری (با ارفاق، آجری که ظاهرا با سفال‌های کرم، ست ‌شده است. این یکی از توجیهاتی بود که نماند و لو رفت)، مبلمان جگری، لباس همکاران جگری، سربرگ‌ها جگری، کمپرسور جگری، دایکات جگری... من اما دلم پیش جگرهای توی کتاب‌خانه است.


از روزی که جسارت کرده‌، کامنت‌دونی را بسته‌ام، بخشی از وقتم آزاد شده است تا بتوانم لااقل به‌جایش روزنامه‌هایم را بخوانم. در عوض، کامنت‌های شفاهی رو به فزونی گرفته‌اند و برای من که بخش عمده‌ای از مخاطبان این‌جا را روزانه یا در طول هفته زیارت می‌کنم، وضعیت بامزه‌ای ایجاد شده است. توفیرش این است که به‌جای این‌که بنویسند: «سلام، قشنگ بود! به ما هم سر بزن» صاف توی چشم‌هات نگاه می‌کنند و می‌گویند: «اوه! راستی پست‌مدرن هم شده؟!»


عکس: حیدر رضاییاخلاق حرفه‌ای اجازه می‌دهد چنین عکسی را منتشر کنیم؟ اگر دلش را ندارید، نبینید. ولی اگر زیادی خوش به‌حالتان است و یادتان رفته دور و برتان چه خبر است، حتما قصه‌اش را بخوانید و با بی‌رحمی تمام به این عکس زل بزنید. لعنت به این جگر!


ای‌والله

می‌گویند تجربه از علم بالاتر است. خوش گفته‌اند. یک‌سال است افتخار هم‌صحبتی با قلندری را دارم که قلب جوانش، گذر سالیانی را که بر او گذشته، به سخره می‌گیرد. وقتی لب باز می‌کند به سخن، سراپا گوش می‌شوم تا از لابلای حکایت‌های بی‌شماری که در سینه دارد، نکته‌ای بیاموزم.  جان بی‌قرار و پرامیدش، احیا می‌کند آدم را. هروقت طاقت نمی‌آورم و در محضرش اعتراف می‌کنم که چقدر خاطرش خواستنی‌ست، با صدای بم و خوش‌آهنگش، طوری می‌گوید «ای‌والله» و چنان چون نوجوانی محجوب از جا برمی‌خیزد برای گریختن که دلت می‌خواهد ده بار اعتراف کنی و بشنوی و ببینی‌اش.
دیروز که داشتم با وسواس طرحی را برایش تشریح می‌کردم و نظر همیشه صائبش را می‌خواستم، بلافاصله دست تاییدی به پشتم زد و گفت: «عالیه! بزن بریم.» گفتم: «ببخشید! شما در این زمان کوتاه چطور همه‌ی زوایای طرح را در ذهنتان پردازش کردید که این‌قدر زود پاسخ دادید؟» لبخند شیرینش شکفت: «من طرح را پردازش نکردم، تو را پردازش کردم! وقتی می‌بینم اشتیاقت را و می‌بینم که فکر همه چیز راکرده‌ای، چه باید بگویم؟ تو فقط می‌خواستی یک «بله» از من بگیری و خاطرت آسوده باشد که گرفتی! پس بزن بریم.»
امشب داشتم مهربانی و تجربه‌اش را مقایسه می‌کردم با همکارانی دیگر در جمعی دیگر و البته جوان‌تر و پرادعاتر. پاسخ بسیاری از تردیدهایم را گرفته‌ام.

به قول خودت:
در مجمع‌الجزایر مهجور عاشقی
روزی هزار بار تو را کشف می‌کنم

احوالات شخصيه

با عزيزی عهد كرده بودم كه ده روز پشت هم «كوتاه‌تر از آه» را به‌روز كنم. اين بازی شرط‌هايی داشت. يكی اين‌كه مصالحش را از روزمرگی‌های دور و برمان وام بگيرم. بازی را اگرچه همان روزهای اول به مدد مشكلات ‌بلاگفا باختم اما ادامه‌اش دادم تا به امروز. روزهای اول، اين بازی وقت و انرژی اندكی می‌گرفت و به‌تعبير يكی از دوستان، اين كوتاه‌تر از آه‌ها، شعرهای بين‌جلسه‌ای بودند اما كم‌كمك رنگ جديت گرفتند و با اين‌كه پيام‌گير نگذاشته بودم، اما به مدد فناوری‌های پيامك! و ايميل و تلفن و... بازخوردهای بامزه‌ای گرفتم كه مثل هميشه، حاشيه‌ساز شدند. من هم كه چقدر مخلص حاشيه‌ام! اين‌ها را گفتم كه گفته باشم.  انشاءالله به تريج قبای كسی نيز برنخورد. از همه‌ی دوستان فوتبالی، شيمی‌دان، بيمه‌گر، بانكی‌، هيات مديره، روزنامه‌نگار، شاعر، عاشق و... هم ممنونم كه به اين بازنده، تقلب رساندند.

  

از روزی كه گفته بودم: «پيراهنم را يوسفی ديوانه دزديده‌ست...»  تا حالا چند تا پيراهن كادو گرفته‌ام. آقاجان! من تا حالا به‌خاطر اين چند سطر، كلی هزينه داده‌ام، شما را به‌خدا اجازه دهيد حداقل پيراهنم را خودم انتخاب كنم! سرانگشتی كه حساب كردم، ديدم در يك‌سال گذشته، هشت پيراهن برايم سوغات آورده‌اند يا هديه داده‌اند كه بدبختانه رنگ اكثرشان هم روشن است. به قول شاعر: رنگ روشن به ما نمی‌آيد!

 

 

اين‌هم فال‌خند گل‌‌آقايی بدون شرح من (با تشكر از چند تا شاگرد ناخلف!): شايد در نگاه اول، مرد متولد تيرماه، اخمو و عصبانی به نظر برسد ولی با نگاه دقيق‌تر می‌‌فهميد كه او در واقع عصبانی و اخمو است! ... مرد تيرماهی نياز مبرمی به تروخشك كردن دارد و از همان زمان ازدواج شما می‌‌توانيد بچه‌داری را هم تجربه كنيد!

 

  

اين بند را فقط دوستان فوتبالی بخوانند:

بچه‌تر! كه بوديم، شب‌های جمعه‌ی هر هفته، به اتفاق دوستان هم‌سن و سال، می‌رفتيم روستاهای اطراف ده‌مان! برای برگزاری دعای‌ كميل. مرحوم صادقی كه صدای خوشی هم داشت بزرگ‌ترمان بود. وقتی شهيد شد احتمالا دوم راهنمايی بودم. هر كدام به‌نوبت روستايی می‌رفتيم و دعا می‌خوانديم. يكی از دوستان برای تأكيد بر اهميت اين مناجات، تعبير «انسان الادعيه» را به‌كار می‌برد. بگذريم. اين‌روزها كه پوست و استخوانم حسابی اذيت می‌كنند، ياد همان فراز دعا (انگار همه‌اش فراز بی‌فرود است) می‌افتم كه از «رقة جلدی» و «دقة عظمی» می‌گويد.

عيد امسال وقتی می‌خواستم از قايقی در ساحل سنگی‌ بندر كنگ، پياده شوم، روی سنگ‌ها افتادم و بخش بزرگی از ساق پايم زخمی سطحی برداشت. به گمان ايام قديم، فكر می‌كردم كه زود محو می‌شود ولی نشد كه نشد. زانويم هم همان ايام و به لطف فوتبال ناكار شد تا حداقل وقتی حالی دست می‌دهد، علاوه بر «شدة ضری»، پوست و استخوان هم فراموش نشود.

 القصه، برای من كه هيچ‌وقت با پای خودم نزد پزشك نمی‌روم و هشدارهای آقا مسعود را هم ناديده گرفته‌ام، دوهفته‌ای می‌شود كه فريضه‌ی فوتبال ترك شده و در خماری يك شوت مشت مانده‌ام. دوستان فوتبالی كه چپ و راست متلك می‌گويند مستحضر باشند كه ما هم مثل همين رضا عنايتی، اگر جنازه‌مان هم توی زمين باشد به مكزيك گل می‌زنيم. دانگ‌مان هم محفوظ است. فقط می‌ماند راه دور و مشكل بنزين كه آن‌هم باكی نيست.

یا ثامن الحجج

 

آقای مسعود سلاجقه‌ که دبیر اجرایی کنگره‌ی شعر رضوی هم هستند امر کرده‌اند که لینک وبلاگ جشنواره را بگذارم. این لینک بلاگفایی(+) و این‌هم پرشین‌بلاگی‌اش(+). ظاهرا آخرین مهلت ارسال آثار، 25آبان‌ماه است. آن‌ها که این‌کاره‌اند بشتابند. آن‌ها هم که برای کنگره به کرمان تشریف می‌آورند حتما خبری بدهند تا برای زیارتشان برنامه‌ریزی کنیم و هی ننویسیم دوست نادیده...

 

آقای ع.ا.ت (به سبک کیهان!) هم لطف کرده‌اند و دستی به زخم‌های کتیبه کشیده‌اند. جواب این دوست نادیده را می‌گذارم برای فرصتی دیگر. البته ایشان سوالی نپرسیده‌اند که لازم باشد پاسخ بدهم اما در دو سه خط پیامشان، چند گزاره‌ی غلط استعمال کرده‌اند که هر کسی از عهده‌اش برنمی‌آید.  اگر فرصتی بود و عمری، یادآوری خواهم کرد.

 

از دوستانی هم که دعوت ما را بی‌پاسخ نگذاشتند صمیمانه ممنونم. ذکر این نکته نیز خالی از فایده نخواهد بود (انشاءالله) که بام کویر قرار نیست جای کس یا کسانی را تنگ کند. همین. بابت دیر نوشتن‌ هم  طبق معمول شرمنده‌ام؛ شما دیگر به رویم نیاورید. فعلا دنبال نخود و لوبیای تدارکاتم و شعرهای نیمه‌کاره را مثل یک بچه‌ی خوب می‌گذارم در کوزه تا ببینیم چه می‌شود...

 

(هرچند)

حس پریدن از غزل آغاز می‌شود

این بی‌ترانه مرد زمین‌گیر

(اما)

هر صبح با خیال تو از خواب می‌پرد

 

 

--------------------------------------------

پ.ن: هر چه خواستم چشم روی هم بگذارم و بگذرم اما انگار این پوستین رهایمان نمی‌کند. پس:

ماییم و نوای بی‌نوایی

بسم‌لله اگر حریف مایی


ادامه نوشته

روزمرگی‌های يك غازچران

 رفيقمان می‌گفت: آدم فرهيخته‌ای‌ست. در مصاحبه‌هايش هميشه از دل‌سوزی برای جوانان می‌گويد و (اگر بيش‌تر از اين بگويم، بعضی‌‌ها می‌شناسندش)... ضمن اين‌كه پولش از پارو هم بالا می‌‌رود. اين‌قدر از فضايل و مناقب ايشان گفت تا راضی شدم برای اولين بار محض عرض گدايی برای يك كار فرهنگی! خدمتشان برسم. كلی مقدمه بافتم و ضرورت‌های چنين كاری را احصا كردم. ايشان هم داغ‌تر از من، چيزهايی به اين ضرورت‌ها افزود و كمی اميدوارم كرد  و خوشحال. فكر كردم نشانی را عوضی نيامده‌ام. اما چشمتان روز بد نبيند. تا پای پول به‌ميان آمد و حرف‌های صريح من مبنی بر اين‌كه به‌خاطر تعريفی كه ازتان شنيده‌ايم و می‌دانيم كه آلوده‌ی سياست و حزب و فرقه و... نيستيد و بايد سر جيب را شل كنيد، چنان رفتارش عوض شد كه مسلمان نشنود، كافر نبيند. با همان لهجه‌‌ی شيرين فرمودند: دزد‌زده! شده‌ام. همين ماه پيش شهرداری هشتصد ميليون تومان جريمه‌ام كرده است. بعد هم آن‌قدر آه و زاری كرد كه نزديك بود چيزی هم كف دستش بگذاريم و برويم. اين‌ را نوشتم تا يادم بماند اگر گردنم را هم بزنند، اين تجربه را تكرار نكنم.

  

با همان حال زار و نزار، به‌اتفاق رفيق عزيز، كنار مغازه‌ای توقف كرديم تا گلويی تر كنيم و خشمی فرو بنشانيم كه ديدم جمعشان جمع است. اولين بچه‌های علامه‌حلی كه اولين سال تدريس مرا تحمل كردند. هوتن، بهروز، سپهر و... (اسم‌های نسل چندمی‌ را حال می‌كنيد!)

 

پشت سر معلم و مدرس و... حرف‌های زيادی می‌‌زنند و برخی‌شان هم آن را تاييد می‌‌كنند. مهم‌ترينش هم اين است كه شيرينی اين شغل به ديدن موفقيت شاگردان است و باقی بهانه. من‌هم اگر چه مدت‌هاست تكليفم را با اين حرف‌ها و اين شغل شريف، روشن كرده‌ام اما بدم نمی‌‌آمد تا صحت اين ادعا را به چشم ببينم.

 

بچه‌ها كنكور داده بودند و من دوست داشتم بدانم چطور شاخ غول را شكسته‌اند. وقتی رتبه‌ها را گفتند، همه‌ی غصه‌ها هم سرآمدند. هر چند طبق معمول، رتبه‌های تك رقمی و دورقمی، بيش‌تر متعلق به بچه‌های فرزانگان بود اما وقتی فهميدم اين آقاپسرها هم می‌توانند در بهترين دانشگاه‌‌های مملكت ادامه تحصيل دهند، از شادی در پوست خودم نمی‌گنجيدم. ( به قول آن شاعر پست‌مدرن: كلاغ از شادی در پوست خود نمی‌گنجشك!). بماند اين‌كه سرنوشت‌شان در دانشگاه چه خواهد شد و چه بلايی سرشان خواهد آمد.

 

 

ادامه نوشته