برای م.د و تنهایی‌اش

مغرور و ناآرام، داغی بر جبینش بود
یک گلّه گرگِ سخت‌جان در پوستینش بود

بوی کویر و آسمان می‌داد آغوشش
حیّ علی خیرالعطش در آستینش بود

سجاده‌اش را زیر باران آبرو می‌داد
مردی که برقِ تیغ خون‌آلود، دینش بود

همواره از تابوت‌های شعله‌ور می‌گفت
همواره دريايی از آتش در كمينش بود

امروزش اما از شب و آیینه لبریز است
مردی كه كوهستان حيرت سرزمينش بود

دریا بدون موج، مردابی‌ست مرگ‌آلود
ای‌کاش هم‌چون پیش، طوفان هم‌نشینش بود

حالا خودش را هم به‌زحمت می‌شناسد... آه
چیزی از او در خاطرات نازنینش نیست!



پ.ن1: خورشید تازه طلوع کرده بود که خوابیدم. توی یک صبح ابری اردیبهشتی، خواب سعدی را دیدم. وسط بوستان قدم می‌زدیم. صحبتمان با شیخ گل انداخته بود که همراهم زنگ زد: سلام! فردوسی هستم...
خنده‌ام گرفته بود. صدای قشنگی دارد این آقای فردوسی. با ایشان هم گپی زدم و  دوباره خوابیدم. رویم نشد بگویم داشتم خواب سعدی را می‌دیدم.

پ.ن.2: غزل بالا را اسفند 87 گفته بودم. حالا آن اسفند را برای این روزهای اردیبهشتی دود می‌کنم...