احساس اينروزهای من اين است كه گرفتار آرامش پيش از طوفان شدهام. دستی هر لحظه تلنگرم میزند كه بنويس. خاطرهی نهچندان دور چند سال پيش در ذهنم جان میگيرد كه بهخاطر پروژهای كه وقت زيادی طلب میكرد، كتيبهی اول را سر بريدم. درست است كه در اين مدت، تجربيات زيادی اندوختم و دوستان بسيار و عزيزی يافتم اما جای خالی كتيبه با چيزی پر نشده. اين گمان من شايد بدان سبب است كه ديگر بوی جوهر چاپ و كاغذ، -چنان كه پيشتر- برنمیانگيزاندم. هر چه هست، دلم نمیخواهد تاريخ تكرار شود!
امروز، مطلبی را منتشر میكنم، كه پارسال بهبهانهی بزرگداشت استاد محمد ابراهيم باستانی پاريزی، در ويژهنامهای چاپ شده است. آنچه اينجا میآورم كوتاهشدهی آن است. طرح چهرهی استاد نيز كار دوست عزيز محمد صالح رزمحسينی است كه بهخاطر چاپ كاغذی، مجبور به حذف كراواتش شديم! هر چه هم در آرشيوم گشتم اصل طرح را نيافتم. اينبار، بيشتر از پيش، نظرات و راهنمايیهايتان برايم مغتنم است.
صياد لحظههای تاريخ
1او را صياد لحظههای تاريخ ناميدهاند. بار اول پای صحبتهای دايی مرحومم نامش را شنيدم كه با چه شور و حرارتی از هممدرسهای و همبازی دوران كودكیاش –محمد ابراهيم باستانی پاريزی- ياد میكرد ولی تا زمانی كه مادرم غزل «ياد آنشب كه صبا بر سر ما گل میريخت» را تا انتها برايم خواند و دانستم شاعرش اوست، جذبش نشدم. من هم مثل ديگر بچهها از تاريخ تلخمان فراری و مايل به شعر و خيال بودم.
روزگار گذشت تا اينكه فرصتی فراهم آمد و يكسالی را در سن هفدهسالگی در جوار آستان قدس رضوی، رحل اقامت افكندم.بهانهی حضور من، آمادگی برای كنكور بود و بهترين جا به پيشنهاد برادر بزرگترم –كه دانشجوی عمران دانشگاه فردوسی بود- مشهد تشخيص داده شد. هميشه در محافل دوستانه از اين يكسال بهعنوان پربارترين سالهای زندگیام ياد كردهام و دليل آن، فرصت حضور در كتابخانهی آستان قدس بود تا روزهايم را از مشرق صبح تا مغرب آفتاب در آن فضای دنج و معنوی بگذرانم و ماهها تنها با موجودی بهنام كتاب محشور باشم. اول قرار بود كتابهای تكراری و حجيم دبيرستان را دوره كنم ولی پايم بدانجا كه رسيد، عنان از كف دادم و دل به دريای بیكران كتابخانه سپردم.
در يكی از همان روزهای تكرارناشدنی، نامی عجيب در قفسهی كتابها توجهم را جلب كرد: «از پاريز تا پاريس»! برای من كه حداكثر طول پروازم، از پاريز تا مشهد بود، كمترين كار اين بود كه كتاب را درخواست كنم و بخوانم. نثر روان كتاب و نكتههای نغز و پرمفز همراه با حواشی بسيار –كه بعدها فهميدم شگرد نويسنده است- توانست نوجوانی به سن و سال مرا روزها به خود مشغول كند (اين را نيز بعدها فهميدم كه اين كتاب يكی از ماندگارترين كتابهای تاريخ ادبيات فارسی در ژانر سفرنامهنويسی است). كمكم درس و مشق مدرسه فراموش شد و تقريبا تمام كتابهايی را كه تا آن زمان (1368) منتشر كرده بود، خواندم. تازه پس از چند ماه بود كه فهميدم اين معلم نجيب، عجيب كلاهی سرم گذاشته است! او توانسته بود ساده وبیادعا و البته با چاشنی طنز و ادب، دنيايی درس تلخ را به خوردم دهد. مطمئن بودم هيچكس نمیتوانست اين شاگرد گريزپا را به ضرب هيچ دگنكی پای كتاب تاريخ بنشاند اما باستانی پاريزی، چيز ديگری بود.
2 جايگاهی كه باستانی پاريزی بين اهل دانش و فرهنگ و همزمان تودهی مردم دارد اگر نگوييم بینظير ولی در مقايسه با ياران دانشگاهیاش كمنظير است. جملهی آغازين اين نوشته كه اورا صياد لحظههای تاريخ خوانده، از دكتر شفيعی كدكنی است. ازاين دست توصيفات تا دلتان بخواهد دربارهی ايشان بر زبان اهل فضل رفته است.و تنها به اديبان و مورخان محدود نمیشود.در همان سالهای نوجوانی بهعنوان مستمع آزاد! در کلاس يكی از اساتيد مشهور دانشگاه فردوسی حاضر شدم.ابتدای سال بود و استاد از دانشجويان خواست خود را معرفی كنند. وقتی فهميد پاريزیام، تمام فرصت درس را به باستانی پاريزی و كرمان پرداخت و مرا سربلند و مغرور، روانهی خانه كرد.
نكتهبينیها و حدت ذهن استاد، آنگاه كه با صميميت و صراحت خاص خودش همراه میشود معجونی غريب میسازد كه در هر كامی خوشايند است. يكبار كه در دانشگاه، ميزبان يكی از اساتيد مشهور فلسفه بوديم، به بهانهی پسوند نام خانوادگیام، يكی از اشعار طنز طولانی او را از حفظ خواند و از برخی نكتهها و ظرافتها كه در آثار استاد موج میزند، رمزگشايی كرد.
دربارهی نفوذ اين جان آگاه و خستگیناپذير در تودهی مردم نيز مشاهدههای عينی فراوان داشتهام.و رمز اين نفوذ را ساده سخن گفتن،در عين تسلط بر كلام و موضوع میپندارم. اصولا ساده گفتن و نوشتن بههمراه انتقال پيام، بسيار دشوارتر از دشوارنويسی و مغلقگويی است (آفتی كه متاسفانه برخی بدان دچارند و آن را سرپوشی بر كممايهگی و شايد نشان تشخص يافتهاند). نمیدانم تا بهحال حتی يك جمله از سخنان پرطمطراق مسوولان در مراسم افتتاح پروژهای توجهتان را جلب كرده است يا نه؟ اما وقتی از پيرمردی پاريزی شنيدم كه میگفت: استاد برای افتتاح پروژهی گازرسانی به پاريز پيام داده و در آن ضمن تشكر از دستاندركاران گفته است: «جازها و ارچنها هم دعايتان میكنند» فهميدم كه كار از اين حرفها گذشته و به سبك استاد كه مطالبشان را به بيتی يا قطعهای مزين میكنند، دانستم:
كار جنون ما به تماشا كشيده است
يعنی تو هم بيا كه تماشای ما كنی
3 اگر اشتباه نكنم سال 72 بود كه در حاشيهی همايشی با يكی از مسوولان وقت (در حد شهرستان) گپ میزدم كه نام باستانی به ميان آمد. بهيكباره با صورتی برافروخته و البته لحن مناسب آنروزها گفت: «اينها سوپاپ اطمينانهای زمان شاه بودند»! چنان غافلگير شده بودم كه نتوانستم از او مدرك و مرجعی بخواهم. راستش معنی حرفش را نفهميدم و البته هنوز هم نمیفهمم. فقط اين را میدانم كه از لابهلای سطور كتابهای اين راوی تاريخ، فرياد آزادگی، آزادیخواهی و ظلمناپذيری مردمان كشورم بهگوش میرسد. در كتابهايش، لحظههای سخت و نفسگير قرنها استبداد شاهان و سلاطين را خواندهام و دعا كردهام جان استبدادزده و ذهن بيمارمان از شر شاهی كه در آن خفته است و بزرگانمان را به تير توهم میراند خلاص شود. آنان كه روشنايی، چشمشان را میزند، نمیتوانند ببينند كسی چراغ دردست، نور بر اعماق تاريخ ما میتاباند.
4 میگويند: «معرف بايد اعلی از معرف باشد» و راست گفتهاند، اما اين دليل نمیشود هيچ شاگردی از معلمش ننويسد و نگويد. يكی از دوستان نوجوانم میگفت: «معلم تاريخمان، معلم خيلی خوبی است ولی زياد پشت سر مردهها حرف میزند.»
5 باستانی پاريزی به حكم درسی كه میدهد خود را كمتر اسير سياست و حاشيههايش كرده است. پشت سر مردهها حرف میزند! اما آنجا كه لازم باشد، پای زندهها را به ميان میكشد. تا آنجا كه حافظهام اجازه میدهد، يكی دو بار كه صريح و بیكنايه، اشارهای به برخی مسايل روز كزد، برخیها مطالبی نوشتند و تلويحا او را تهديد به افشاگری! كردند. اين پير فرزانه اما چيزی نگفت و نغزبازیهای روزگار را شاهد بود و ديد همآنان برای اعتبار بخشيدن به افشاگریهای تاريخیشان! دربارهی طاغوتیها! در زير مطالبشان نوشتند: برگرفته از كتاب... نوشتهی محمد ابراهيم باستانی پاريزی!.
خودش در مقدمهی كتاب «خود مشت و مالی» ضمن طرح اين سوال كه دوسه هزار سال تاريخ، لابد ده پانزده هزار مورخ داشته است، اينها كجا رفتند؟ كتابهايشان چه شد؟ مینويسد: «من اگر بگويم كه پر افت و آفتترين علوم عالم همين علم تاريخ است، بايد باور كنيد. در همين تجربهی خود ما، آن معلمين كه توانستند سالهای جشنهای شاهنشاهی را پشت سر بگذارند و سالهای اول انقلاب را هم درك كنند و در عين حال، نفسكشيدن يادشان نرود، شايد از تعداد انگشتهای دست تجاوز نكنند. بهعبارت ديگر، يك مورخ گنجشكروزی، در مملكتی كه روزی شش ميليون بشكه هر بشكه 32دلاری را صادر میكرد –وعايدات ساليانهاش از سیميليارد دلار در سال میگذشت- اگر توانسته باشد طوری زندگی كرده باشد كه سالهای جشنهای شاهنشاهی او را آبستن نكرده باشد، در واقع، معجزه كرده است. به قول پيغمبر دزدان:«خيلی مردی میخواهد كه روی داغ خرمن گندم بنشيند و ...ونش نلغزد.»
6 يكی از دلايلی كه به خودم جرات نوشتن دربارهی استاد را دادم، علاقهیمشتركی است كه به اين خاك دامنگير دارم. يك ماه پيش، ايميلی از دوستی كه دوران دانشجويیاش را در كرمان گذرانده و اكنون در خارج از كشور اقامت دارد دريافت كردم كه در آن نوشته بود:«میدانم كه اينروزها كرمان مثل جهنم است ولی برای تو مثل بهشت!» اگر میخواهيد راز و رمز دامنگيری اين خاك را بدانيد، كتابهای باستانی را بخوانيد و به نسل جديد يادآور شويد اعجوبههايی كه نسلشان در حال انقراض است چگونه زيستند و به قول همولايتی فوتبالیمان، چه كردند؟
7 میدانم كه اين به تعبير خودشان همدهی مخلص، ممكن است از اين سطور خوشش نيايد (مهم هم نيست چون ما برای خوشآمد دل خودمان مینويسيم!) اما شنيدهام وقتی شعر و مطلبی از يك كرمانی در جايی میبيند، بهدقت میخواند و حتی جمعآوری میكند. دليلش هم مقدمهی كتاب خودمشتومالی استاد است كه با ده من سريش، چند بيت از يك غزل همدهیشان را به مطلب مربوط به ضرورت نوگرايی چسبانده بودند و جالب اينكه هنوز كه هنوز است نمیدانم كدام نشريه، اين غزل را با مطلع «ما را اسير نام اساطير كردهاند» چاپ كرده است كه خودم نديدهام ولی به دست ايشان رسيده است. پس به همهی همولايتیها توصيه میكنم اگر شعر و مطلبی در جايی به چاپ رساندهاند و در آرشيوشان موجود نيست، سراغ دكتر را بگيرند. مقطع غزل مورد اشاره اين بود:
گلواژههای سبز جوان، همتی كنيد
اين واژههای كهنه مرا پير كردهاند
8 يادمان نرود كه تاريخ درس مشكلی است. به ويژه برای آنانكه به موقع و مقامشان دل بستهاند و عبرت نمیگيرند. برای آنها كه ميزها، مست و پستها، پستشان كردهاند، تحمل راويان صادق تاريخ آسان نيست.