زیرِ پایم خارخارِ برف
پشتِ گوشم رام‌رامِ رانیانِ هند
توی مشتم ظهرِ تابستانیِ شهداد
جرعه‌جرعه حرف می‌بارد:
عشق، میراثِ نیاکان نیست!
عشق، میراثِ نیاکان نیست!

شرحه شرحه برف می‌بارد
مثله‌مثله واژه‌های منقطع در باد می‌ریزد
زنگِ کوهستان پاریز است در گوشم
زنگِ روزانِ گذشته، خاطراتِ کاهیِ کم‌رنگِ پُرهاشور
گفت‌وگویی در نمی‌گیرد پس از اکنون
می‌پریشد گیسوانِ بیدها را باد.

تا من و او نیست
تا تو یا او هست
گفت‌وگویی در نمی‌گیرد در این عالم
گفت‌وگو آیینِ درویشی‌ست اما
گفت‌وگوی چشم‌ها با چشم‌های شرجیِ شرقی:
عشق، اجداد است...

زندگی گاهی به حیرت می‌کِشد ما را
دست می‌اندازد از اعماق
تکّه‌ای فولادِ خون‌آلود را زنگار می‌گیرد
نبض می‌بخشد
رنگ می‌پاشد
چراغان می‌کند‌
آیینه می‌کارد

ای چراغِ روشنِ رگ‌سوز!
ای سرودِ سبزِ آزادی!
ای صدایِ پوم‌تاکِ تکّه‌ای احساسِ خون‌آلود، محکم‌تر:
عشق، میراثِ نیاکان نیست!
عشق،
اجداد است؛
آینده‌ست...

در غروبی این‌چنین آبی
یک رسولِ خسته دارد رنگ می‌گیرد
یک غریبِ مانده در پیله
یک رسولِ خسته از الهام‌، از ابهام، از فریاد
یک رسولِ هرچه بادا باد!

این‌همه پروانه را باید تماشا کرد
پیش از آن ناقوس، پیش از صور
زندگی را انبساطِ لحظه‌هایی این‌چنین باید

عشق، افسون است گاهی:
خلسه، شادی، شور، شیدایی
عشق، پرخون است گاهی:
زخم، زاری، تیغ، رسوایی

هرچه باشد‌، دور یا نزدیک یا نزدیک یا نزدیک
عشق، محشر می‌کند ما را
عشق، محشر می‌کند ما را...