105/ عصرانه‌های کوه

حتا همین بالا
               که تن‌هایم
آن‌قدر نزدیکی
   که یادم رفته رنگِ چشم‌هایت را.


104/ عصرانه‌های کوه

حتا همین حالا
                که می‌گریم
دیوانگی دست از سر من برنمی‌دارد
وقتی که موجِ انفجارِ خنده‌ات جاری‌ست.


103/ عصرانه‌های کوه

حتا همین حالا که می‌دانم
عقلم خرافاتی‌ست
قلبم نه...
دارم به گیسویت دخیلی تازه می‌بندم.


102/ عصرانه‌های کوه

حتا همین بالا
             که حال عشق‌بازی نیست
می‌بوسدم آرام
ابری که در آغوشِ من «والعصر» می‌خواند.


101/ عصرانه‌های کوه

حتا همین حالا که دل‌تنگم
                        که دل‌گیرم
                            که دل‌خونم
یک جفت پوتینِ گشادِ نوجوانی
در کفش‌هایِ مارک‌دارِ کوه می‌خندد.


الرحمان

این کالبد خموده را روح ببخش
شادی که دروغ بود، اندوه ببخش

بگذار که غرق چشم‌هایت بشوم‌
یعنی به بزرگواری نوح؛
                         ببخش...


خداحافظ

هر روز می‌‌دَوَم به هوای كسی‌كه نيست
در دشتِ تشنه‌ی ريه‌های كسی‌كه نيست

مثلِ خيالِ گم‌شده‌ای تاب می‌خورم
بر ناكُجای زلفِ رهای كسی كه نيست

خو می‌كنم به خاطره‌های گريزپا
هر روز با نسيم صدای كسی‌كه نيست

هر روز می‌نويسم و بر باد می‌دهم
يك متن عاشقانه برای كسی‌كه نيست

از ياد بُرده‌ام همه را در مسيرِ مرگ
آرام و رام، مثلِ خدای كسی‌كه نيست…