بلاگ‌چرخانی

یکی از سخت‌ترین کارهای عالم از روز اول خلقت وبلاگ برای من مرتب کردن نام وبلاگ‌های دوستان یا وبلاگ‌هایی که می‌خوانم بود. هنر بزرگی دارند آن‌ها که می‌توانند شاخص قابل قبولی پیدا کنند و بر اساس آن، مثلا نام ده صفحه را پشت هم ردیف کنند. هنر بزرگ‌تر را البته آن‌ها دارند که می‌توانند از میان این‌همه فرم و مضمون متنوع، برترین‌ها را هم معرفی کنند. بگذریم؛ وقتی بلاگ‌رولینگ مرحوم آمد، مشکل را به کلی مرتفع کرد، چرا که می‌توانستی لیست بلندبالایی از صفحات را بر اساس شاخصی مثل به‌روزرسانی یا حتا شانس برایش تعریف کنی و خلاص. اما دولت مستعجلش، حساب و کتاب‌ها را به‌هم ریخت. ابتدا لینک‌ها در فایرفاکس، به‌هم ریختند و بعد هم اصل سایت، دود شد و رفت.
با توجه به این‌که  ساختار این صفحه‌ بر مبنای لینک طراحی شده، چاره‌ای جز اصلاحشان نداشتم. بماند این‌که این لینکستان‌ها دیگر کارآیی گذشته را ندارند و با افزایش مهارت‌های وبگردی، حرفه‌ای‌ها از ابزارهایی مثل گوگل‌ریدر استفاده می‌کنند تا بتوانند صفحات مورد علاقه را در این بازار شلوغ، دست‌کم مروری بکنند. البته کارکرد این بلاگ‌چرخان جدید نیز  ریشه در همین گوگل‌ریدر و خوراک‌خوان‌ها دارد (با تشکر از همکاری یاهو پایپز!). کم‌ترین ویژگی شیوه‌ی جدید این است که دیگر نمی‌شود با پینگ‌های قلابی سرش کلاه گذاشت، هرکس به‌روز بکند، می‌رود بالای لیست.
با کمک این راهنما می‌توانید بلاگ‌چرخانتان را بسازید. ضمنا اگر از لیست قدیمی، نامی جا افتاده احتمالا به این دلیل است که به فید وبلاگش دسترسی نداشته‌ام.  لینک‌دونی را هم احیا کردم تا بقیه را هم شریک برخی وب‌گردی‌ها بکنم. اقلش این است که هرگاه مطلب جدیدی نگذارم، لینک جدیدی را می‌توانند ببینند.
به‌هرحال، برای منِ فرمالیست، اختصاص یک عصر چهارشنبه‌ی پایان سال به خانه‌تکانی وبلاگی، اصلا خسته‌کننده نبود.

کامنت شفاهی

آقایی –احتمالا- با نام فاضل پیام زیر را برایم نوشته است:
«متاسف هستم که دیگه برای خواننده‌هاتون ارزشی قائل نیستید تا بخواهید حتا نظرات آن‌ها را بدانبد. لااقل در وبلاگتان ذکر کنید که به هیج کس جواب نمی‌دهید. اما کار شما مانند قطع کردن تلفن‌های بام می‌باشد برای این که نخواهید نظر مردم را در مورد نشریه بدانید.»
چند نفر دیگر از دوستان هم پای دموکراسی و قس‌علی‌ذلک را پیش کشیده‌ بودند و مرا روی صندلی اتهامات داغی نشانده‌اند که مسلمان نشنود، کافر نبیند...

در این باره باید سه چیز را با ایشان در میان بگذارم که اول، سومی را می‌گویم:
 من به پیشنهاد دبیر محترم تحریریه (که استادم نیز هستند) این‌جا راجع به بام چیزی نمی‌گویم. سایتش را دوستان گروه ماتریس دارند آماده می‌کنند، هر وقت رونمایی شد، تشریف بیاورید همان‌جا و نظراتتان را بفرمایید. اگر هم دلتان خواست زنگ بزنید. یعنی این‌جا خودم و یا دقیق‌تر بگویم بخشی از خودم هستم بدون شخصیت حقوقی.

دیگر این‌که من مدت‌هاست اعتقادی به دمکراسی و از این قبیل ندارم. تلخ است اما به قول برادران افغان، از تلخ پروا نیست. «مذهب اعداد»، خودش را بر من و شاید ما تحمیل کرده است و اکنون هم برده‌ی محصول خرد جمعی! بشریت شده‌ام. باور کنید در عین بی‌اعتقادی، دموکرات خوبی هستم اما این دلیل نمی‌شود کار و زندگی‌ را رها کنم و یک چشمم به پیام‌گیر باشد و دیگری به شمارنده. اگر تجربه‌ی بشری، دموکراسی را عاقلانه‌ترین راه زیستن جمعی می‌داند، تجربه‌ی چند سال وبلاگ‌نویسی -که طبیعتا برای من مهم‌تر از نزاع‌های تئوریک فیلسوفان و نظریه‌پردازان است- به من آموخته که وقتی با هویت واقعی‌ات می‌نویسی، علاوه بر همه‌ی محدودیت‌هایی که داری، باید وقت و انرژی اضافه‌ی فراوان داشته باشی تا اموراتت بگذرد. ضمن این‌که ما بلانسبت در این حریم شخصی، شده‌ایم عین جاذبه و دافعه‌ی توامان. یا دوستان طوری شرمنده‌مان می‌کنندکه باید این الطاف را به لطایف‌الحیلی برای اقوام و آشنایان و... توضیح دهیم و جان سالم به‌در ببریم، یا سنگ تمام می‌گذارند و چپ و راستمان می‌کنند که تا مدت‌ها نای بلند شدن نداریم. برای این‌که دموکرات بودنم را هم ثابت کنم شما را ارجاع می‌دهم به وبلاگی دیگر که مدتی است می‌نویسم و طبیعتا با اسم حقیقی به‌روز نمی‌شود. آن‌جا دوستان تشریف می‌آورند و نظراتشان را ارائه می‌کنند و من هم متقابلا خدمتشان می‌رسم. اگر نتوانستی پیدایش کنی ایمیل بزن تا نشانی‌اش را برایت بفرستم.

سوم این‌که، ترتیب پیام‌گیر را داده‌ام، شمارنده را هم نگه‌داشته‌ام برای روز مبادا (دوستانی که یک بانک اطلاعات کامل از آی‌پی دوستان و دشمنان دارند عرض بنده را بهتر متوجه می‌شوند.) با این‌همه، برای این‌که آقا فاضل دل‌گیر نشوند عرض می‌کنم که اولا عمده‌ی مطالب این‌روزها حدیث نفس‌های آنلاین و شتاب‌زده‌ای هستند که در فواصل استراحت می‌نویسم و توقع زیادی هم ازشان ندارم و پیشنهاد می‌کنم شما هم زیاد سخت نگیری، ثانیا ترجیح می‌دهم برای شعرها و مطالبی از این دست پیام‌گیر بگذارم تا از نظرات دوستان بهره ببرم و ثالثا این ایمیل را گوشه‌ی صفحه گذاشته‌ام برای این‌که اگر توصیه و ارشاد و نصیحتی دارید و ارزشش را هم دارد که چند دقیقه وقت صرفش بکنید، لطف بفرمایید و بی‌نصیب نگذارید. همه‌ی ایمیل‌هایم را تنظیم کرده‌ام که یک نسخه از آن‌ها به  mparizi[at]gmail.com می‌رسد.

جگر

تاریخ، خنده‌‌های مرا کهنه می‌کند
این‌قدر، خاطرات مرا زیر و رو مکن
(احتمالا مسعود سلاجقه!)
آدم اگر توی وبلاگش هم نتواند از حسرت‌هایش بگوید که نمی‌شود. می‌شود؟ حسرت شیرین این روزهایم کتاب‌هایی است که استادی بزرگوار از سر لطف به دفتر آورده و حدودا 300تایی از آن‌ها هم توی کتابخانه‌ی (دکور!) اتاق من جا خوش کرده‌اند. گل سرسبدشان هم یک دوره مجله‌ی سخن است که با جلدهای قرمز جگری‌شان آب از لب و لوچه آویزان می‌کنند. مشکل اما این است که امورات! ما بی‌جلسه و نشست نمی‌گذرد انگار و همین شده است آینه‌ی دق‌مان. همین دیروز 8ساعت از ته‌مانده‌ی عمرم توی این جلسات هباء منثورا شد. فقط نیم‌ساعتش مصروف این گردید که رنگ سازمانی شرکت چه باشد بهتر است؟ وقتی داشت کار به جاهای باریک می‌کشید و توضیحات روان‌شناسانه و بازاریابانه‌ی! دوستان افاقه نکرد از زبان من پرید: جگری! و مساله ختم به خیر شد (توجیهاتش بماند). چه شود روزگار ما با این‌همه جگر! تصورش خوش‌مزه است: رنگ دیوارها جگری (با ارفاق، آجری که ظاهرا با سفال‌های کرم، ست ‌شده است. این یکی از توجیهاتی بود که نماند و لو رفت)، مبلمان جگری، لباس همکاران جگری، سربرگ‌ها جگری، کمپرسور جگری، دایکات جگری... من اما دلم پیش جگرهای توی کتاب‌خانه است.


از روزی که جسارت کرده‌، کامنت‌دونی را بسته‌ام، بخشی از وقتم آزاد شده است تا بتوانم لااقل به‌جایش روزنامه‌هایم را بخوانم. در عوض، کامنت‌های شفاهی رو به فزونی گرفته‌اند و برای من که بخش عمده‌ای از مخاطبان این‌جا را روزانه یا در طول هفته زیارت می‌کنم، وضعیت بامزه‌ای ایجاد شده است. توفیرش این است که به‌جای این‌که بنویسند: «سلام، قشنگ بود! به ما هم سر بزن» صاف توی چشم‌هات نگاه می‌کنند و می‌گویند: «اوه! راستی پست‌مدرن هم شده؟!»


عکس: حیدر رضاییاخلاق حرفه‌ای اجازه می‌دهد چنین عکسی را منتشر کنیم؟ اگر دلش را ندارید، نبینید. ولی اگر زیادی خوش به‌حالتان است و یادتان رفته دور و برتان چه خبر است، حتما قصه‌اش را بخوانید و با بی‌رحمی تمام به این عکس زل بزنید. لعنت به این جگر!


تعلیق

 • يكی از دوستان پيغام فرستاده بود كه اگر می‌خواهی خانه‌ای در تهران داشته باشی فلان مقدار به حساب بريز. گفتم: اين چند وقت، موقعيت حساسی داريم، اجازه بده تا بگذرد، بعدا فكری به‌حالش می‌كنيم. گفت: تو هم كه مثل جمهوری اسلامی هستی و هميشه در نقطه‌ی حساسی!

 اگرچه از فرط تكرار و خرج كردن بی‌جا، از اين «موقعيت حساس»، حساسيت‌زدايی شده اما چه كسی است كه نداند شرايط جهانی، منطقه‌ای و حتا داخلی روز به روز تهديدآميزتر و خطرآفرين‌تر می‌شود. هفته‌ی پيش كه در وبگردی‌هايم وبلاگ معلمانی را ديدم كه برای تحصن و اعتراض، نقشه می‌كشند و به‌رمز برای يكديگر پيام می‌گذارند به دوستی گفتم كه بی‌تدبيری‌ها دارد اين‌جا خودش را نشان می‌دهد. كاری به بقيه‌ی عرصه‌ها ندارم. برای من، آموزش و پرورش يك نماد است، يك نشانه. معلمان از استوارترين همراهان نظام در سخت‌ترين شرايط بوده‌اند. وقتی كسانی كه از فيلتر ضخيم گزينش اين سيستم  عبور كرده‌اند دادشان درآمده است بايد متوليان امر را به تعمق جدی و بازنگری‌ در سياست‌ها وادارد. معتقدم فراگيرشدن اعتراضات در آموزش و پرورش، اركان كشور را خواهد لرزاند. سال‌ها پيش وقتی به‌دليل اتفاقی غيرمنتظره، از صدا و سيما خواستيم تا تعطيلی مدارس را اعلام كند، شاهد بوديم كه نظم و نسق شهرها به هم ريخت. از استاندار -كه بچه‌اش پشت در منزل مانده بود-  گرفته تا همان كارمند صدا و سيما كه نگران خانم و فرزندانش بود شاكی و معترض بودند. اين تازه، رويه‌ی ماجراست.

• «خوشم میاد هر اتفاقی که این ور و اون ور می‌افته شما رو از سیر در کهکشان و سیر آفاق لاجوردی درون باز نمی‌داره. نمی‌دونم ولی من که تا میام اینجا فکر می‌کنم اومدم توی یه خانقاه... به گمونم زخم‌های کتیبه کم کم داره التیام پیدا می‌کنه...»

اين پيام را يكی از عزيزانم چهار سال پيش در كتيبه‌ی اول گذاشته بود. به دليل اين‌كه هم صاحب پيام و هم خود پيام را دوست دارم آن‌را نگه داشته بودم. انگار مانده بود برای چنين روزی تا اعلام تعليقی باشد برای اين دوره از وبلاگ‌نويسی.

 

حقيقت اين است كه از اول هم قرار نداشتم اين‌ وبلاگ با اين اسم عاريتی،  آينه‌ی همه‌ی دغدغه‌هايم باشد. همان‌طور كه در توضيح وبلاگ آورده بودم دوست داشتم اين‌جا همان دل‌ريخته‌ها باقی بماند. احساس اين‌روزهايم اما اين است كه فاصله‌ی من واقعی‌ام با نويسنده‌ی كتيبه دارد روز به روز بيش‌تر می‌شود. يكی‌ از دوستان هم‌كار می‌گفت: چرا اين‌قدر با كتيبه‌ات فرق داری؟ اين‌جا شوخ،‌ سرحال و پركار به‌نظر می‌رسی و توی كتيبه، دل‌مرده و زخمی! اين‌جا حرف روز می‌زنی و از شعر و غزل خبری نيست ولی آن‌جا... پاسخی نداشتم جز اين‌كه: شايد آدم‌ها در شعرها و قصه‌هاشان از چيزهايی می‌گويند كه آرزويش را دارند. آن‌كه از شادی می‌نويسد احتمالا غم‌های بزرگ‌تری دارد. می‌دانم كه قانع‌كننده نبود اما به‌هر حال جوابی بود! حقيقتا الان برايم سخت است كه در اين زمانه‌ی پرآشوب، بی‌اعتنا به دور و برم، دل‌ريخته بنويسم. خيلی‌ها تحمل همين حرف‌های فانتزی و خانقاهی را هم ندارند، چه رسد به اين‌كه پای ديگر مسايل هم بدين‌جا باز شود.

 

القصه! اين‌روزها بوی كاغذ برای من دوباره جذاب‌تر از اين اوراق شيشه‌ای شده است. ترجيح می‌دهم بيش از اين انرژی‌ام را خرج اين صفحه نكنم. نقاب كشيدن از رخ آرسن‌لوپن‌های مجازی هم اگر چه هيجان‌آور بود اما ديگر كيفی برايم ندارد. اگر هم قرار بر سيبل شدن بود تا بعضی‌ها كمی آرام شوند و عقده‌ای بگشايند، كه فكر می‌كنم به‌اندازه‌ی كافی، كتيبه رسالتش را انجام داده است. بيش از اين كاری از دستم بر نمی‌آيد. بهتر است اين معصيت بی‌لذت را مدتی معلق كنم. عمده‌ی دوستان مجازی را هم كه رودررو می‌بينم و به دوستی‌شان افتخار می‌كنم. با عنايت به تجربه‌های پيشين، تعليق اين‌جا موقت است. شايد يك‌هفته، شايد يك‌ماه و شايد هم بيش‌تر.

 

• سال 85 با فقدان عموی عزيز آغاز شد و با پرپرشدن يكی دو دوست ادامه يافت. با اين‌همه دوستان تازه و عزيزی يافتم. تجربه‌های خوبی در عرصه‌ی كار رسانه  در محضر بزرگان و بزرگواران كسب كردم و يكی از طرح‌های اقتصادی كه پيش‌تر مطالعات فاز صفرش را انجام داده بوديم به بار نشست. كار دولتی را رها كردم و اميدوارم ديگر گذارم به آن‌جا نيفتد. تعهد خدمتم تمام شد و كارت پايان خدمت صادر. لذت فوتبال را دوباره كشف كردم و پس از سال‌ها نشاطی به جسم خسته تزريق شد.  اسفند هم كه با خبر زنده بودن دوست مشهدی عاشقی كه فكر می‌كردم خودكشی كرده به سر آمد. خدا را شكر. سال 86 برای من سال تلاش‌های مضاعف است.  مدتی پيش كه به دعوت يكی از اساتيد به بخش شيمی دانشگاه رفتم جاخوردم از گذر زمان. گرد پيری بر سر و روی بيشترشان نشسته بود و چين و چروك، چهره‌ها را هاشور زده بود. توی همان راهروی طولانی و باريك به اين سخن دوستم می‌انديشيدم كه: «گذر زمان، گذر ما نیز هست. آن‌چه می‌رود نه زمان که ماییم. دیروز و امروز و فردا همه زیبا است اگر ما به‌درستی گام برداریم و خود را اسیر خودخواهی نکنیم»

آخ‌جان؛ دعوا

 گفتم كه وبلاگ، ويترين جامعه است. ساده‌انگاری است اگر بپنداريم با در دست گرفتن لپ‌تاپ و يا نشستن پشت رايانه، خلق و خويمان هم تغيير خواهد كرد.

هفته‌ی پيش برای گرفتن چند سيخ كباب، عازم كباب‌خانه‌ای شدم. نرسيده به محل مذكور، جمعيتی را ديدم كه دارند كتك‌خوردن يك‌نفر را تماشا می‌كنند. طرف با بی‌رحمی تمام مشت و لگد حواله‌ی كسی می‌كرد كه بعدا فهميدم افغانی است. برايم عجيب بود كه كتك می‌خورد و ذره‌ای مقاومت نمی‌كرد. آن بچه‌سوسول هم –كه دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت- با گاردی راكی‌وار مشت‌هايش را توی صورت آن بيچاره می‌نشاند. تا گوشه‌ای پارك كنم و در غياب داروغه و پاسبان، دخالت بكنم، غائله ختم شد. از ميان اين‌همه تماشاگر، تنها يك‌نفر  –كه بعدا فهميدم جانباز است و شش‌ماه در آسايش‌گاه روانی بستری بوده- مردانگی كرده بود و جلوی دعوا را گرفته بود. به آن افغانی گفتم: خاك بر سرت! چرا گذاشتی بزندت؟ با هزار ايما و اشاره فهماند كه مجوز اقامت و كوفت و زهر مار ندارد و نمی‌خواسته پای نيروی انتظامی به دعوا كشيده شود. بر شرف جمعيت، لعنتی فرستادم و رفتم توی كبابی. چند تا تماشاچی هم آن‌جا بودند و داشتند با آب و تاب، قصه‌ی دعوا را يك‌كلاغ، چل‌كلاغ می‌كردند. به يكی‌شان كه موهای جوگندمی هم داشت گفتم: خوش‌غيرت! چرا جدايشان نكرديد؟ گفت: ای‌بابا! سری كه درد نمی‌كند را چرا دستمال ببنديم؟ فقط همان جانباز موجی بود كه سنگی از زير آستين بلندش نشان داد و گفت: می‌خواستم بزنم توی فرق آن نامرد، فوقش شش‌‌ماه ديگر هم بستريم می‌كردند.

 
داشتم چی‌ می‌گفتم؟ آها! وبلاگ ويترين جامعه است. بگذريم...

 

راحت باشيد لطفا

ارتباط مستقيم

 

وبلاگ‌نوشتن اگرچه ممكن است با خيلی چيزها از جمله سواد و ذوق و دغدغه و... بی‌ارتباط باشد، با يعضی چيزها رابطه‌ی مستقيم دارد. يكی‌اش حوصله است و ديگری فرصت. (البته به بيكاران و علافان محترم جسارت نمی‌كنم). خوشبختانه من اين‌روزها هم حوصله‌اش را داشتم و هم فرصتش را. و چون معلوم نيست تا همين فردا وضعيت اين داشته‌هایم به چه صورت درمی‌آيد (مستحضريد كه توی ديار ما، آدم تا فردايش را هم نمی‌تواند پيش‌بينی و در نتيجه برنامه‌ريزی‌ كند!) پس سعی‌ می‌كنم از اين لحظات، نهايت استفاده را ببرم. لذتش نيز نسبت به وبلاگ‌های قبلی دوچندان شده است. اگر كسی هم برايم اين‌گونه بنويسد: «کسی می‌گفت: آدم‌هايی که ذاتا نویسنده‌اند؛ اگر ننویسند، روزی می‌ترکند. شما ترکیدید... نمی‌شود که به‌تان رسید. هر چند که اهمیت هم ندارد. از دید شما و آخرش از دید ما.» تنها لطفی كه كرده اين است كه ما را در عداد نويسندگان محسوب فرموده است و بس. كمی‌ هم اعتماد به‌نفس‌مان بخشيده تا ترسمان از نوشتن در فضايی جز كاغذ هم بريزد. پس راحت باشيد لطفا. پوست ما كلفت است و رويمان زياد.

اندر خصايل اكتشافی وبلاگستان

ديالوگ كامنتی

 به‌شدت با اين باور آقای‌ سيب‌كار كه «وبلاگ به‌شدت خصلت اكتشافی دارد» موافقم. اين البته چيز جديدی نيست و از همان روزهای اول، چرايی وبلاگ و دامنه‌ی حضور و تاثيرش، در بحث‌های عوام و خواص وبلاگستان جاری بوده، هر كس به‌اندازه‌ی همت خود، چيزكی بدان افزوده و گوشه‌ای را كشف كرده است. بعضی با عملكرد خود و  برخی هم از طريق ذهن خلاق، گوشه‌هايی از قابليت‌های اين پديده را شناسانده‌اند.

 

يكی از ابزارهای وبلاگ كه به باور من جزء جداناشدنی محسوب می‌شود، كامنت است. من كه معتقدم يك مطلب وبلاگی، بدون كامنت‌هايش، كامل نيست. (عنايت داريد كه تاكيدم روی مطلب وبلاگی است و نه يك مقاله يا يادداشت كه قابليت عرضه در رسانه‌های ديگر را هم دارد) اظهارات موافق و مخالف، كمك بزرگی به رشد تفكر نقاد و گريز از زودباوری‌ و  تاثيرات آنی مطلب بر ذهن مخاطب دارد و يادمان می‌دهد كه حتی‌غول‌های انديشه، ادب، علم  و هنر نيز از خبط و اشتباه مصون نيستند. خير‌گی را شايد اجازه دهد اما شيفتگی را نه. به منی‌ كه عطش دانستن دارم می‌‌آموزد كه هيچ‌كس و در هيچ‌جا مصونيت ندارد و اين دستاورد كمی‌ نيست.

 

اجازه دهيد تئوری‌‌پردازی‌ را به اهلش واگذارم و با يك مثال ساده و در عين حال روتين – از اين نظر كه هر لحظه و در همه جاي وبلاگستان دارد اتفاق می‌افتد- منظورم را عينی‌تر عرضه كنم. برای اين تمثيل از يك مطلب كوتاه وبلاگی و بازخوردهای محدودش وام می‌گيرم و سعی‌ می‌كنم نشان دهم چطور، ابزاری قدرتمند به‌نام كامنت، می‌تواند برای‌ نويسنده و مخاطب –هردو – مفيد باشد و به تصحيح برداشت‌های طرفين كمك كند. پس در اين ديالوگ كوتاه كامنتی همراهیم كنيد:

 

اولين كامنت برای اين چند سطر:

«سلام،شعر کوتاه قشنگیه ولی مفهوم نیست اصلا. گفته‌اید که شعر دراین حد که شما رو به نقطه‌ی آرامش برسونه کافیه ولی خوبه یه کم به خواننده‌ی شعرتون هم بها بدید. اون جمله رو وقتی می‌تونید بگید که شعرتون مال دلتون باشه و بس. وقتی میذاریدش تو وبلاگ یعنی قرار نیست فقط نقش اون نقطه رو بازی کنه. اما این شعر: ای ابر/ای صبر/ ای باد/ بر من امشب مورب ببارید/ اتفاق من افتاد/ ای داد. تازه میشه گفت ابر و صبر می شه ببارن ولی باد: ای ابر/ ای صبر/ بر من امشب مورب ببارید/ اتفاق من افتاد/ ای داد! به نظر من باد جز مزاحمت حرف دیگری نداشت!جسارت شد البته. می‌بخشید.»

 

پاسخ من: «سلام هم سایه. راست گفتی. امان از بادهای مزاحم. به خاطر حرف حساب و البته گل رویت، بادش را خالی کردم!»

 

دومين كامنت: «سلام مرتضی. در مورد شعر قبلی فکر کنم زود کوتاه آمدی. باد، حضورش زيادي نبود، اما فعلي كه بهش نسبت داده بودي با آن دوتاي ديگر هماهنگ نبود. يعني اگر فعل را عوض ميكردي (جسارتاً مثل: مورب بگيريد/ يا: با من امشب مورب بخوانيد) وجه حضورش براي ملت روشنتر می‌شد. بگذريم. ما هم گير داده ايم به همين دو خط شعر شما كه يك خطش به بيست خط ديگران مي ارزد. حقيقتش، وجه مشتركي كه بقول خودت در اين شعرها هست، بمن جسارت می‌دهد احساس خودماني بودن ـ و شايد هم اظهار لحيه (بقول علماي عظام) ـ كنم. ببخشيد. دفعه‌ی آخرم است. البته شايد!»

 

پاسخ من: «سید عزیز! بحث کوتاه آمدن یا نیامدن نیست. من تمام حرفم همان «بر من امشب مورب ببارید» بود. وقتی شاعری چون شما، نیتم را نگرفته باشد پس لابد یک جای کار ایراد دارد. به همین خاطر هیچ اصرار و مقاومتی درباره‌ی حرف‌های هم‌سایه نداشتم که منطقی و ادیبانه خواسته بود باد مزاحم را حذف کنم. می‌توانستم هر واژه‌ی دیگری را جای مورب بگذارم اما ارضا نمی‌شدم. مورب را بدان خاطر گذاشتم که نیاز به بارش داشتم. قامت شکسته و یا حتی روح شکسته نمی‌توانست قطرات ابر و صبر را عمود جذب کند. باقی بهانه است.»

 

اين ماجرا البته می‌توانست ادامه داشته باشد و حتی منجر به حذف شدن بخش عمده‌ی شعر من از اين صفحات هم شود (به‌جز همان مورب بباريدش) كه البته ارزشش را هم دارد. من بخشی از جملاتی را كه مربوط به يك لحظه‌ی خاص است در وبلاگم جرح و تعديل می‌كنم و در عوض چيزهای بسيار می‌‌آموزم. چيزهايی‌ كه هيچ انجمن ادبی‌ و محفل شاعرانه‌ای نمی‌تواند به من بدهد.

گزارش ایسنا از وضعيت روزنامه‌نگاران وبلاگ‌نويس در كرمان

تنفس رسانه‌ای

 گزارشی كه وحيد قرايی عزيز درباره‌ی وبلاگ‌نويسی روزنامه‌نگاران در كرمان تهيه كرده را اينجا  ببينيد.

چند توضيح كوتاه در اين باره خالی از لطف نيست.

اول اين‌كه در اين گفت‌وگو اشاره‌ای كرده بودم به وبلاگ سابق - كه دات كام بود و الان اثری از آثارش وجود ندارد- و نيز افزايش بازديدكنندگان از 100نفر در روز به 8000نفر كه البته مربوط به مشاهدات زلزله‌ی بم بود. آن‌روزهای تلخ به اين می‌انديشيدم كه كاش می‌شد يكی‌دو بازديدكننده داشتم اما چنين فاجعه‌ای را دوباره نبينم. يادم كه می‌آيد كامم تلخ می‌شود و قلبم تندتر می‌زند. باور كنيد آسان نيست يك‌ساعت قدم بزنی و در تمام مدت، جنازه‌ی مرد و زن و كودك و پير باشد كه از كنار گام‌هايت می‌گذرد. بگذريم.

 

راستش آن دلايل كوچكی كه در گفت‌وگو از آن‌ها ياد كرده‌ام چندان هم كوچك نبودند! علاوه بر كاهلی رسانه‌های رسمی و عدم اعتماد عمومی، هم‌چنين عطش ايرانيان خارج از كشور به پی‌بردن به عمق فاجعه، نقش لينك‌هايی‌كه بی‌بی‌سی، گويا و بسياری از وب‌سايت و وبلاگ‌های پربيننده به آن مطالب داده بودند تعيين كننده بود. اين را در پاسخ يكی از دوستان آوردم كه دوست داشت آن دلايل كوچك ديگر! را بداند.

 

دوم اين‌كه وقتی ایشان زنگ زد و سوالاتش را پرسيد، گفتم: املای من بدتر از انشايم است و ايشان هم پذيرفت كه در آن فرصت كوتاه، برداشت‌هايم را در قالب يادداشتی برايشان بفرستم. اين‌را هم در پاسخ دوستی آوردم كه پرسيده بود شما هميشه اين‌طور قلنبه سلنبه حرف می‌زنيد؟

 توضيح سوم هم به فحوای كلی حرف‌ها برمی‌گردد كه برداشتی شخصی است از جمع‌بندی بحث‌هايی‌ كه در وبلاگستان درمی‌گيرد و از همان سال‌های نخست هم درگيرش بوده‌ايم والبته بعضی‌‌ وقت‌ها مجبورم برای دوستان جوان و نوجوانم، چيزهايی غيررسمی‌تر را هم بدان بيفزايم. اين را هم گفتم كه نگويند نگفت!