چند شعر کوتاه از مجید رفعتی

حرف‌هایت همه
به دلم نشست
حالا می‌توانی
پوکه‌هایت را جمع کنی

* * *

هیچ‌کس شاهدی ندارد
وقتی گلویش را می‌فشارد
و به مرگ تهدیدش می‌کند
تنهایی

* * *

انتظار پاییز را می‌کشد
برگ چنار
تا فرو ریزد بر خاکی
که تو در آن خوابیده‌ای

* * *

برای من
امسال سال کبیسه است
روز گمشده‌ام را
پیدا کرده‌ام

* * *

چطور می‌توانست بفهمد
دانة چه گیاهی است
پیش از آن‌که از خاک بیرون بیاید
علف هرز

منتشر شده در ویژه‌نامة نوروزی استقامت.

لهجه‌اش از عشق می‌آید

مطلب زیر برای «این هجاهای هم‌خوان»، ویژه‌نامة آیین نکوداشت سیدعلی میرافضلی عزیز پیرامون یک دهه فعالیت ادبی آنلاین وی نوشتم:

همین دو سه هفته پیش، از مراسم عقدی برمی‌گشتیم. در فاصلة محل عقد تا سر خیابان، دو برادر کهن‌سال از خویشان را دیدم که هماهنگ گام برمی‌دارند و گپ می‌زنند. وقار مردانه، موهای سپید و هارمونی رفتار دو برادر وسوسه‌ام کرد عکسی ازشان بگیرم. یکی‌شان به لبخندی گفت: «داری عکس می‌گیری برای یه روزایی؟!» و این واژة آخری را آن‌قدر کشید که ته دلم لرزید. این آخرین چیزی بود که بدان فکر می‌کردم. انگار آدمی وقتی پا از خطوط قرمز حیات -به لحاظ بیولوژیکی- آن‌طرف‌تر می‌گذارد، دائما مرگ‌اندیشانه سایة حضرت عزراییل را بر سر خود می‌بیند و ناخواسته هر حرکتی را در همان راستا تعبیر می‌کند.
نیت‌خوانی نباید کرد ولی همة ما کسانی را می‌شناسیم که تقویمی دارند و سالروز تولد بزرگان و نخبگان فکری و فرهنگی را ورق می‌زنند تا پیش از این‌که دیر شود، مستندی بسازند، یا مصاحبه‌ای بگیرند برای «یه روزایی!» البته بعضی از بزرگان هم هستند که این جماعت را ناامید کرده‌اند از که بس برایشان ویژه‌نامه آماده کردند و مصاحبه گرفتند و مستند ساختند ولی هنوز نتوانسته‌اند روانة بازارش کنند، از بس‌که جان دارند بعضی‌ها.
چند سال پیش، جوانکی از نزدیک، گلوله‌ای به پیشانی رقیب زد. معجزه‌ای لازم بود تا جان به‌در ببرد. در این فاصله، یکی به گمان این‌که طرف زنده نمی‌ماند، مطلبی جانانه و مهربانانه نوشت که: سعیدجان!... خبر نداشت این یکی هم ‌سخت‌جان است. طولی نکشید که سعیدجان شد مغز معیوب فلان و بهمان. از این دست حکایات بسیار دیده‌ایم و شنیده‌ایم. شگفت‌آور هم نیست. مرده کاری به کره و برة کسی ندارد؛ هرچه بوده، برای خودش بوده. مهم آن چیزی است که زنده‌ها می‌گویند!
از این منظر، بزرگداشت آدمی که زنده است و می‌تواند بعد از بزرگداشت، یا حتی در همان مراسم، بزند و تمام رشته‌های باقی زنده‌ها را پنبه کند، هیجان‌انگیز است. گو این‌که این‌بار هم عزیزان، رندی کرده‌اند و سراغ چهرة کم‌حاشیه‌ای رفته‌اند که خیلی زود راه خودش را یافته و سال‌هاست که در عین جوانی، استوار  و بی‌اعوجاج گام برمی‌دارد. این‌را از گفت‌وگوی چندسال پیش سیدعلی میرافضلی با «استقامت» می‌توان استنباط کرد که مؤمنانه گفته بود: «شعر در رأس همة امور است.» بماند این‌که منظور اصلی گوینده، اولویت‌های ایشان بوده و تقدم سرودن بر پژوهش و سایر فعالیت‌های ادبی وی و خوش‌سلیقگی سردبیر، تیتر را در ذهن مخاطب ماندگار کرده است.
القصه؛ کم‌کم دارد دست و دلم می‌لرزد. نه صرفا به این دلیل که می‌خواهم دربارة یک آدم زنده بنویسم، بلکه بدین خاطر که مقید شده‌ام در فرصت کوتاه یک عصر زمستانی، ماجراهای یک دهه را مرور کنم و از منظری متفاوت از شعر، به شاعر بپردازم. حرف بسیار است و فرصت کم.

ادامه نوشته

پرسه‌ای در حوالی شعرهای کوتاه مرتضا دلاوری پاریزی

مثل صنوبرهای پاریز

سیدعلی میرافضلی

 

برخی معتقدند «شعر کوتاه»، درخورترین قالب شعری برای دنیای دیجیتالی امروز ماست. مردم کم‌حوصله و شتاب‌زده‌اند و مجالی برای خواندن شعرهای بلند ندارند. مهلت ما به اندازه یک کلیک کردن است و بس. شعری که وقت ما را بگیرد، خودش را از نعمت خوانده شدن محروم کرده است. این پندار، اگرچه تا حدودی زیادی درست است، اما ناخواسته، شأن شعر کوتاه را نیز تا حد پیتزا و پفک پایین می‌آورد. یعنی، از دایره تأمل و تعمق بیرون است و معده خواننده را سر کار می‌گذارد. در پاسخ باید گفت، در شعر کوتاه واقعی، زمان خواندن کاهش می‌یابد و مجال اندیشیدن فراخ‌تر می‌شود.

تاریخ ادبیات ما می‌گوید که ذهن ایرانی هیچ‌گاه از شعر کوتاه غافل نبوده است. چه در قالب‌های کهنی همچون خسروانی؛ چه در قالب‌های سنتی مثل رباعی و دوبیتی و قطعات کوتاه و تک‌بیت‌ها؛ و چه در قالب‌های بومی و مردمی مثل لندی و لیکو و سه‌خشتی و واسونک. بنابراین، گفتار عده‌ای از منتقدین را این‌گونه باید تصحیح کرد که شعر کوتاه، همیشه یکی از فرم‌های دلخواه شاعران ایرانی بوده است و در دوران اخیر، به دلیل تغییرات صورت گرفته در زیست فرهنگی انسانها و غلبه مظاهر مدرنیسم در جامعه انسانی، و آشنایی شاعران با صورت‌های شعری ملل دیگر بالاخص هایکو، توجه به شعر کوتاه، علاوه بر داشتن پشتوانه تاریخی، ضرورت زمانه نیز هست. تا آنجا که فن‌آوری‌های نوین ارتباطی نیز انسان‌ها را به فشرده‌سازی پیام‌های خود و ایجاز و اختصار سوق می‌دهند.

بررسی شعر کوتاه نوین پارسی را باید از روزگار نیما یوشیج آغاز نهیم. تأثیر نیما را در دگرگونی شعر کوتاه فارسی باید از دو جنبه مورد بررسی قرار داد: نخست، دمیدن روح طراوت و تازگی در قالب‌های کهن از جمله رباعی و دوبیتی ؛ و دیگر، پدید آمدن قالب‌های نوین برای شعر کوتاه. شعر کوتاه جدید، از چارچوب وزن و قید بیت آزاد شد و پایه خود را بر سطرهایی بنا نهاد که به رعایت تساوی ارکان عروضی ملتزم نبود. و به تدریج، از عروض پیشنهادی نیما نیز فاصله گرفت. م. آزاد، محمد زهری، منصور اوجی و بیژن جلالی از جمله شاعرانی بودند که در پایه‌گذاری شعر کوتاه در دوران بعد از نیما نقش مهمی داشتند. در کنار آن، از تأثیر ترجمه هایکوهای ژاپنی به زبان فارسی نمی‌توان به سادگی گذشت. بخصوص انتشار کتاب «هایکو» با ترجمه احمد شاملو و ع. پاشایی در سال 1361، در ترغیب شاعران نسل جدید به شعر کوتاه بسیار مؤثر افتاد. احیای قالب‌های سنتی مثل رباعی و دوبیتی در دهه شصت چرخ شعر کوتاه را بیش از پیش به حرکت در آورد. در ده سال گذشته، به طور واضح شاهد پیشروی شعر کوتاه در خاکریز رسانه‌های مکتوب و دیجیتال بوده‌ایم که جریانات مختلف آن را می‌توان در گروههای پنج‌گانه زیر جای داد: رباعی جدید، شعر کوتاه نیمایی، هایکو ایرانی، نوخسروانی‌، شعر کوتاه مدرن. این گرایش‌ها، البته مرزهای مشترک زیادی دارند.

..

این مقدمه را برای آن آوردم که در مورد شعرهای کوتاه یکی از شاعران امروز کرمان سخن بگویم. سال گذشته، مجموعه شعر مرتضا دلاوری پاریزی با نام «مثل صنوبرهای پاریز» به بازار عرضه شد. در این مجموعه 160 صفحه‌ای، ما با آزمون‌های متنوع شاعر در انواع قالب‌های شعر سر و کار داریم. کتاب، با شعرهای نیمایی دلاوری آغاز می‌شود و بعد از آن غزل‌های او را می‌خوانیم. رباعی، مثنوی‌، و چارپاره از دیگر قالب‌های شعری کتاب است. بخش آخر کتاب را نیز شعرهای کوتاه در بر می‌گیرد که از شماره 40 شروع و به شماره 1 ختم می‌شود! می‌توان گفت دلاوری در همه این قالب‌ها دلاورانه وارد شده و تقریباً از عهده همه آنها بر آمده است. البته، عموماً او را با غزل‌ها و چارپاره‌هایش می‌شناسند که شور عاطفی بالایی دارند. در این شعرها، تلفیق دغدغه‌های اجتماعی شاعر با داستان‌های دل‌دادگی‌اش، در زبانی پاکیزه و ‌پرداخته، دست خواننده را می‌گیرد و با خود می‌برد. دلاوری در شعرهایش، انسانی را روایت می‌کند که تبارش زخمی است و روح دربدرش در پرسه‌های بی‌سرانجام، جویای دامانی است آرامش‌بخش. ریشه دردمندی شاعر در دیدارهای ناپیوسته و حضورهای هجران‌زده‌ است. و در این میان، ناروایی‌های کوچه و خیابان و بی‌رحمی روزگار، و دگرگون شدن آیین‌ها و معیارهای قدیم، نمکی است بر این زخم‌ها. با همه اهمیت شعرهای نیمایی و غزل‌های دلاوری، ما بررسی خود را به شعرهای کوتاهش معطوف کرده‌ایم و برآنیم که این دسته از شعرهای او نیز قابلیت‌های زیادی دارند. کوتاه‌سرایی‌های دلاوری محصول سه چهار سال اخیر فعالیت‌های ادبی اوست که تنها بخشی از آنها به کتابش راه یافته، و پاره‌ای از بهترین شعرهای کوتاه او را باید در وبلاگ «کتیبه زخم» خواند.

کوته‌سروده‌های دلاوری در دسته شعرهای کوتاه نیمایی جای می‌گیرند. دلاوری شاعری است که ذهنش با وزن عروضی خو گرفته و به دلیل به اُخت و احاطه‌اش به وزن، ضرورتی نمی‌بیند که این قابلیت را نادیده بگیرد. بسیاری از شعرهای کوتاه دلاوری با رکن «فاعلات» یا «فاعلاتن» آغاز می‌شود که ظرفیت موسیقایی خوبی برای بیان حالات شخصی و توصیف و روایت دارد. و می‌توان گفت یکی از وجوه تأثیرگذاری شعرهای کوتاه او، وزن عاطفی آنهاست.

عشق، مَحرم است
تا که می‌روی
تیغ‌ها برهنه می‌شوند.

..

من پر از تناقضم
عاشقم
تو را و مرگ را.


..


دست‌های تو را
گرم‌تر می‌فشارم

لیزخوردن بهانه‌ست.

 

در حوزه موسیقی شعر، شاعر التفات زیادی به قافیه‌های درونی دارد. مانند «ماه مرا/ آه مرا»:

تقویم، سال و ماه مرا گم کرد
آیینه آه؛ آه مرا...
لعنت به این جوانی بی‌پیر!

 

اما گاه‌گداری نیز به سراغ قافیه بیرونی می‌رود تا ازین طریق، ضربه نهایی را به ذهن و ضمیر مخاطب وارد آورد:

نیستی و باز می‌پرسی: چطوری؟
خسته و مجروح
زنده‌ام با نیمی از یک روح.
..

 

گاهی نیز نقطه ثقل شعر را تناسب موسیقایی کلمات به‌وجود می‌آورد، مثل صنوبر و صبوری:

یادگاری‌نویسان گذشتند اما
هیچ‌کس مثل چاقو نفهمید:
سرنوشت صنوبر صبوری‌ست.

 

و گاه، همحرفی کلمات، مانند واج‌آرایی «گ» در این شعر:

گناهی؛
رگِ گردنم را گروگان گرفته‌ست
زمانی، خداوند همسایه‌ام بود.

 

اما بارزترین ویژگی شعرهای کوتاه دلاوری را موسیقی معنوی واژگان تشکیل می‌دهد. این دسته از شعرهای او دارای شبکه‌ای از ارتباطات ظریف است که خون معنا را در مویرگ‌های کلمات جاری می‌کند. در شعر زیر:

آه اي قمصر كودكی‌ها!
فصل خواب و گلاب است اينك
روسری‌ از سر غنچه وا كن
باز بگذار
بوي عطر محمّد بيايد.

تناسب بین قمصر و گلاب و غنچه و عطر، مبنای تصویرسازی قرار گرفته است. در عین حال باید به موسیقی درونی قمصر/ روسری/ سر هم توجه داشت (تکرار صامت ص/س/ر). سطر «روسری از سر غنچه وا کن» علاوه بر آنکه در مرکز شعرعامل توازن تصویرهای آن است، ظرفیت تأویلی شعر را بالا برده است. و به دنبال آن، سطر «باز بگذار» ارجاع هوشمندانه‌ای است به عبارت «واکردن روسری». یا در شعر:
حسّ ساحل،
صدای نفس‌های امواج
یک‌صدف دست در جیب بارانی‌ام کرد
آی دریا! ولم کن
گریه‌ام آبروی ترا می‌برد باز.

مانند شعر پیشین، سطر میانی، مرکزیت تصویر را در دست گرفته است. دو سطر اول، وظیفه فضاسازی را بر عهده دارد. در سطر سوم، اتفاقی شگرف روی می‌دهد. و ایهام موجود در «جیب‌ بارانی»، حسّ و حال بارانی شاعر را به‌خوبی ترسیم می‌کند. حادثه بعدی شعر در دو سطر آخر، و در ذهن شاعر اتفاق می‌افتد. همنوایی اجزای شعر در این پنج سطر، معماری شکوهمندی را به نمایش گذاشته است. یا در شعر رشک‌ برانگیز:

ای صدای خیس!
از کویر زنگ می‌زنم
واژه‌ها الو گرفته‌اند.

«الو گرفتن»، کشف دلپذیری است که یادآور «الو» مکالمات تلفنی هم هست. این شعر کوتاه، یک کانون ایهامی دیگر نیز دارد و آن، «زنگ زدن» است که در وجه نزدیک، بیانگرارتباط تلفنی است و در وجه دور، «زنگ زدن» فلزات است در تماس با رطوبت. و دراینجا، صدای خیس مخاطب شاعر، باعث زنگ زدن شاعر شده است. تقابل خیس و الو (آتش) و پیوند دوسویه آنها با کویر، از نگاه شاعر دور نمانده است. ایضاً تناسب صدا و زنگ و واژه.

با این همه، شعرهایی هم هستند که محتاج بازنگری در روابط کلمات و حذف زوائد هستند:

لکّه‌های تیره روی بال‌های سرخ
روبروی من نشسته بود،
کفش‌دوزکی که لای دفترم گذاشتی
ناگهان
چشمکی زد و پرید.
ای خوشا جنوب‌های سبز
ای خوشا شمال‌های سرخ!

 

به نظر می‌رسد حادثه شعر در سطر پنجم اتفاق افتاده است و دو سطر خطابی بعد از آن، بکلی زائد است. و حتی اگر سخت‌گیری بیشتری کنیم، می‌توانیم برای کمک به توسعه معنایی شعر، فعل «نشسته بود» را نیز کنار بگذاریم.

 

ایضاً در شعر:

تابلوی خطر:
            انفجار مین!
یک نوار قرمز از حدود زندگی
تا کرانه‌های عشق می‌کشم
بعد ازین
در خرابه‌های سینه
در حوالی دلم قدم نزن!

 

علاوه بر آنکه سطر «در خرابه‌های سینه» توضیح اضافه‌ قابل حذفی است، تصویر کلی شعر نیز محتاج بازنگری و پرداخت بهتری است. سامان وزن در همان آغاز شعر بهم خورده است. البته، این عیب می‌توانست به حُسن شعر بدل گردد، اگر این بهم ریختگی وزنی در کل شعر تسرّی می‌یافت و قدرت انفجاری آن را نشان می‌داد.

 

یکی از ویژگی‌ها و شاید یکی از معضلات شعر کوتاه امروز، نظام سطربندی آن است. در حال حاضر، حدود و ثغور شعر کوتاه نامشخص است و اجماعی در مورد آن وجود ندارد. یک شعر کوتاه، می‌تواند یک سطری باشد و می‌تواند چند سطری. با توجه به دخالت ذوق و سلیقه‌ در تقطیع و سطربندی شعرهای امروزی، مشکل تعیین محدوده شعر کوتاه دوچندان می‌شود. می‌توان یک عبارت را در یک سطر جای داد و می‌توان آن را پلّه‌ای نوشت و دوسطری کرد.

شعرهای کوتاه دلاوری، حداکثر 8 سطر دارد  و حداقل دو سطر. و در یک ارزیابی کلی می‌توان گفت که زبان شاعر به ایجازی در خور دست یافته  و سطربندی شعرهای کوتاه او به‌قاعده است و متناسب با معنا. و عموماً شعرهای او در سه سطر سامان یافته است:

حالا که پایانِ خطّی عزیزم!
حق داری از نیمه‌راهان بگویی
تاریخ را فاتحان می‌نویسند.

..

شوقِ دیدار، نیمه‌جانم کرد
تکیه کن تا ابد به من، نهراس!
سروها ایستاده می‌میرند.
البته مواردی هم هست که خلاف این گفته را ثابت می‌کند. برای مثال، فرم واقعی شعر کوتاه زیر:توی این خیال یخ‌زده
مریض می‌شوی
شعله‌ای ببخش
دست‌های چوبی مرا.

 

یک بیت مستقل است، نه چهار سطر؛ و پلّه‌های آن را براحتی می‌توان نادیده گرفت:

توی این خیال یخ‌زده مریض می‌شوی
شعله‌ای ببخش دست‌های چوبی مرا.

 

به نظر می‌رسد با جابجایی سطر سوم و چهارم، شعر، فرم منطقی‌تری پیدا می‌کند:

دست‌های چوبی مرا
شعله‌ای ببخش.

 

و یا در شعر زیر:

عشق
پوشیده‌ترین سمت جنون‌مندی ماست
بگذار که تا تو را گم نکنم...

 

تکلیف سطر پایانی نامعلوم است. از حروف رابطه «که تا» یکی از آنها زیادی است و سطربندی آن، با توجه به وزن شعر باید این‌گونه باشد:

بگذار
تا ترا گم نکنم...

 

یکی از وجوه بارز شعرهای کوتاه دلاوری، حضور پر رنگ عنصر طنز در آنهاست. علاوه بر حوزه نقادی اجتماعی که طنز یکی از ابزارهای ضروری آن به‌شمار می‌رود، در شعرهای کوتاه عاشقانه نیز ردّپای طنازی شاعر به وضوح دیده می‌شود:

تکه ابر قشنگم!
کاش می‌شد بباری
اشک سهمیه‌بندی ندارد!

..

آه... تاریکی سینما هم
دست ما را نمی‌گیرد ای عشق!

 

نقد روزمرّگی و مناسبات اجتماعی، شاعر را به استفاده از واژگان رسانه‌ای و اصطلاحات افواهی رهنمون شده است: پس‌لرزه، شیر پاکتی، پلنگ صورتی، چیدمان تیم، دسته چک، راهبرد، سهمیه‌بندی، سهام عدالت، تیتر، مُرده‌شور، زود بازده، نفربر، پشکل، نسکافه، بی‌رگ، پُف کرده، سور و سات، وزنه‌بردار، گنده لات و... این کلمات، نماینگر تلاش شاعر برای زنده کردن زبان شعر و بالا بردن عیار شوخ‌طبعی متن است. و مُهر تأییدی نیز هست بر تسلط او در استخدام واژه‌های مختلف در اوزان نیمایی، بدون آنکه احساس غرابتی به خواننده دست بدهد.

تنها به خواب‌،
        وقت ملاقات می‌دهی
پُف کرده چشم‌های من از بس ندیدمت!

..

خاک بر سر تمام واژه‌ها نشسته است
مرده‌شور هم
گریه می‌کند
آه ای مسیح بی‌پدر
                        چقدر بی‌کسیم!

 

در مجموع، دلاوری یادگاران ارزشمندی در ژانر شعرهای کوتاه به‌جای گذاشته است. تنوع واژگان، تبحر در راهبری موسیقی سخن، تصویرگری زنده و پرتحرک، ایجاز قابل قبول، ایجاد موقعیت طنز از جمله ویژگی‌های کوته‌سروده‌های موفق مرتضی دلاوری پاریزی است.

خداوند به شما هم شفا بدهد

حق داری، د بگیر بخواب!
اینقدر صابون به چشم‌هایت نمال! بازی مردها، به عدد نیست برادر؛ مرد که یکی و ده تا و صدتا سرش نمی‌شود، مرد کافی‌ست فقط یک مرد باشد، مرد کافی‌ست ه تانیث نگیرد، یا اگر می‌گیرد درست بگیرد و زیر ابرو را هم بردارد و خلاص. توی بیداری، مرد پیدا کردی خبرم کن. گفتم که:
حق داری، د بگیر بخواب!

یکی جایی برایمان خوابی دیده؛ خواب ضخامت روح یک لاک‌روح را  که با تمام ذرات انرژی باقیمانده، فقط می‌تواند تور دروازه‌ی برادرش را بلرزاند... می‌بینی نخبه‌ها و نخاله‌ها شوخی شوخی قاطی کرده‌اند؟ نه! جدی جدی قاطی شده‌اند! بازی شوخی و جدی در این سرزمین، بازی شیر یا خط است؛ به همان سادگی، به همان شباهت نخبه و نخاله.
ادامه نوشته

خواب‌گردی

به مهر صدایش می‌کنم، به لطف پاسخ می‌گوید. خواب دیده‌ام. می‌خواهم تا فراموش نکرده‌ام بازگویش کنم. اولین جرعه‌ی چای را که می‌نوشم، اولین شعر را می‌خوانم. دومی را هم. از سومی فقط تصویر مغشوشی از واژه‌ها در ذهن خواب‌آلودم مانده است. می‌خندد. می‌خندم. چه شده آقا؟ دوباره بعد از مدت‌ها توی خواب حرف می‌زنی. چیزی نیست. واقعا چیزی نیست. دیشب خواب صحیفه‌ای را دیدم با کلماتی از جنس نور و ترانک. و بعد پیامک می‌آید و کار و زندگی. برای جلسه‌ی ساعت هفت، پی من هم بیا! می‌نویسم: چشم؛ و یادم می‌رود همه‌ی شعرها را...

دستی به سر و گوش آرشیو کشیده‌ام. کوتاه‌سروده‌ها را ذیل عنوان «ترانک» جا داده‌ام.
ترانک، تعبیری است که یک هم‌ولایتی نادیده‌ی شیرازنشین به شعرهای کوتاهش داده و کتابی را با همین عنوان منتشر کرده است. هم عنوان کتاب آقای کافی و هم شعرها را سخت دوست دارم. حیف که شاعرش مسافر موقت این‌جا بود.

عشقابر ابتدای باران است
گریه
آغاز عشق.


صعلوک

زن گونه‌ی رنگ شده‌ی شفتالو
مرد ديوار فرو ريخته‌ی باغ
رهگذران بی‌مرام – بی‌مرام.
خیاباناودکلن‌های متفاوت
بی‌تفاوت از کنار هم می‌گذرند
عطر سلامی نمی‌شنوی.

چت
اتاق چت
خلوت
دبلیو دبلیو دبلیو داد کام.
برادرمبرادرم آواز می‌خواند
من شعر می‌سرايم
با هم که می‌نشينيم
باران می‌آيد.
کشفکشف اتم
کشف کرات
کشف حجاب
ما هم سهمی داریم!

Smsهای سید

گلویم اناری‌ست خونین
که در خاطراتش خدنگی‌ست؛
گریبان خاموش من یادگارِ غمِ توست.


 

جمعه پشت جمعه می‌آید
برف پشت برف
نرگس یارم متاعِ چارراه‌ها نیست.

 

 

خاطره‌ی آقا بهروز عزیز از بزرگواری دکتر سیدجعفر شهیدی.

 

تاریخ از یال دماوند آمده پایین

حضرت حروف، غزلی خاطره‌انگیز و قدیمی را از محمدعلی جوشایی منتشر کرده است. خاطره‌هایش را بگذارید برای خودم؛ غزل و حظّش هم مال شما.

ای خونِ ساسانی داغ از ما چه می‌خواهی؟

رستم نمی‌زایند مامان‌هایِ یانکی‌پوش!

(متن کامل)

بوسه‌ی طولانی

انگار فقط شنبه‌هاست که از زمان جلوتری. یکی، پیش از هم‌کلاسی‌هایش به مدرسه می‌رسد، دیگری پیش از دانش‌جویانش به دانش‌گاه و تو هم که راننده‌ای، پیش از هم‌کاران به دفتری که پناه‌گاه بود و کم‌کمک باید کم‌تر ببینی‌اش. هنوز سماور گرم نشده که تلفن زنگ می‌خورد. (یعنی کی می‌تونه باشه!؟) می‌گوید: ابامسعودم. شما فلانی هستی؟ می‌گویی: این وقت صبح، کی‌ غیر از من و شما می‌رود سر کار؟ می‌فرماید: چه خبر؟ می‌خندی: سلامتی، هنوز تو کف بوسه‌ی طولانی شما هستیم!! او هم می‌خندد: اتفاقا تماس گرفتم تا قسمت چارمش را بفرستم. همان‌لحظه تصمیم می‌گیری این بوسه‌ را استثنائا پیش از چاپ و داغ داغ، با دوستان قسمت کنی. انشاءالله بچسبد:

کوه، گاهی به ‌کاه می‌چسبد

ز لبانت گناه مي‌چسبد

گریه مي‌کرد و دائماً می‌گفت

بوسه با اشک و آه می‌چسبد

اگر از دست گُل‌رخان باشد

به سر ما کلاه مي‌چسبد

و به ریش من از لبان شما

خنده‌ی قاه‌قاه می‌چسبد

به زلیخا نوشت یوسف و گفت

بوسه‌ات توی چاه می‌چسبد

بوسه با «شور» عالمی دارد

چو نشد، در «سه‌گاه» می‌چسبد

نیمه‌شب گاه توی تاریکی

چو شود اشتباه، می‌چسبد

گورِ خر را اگر نصیب شود

بوسه‌ی راه‌راه می‌چسبد

به دراویش جای دیگر، نه...

وسط خانقاه می‌چسبد

کرم شب‌تاب، گفت: البته

بوسه در نور ماه می‌چسبد

ز سفیدان که جای خود دارد

به من روسیاه می‌چسبد
 

آه از این بوسه‌های طولانی

لحظه‌های قشنگ روحانی!
این بوسه البته به این زودی‌ها تمام‌شدنی نیست. هشلهف (صفحه‌ی طنز) تا حالا سه بوسه را منتشر کرده و این چهارمی‌اش است. می‌گویند ابامسعود از آن‌ شاعرانی‌ست که بلانسبت زور نمی‌زند برای سرودن. اگر کنارش باشی و شعرش بیاید، آن‌قدر می‌گوید تا کاغذهایت برای کتابت شعر تمام شود. طناز هم که هست، حق قافیه را هم که تمام و کمال، ادا می‌کند، پس نور علی نور می‌شود شنیدنش.


آه از این بوسه‌های طولانی

که خودت داده‌ای و می‌دانی!

رضویه

بعضی‌ها  اصولا با «شعر» مشکل دارند،
برخی با  «جشن‌واره»،
بعضی‌ها با «جشن‌واره‌ی شعر»،
برخی با «جشن‌واره‌ی شعر رضوی»،
بعضی‌ها با «جشن‌واره‌ی دولتی شعر رضوی»...

در میان این همه مشکل!، جشن‌واره‌ی امسال هم برگزار شد و برگزیدگان معرفی شدند. آقای داور می‌گفت شعرهای امسال قوی‌تر بوده‌اند و برخی از شرکت‌کنندگان مدعی بودند جشن‌واره‌، حال و هوای گذشته را نداشته! الهعده علی‌الراویان!!

متن پارسال را که خواندم، خنده‌ام گرفت از عبارت معترضه‌ی «در اوج گرفتاری». امسال که اصلا بهانه و فرصت حضور، به‌جز ساعتی از مراسم اختتامیه، فراهم نشد. سال به سال، دریغ از پارسال...


1

اولین حبّه را که می‌خوردی، کُفر می‌رفت تا اذان بدهد

دستِ شیطان به تیغِ زهرآگین، فرقِ خورشید را نشان بدهد

اولین حبّه را که می‌خوردی، ابن‌ملجم به قصر وارد شد

دست بر شانه‌ی خلیفه نهاد، تا به بازوی او توان بدهد

 

2

دومین حبّه زیر دندانت، له شد و قطره قطره پایین رفت

که از آن میزبان بعید نبود، شهد اگر طعم شوکران بدهد

دومین حبّه را که می‌خوردی، جعده هم در کنار مأمون بود

جگری تکه‌تکه می‌شد تا، تشتی از خون به قصّه جان بدهد

 

ادامه نوشته

کار پیشانی نیست / رباعی

این رباعی را به هزار و یک دلیل دوست دارم. یک دلیلش این که مال سیدجواد است. سال‌ها پیش برایمان خوانده بود و حیرت کرده بودیم از تازه‌جوانی که بیست را پر نکرده، پخته‌تر از پیرمردها حرف می‌زند. میوه‌ای خودرو که زود رسید و امید که از گزند آفات در امان بماند. وقتی هفته‌ی پیش دوباره خواندش، دوازده سال از آخرین شنیدنش می‌گذشت. چاره‌ای نیست، باید با صدای خودتان بشنوید:

عالم از شش جهت پریشانی نیست
جمعیت در بساط حیرانی نیست
ایمان مفروش کافری کن درویش
این کار دل است، کار پیشانی نیست
(سیدعبدالجواد موسوی)

فراموش‌خانه/3

دکتر افشین اسدی / بام کویر: بازار ما تشنه‌ی قصه‌های عشقی است. گرسنه است. آرزومند قهرمانانی که شب‌ها در سریال‌های مرصع و صبح‌ها در نشریات ملون تحویل بازار می‌شوند. مشتری این بازار نسل جوانی است که آرزوهای دست نیافته‌اش را در قصه‌های عشقی دو آتشه جست‌وجو می‌کند و دغدغه‌‌های گرامی‌اش را با دلخوشی وصف‌العیش، نصف‌العیش  ویران می‌کند.
دل باختگان این سرزمینِ محکوم به عشق، سوداهایشان را در وجود قهرمانانی می‌بینند که صبح‌ها در روزنامه‌ها متولد می‌شوند و شب‌ها درسناریوهای تلویزیونی می‌میرند. می‌گویی نه؟ یک مقایسه‌ی سرپایی از آمار فروش کتاب‌های عشقی؛ صدهزار جلد؛ با جلد‌هایی که انگار در آرایشگاه‌ها چاپ می‌شوند. کتاب‌های فرهنگی، فوقش پنج هزار جلد...
بیا تا فروش مجلات فرهنگی و ملون، نگاه کن به ردیف بدهکاری و طلبکاری آن‌ها و ببین مال کدام شلوغ تر است
بگیر تا آمار پر بیننده‌ترین سر یال‌های تلویزیونی و جذاب‌ترین آن‌ها، انگار عاطفه‌ی جنسی ما  در کهن‌سالی هم هنوز بالغ نشده است. اگر گذرت به دورترین ساندویچ فروشی‌های محروم‌ترین شهرهای استان بیافتد، تصویر نقش آفرینان مونث، مثل کاغذ دیواری همه جا را پوشانده. این‌ها تمام تعبیر ما از واژه‌های «عشق» و«زیبایی» شده است. جسارت و جرات هم نداریم در آب فرو رویم و مرواریدی صید کنیم. گوهرها را گذاشته‌ایم و دل خوش کرده‌ایم به سنگ‌ریزه‌ها...
دریغا! اگر«اهمیت» در نگاه ما بود، همان سنگ‌ریزه‌ها را هم می‌شد تبدیل به مروارید کرد
. پس عجیب نیست که سناریوهای‌مان را هم‌سطح عاطفه‌های نا‌بالغ کنیم و به انتقام جوانی‌های نا‌کرده، معشوقه‌های سریالی را یکی‌یکی غرق در خون ببینیم؛ آنهایی که شاید تنها جرم‌شان این باشد که«روسری آبی» ندارند...

تحشیه‌ی «بام» بر «میوه‌ی ممنوعه»

تشخیص آدم‌هایی که می‌خواهند حرفی را بزنند و نمی‌زنند یا نمی‌توانند بزنند کار دشواری نیست. کافی است به لب‌هایشان نگاه کنی؛ می‌لرزد و در مقاطع متوالی دهانشان باز بسته می‌شود، بی‌صدا.  نگاه می‌کنند اما گوش نمی‌کنند. گردش پریشان سر و گردن هیچ منطقی ندارد؛ نه منطق گفتن و نه منطق شنیدن؛ همه‌اش حدیث بی‌قراری است.
راه دیگری هم هست، یعنی بود... این‌که شنبه شب بنشینی پای برنامه‌ی پردیس شبکه دو و علی نصیریان را تماشا کنی ... پیرمرد بی‌قرار تر از حاج یونسِ این روزها بود. تعارف بود و حرف‌های قشنگ  تکراری که ناگهان فوران کرد، وقتی که مجری برنامه ـ سید جواد یحیوی ـ پرسید: «استاد! شما مساله‌ی حاج‌یونس را عشق می‌بینید یا انحراف؟» انگار کبریتی به خرمن استاد زده باشد، حدیث بی‌قراری جاری شد: 
 

ادامه نوشته

تامل در خویشتن

اگرچه تامل در خویش، برکات زیادی دارد، اما در عین حال، هنگامی که خود را در کانون توجه خود قرار می‌دهی و بیش از حد بر خرده‌ریزهای زندگی روزمره متمرکز می‌شوی، همه چیز در عالم به حاشیه‌ی تو بدل می‌شوند. آدمی یک‌باره غفلت می‌کند از این‌که جهان با همه‌ی بی کرانگی‌اش، در حاشیه‌ی یک تیله‌ی کوچک فلزی آرایش داده شده است. تیله از آن سو به این سو می‌غلتد و جهان نیز در خیال خام آدمی، حول و حوش این تیله‌ی آهن‌ربایی، چهره عوض می‌کند. (+)

یادم باشد چشم‌هايت را ببوسم

چندان عجیب نیست اگر من با این سفرنوشت کرمان  یوسف علیخانی حال کرده باشم. تصویری که از صاحب تادانه در ذهن دارم، بیش‌تر حاصل توصیفات آقا محسن است که همیشه انطباقش با عکس‌هایی که از او دیده‌ام و مخصوصا آن سبیل‌های مردانه سخت است. روزی هم که به بام آمده بود نبودم تا یک‌بار برای همیشه خودم را از دست این تناقض دل نازک و سبیل کلفت رها کنم. خاطرش که خواستنی بود، با این نوشته، یک کوچولو خواستنی‌تر شد.

لیست بزرگان ادب و هنر و سیاست کرمان را هم که دیدم کلی خندیدم. واقعا ذوق و هنر و البته دل و جرات می‌خواهد که آدم سعیدی سیرجانی و هاشمی رفسنجانی و محمد شهبا و عادل فردوسی‌پور و توکا نیستانی و درویش‌خان و محمود شاهرخی و شهین خسروی‌نژاد و... را سر یک سفره بنشاند! مقصر خاک تساهل‌ناک کرمان است انگار...

این‌هم کامنت اسدالله امرایی پای مطلب دیدار با محمد شریفی. تعمدی دارم برای ذکر مجددش، چرا که احیانا ابهامات و بدبینی‌های دوستی نوجوان را کم‌رنگ خواهد کرد: «خيلی خوشحالم كه می‌بينم تو هم كسانی را دوست داری كه من دوستشان دارم. به مناسبتی با محمد شريفی هم‌سفر شده بودم و يكي از داستان‌هايش را ترجمه كرده بودم. شريفی داستان توی خونش جاری است. سوای همه‌ی خوبی‌هايی كه دارد اخلاق پسنديده و حجب و حيايش به دنيايی می‌ارزد. يادم باشد وقتی ببينمت چشم‌هايت را ببوسم كه او را تازه ديده‌ای.»

ترازو در دست

حس غریبی پیدا می‌کنی وقتی کسی شعرش را به تو تقدیم می‌کند. می‌نویسی غریب، چون از یک‌سو  قدر عرق‌ریزان روح یک ‌شاعر را می‌دانی و از دیگر سو، مطمئن نیستی که لایق بوده‌ای یا نه.

 اوایل، خوشایند بود و شوق‌‌انگیز. هنوز طعم غزل امیرحسین زیر زبان مانده‌ست. مزه‌اش به این بود که بالای شعرش نوشته بود: تقدیم به دوست نادیده‌ام... و تو و او هنوز نوجوانانی در راه بودید. حتا وصیت کرده بودی روی سنگ قبرت بنویسندش! بعدها نیز مشمول مهر دوستان شاعر دیگری، مستقیم و غیرمستقیم! شدی. بعضی‌هاشان البته پشیمان شدند و جبران کردند تمام نه من شیر را. شاکری از این‌که بدهکارشان نیستی. الان اما به سادگی گذشته بر سر شوق نمی‌آیی. خوشحالی از این‌که مورد مهر عزیزی هستی اما اضطراب و هراسی غریب هم گلوی قلمت را می‌فشارد تا احتیاط فراموشت نشود.

شعر بیژن عزیز اما یک تفاوت با دیگران دارد. آخرش نمی‌فهمی مدح شبه‌ذم است یا ذم شبه‌مدح یا هیچ‌کدام. دوست داری درباره‌ی بیژن جوان و تازه‌آشنا بیش‌تر بنویسی و از شور و شوق حقیقت‌خواهی‌اش؛ اما ممکن است تعبیر به پس دادن نان قرضی شود. کاش فرصتی شود تا از خوبی‌های همه‌ی دوستانی که می‌شناسی و می‌شناسید بگویی.

خزان که می‌زند
یاد تو می افتم
لبخند بر لب و ترازو در دست...
وشیفته‌ی غزل در روزگار بی‌حنجره
شوریده‌ی قدم گذاردن بر نردبان پوسیده‌ی التهاب...
خزان که نمی‌زند
 تازه٬ دوزاری کج
هوای کار به دستم می‌دهد
که تو و پرندگان پر همهمه‌ات
چشم‌انتظار غریو نامحتمل طوفانید.

طلاق

پیش‌تر وعده کرده بودم از «فراموش‌خانه» بگویم. فراموش‌خانه اسم یک ستون است که زیر سقف «بام» برآمده. صاحبش وسواس بسیار دارد برای نوشتن و همین وسواس، خاصش کرده است. خاص بودن در مقام ارزش‌گذاری منظور نیست. به‌تر و بدتر بودن را بگذاریم برای همان‌ها که قدر کلمات را نمی‌دانند. خاص است چون لهجه‌ی خودش را دارد. چون آدم خاصی می‌نویسدش. یک پزشک که فوتبال را خوب می‌فهمد و سینما را. و گاه که به دل رمان و ادبیات می‌زند چشم را خیره می‌کند. صمیمی است. ادا در نمی‌آورد. چند دقیقه که هم‌صحبتش شوی می‌فهمی که بیانش هم خاص است و این خاص بودن و صمیمی بودن در این روزگار پرنیرنگ و مقلد ارزش‌مند است. وقتی از فوتبال می‌گوید برقی در چشمانش می‌جهد که نمی‌گذارد فراموش کنی حافظه‌ای دقیق و ذهنی منظم، به‌جای تحلیل‌های آبکی، برایت پرونده رو می‌کند.
چند وقتی است که به همه چیز سرک می‌کشد. لحظاتی می‌رود توی اتاق، در را می‌بندد و بعد با صفحه یا صفحاتی برمی‌گردد. این‌بار از رشد 12درصدی طلاق در سال85 گفته است. یک‌بار دیگر فراموش‌خانه را این‌جا می‌آورم تا بلکه به رگ غیرت برخی عزیزان بربخورد و  سایت را زودتر راه بیاندازند.

شرقِ محکوم به عشقدکتر افشین اسدی
انتخاب اول در شرقِ محکوم به عشق، همیشه انتخاب آخر نیست، انگار! پس در این شرایط هر انتخابی، چه اول و چه آخر، نه تنها هولناک است و گاهی بسیار مایوس‌کننده، که حتی خیانت‌بار هم هست؛ خیانت به خود و دیگری... ناآگاهی، جبر اولیه، تغییر نیازها، فاصله‌‌ی واقعیت و خیال، مقتضیات زندگی جدید، همه و همه «شرایط» را عوض می‌کنند. تغییر شرایط آدم‌ها، اصل عدم قطعیت را پررنگ‌تر می‌کند؛ گویی هیچ قراری، قرار نیست ابدی باشد. این را افزایش 12درصدی آمار طلاق در سال 85 هم فریاد می‌زند...

روز اول، خیال می‌کند که نیمه گمشده‌اش را از پس سالیان هجران، یافته؛ خنده‌ها از پس خنده‌ها. نوعی همزیستی مسالمت‌آمیز احمقانه؛ بخور، بخند، بخواب، بنویس، حماقت بگستر، حماقت بپذیر، بی‌آن‌که همدیگر را برنجانی؛ یک‌جور بازی من راضی، تو راضی... روزهای عسل‌خوری کم‌کم جای خود را به شب‌بیداری‌های بدون حوصله می‌دهند و آدم‌هایی که هر روز کم‌تر دلشان برای هم تنگ مي‌شود. فاصله‌هایی که از  مریخ ‌تا ونوس هم بیشتر است. نفس کشیدن در این فضا سخت است؛ از ناامیدی مغز آدم می‌شود شبیه آسمانی توفانی با ابرهای سیاه و سنگین که نه می‌دوند و نه می‌بارند! این وقت‌هاست که یک «اتفاق» ساده اما همیشگی، سر می‌رسد تا مسیر قطار زندگی را عوض کند؛  سوزن‌بان با بی‌رحمی ریل‌های «عشق» و «طلاق» را جابه‌جا می‌کند...

یک مثال واضح‌تر:  ایلیا حالا دیگر شب‌ها دیر می‌خوابد! بهانه‌ای نیست جز این‌که ایلیا دلش برای پدر تنگ می‌شود و هر شب می‌نشیند تا تصویر پدر را تماشا کند. مادرش اما، تصاویر را هم طلاق داده است...

چند سال قبل که هنوز درهای آسمان باز بود، قلب‌های پهناور آن‌ها در غار تنهایی هم‌دیگر را یافته بودند؛ بچه‌های خانه‌ی سبزینه، هنوز در خاطره‌هایشان، تجسم عشق‌های جبروتی را در وجود این دو می‌بینند. اما حالا، بانوی جدید در راه خانه است. بانویی که ملودی  از کرخه تا راین، دیوانه‌اش می‌کند، مثل هر چیز دیگری که بوی قهرمان آن فیلم را داشته باشد...

 آدم‌ها گاهی قاتل خویش‌اند و گاهی قربانی خویش، گاهی قاتل دیگری‌اند و گاهی قربانی دیگری...
خلق شدن
نفس کشیدن و گریستن
و یک روز بیدار شدن برای دیدن نور؛ دنیا
و آن‌گاه تبسم کردن برای این‌که بتوان گریست
و رشد کردن و دانستن و بودن و داشتن
و از دست دادن و رنج بردن و هراس
و هرچه را فراموش کردن آن‌گاه که عشق می‌بینی
و آن عشق را زیستن تا مردن
و رفتن برای آن‌که فعل را تا نهایت صرف کنی

وینیسیوس دمورائس ـ شاعر برزیلی

عرض مخصوص



راه پشت بام

مهدی محبی کرمانی

نام بام‌کویر، نام وسوسه‌انگیزی شده است. آن هم توی جماعتی که محتوای هر چیزی را پشت نام آن می‌‌جویند. یکی اسم پسرش را گذاشته بود؛ قدرت! می‌ترسید بغلش کند؟! خود کویر اصلا وسوسه‌انگیز است و بام آن بیش‌تر. این که دو جزء این عنوان چگونه کنار هم قرار گرفته‌اند، نه به تعمد صاحب‌امتیاز بوده است، نه البته به تصادف. این روزها، عناوین ثبتی شرکت‌ها و موسسات همه این‌جوری در می‌آیند! دنبال هر نامی که می‌روی آخر سر یک کلمه‌ی «گستر»، «نگار»، «پرتو» و چیزی توی این مایه‌ها به اسم اصلی اضافه می‌کنند و می‌دهند دستت که بروی ثبت کنی و بدین گونه است که در نهایت عنوانی خلق می‌شود که هم در شکل و هم درمحتوا، غیرقابل توجیه است. و از این نمونه‌ها بسیارست، آگهی‌های ثبت شرکت‌ها و موسسات جدید را نگاه کنید، حساب دستتان می‌آید. حالا اگر پیش‌دستی کردی و پسوند و پیشوندی از نوع«کویر»، «مکران»، «جنوب‌شرق»، «کارمانیا» و... اضافه کردی که به «پرتو» و «نگار» دچار نشوی، زهی سعادت و گرنه تا به انحلال، باید با ترکیبی بسازی که هزار معنی و تفسیر می‌سازد و جوابش را هم تو باید بدهی! عین «بام‌کویر» که هم باید جواب کویرش را بدهی هم بامش را! کویر وسوسه‌انگیز است و پرمخاطره، اگر که راهی در آن نیابی، باشکوه است، شگفت‌انگیز و بی‌نهایت و این را کسانی مي‌گویند که نمی‌توانند چیز دیگری در ستایش آن بگویند، از برهوت بی‌آب و علفی که چیزی هم از دل آن در نمی‌آید، چگونه می‌توان یاد کرد که به اهل آن برنخورد! بام هم همین‌طور وسوسه‌انگیز است، فصل مشترک آسمان و زمین است. روی آن باید با احتیاط راه بروی و مواظب باشی که سقوط نکنی، اگر افتادی، دیگر فرقی نمی‌کند از این سر بام باشد، یا از آن سر بام!  هرچند این سرش ممکن است سرما باشد و آن سرش گرما؟! عنوان بام کویر این چنین وسوسه‌انگیز شده است، طوری که تازگی‌ها خیلی‌ها به صرافت کشف شگفتی‌های آن افتاده‌اند؟! از روی بام می‌گویند، از پشت‌بام، از راه بام و از دل بام. و این چیزهایی است که می‌بینیم، شنیده‌ها حالا چندان جدی نیست، ما حرف‌ هوایی خیلی می‌زنیم، همین که راه پشت‌بام ما نردبانی علنی است، جای شکرش باقی است. وگرنه هستند کسانی که بخواهند از راه پشت‌ »بام» هم سر در بیاورند و همه هم الحمدالله خودی هستند!

توی خانه‌های قدیمی، راه پشت‌بام، یا به قول خودمان «رابون» کاربردی بیش از یک مسیر ارتباطی برای دسترسی به پشت‌بام خانه داشت، از رابون که بالا می‌رفتی نه به پشت بام خانه‌ی خودت که تقریبا به تمام پشت‌ بام‌ها دسترسی داشتی. یک مسیر پلکانی دورافتاده، تنگ و تاریک و بدون زاویه‌ی دیدی به بیرون، البته مي‌تواند جای خوبی برای کارهایی باشد که باید دور از چشم دیگران اتفاق بیافتد. و به همین دلیل رابون‌های خانه‌های قدیمی، جای شیطنت بچه‌های خانه بود. تقریبا بیشتر خلاف‌های بچگی‌ ما، توی همین رابون اتفاق می‌افتاد و این چیزی بود که پدر و مادرها و بزرگ‌ترهای خانه بهتر می‌دانستند و بیش‌تر هم مراقب آن بودند ـ بچه‌ها خیلی وقت‌ها سرشان را زیر برف می‌کنند‌! ـ در واقع بیشتر تولیدات «گو زمینی» ،«فانوس طیاره غارغارو» و حتی تقلب‌نویسی‌های روی دست و پا و خوردن شیرینی‌ها و تنقلات سرقتی از گنجه‌ی مادربزرگ‌ها، معمولا توی همین رابون‌ها صورت می‌گرفت. احتمالا رابون کاربردهای دیگری هم داشت که من تجربه نکرده بودم! بماند که رابون اما راه‌ گریز‌های اضطراری هم بود، بیشتر هنگامی که بزرگ‌ترهای خانه‌ در را می‌بستند که بچه‌ها درنروند تا سرفرصت به حسابشان برسند! این‌جور وقت‌ها، رابون تنها راه فرار و سردرآوردن از پشت‌بام و خلاصه فرودی اضطراری از روی دیوار خرابه‌ای یا پناه بردن به خانه‌ی دایی و عمه و خاله‌ای از رابون آن‌ها بود.

یک رفیقی هم داشتیم که توی آن سال‌های دور کودکی، شعرهایش را توی رابون می‌نوشت! بیش‌تر به خاطر این که خانه‌شان شلوغ بود و پدرش چند باری که او را در حال شعر نوشتن توی دفتر جبرش دیده بود، حسابی حالش را جا آورده بود که؛ حیف این کاغذهای نازنین نیست که رویش لاطائلات می‌نویسی؟ ـ آن‌ روزها کاغذ به نسبت خیلی چیزهای دیگر گران بود ـ و راه موفقیت ما هم بیش از آن‌چه که از شعر و قصه بگذرد از جبر و هندسه می‌گذشت، این‌را گفتم که خیال بعضی دوستان را از پشت بام «بام»  راحت کنم. این «بام»، رابون ندارد؟!

ما نسل قلم و کاغذیم، ارتباطمان با ماوس و کیبورد، درست مثل ارتباط یک بچه‌ی یتیم سر به راه با ناپدری است! همین که هنوز در انتخاب بین ماوس و موشواره، کیبورد و صفحه کلید مانده‌ایم، وضعمان را به خوبی نشان می‌دهد! این‌جور وقت‌ها، مادران اصرار دارند که آدم به ناپدری‌اش«بابا» بگوید و خود آدم البته نمی‌تواند کلمه‌ای بهتر از «ناپدری» پیدا کند!

ما مثل نسل حاضر نمی‌توانیم وب‌گردی کنیم، نمی توانیم کامنت بگذاریم، یا از این لینک به آن لینک برویم. دلمان خوش است که یک چیزی را جست‌وجو می‌کنیم. بعد شگفت‌زده هر چه که روی مانیتور دیدیم می‌نویسیم! دنیای رسانه‌ای ما، با دنیای نسل جدید تفاوت‌های اساسی دارد. این‌که بیش‌تر جوان‌های امروز بین رسانه‌های مکتوب و الکترونیک، دومی را انتخاب می‌کنند، همه‌اش به‌خاطر شیوع فرهنگ «پی‌پرلِس» نیست، به نظرم توی فضای مجازی، آدم احساس امنیت بیشتری می‌کند، این‌را در مورد روزنامه‌نگاران جوان مطمئن هستم. طرف حداقل این را مي‌داند که دیگران چوب اشتباهات او را نمی‌خورند. فوقش سایت خودش فیلتر می‌شود و می‌رود دنبال کارش، بی‌هیچ دغدغه‌ای! دیگر  مثل خبرنگار شرق، رنج نگاه شماتت‌بار همکارانش را ندارد. وقتی که خواسته یا ناخواسته سراغ یک معروفه‌ی گمنام می‌رود که اشتهارش فقط توی طایفه‌ی خودشان است! هم‌رزمان و هم‌بزمانش!...

تازگی‌ها توی این فضای مجازی، جریان عظیمی از رشد شگفت‌انگیز یک نسل جدید روزنامه‌نگار را می‌بینی که آدم دلش می‌سوزد که این‌ها چرا نمی‌خواهند ـ و یا نمي‌توانندـ که به صحنه بیایند. حقیقتا این جریان برای من شگفت‌انگیز است، جوانانی که با یک آرمان‌گرایی اصیل، صادقانه و دلسوزانه به رصد مسایل اجتماعی نشسته‌اند و چه زیبا این مسایل را به تحلیل می‌کشند. ارتباطشان اما تنها در لایه‌ای از خودشان است. آدم‌ فکر می‌کند این‌ها دارند هدر می‌روند. حرف‌هایشان در فاصله‌ی صفر تا یک دیجیتال گم می‌شود و دلم می‌سوزد که چرا این‌ها نباید و نتوانند که این حرف‌ها را توی روزنامه‌ها بنویسند. توی کتاب‌هایشان، توی چیزی که لااقل تمام لایه‌های اجتماعی جامعه بتوانند آن‌ها را بخوانند. آیا تمام آرزوهای ما در نهضت سواد‌آموزی فقط معطوف به این بود که جماعت بی‌سواد، سوادی یاد بگیرند که بتوانند نشانی خیابان‌ها را از روی تابلوهای شهرداری بخوانند یا توصیه‌های ایمنی را جدی بگیرند و توصیه‌های ترویج کشاورزی و کریدور سبز را؟ مختصر کنم ما نیاز به عزمی جدی در بازتعریف بسیاری از مفاهیم، در عمق فلسفه‌ی وجودی آن‌ها داریم، نقش سواد، نقش مطبوعات، نقش روزنامه‌نگار، ضرورت‌های اطلاع‌رسانی، جامعه‌ی روزنامه‌خوان و... و البته گیر همه‌ی این قصه‌ به دولت برنمی‌گردد، خود ما هم باید در بازشناسی نقش و مسوولیت‌های اجتماعی‌مان همتی بکنیم، مثلا این که کمی هم از فضای مجازی ـبه رغم تمام امنیت و آسودگی‌اش‌ـ بیرون بیاییم.
...


هنر شعر نخواندن

ما بد می‌نويسیم. بسيار بد. فارسی گروه‌های بزرگی از ما در اسفل‌السافلين است. خيلی خوب باشد شکسته پکسته است. به هم ريخته است. کسی که زبان‌اش به هم ريخته است به هيچ نظمی نخواهد رسيد. آشفتگی‌اش درمان نخواهد شد. هر قانونی برای بی‌قاعدگی ذهن و زبان و شناور کردن معانی رهزن مدرنيته است. من باشم بسياری از شاعران را دوباره به کلاس زبان فارسی می‌برم و بسياری از روزنامه‌نگاران و مترجمان را. باور کنيد دلم لک زده است برای خواندن متنی که از خواندن آن حظ کنم. متنی سنجيده و آهسته و خردمند و گزاره‌مند و والا. متنی که ذوق‌زده نيست، عجول نيست، انباشته از همه‌ی حرف‌های عالم نيست، خط دارد و ربط دارد و خوب و پاکيزه نوشته و چيده و ويراسته شده است. متنی که می‌آموزد و از حضور و منزلت خود در جهان آگاه است و وجودش مثل فحشی بر ناصيه‌ی زبان فارسی ننشسته است.
(شعر جدید آقای جامی)

ز رنج‌ها برهانند و ...

گاه پیش می‌آید که امر محتومی را به کسی یادآور می‌شوی که قادر است بر جلوگیری‌اش ولی وقعی نمی‌نهد. می‌بینی که سری به سنگ می‌خورد و ناتوانی از پیش‌گیری. این‌ها مهم نیست. مهم آن است که بعدها قدرت آن را داشته باشی که سرشکسته را سرزنش نکنی و رذیلانه نگویی «نگفتم؟!». مولانا اما دو غزل دارد سخت ملامت‌گر که تنها «نگفتم»هایی است که اذیت نمی‌کند و حرص در نمی‌آورد. بعضی وقت‌ها هم زبان حال‌اند. بعضی ابیات یکی از این دو غزل را گاهی زمزمه می‌کنم:


نگفتمت مَرو آن‌جا که مبتلات کنند؟!
که سختْ دست‌درازند، بسته‌پات کنند؟!

نگفتمت که بدان سوی دام در دام‌ست؟!
چو درفتادی در دام، کی رهات کنند؟!

نگفتمت به خرابات طرفه مستانند؟!
که عقل را هدف تير ترّهات کنند؟!

چو تو سليم دلی را چو لقمه بُربايند
به هر پياده شهی را به طرح مات کنند

بسی مثالِ خميرت، دراز و گرد کنند
کَهَت کنند و دو صدبار کهربات کنند

تو اعتماد مکن بر کمال و دانش خويش
که کوه قاف شوی، زود در هوات کنند

هزار مرغ عجب از گِل تو برسازند
چو زآب و گِل گذری، تا دگر چهات کنند!

 برون کشندت ازين تن، چنان‌که پنبه ز پوست
مثال شخصِ خيالی‌ت، بی‌جهات کنند

چو در کشاکش احکام راضی‌ات يابند
ز رنج‌ها برهانند و مرتضات کنند



فراموش‌خانه / 2

 قبلا وعده کرده بودم قصه‌ى فراموش‌خانه را بگویم. عجالتا متن زیر را هم از فراموش‌خانه بخوانید تا سر فرصت به وعده عمل کنم. ماجراها دارد این افسانه‌ ای‌دوست:
 
چشمانش را تابه حال دیده‌اید؟
چشمانش را تا به حال دیده‌اید؟ یعنی این‌که با نوعی حس شاعرانه نگاه کرده‌اید؟ چشمان غمناکی دارد. سایه‌ای از غم همیشه در مژه‌های بلندش نهفته است...
خر چارپای خوبی است خیلی خجالتی است. به همین خاطر او را دوست داریم. هرچه سیخونک و چوب بخورد، بیشتر خجالت می‌کشد. اگر هم روزی عصبانی شود و صاحبش را گاز بگیرد یا لگد بزند، تا مدت‌ها از خجالت نمی‌تواند از طویله بیرون بیاید.
وقتی خری به آدم می‌نگرد، یک حس مشترک اندوه در آن موج می‌‌زند. اگر یواشکی وارد طویله شوی، به‌طوری که خر نفهمد، می‌بینی که چگونه به فکر فرو رفته و به مسایل مهم و حیاتی فکر می‌کند، مثل ... اما چون طویله‌اش معمولا تاریک و کوچک است، همیشه پرنده‌اش به در و دیوار می‌خورد!
می‌گویند خر تنبل است. این دروغ است. مخالفان خر برای خراب کردن او ساختند. اگر خر تنبل بود که یک خروار بار را جابه‌جا نمی‌کرد. یا شایعه می‌کنند که نانجیب است. از نجابتش همین بس که جز در موارد خاص! عرعر نمی‌کند. بیشتر عمرش را در سکوت می‌گذراند.
راستی دمش را دیده‌اید؟ شبیه دم شیر است. از این نظر با شیر مشترک است. حیوان‌شناسان احتمال می دهندکه روزگاری،خر سلطان جنگل بوده. اما امان از آدمیزاد که سلطان سابق جنگل را خانه‌نشین کرد و شد غزال طویله‌نشین... .
 
من الاغی دیدم یونجه را می‌فهمید...
خر در لغت به معنای بزرگ است و داروین و مخالفانش در این نکته اتفاق نظر دارند که قدمت خرها  از آدم ها بیشتر است. احترام پیشکسوت هم لازم!
گستره‌ی جغرافی ایشان نامحدود است؛ هرچند گویا سابقا جزو اقلام صادراتی قبرس بوده اند، اما تازگی ها اوضاع حسابی فرق کرده به نظر می رسد در گبه‌های عشایر کوچ‌رو کثرت بی‌نهایتی یافته‌اند. هر چند اغلب از کره‌گی دم ندارند. انواع ساده و راه‌راه ایشان منقول است. اما به طور کلی باید با احتیاط از ایشان سخن گفت، نوشت و کشید.
رد پایشان علاوه بر تپه ها و برف کوهساران در آثار بزرگان هم دیده می شود. به هر حال آن‌ها هم موجودیتی غیر قابل انکارند.

خرهای اساطیری هم کم نیستند
نمونه‌اش؛ خر ملانصرالدین که آخر نفهمیدیم سواره باشد بهتر است یا پیاده! خر پینوکیو که تظاهر عذاب جسم بود در پس گناهی از هفت‌گانه‌ی انجیل (شکم‌بارگی) بیچاره هر کار بدی که می‌کرد یک جایش دراز می‌شد، این‌بار گوش‌هایش. تصور کنید اگر قرار بود در شاهکار دیوید فنیچر (Seven) این اتفاق می‌افتاد.
خر عیسی، فرصت ادراک راکب و خاک زیر پایش را هرگز نیافت؛ خر عُزیر که در پیش چشمان به شک رسیده، معاد را جلوه‌گر شد، خر دجال نماد تعذر واپسین و دستاویز هزار نباید نفهمدینی؛ خر سانچو که شباهتش با اسب مانند شباهت صاحب و ارباب بود، اما در فضیلت عقلی‌اش بر صاحب فربه، براهین محکمی از سروانتس نقل شده و لابد خرها همه‌اش را از بر هستند. خرهای مثنوی کلهم بی‌تقصیرند! الغرض مولانا را منظور آن بوده که «تمام دیده‌ها و شعورهای کوته‌بین آدم‌های نفرین شده هستند» ولی خب...
آورده‌اند: روزی مولانا و یارانش در کوچه‌ای می‌رفتند که خری با صدایی بلند عرعر کرد. صاحب خر به شماتت ضربه‌ای آورد که موقع نشناسی کرده! مولانا گفت: چرا می‌زندیش؟ او هم مثل ما آدم‌ها نیازهایی دارد که بر زبان مي‌آورد.
از کسی زیاد هم تعریف کردن خوب نیست. شنیده‌ای که می‌گویند تعریف کردن از کسی که ظرفیت ندارد، فقر می‌آورد. از خر هم زیاد که تعریف کنی ... چه بسا یک دفعه لگد بیاندازد!
همه که خر قُل‌مراد نمی‌شوند...

 

فراموش‌خانه / مرگ؛ لعبت اسطوره‌هاست

عجالتا این متن را که نوشته‌ى دکتر افشین‌ اسدى است اینجا مى‌گذارم تا سر فرصت قصه‌اش را بگویم. اعیادتان مبارک!

جهان‌پهلوان من به تحقیق در شجاعت
و فضیلت ازسقراط برتر بود چرا که شوکران
را از اثر نامردمی‌ها نوشید.
الف‌. بامداد
او چگونه زندگی کرد؟ کسی از عاشقانه‌ی او سخن نگفت...
او چگونه مرد؟ کسی رازهای گرامی او را نسرود....
مگر می‌توان اسطوره‌ای را سوای نقطه‌ی پایانش دید، شنید، سرود، نوشت؟ ... علی‌حاتمی هم که به این سطر رسید، نقطه‌ی پایان شد! هرچیزی درباره‌ی غلامرضا تختی به رازهای باورنکردنی وصل است: زندگی او، مرگ او، سینمای او، حتی تولد یک غلامرضای دیگر که نوه‌ی اوست... جهان‌پهلوانی که در صحنه‌ی عشق، سیاست، پهلوانی و زندگی ناتمام ماند، پس از مرگش حتی پرده‌ی نقره‌ای را هم ناتمام گذاشت.
همه چیز درباره‌ی تختی پر رمز و راز است و باورنکردنی حتی همزیستی پسر جهان‌پهلوان با بانوی میانسال قصه‌نویسی ایران که غلامرضایی دیگر به ملت بخشید! حتی عتیقه فروشی هم که تندیس مسروقه‌ی او را به فروش گذاشته بود، پیش از سخن‌گفتن کشته شد!؟
غلامرضا اسطوره است! ما همه‌ی اسطوره‌هایمان را در هاله‌ای از راز و رمز پیچیده‌ایم!
رازهای قهوه‌ای و خاکستری و سرخ غلامرضا را چه کسی می‌داند؟ رازداران او یکی‌یکی از این قافله جدا می‌شوند. آن‌ها همگی پیش پهلوان عزیز خود می‌روند. کسی به دنبال نقشی یا خطی ممنوعه در سینه‌ی ایشان نمی‌گردد و تاریخ موجود بیچاره‌ای‌است که دیگر دسترسی به این سینه‌های چا‌ک‌چاک ندارد...
کجایید اسطوره‌های نامیرا؟.... ما مردمی هستیم که بی‌‌نان شب می‌خوابیم و بی‌اسطوره هرگز!
کجایی غلامرضا؟ کجایی در این هنگامه که جانشینان خَلفت پاره‌عکس‌هایشان هنوز به دیوارهای شهر باد می‌خورند؟...
دست از سرت بر نمی‌داریم! آخر روزگار قحطی اسطوره‌ است! و ما گاهی که دلمان برای خودِ خودمان تنگ می‌شود، یاد تو می‌افتیم! همیشه در تاریکی هر خانه چراغی روشن باقی می‌ماند که دیرپاست، که شرط بودن است، که دلیل زندگی است، شعله‌ای که در دل تاریکی قد می‌کشد تا شبانه‌های دلتنگی ما روشن کند.... کجایی غلامرضا؟ غلامرضا! غلامرضا! غلامرضا!
می‌دانی؟ نامت نان می‌آورد، محفل گرم می‌کند، عکس و مطلب می‌سازد، پرفروش می‌شوند ورق‌پاره‌ها و آدم‌‌ها... می‌دانی؟ وارثانت تا جوایزشان را نگیرند روی تشک نمی‌روند!؟ سیاستمدار شده‌‌اند وزیر و شهرداری تعیین می‌کنند!؟ برج می‌سازند، مجوز تحصیلی می‌گیرند و...
جایت عجیب خالی‌است!... هرچند اگر صد بار هم زنده شوی، باز هم تنها می‌میری... دیوار کوچه‌های خانی‌‌آباد، زورخانه‌ی‌ گودال حاج‌حسین، باشگاه پولاد ، هوای بازار و روزگار زلزله یادآور توست! شانه‌هایت به زمین سایید اما از آسمان دل ملت فروتر نیامدی!
 از تولیدوی 1966 که بی‌مدال برگشتی، یادمان دادی که چه ملتی هستیم، یک‌صدا تو را صدا می‌زدیم و تو آن‌قدر گریستی که بیش از همه عمر ... آن‌روز جلال را به سخن درآوردی که: در بودن او، نبودن‌هایمان را فراموش می‌کنیم. تو بارویی از خویشتن خویش پی‌افکندی که این آخرین شکست ارجمندترین پیروزی است بود...
17دی‌ماه روز تولد توست در آغوش مرگ ...
کجایی جهان پهلوان مردم؟ ...

 

مادرم هشت سفر آمد و غم داشت هنوز

 جشنواره‌ي شعر رضوي هم به سرانجام رسيد. عمده‌ترين رهاوردش هم ديدار برخي دوستان ديده و ناديده -در اوج گرفتاري- بود. بيانيه‌ي داوران جشنواره با اوكتاويو پاز شروع شد و با گلشيري ادامه يافت اما... كم‌تر كسي حتا به كنار هدف زد. خاطره‌ي ماندگار جشنواره، «زيارت‌نامه‌ي» محمد علی جوشايي بود. مردي كه از پنجم دي آمده است. جوشايي با دلش! شعر مي‌گويد. در بند فرم نيست. ابايي ندارد از اين‌همه شاه و شيخ. از اين‌همه «ز» و «ورنه». آن‌همه بازي‌هاي زباني در فرم، «جان» و «آن» بيش‌ترغزل‌هاي جشنواره را مسخ كرده بود. ترجيح مي‌دهم صداي سوخته‌‌اش تا مدت‌ها در گوشم بماند تا يادم نرود كه:

مشکل سبک عراقی و خراسانی نیست

همه با قافيه‌ي عشق مصيبت دارند

 

(اين مومن هم كه انگار علم غيب دارد...)

 

هماره آرزوست كه مي‌بردم با خود

پيچك‌هاي رونده تُردند

در ازدحام شاخه‌هاي زمخت

دستانم –فواره‌هاي جانم

هماره آرزوست كه مي‌بردم با خود

خارهاي دونده غلطان‌اند

بر هراس رمل‌هاي بي‌بنيان

استخوان‌هايم –حصار زخمي اسمم

يا عشق – يا عشق – يا عشق

شادا كه تويي از اين دست

آبي – آبي – آبي

 

***

در دلم شور غريبانه‌ي شعر تو به‌پاست

به رديف تو شدن، رشك همه قافيه‌هاست

 

ادامه نوشته

غزل، زخم، زندگی

 ...وضعيت امروز دنياى اطلاعات، وضعيت بغرنجى است و روح‌ها را مى‌خراشد. آدم‌ها مشوش، مضطرب و مضطر هستند و از معناى زندگى يعنى آرامش و آسايش دور شده‌اند. اخبار خيلى زيادى مى‌رسد که حتى معتبرترين‌شان هيچ نتايجى به بار ندارند و به هيچ فلسفه‌اى هم منتهى نمى‌شوند جز اين‌که هر لحظه، هر اتفاقى ممکن است بيافتد و بايد در هر زمان از همه چيز واهمه و ترس داشت. آدم در عصر اطلاعات منتظر مرگ نيست منتظر نفله شدن است. منتظر نابودى زمين، جنگ جهانى سوم، شورش، مردن جمعى گرسنگان، بيمارى‌هاى جديد، نسل کشى، خشک‌سالى، نابودى اقتصاد جهان … هيچ کارى هم نمى‌شود کرد جز اين‌که با اضطراب و ناراحتى و نا آرامى منتظر ماند و ديد که آخر اين حوادث خيلى سريع و گاه بيهوده عمده شده توسط رسانه‌ها به کجا مى‌رسد...

 

... رگبارى از راست و دروغ از در و ديوار رسانه‌ها برما مى‌بارد، فرصتى نيست تا تحليلى ارائه بدهيم و از اين سيل ويرانگر جزييات، نگاه تحليلى و نتايجى کلى‌تر برسيم. آدمى به کلى‌نگرى ولو در حد محدود نياز دارد، تصوير بزرگى که بداند به کجا دارد مى‌رود وگرنه با ماندن در کنار سيل سيال جزييات بى‌پايان، با رنج و اضطراب بى‌پايان بايد دست و پنجه نرم کند. کلى‌نگرى به انسان آرامش مى‌دهد. آدمى هم به آرامش نياز دارد و اين آرامش هيچ کم از آسايش ندارد که اگر به‌دست بياوردش معلوم نيست که آرامش را هم به‌دست آورده باشد...

 

این درد دل پارسا را دوست دارم. شما هم بخوانید و به سوال مهم زندگی ایشان کمی فکر کنید. آیا جهان اطلاعات جهان خوبی است؟

 

 این هفته؛ دو دوست، خاطرات گذشته‌ی مرا زیر و رو کردند. یکی‌ خانم الهه سلطانی با گذاشتن این اعتراف نامه که یادگار اولین وبلاگ من است. اگر رفتید و خواندید، اشکالات وزنی و غیره را به بی‌تجربگی اولین روزهای شعر گفتن ببخشایید. دیگری هم دوستی هم‌دوره‌ای است که برخی خاطرات دوران دانشجویی را یادآور شد که از هر دو ممنونم.

 

پیش‌تر یادی کرده بودم از دکتر شیخ‌الاسلامی. چندبیتی از غزل‌هایش که در خاطرم مانده است را می‌آورم تا کمی هوای این‌جا هم عوض شود. از اولی چهار بیتش در حافظه مانده که آن‌هم به‌خاطر ردیف خاصش بود و ماجرایی که باعثش شد:

 

نه شور و حال پروازی، نه ما را بال و پر حتا

سراغ از ما نمی‌گیرد کسی این‌جا، خطر حتا

 

زمانی کوه پیش پای ما بر خاک می‌افتاد

غباری هم زجایش برنمی‌خیزد دگر حتا

 

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل»

دلت اما ندارد هیچ بویی از سحر حتا

 

اگر نوحی دگر از پشت ابر غیب برخیزد

نمی‌ماند زطوفانش سلامت یک‌نفر حتا

 

دومی هم که ویژه‌ی یک شب شعر بود و حاشیه‌هایش:

 

دلارام من از سفر دیر برگشت

و از هر چه نام سفر، سیر برگشت

 

دلم را فرستادم او را بجوید

صدا رفت از اینجا و تصویر برگشت

 

کمان من از شرم در خویش خم شد

شبی که غزالم به نخچیر برگشت

 

چنان چشم زخم کسان بر تنش بود

که در فتنه‌ی خصم، شمشیر برگشت

 

همه عمر من صرف کار دلم شد

ولی در دم مرگ، تقدیر برگشت

 

خبر آخر: ما باید از طریق خوابگرد از آمدن حروف باخبر شویم؟ تواضع و توداری هم حدی دارد آقا محسن! خیرمقدم مجدد!

 

من چه گويم يك رگم هشيار نيست!

• آسيب‌شناسی مطبوعات محلی!! 
محض اطلاع و جهت ريا و برای اين‌كه مقياس خوش‌بينی كوچك‌ترها دستتان بيايد، بخشی از پاسخی را كه به خبرنگار يكی از روزنامه‌های پايتخت داد‌ه‌ام می‌آورم. طبق معمول، برای اين‌كه چيزی از زبانم در نرود (كه بعدا پشيمانی به بار آورد) چند ساعتی مهلت خواستم تا پاسخشان را مكتوب بدهم. اين‌هم مقدمه‌اش (با كمی تطهير و تلخيص):

 

من اساسا اعتقادی به ورود به اين مباحث ندارم. معتقدم دعوايی اگر قرار است انجام شود بايد بر سر چيزی باشد كه باشد. بر سر چيزی كه نيست نمی‌شود دعوا كرد.  اين لفظ كليشه‌ای و پرطمطراق «آسيب‌شناسی مطبوعات محلی» كه هر از چندگاهی به بهانه‌ای (مثلا روز خبرنگار) علم می‌شود، از منظر من، رانتی است كه روزنامه‌نگاران محترم برای  همكارانشان می‌پردازند وگرنه زمانی اين مساله موضوعيت دارد كه بتوانيم و جرات كنيم آن را در باره‌ی سطح و كيفيت همه‌ی وجوه حيات اجتماعی، فرهنگی، سياسی و اقتصادی يك شهرستانی و يك پايتخت‌نشين مطرح كنيم. يعنی از نگاه من، اين آسيب‌ها يا ضعف‌ها آشكارا متوجه بقيه‌ی حوزه‌ها هم هست، همه هم می‌دانند؛ اما اگر قرار به طرحشان باشد معلوم نيست چی‌ از تويش در بيايد.

 

...مشكلات و معضلات مطبوعات محلی (اگر اين شكلك‌ها را مطبوعه بناميم)، تقريبا همان‌هايی‌اند كه گريبان‌ مطبوعات سراسری را نيز گرفته‌اند. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها فكر می‌كنند فاصله‌ی مطبوعات سراسری با مطبوعات محلی و در اين مورد خاص مطبوعات كرمان، بيش از فاصله‌ی تهران – كرمان است. همان‌طور كه فاصله‌ی مطبوعات پايتخت با جرايد ديگر ممالك نيز بيش‌تر از فاصله‌ی تهران و مثلا توكيو نيست. (گفتم توكيو نه لندن و يا فلان ايالت در ينگه‌ی دنيا چرا كه در آينه‌ی آمال ما انگار تهران قرار است تصويری از توكيوی اسلامی باشد!)

 

...وقتی صحبت از رسانه‌ی مكتوب می‌شود، ياد ركن چهارمی می‌افتيم كه در فرآيند يك گرته‌برداری ناقص، گريبان ما را گرفته و رها نمی‌كند. مطبوعات، بلانسبت و گلاب‌ به رويتان قرار بوده ركن چهارم باشند. يعنی در كنار سه قوه‌ی ديگر به‌عنوان چشم ناظر و به‌گردش درآورنده‌ی چرخه‌ی اطلاعات و نه كودك نفت‌خواره‌ای در دامان يك قوه يا بخشی از حاكميت. (اگر اين ركن چهارم بودن را قبول نداريم كه اصلا حرفی‌ نمی‌‌ماند!) مروری بر وضعيت فعلی، می‌باوردمان كه از مطبوعات ما (محلی و مركزی) جز شكلكی باقی نمانده است. بقيه‌اش را اگر چاپ شود!، می‌آورم و اگر نشود يعنی كه لابد قابل انتشار نبوده!

 

ادامه نوشته

صل علي محمد

 

دل‌تنگ ایمان محمدی‌ام

 

نوشته‌های دكتر محمد جواد غلام‌رضا كاشی را (با اسم ايشان می‌شود برای چهار پنج بچه شناسنامه گرفت!) فراتر از خط‌ و ربط‌های سياسی‌اش دوست دارم. جان دردمند و روح بی‌قراری دارد كه جذبت می‌كند. من ديگر مدت‌هاست كه شيفته‌ی شخصيتی نمی‌شوم اما خيره‌ی لحظات ناب و حسادت‌آميز برخی‌شان چرا. زاويه‌ی ديدش خلوت دنجی است كه برخی نيمه‌شب‌هايم را ميزبانی می‌كند.

 

«ایمان عصر وصل، ایمان عصر هجران» بهانه‌ی قشنگی بود برای سلام به ايشان و دغدغه‌هايی كه از روزگار هجران می‌گويد:

 

... دلتنگ ایمان محمدی‌ام. اما نمی‌دانم از حصر این عقلانیت این جهانی چگونه می‌توان گریخت. به ویژه آن‌که به‌جد بر این باورم که اصولاً عقل یک اعتقاد و نحو خاصی از ادراک نیست. عقلی که از آن سخن می‌گویم، طوری از زندگی است که در سرشت مناسبات دنیای جدید تافته شده است. ما با این عقل، اندیشه نمی‌کنیم، بلکه در جهان این عقل زندگی می‌کنیم.

گاه احساس می‌کنم، سرشت ایمان در دوران حیات پیامبر بیشتر از نوع وصل بود. تسلیم به اراده و حکم خداوند در روزگار وصل معنای روشنی دارد. اما شاید سرشت روزگار ما هجران است. خداوند نوری درمیان انوار راست و دروغ نیست، خداوند دل‌گرفتگی در درون تاریکی‌هاست. نمی‌دانم در روزگار هجران، تسلیم به اراده‌ی او اصولاً به چه معناست؟ (متن كامل)

 

 

ادامه نوشته

دیگران

 سیاست تلویزیون جمهوری اسلامی و فاکس‌نیوز مثلا درباره‌ی سید حسن نصرالله یکسان است. هر دوی این‌ها تعمد دارند از این آدم لب‌خند و شوخی و ملایمت پخش نکنند. تصویر غالبی که از این آدم نشان می‌دهند مشت گره کرده و فریاد است. در حالی که نصرالله اصلا آدم شوخی است. در صحبت‌هایش همیشه لب‌خند می‌زند. می‌خندد و چیزی می‌گوید که دیگران بخندند. اما این تصویر نصرالله، غیرمجاز است. نصرالله باید خشن باشد. باید النصر بالرعب باشد.

 

یادم هست پخش مستقیم مراسم معاوضه‌ی اسیران لبنان و اسرائیل را تلویزیون خودمان نشان می‌داد. کسی هم‌زمان صحبت‌های نصرالله را ترجمه می‌کرد. همه را ترجمه کرد تا رسید به آزادی نسیم نسر. نسیم نسر یک یهودی لبنانی است که اسرائیل زندانیش کرده و آزادش نمی‌کند. او را و سمیر قنطار و یک نفر دیگر را نگه داشتند تا با رون آراد معاوضه کنند. سید حسن گفت نسیم نسر هم مثل من لبنانی است و نسر است (مثل من که نصر ام) و مثل من از حقوق یک شهروند لبنانی برخوردار است و باید بتواند آزاد در کشور خودش زندگی کند. این صحبت چند دقیقه طول کشید و در تمام این مدت مترجم محترم هیچ کلمه‌ای از حرف‌ سید حسن را ترجمه نکرد. بالاخره تشخیص ایشان این بود که او بی‌جا می‌کند خودش را با یک یهودی مقایسه می‌کند و آبروی اسلام و مسلمین را به خطر می‌اندازد.

 

این سید حسن نصرالله را تلویزیون ما و فاکس‌نیوز نمی‌پسندند. سید حسنی را می‌پسندند که مشت‌هاش گره کرده باشد، صدایش خشن و گرفته و در حال فریاد زدن.

 

(متن کامل)

 

مساله‌ی لبنان و فلسطين به ما چه دخلي دارد؟!

 لبنان و فلسطين: لاالجملی و لاالناقتی!

 عنوانِ اين صحبت، ضرب‌المثلی است عربی. عرب‌زبان وقتی نسبت به مساله‌اي بلاموضع باشد و بي‌بهره از او بخواهند تا برابر آن مساله موضع بگيرد، چنين مي‌گويد: اين نه شترِ من است و نه ناقه‌ی من! گويا اين ضرب‌المثل گوشه چشم و تلميحی نيز داشته باشد به حكايتِ عبدالمطلب كه به عام‌الفيل به نزد ابرهه رفت و در حالي كه قوم منتظر بودند تا وی ابرهه را از ويران نمودنِ كعبه برحذر دارد، از ابرهه شترانش را طلب كرد كه سپاه به يغما برده بود... وقتي قريش و حتا خودِ ابرهه با وي محاجه كردند و دليل خواستند از رفتارِ او، عبدالمطلب چنين پاسخ داد كه:

انا رب الابلين و لهذا البيت رب...

من پروردگارِ شترانِ خويشم، اين خانه نيز پروردگاري دارد...

 

و البته در اين عبارت كه شايد در آن مقام به تدبير الهی لازم می‌نمود تا معجزه‌ی ابابيل واقع شود، می‌توان قياسی سقيم پيدا كرد براي شانه خالي كردن از بارِ مسووليت. حكمتِ ظريفي كه پارسی‌گويي آن را به شعر در آورد:

عبدالمطلب ار شترانش نجات داد
پورش رسول، جنسِ شتر را زكات داد

به هر رو امروز نيز كسانی هستند كه در مواجهه با مساله‌ی لبنان و فلسطين، بانگِ «لاالجملي و لاالناقتی» سر می‌دهند. اين قضيه البته در ميانِ روشن‌فكرانِ خاورميانه كم‌تر به چشم می‌خورد. روشن‌فكرانِ خاورميانه عمدتا نسبتِ صحيحي با مساله‌ی فلسطين برقرار می‌كنند‍؛ خاصه روشن‌فكرانِ معارض با حكومت‌ها، كه با توجه به مواضعِ بزدلانه‌ی اغلب كشورهاي منطقه، حتا به واسطه‌ی موقعيت ژورناليستیِ روشن‌فكری نيز مجبورند سرِ هم‌دلی داشته باشند با مساله‌ی فلسطين...

 

(متن کامل سخنان رضا امیرخانی) 

محمدکاظم کاظمی

آيا بيدل ايرانی است؟

 در حالی که سال‌های سال‌، شعربیدل درس شبانه و ورد سحرگاه فارسی‌زبانان خارج از ایران بود، در این ‌کشور نام و نشانی از او در میان نبود و ادبای رسمی و غیررسمی حتی در حد یک شاعر متوسط هم باورش نداشتند. آنان هم که گاه و بیگاه در حاشیه‌ی سخنانشان حرفی از او به میان می‌آوردند، شعرش را نمونه‌ی ابتذال می‌شمردند و مایه‌ی عبرت‌.

 

پیش از این بسیار کسان کوشیده ‌اند توضیح ‌دهند که چرا چنان شاعری در چنین سرزمین ادب ‌پروری گمنام ماند. هرکسی از ظن‌ّ خود یار این موضوع شده و علتی را مطرح کرده ‌است‌. گروهی غموض و پیچیدگی شعر بیدل را عامل اصلی دانسته‌اند، گروهی تفاوت زبان فارسی دو سرزمین را و گروهی مکتب بازگشت و...

 

نگارنده‌ی این سطور، چنین می ‌پندارد که هیچ یک از این عوامل به تنهایی نمی‌توانسته‌اند تعیین‌کننده‌ باشند. مجموعه‌ی این‌ها دخیل بوده و در کنار این‌ها، یک عامل مهم و مغفول‌‌مانده‌ی دیگر هم وجود داشته است که اینک به تفصیل، از آن سخن خواهیم ‌گفت ‌. پس نخست باید نارسایی توجیهات بالا را فرا نماییم و آنگاه‌ ، به نکات نگفته‌ای که در میان بوده است‌، برسیم‌.

متن کامل

 

جايی ميان خواب و بيداری

مطلبی كه در ادامه می‌آورم، در نشريه‌ی اينترنتی روز منتشر شده است. بعضی از دوستان به اين سايت دسترسی ندارند و من به‌خاطر برخی تاملات سخنران كه خودش از آن به‌عنوان «درد دل‌هايی از سپهر خصوصي روشنفکران ايراني!» ياد كرده  آن را عينا  -فراتر از موضع ارزش‌گذاری-  بازگو می‌كنم.

ادامه نوشته

هم‌سايه

دلتنگِ رفتنيم و كسی دم نمی‌زند
حتا پرنده‌ای مژه بر هم نمی‌زند

ديوانگی درست! ولی هيچ‌كس چرا
سنگی بدونِ طعنه به آدم نمی‌زند؟

شب‌شعری دانشجويی بود. شاعری پشت تريبون ايستاد  و چنان پرسوز و حس، غزلش را خواند كه از همان كلمه‌ی اولش، دلم تنگ شد. حالا پس از سال‌ها، دوباره آن حس به‌سراغم آمد. شاعر همين نزديكی‌هاست. (+)