1984

ما به رؤیاهات...
ما به اندوه تو مشکوکیم
خواب بودن نه!
خواب دیدن اتهام توست.

این کهنه باغ دیرپا

گل، بازی پیچیده‌ای در آستین دارد
خم می‌شود گاهی
کم می‌شود...
           اما نمی‌میرد
طوفان، شعور باغ را نادیده می‌گیرد.

رقعه‌نویس

عروسی دخترش بود و من مسافر. از آن‌روز تا حالا که دوسه‌سالی می‌شود، بی‌خبر بودم ازشان. امروز زنگ زدند که مرحومه وصیت کرده، رقعة ترحیمش را تو بنویسی. فقط شنیدم که مدتی با سرطان دست و پنجه نرم کرده است و همین. «توتُنب» مال همین وقت‌هاست: از تو تنبیدن، از درون فروریختن. حالا می‌فهمم آن همه اصرار برای حضور در عروسی، ادامة همان لطف همیشگی بود، همان‌ ابراز محبت‌ها و تمجیدها که گاه تصور می‌کردی پهلو به اغراق می‌زند. خدا رحمتش کند که خوب شیرفهمم کرد. همیشه دیر می‌گیریم، دیر می‌فهمیم، دیر می‌رسیم. برایش نوشتم: مادر که می‌رود، تکه‌ای از قلب زمین کنده می‌شود...

به علی‌آقا صمیمانه تسلیت می‌گویم، برای نفیسه خانم و محمدامین و محمدحسین نیز صبر آرزو می‌کنم.
داغ، سنگین است
واژه‌ها را طاقت دوری باران نیست