فی امان‌الله

زنگ زد برای خداحافظی حج؛ اما _شاید_ غرورش نگذاشت حلالیت بطلبد. بدرودی گفتم و التماس دعایی. گفتم برای تو هم بگویم که مدتی‌ست همه را _مطلق_ حلال کرده‌ام. سخت بود و گاهی دردناک، اما شد. توقع متقابلی نیست؛ نیاز خودم بود به‌عنوان آخرین جنون دهه‌ی سی زندگی.
 
پ.ن: با آن‌که اعتراض ندارم که نیستی
در من تظاهراتِ سکوت است روز و شب

145/ سندروم پاهای بی‌قرار

سفر،مجالِ نپوسیدن است
خواهم رفت
از این کویر به مردابِ انزلی حتا.‏

صنوبری که تو باشی/ 6

غلط نزیستم اما درست خواهم مرد
خمیده بر سرِ صندوقِ پست خواهم مرد

همین‌قدَر که بفهمی، که باورت بشود
به‌شیوه‌ای که سزاورِ توست خواهم مرد
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 5

محک بزن به نگاهی، دوباره صبرِ مرا
بگیر در ضربانت، فشارِ قبرِ مرا

ویارِ صاعقه دارم، مجالِ آهی نیست
نخواه جمع کنی تکه‌های ابرِ مرا

فقط به دردِ تو می‌خورد، می‌خورَد یعنی
چنین تباه نکن شانه‌ی ستبرِ مرا
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 4

قرار بود حنابسته‌ی جنون بشود
کنارِ حوض بماند، چهل‌ستون بشود

کنارِ حوض به فواره‌ها نگاه کند
قرار بود که در اوج، سرنگون بشود

نه این‌که روضه بخواند، سراب گریه کند
نه این‌که حرمله‌ی کودکِ درون بشود
.
.

خوشا حماسه که می‌بارد از نگاهِ تبر
بدا صنوبر اگر لحظه‌ای زبون بشود

چنان بخند که شوقِ بهار شره کند
چنان برقص که آغوشِ باغ، خون بشود
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 3

پدرانم کیمیاگر بودند
در هیاتی غریب
که از کودکان زَهره می‌بُرد
هر شب با رویایِ طلا خفتند
و صبح از کاسه‌ی مسین شیر نوشیدند.

از دامان خرافه و خیال بازآمده‌ام
با اسم رمزی که ققنوس بود.

مرا به اکسیژنِ کلاردشت چکار؟
یک تکه آهن، برای زنگ‌زدن
خیالی خیس می‌خواهد،
و گلبول‌های قرمزی که نایِ ناله نداشته باشد.

سرفه می‌کنم خیالِ بوسه را
و کرانه‌های زخمیِ شب را نقش می‌زنم،
با بزاقِ مرده‌ای –که منم...

می‌گذرم از دستانی
که آخرین نسترنِ باغچه را
در شروه‌های زخمی‌ام انداختند.

نفسم را حبس می‌کنم
در ابدیتی
که از اندوهِ صنوبرها بالا می‌رود.


چقدر رنج کشیدم من از سکوتِ خودم
چقدر زخم شدم در کویرِ لوتِ خودم

چقدر بی‌ تو دویدم، نیافتم اما
منی که گم‌شده در تارِ عنکبوتِ خودم

اگر که چلّه نشستم، به آسمان رفتم
اگر هلاک شدم در تبِ قنوتِ خودم

صنوبری که تو باشی –که نیستی یعنی-
هنوز شاکی‌ام از شیوه‌ی هبوطِ خودم
.
.
.

صنوبری که تو باشی/ 2

چقدر حوصله‌ی واژه‌هام تنگ شده
چقدر شروه بخوانَد دلی که سنگ شده؟

چقدر گم‌شده پیدا کند؟ چقدر خسوف؟
چقدر خال بکوبم؟ تنم پلنگ شده!

که این زمانه برای کسی رمق نگذاشت
تمام خاطره‌هایم پر از سرنگ شده

قرار بود بماند صدا، نماند مگر
صدای خسته‌ی گنجشک‌های رنگ‌شده
.
.
.

صنوبری که تو باشی/1

قرار بود فقط یک‌نفر زمین بخورد
و دیگری برود چایِ دارچین بخورد

نه این‌که مست کند، شوکران شود عرقش
نه این‌که روح شود، ذره ذره چین بخورد

به‌جای این‌که بجنگد، رها شود، برود
فقط سکوت کند، از خودش کمین بخورد

فقط سکوت کند، در خودش فرو برود
فقط سکوت کند، فحش ... بخورد
.
.
.

برگی از دفتر روزانه‌ها

پس‌پریروز یک‌شنبه بود! پنج روز باد خورده توی عهدی که از یک‌ماه پیش با خود گذاشته‌بودم برای نوشتن. امیر گفته بود عصر آماده باش برای شعرخوانی. این‌هم از آن عهدهای شکستنی شده است. برای من، شعرخواندن برای بیش از یک‌نفر، کار شاقی‌ست؛ اگر بیهوده نباشد. وقتی می‌فهمم قرارمان کاخ سعدآباد است، خنده‌ام می‌گیرد. روزگار دارد بدجور نغزبازی می‌کند. یادِ شعری می‌افتم که توی گودر خوانده بودم: «مردی را می‌شناسم / همیشه در سفر است / از جاده‌های شرق می‌رود / و از مسیر غرب بازمی‌گردد / می‌گویند در سفرنامه‌اش نوشته / می‌رود از دور و نزدیک / تنهایی‌اش را اندازه بگیرد»...


ادامه نوشته

چارپاره / 0341

1- آن‌روزها که تازه موضوعی به‌نام تهاجم فرهنگی مطرح شده بود، رفیق شاعر و خوش‌ذوقمان می‌گفت: «برای مقابله با تهاجم فرهنگی، باید همه را عاشق کرد!» در همان روزهای مثل همیشه دوقطبی، که برخی بر اصلش ان‌قلت می‌آوردند و برخی باورش داشتند، ظاهر سخن، حمل بر طنز می‌شد و جان سخن، حمل بر هزل.
این‌روزها اما گاهی دل به جان آن کلام می‌دهم که همه را به امید می‌خواند و زندگی. به نور عشق و شور زیستن. به مرهم این روزهای سختِ زخم‌آجین.

2- برای این‌که این چاپاره را از انبان در آورم و گردی از رخ کتیبه –که کم‌کم دارد تاریخی می‌شود- بگیرم، علاوه بر اشاره‌ی بالا، بهانه‌ی دیگری هم داشتم و آن، صعود زمستانی کوه‌نورد تازه‌کار اما شیرآهن‌ اراده‌ی رفیقی دیگر به دماوند بود که دوشادوش جمعی از بچه‌های تیم ملی و  زانوخردکرده‌های کوه، از طرف ما بوسه‌ای بر نوک قله‌ نشاند. عزم‌هایی چنین راسخ، همیشه الهام‌بخش و شور‌آفرینند.


این قلّه، نردبان قشنگی‌ست تا تو را
از پشتِ بامِ بهت و تحیر رصد کنم

و مثل نوحِ کوچکی از دست روزگار
دستِ تو را بگیرم و از گریه رد کنم


ادامه نوشته

دوبیتی‌های ممنوع

برای شاعر «صبرا»

نجیبه، جاریه، عشقه، جنونه
کویره، گرمسیره، مهربونه

بخون کاکا! بخون! دردت به‌جونم
صدای سوخته‌ت آرومِ جونه...

 

غزلمثنوی / شأن ديوانگی اين نبود

آه ای دل! دل بی‌بَرَم
آبروی تو را می‌برم
 

دفتر قديمی را كه ورق می‌زدم به ابياتی پراكنده رسيدم كه يك‌بار در جمعی كوچك خواندم و گذاشته بودم تا صاف‌كاری شود و ادامه يابد كه طبيعتا با خروج از آن حال و هوا، حسش پريد و رفت. حالا كه نگاه می‌كنم می‌بينم ملغمه‌ای بوده از شيون و فرياد.

از:

زندگی پيرمان كرده است
كوفه تسخيرمان كرده است

تا:

ميزها مستمان كرده‌اند
پُست‌ها پَستمان كرده‌اند

 
آن‌چه الان برايم اهميت دارد مرور آن بغض آشكاری است كه با شور جوانی پيوند خورده بود و لحظات پرالتهاب آن‌روزها را تحمل‌پذير می‌كرد. آن‌روزها مويه بر حس و حالی كه كم‌كمك از دست می‌رفت اگرچه مُد شده بود اما جان‌پناهمان بود تا به زيستن در زمين خو كنيم. بماند كه هنوز هم گاه‌گاهی ناله سر می‌دهيم كه:

«ای ابتذال خيره‌ی آرامش
بی‌خانه‌ام
دهانه‌ی آتشفشان كجاست؟»

 
اجازه دهيد گزيده‌ای از اين نوستالژی را اين‌جا هم زمزمه كنم:

 ...

داغ پيشانی‌ام گم شده‌ست
عشق را گريه هيزم شده‌ست

مهر و كين مرا برده‌اند
كفر و دين مرا برده‌اند

در من امشب، كسی جز تو نيست
روح دل‌واپسی جز تو نيست

ای صدای تو در گوش من
زخم‌های تو تن‌پوش من

زندگی خسته‌ام كرده‌ است
ننگ سر مانده بر دوش من
 
ای مقدس‌ترين دردها
باز خالی‌ست آغوش من
 
آتشی باز در پيش روست
ياريم كن سياووش من
 
باز مقهور گندم شديم
مرد بوديم و مردم شديم

روح مرداب در جان ماست
عافيت اوج ايمان ماست

ميزها مستمان كرده‌اند
پُست‌ها پَستمان كرده‌اند
 
بار عمری هوس می‌كشيم
مُرده‌ايم و نفس می‌كشيم
 
پيش از اين، رسم ما اين نبود
رسم زاری و نفرين نبود

شعرها بال و پر داشتند
واژه‌هامان جگر داشتند

پيش از اين قصه‌ها، عشق‌ها
رنگ و بوی خطر داشتند
 
بندگی فرصتی ناب بود
كوه‌ها هم كمر داشتند
 
از فراسوی «تن‌»‌های پست
شاعران هم خبر داشتند!

پيش آيينه می‌ريختند
آبرويی اگر داشتند

خنده‌ها از سر شوق بود
گريه‌هامان اثر داشتند

 

حيف، مفهوم فرياد را
از گلوی تو برداشتند

 

روزمرگی‌های يك غازچران /3  

• وقتی تعداد غازها رو به فزونی است، حتا اگر غازچران خبره‌ای چون من هم باشد، كم می‌آورد. القصه، در تداوم غازچرانی معهود و در اين فرصت بيست‌‌روزه، دوستان قديم و جديد زيادی را ديدم و البته دوستان زيادتری را نه. اوضاع زخم‌ها روبه‌راه است و هوای عشق در ريه‌ها جاری. سر و صدای غازها اما واژه‌ها را از دور و برم دور می‌كند. هميشه وقتی آخر شب‌ها به خانه می‌آيم يادم می‌آيد چيزهايی هست كه بايد بخوانم و نمی‌توانم.
 
در اين مدت، به‌جز فريضه‌ی فوتبال _كه در هيچ شرايطی ترك نشد_ به هيچ دل‌خواسته‌ی ديگری نرسيده‌ام. طالع اگر مدد دهد تا يكی دوهفته‌ی آينده، به ثباتی موقتی! خواهم رسيد، اگر هم ندهد كه 24ساعته می‌توانم بنشينم پای رايانه و غاز مجازی بچرانم. همه‌ی اين‌ها را به‌ احترام برخی دوستان گفتم كه گاه حالی می‌پرسند. حساب آن‌ها كه حال می‌گيرند سواست. بهشان حق می‌دهم بگويند اين‌ها به ما چه دخلی دارد!
 

• امروز بعد از 13سال صدايش را شنيدم. دانشجوی پزشكی سال72 و مجری تلويزيون آن‌ روزها كه دوتايی با هم مجری جلسات شب شعر بوديم. زنگ زد و با صدای فوق‌العاده و به لطف حافظه‌ی بی‌نظيرش، ابياتی از شعرهای نخستين روزهای منظوم سرودنم را يادآوری كرد. البته خوشحال بود كه ديگر مجبور نيست گوش‌هايش را مفت در اختيارم قرار دهد و تعريف و تمجيد الكی بكند. من‌هم صادقانه اعتراف كردم كه از نشست و برخاست با آدم‌حسابی‌ها، حسابی خسته بودم و جايش خيلی خالی بود!

كشف دوباره‌ی آقای دكتر بلندبالا و خوش‌صدا و البته صميمی را بهانه‌‌ای می‌كنم برای نوشتن چند دوبيتی از همان‌روزها. اگر بعد از خواندنشان، چيزی بر زبانتان آمد (خوب و بدش مهم نيست)، نذر دل‌تنگی‌های رفيق ما بكنيد كه چراغ خاطره را روشن كرد:
 

اگه درمون اگه دردم خدايا
اگه نامرد اگه مردم خدايا

فقط يك لحظه غافل بودم از عشق
نفهميدم، غلط كردم خدايا

* * *

گلستونو به خار و خس نمی‌دم
به هر دستی بيايه دس نمی‌دم

مگه بازار شامه بی‌مروت
دلی كه داده بودی پس نمی‌دم

* * *

به تب آغشته‌ای آب و گل مو
عطش را كرده‌ای هم‌منزل مو
 
سراپا تب، عطش، آخه خدايا
چرا آتيش نمی‌گيره دل مو؟
 
* * *
 
هنوزم مست مستم، مست چشمت
دوبيتی‌های مو پابست چشمت
 
چه زجری می‌كشه اين پاره‌ی درد
شبای انتظار از دست چشمت

 

بسیار سفر باید

 

در تشنگی

در متن زخم زاده شدم

روزی كه اسم حرمله هم‌زاد بغض بود

 

اين سطور بخشی از سروده‌ی مطولی است كه قبل از سفر، گوشه‌ای نوشتم و به چاك جعده زدم. می‌دانم كه نوشتنش در اين‌جا يعنی خواندن فاتحه بر تكميل آن اما... اين‌‌هم بخشی ديگر:

 

روزی كه در هوای تو پر می‌زدم گذشت

حرف از سلوك و سير و سفر می‌زدم گذشت

 

اكنون خطر درون دلم خانه كرده است

روزی كه من به قلب خطر می‌زدم گذشت

 

سفر يك‌هفته‌ای كه حسن ختام قشنگی هم داشت، ديشب به پايان رسيد و من هنوز رخت سفر درنياورده‌ام. مسافر بودن هم نعمتی است برای خامانی چون من كه فعلا از قيدوبندهای دست‌وپاگير رهايم. هنوز دلم برای روزمرگی تنگ نشده است.

 

ای ابتذال خيره‌ی آرامش!

بی‌خانه‌ام...

              دهانه‌ی آتشفشان كجاست؟

 

نگاهت عاقبت رو می‌كند ماهيت ما را

صدا، تنها صدا می‌ماند از خاكستر روحم
عدم، تنها عدم می‌داند اين قطعيت ما را

میزها

 ميزها مستمان كرده‌اندپُست‌ها پَستمان كرده‌اند

 

قمصر

 

غم‌ سرِ دلم نشسته بود

آمدی

موعد گلاب بود

قطره قطره آب می‌شدی و من

پاك می‌شدم

...

 

چارپاره / گیسو طلا

خانم اجازه! شادی از اعماق سینه‌ام
در جای جای آینه جریان گرفته است

تصویر سرد مرده و بی‌روح چشم‌هام
درقاب خیس پنجره‌ها جان گرفته است

 
هر شب در انتظار غزل‌های آشتی
در من حضور سبز تو تکرار می‌شود

حسی شگفت  - هم‌نفس لحظه‌های ناب-
در کوچه‌سار خاطره بیدار می‌شود

 
یک اتفاق، یک غزل ساده، یک نگاه
پای مرا به خانه‌ی خورشید باز کرد

قلبم پس از غروب غزل‌های سوخته
راهی دگر بر آنچه نمی‌دید باز کرد
 

اینک منم شکفته‌تر از روح آبشار
وقتی به گیسوان تو سوگند می‌خورم

وقتی هزار قاصدک از سمت دست‌هات
دشنام و دشنه... هر چه می‌آرند می‌خورم
 

در های و هوی غربت جانسوز روزهام
محتاج های‌های غریبانه‌ی توام

پروا مکن به غربتمان گریه کن عزیز
آرام و عاشقانه که من شانه‌ی توام

 
گیسو طلای من، بخرام و خراب کن
قلب مرا که زخمه‌ی ساطور خورده است

سر باز می‌کند اگر از عشق نگذرم
زخمی که باز این دل مغرور خورده است

 
گیسو طلا! چگونه از این عشق نگذرم؟
دستم تهی و خاطره‌هایم پر از غم است

پربسته‌ام عجیب،  زمین‌گیر و ناتوان
سهم من از تو باز همان دام محکم است

 
اما تو ... آه... مست و سبکبال می روی
دستم به گیسوان  طلایت نمی‌رسد

در خلوت سیاه  کلاغان دوره‌گرد
فریاد می‌زنی و صدایت نمی‌رسد

 
این آسمان  شب‌زده، این شهر پرفریب
یک كورسو  اميد نشانم نمی‌دهد

می‌خواستم برای تو تا صبح بشمرم
خانم اجازه! گریه امانم نمی‌دهد

     
ادامه نوشته

نامت بلند باد

 یک قلب شعله‌ور

ديروز گفتند شعری برای سنگ قبرش بگو. خودش سال‌ها پيش در رثای مسعودش سروده‌ای  60بيتی داشته است. يك‌سره، اين بيت پيش چشمم بود كه پس از گفت‌وگو با مسعود، و ابراز اين‌كه می‌دانم جايت‌ خوب‌ است و... گفته بود:

اما دل من چو آتش شعله‌ور است
شايد بود اين سبب كه نامم پدر است

 
من‌هم بيتی از يك سروده را پيشنهاد كردم كه مرثيه‌ای بر قلب شعله‌ورش بود. اين دومين بار
طی ماه گذشته است كه براي سنگ قبر، چيزی می‌گويم!!

 
آيينه‌دار حيرت ما بود سال‌ها
آن قلب شعله‌ور كه در اين خاك خفته‌ است