چشمها، چشمها، چشمهايت
شب، غزل میشوم در هوايت
صبح، قد میكشم پيش پايت
مثل بختك به جانت میافتم
مثل يك تيشه در انحنايت
اين منم ضجهی تلخِ تاريخ
لكنتی لعنتی در صدايت
خسته در بهت و تعليق و انكار
بسته در گيسوان رهايت
ای صميمیتر از آه و لبخند
ای قديمیتر از بینهايت
گاه زل میزنی در غبارم
گاه پل میزند كهربايت
گريههايت مرا میفريبد
چشمهايت ولی... چشمهايت
* * *
تو همانی، همين راز زخمی
من همينم... همان مرتضايت
صبح، قد میكشم پيش پايت
مثل بختك به جانت میافتم
مثل يك تيشه در انحنايت
اين منم ضجهی تلخِ تاريخ
لكنتی لعنتی در صدايت
خسته در بهت و تعليق و انكار
بسته در گيسوان رهايت
ای صميمیتر از آه و لبخند
ای قديمیتر از بینهايت
گاه زل میزنی در غبارم
گاه پل میزند كهربايت
گريههايت مرا میفريبد
چشمهايت ولی... چشمهايت
* * *
تو همانی، همين راز زخمی
من همينم... همان مرتضايت
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی