رهایی

به بهار تازه نگاه کن که نفس بگیرد و پا شود
به خیالمان تپشی بده که شبیه چشم شما شود

به درخت‌ها هوس سفر، به تبر بصیرت زیستن
به زمانه ذائقه‌ای که از سکرات لحظه جدا شود

به سکوت جرأت گفت‌وگو، به حصار پنجره داده‌ای
نگذار در افق شکوفه، غبار قبله‌نما شود

به بهار تازه رسیده‌ایم و نمی‌رسد خبری چرا؟
چه کنیم پرده بیافکنی؟ چه کنیم پنجره وا شود؟

بتکان سخاوت ماه را، برسان صدای گیاه را
بفرست معجزه‌ای که منکر بی‌قراری ما شود

رمقی نمانده دگر، بگو! چه کند؟ چگونه؟ کجا رود؟
نخ بادبادک خسته‌ای که کنار جاده رها شود...

سرولات/ نوروز92

پ.ن1: هم‌دهی عزیز پیغام داده بود: به‌جای شعر گفتن برای صنوبرهای پاریز، آبشان بده که خشک نشوند!
پ.ن2: رهرو آن نیست که آهسته و پیوسته رود/ رهرو آن است که گه تند و گهی خسته رود! بعد از گذران پرکارترین سال زندگی‌ام، کمی فراغت حاصل شد که بیش از همیشه مزه داد. هنوز کلی کار هست.
پ.ن3: از 30 آذر 90 که با آب آشتی کردم، شب‌هایم خیس شناست. این سه شب در هفته، تنها رابطه‌ای است که نشیب نداشته. آب، بی‌گمان شاه‌کار خلقت است.
پ.ن4: فعلا از ترس مرگ، خودکشی کرده‌ام. ته‌ماندة گوگل‌ریدر هم دارد پاک‌سازی می‌شود و لینک‌های کتیبه از کار می‌افتد. تا جانشینی پیدا شود صبر می‌کنم.
پ.ن5: آرشیو را که غبارروبی می‌کردم، متوجه اهمیت این پی‌نوشت‌ها شدم. به‌دل نگیرید.

خيام نيستم/ خياط منتظرم/ تا كي درون كوزه بيفتم

 هم‌سفر راست مي‌گفت. سخت‌ترين كار، حذف نامش از ليست تلفن‌ است. دست و دلم لرزيد و نتوانستم. قرار بود آخر هفته بيايد دفتر نشريه اما ما رفتيم تشييع جنازه. همسر و پسر چهارساله‌اش را هم با خود برد.

سه چهار سال نديدمش. به دوستان مي‌گفتم دوستي دارم كه اگر پيشمان بود هيچ غصه‌اي نداشتم. يك ماه پيش، دوباره آمد و لبخندش را توي خاطرم كاشت و رفت. خوش‌انصاف انگار آمده بود براي سوزاندن. آمده بود تكه‌اي از قلبم را بردارد و ببرد. گفتم: چه خبر؟ گفت: دويست ميليون تومانم را خورده‌اند و هنوز نفس مي‌كشم! گفتم برايت پيشنهادي داشتم، اما با اين ارقامي كه تو مي‌گويي جرات گفتنش را ندارم. به تفصيل از كرده‌ها و ناكرده‌هايش در اين سال‌ها گفت؛ از رفيقان و نارفيقان. از مشهد آمده بود. با خلوص هميشگي گفت: رفته بودم تمركز بگيرم براي نوشتن پايان‌نامه. آخرين باري كه با هم مشهد رفته بوديم، ششصد دانشجو را هم با خودمان برده بوديم. آن‌جا آشپز شد وقتي ديد كه براي شام آن جمعيت مستاصليم. چند كارتن تخم‌مرغ و چند جعبه گوجه‌فرنگي را قاطي كرد و به خورد بچه‌ها داد. فحش‌هايش را با هم خورديم و خنديديم. وقتي كه برگشتيم يك علي تازه كشف كرده بوديم و دنيايي انرژي. اين خاطره را با سيدباقر هم سر مزارش مرور كرديم وقتي كه جنازه‌هاي خوني مانده در برف را پيش خاك امانت گذاشتند... روحشان شاد.

 

بارها نيت كرده‌ بودم زخم اين كتيبه را بردارم. تلخ‌مره‌گي‌ها را هم. اما چه مي‌شود كرد با اين زندگي سگي كه آدم دوستانش را بايد زير تابوت  دوستان ببيند!؟ به هم‌سفرمان مي‌گويم يعني كسي براي من هم اين‌طور زار مي‌زند؟ مي‌گويد: اختيار داريد! خودم هستم...

 

اما خبر خوش اين‌روزها سلامتي استاد است. هفته‌ي پيش وقتي خبر رسيد كه از بيمارستان مهر مرخص شده‌اند سراسيمه شده بوديم از اين همه بي‌خبري در دنياي جهالتمان. امروز كه صله‌ي استاد به دستم رسيد و خط خوششان را ديدم كه گوشه‌اي از كتاب «خود‌مشت‌مالي» نوشته‌اند: خدمت هم‌دهي عزيز و دوست... (هندوانه‌هايش بماند) دلم آرام گرفت و آرزو كردم كه اگر قدر رفيقانمان را نمي‌دانيم، قدر سرمايه‌هاي ملي را بدانيم. (راستي! من و استاد را با هم كجا مي‌بريد؟) براي ما كه وقتي دو ورق كاغذ سياه مي‌كنيم بايد شانه‌هايمان را بمالند و نازمان را بكشند، افتخاري است نفس كشيدن در زمانه‌اي كه امثال استاد باستاني پاريزي را درك كرده است. آرزويي اگر دراين باره داشته باشم سلامت است براي ايشان و سعادت ديدارشان براي خودم. صفاي وجودشان.

 

پ.ن: پنج شنبه از ساعت 14 مراسم ختم مرحوم علي‌ آقاي برزنده و خانم وهبي و فرزندشان در مسجد امام حسين(ع) خيابان مهديه برگزار مي‌شود.

 

قرار است چی از چی جدا شود؟

  اصلا قرار نبود كه وارد مسايل «روز» شويم. دلمان به خانقاه غيرانتفاعی‌مان خوش بود و زمزمه‌های عاشقانه! اما وقتی نوشته‌ی گل‌نسا را ديديم و كامنت‌هايش را (كه انگار كلی هم مميزی شده‌اند)، برق ازمان پريد. اظهار لحيه‌ی ما را به كرامت خودتان ببخشيد. انگار اين‌روزها قرار است هی زمزمه كنيم:‌ دريغ است ايران كه...

 

استاد باسواد و بذله‌گويی داشتيم به‌نام دكتر نقيبی كه دو سال پيش به رحمت خدا رفت. اين  گنابادی خون‌گرم، يك‌روز سر كلاس شيمی كوانتوم، با همان ته‌لهجه‌ی خراسانی‌اش پرسيد: «توی كلاس چند نفر ترك داريم؟»  چند نفری دستشان را بالا گرفتند كه البته چيز عجيبی نبود. عجيب‌ برای من، بالا رفتن دست كناردستی‌ام بود كه هم‌شهری بوديم و مدتی بود كه يافته بودمش. دكتر ازش پرسيد: «شما ترك كجايی هستی؟» و او هم جوابی داد كه باعث شد نگاهم به ماجرای قوم و قوميت‌ها تغيير كند. گفت: «ترك سيرجانی!» اگرچه جوابش را به حساب ديگری* گذاشتم ولی وقتی بعد از تمام شدن كلاس، توضيح داد و كمی‌ به زبان تركی حرف زد، فهميدم ماجرای قوميت‌ها به آن سادگی هم كه فكر می‌كرديم نيست. قوم و قبيله‌ها چنان درهم تنيده شده‌اند كه هيچ منطقه‌ای نمی‌تواند مدعی بخشی از آن باشد. اين را داشته باشيد.

 

چند سال پيش، يكی‌ از هم‌ولايتی‌ها كه در اوايل جنگ يك بی‌‌سيم‌چی ساده بود و آن اواخر تا فرماندهی يك تيپ زرهی ارتقا يافته بود، زنگ زد و گفت: «در تدارك برنامه‌ای هستيم و می‌خواهيم كه تو هم باشی.» قبول كردم و قراری گذاشتيم. وقت رفتن به زادگاه، يكی ديگر را نيز هم‌راهمان ديدم. از پيش‌كسوتان جهاد در افغانستان بود كه به‌تعبير خودش همان اوايل انقلاب، راهی افغانستان شده بود تا با شوروی بجنگد. در فاصله‌ی رسيدن به وعده‌گاه، يك‌ريز از خاطراتش گفت و ما دو نفر هم مشتاقانه ‌شنيديم. از جمله اشاره‌ای كرد به يك پياده‌روی چندين ساعته كه بالاخره آن‌ها را به كشور... رسانده بود. می‌گفت: «وقتی به آن منطقه رسيدم، احساس آرامش عجيبی كردم. ياد زادگاهمان افتاده بودم و نقل‌قول‌های دكتر باستانی پاريزی كه مدعی بود، بخشی از پاريزی‌ها از اين كشور مهاجرت كرده‌اند و در پاريز فعلی ماندگار شده‌اند.» (عمدا نام كشور را ننوشتم تا سوءتفاهمی پيش نيايد و حداقل به زادگاه‌ راهمان بدهند. با اين شيرتوشيری اوضاع، سخت است به كسی بگويی: ازبك، تاجيك يا... و برداشت ناصواب نشود!)

 

بعضی وقت‌ها با دوستان «سيد»مان شوخی‌هايی می‌كنيم كه قاعدتا اين‌جا جای نقلش نيست (از همين بلاگ‌رولينگ خودم بايد حساب كار دستم بيايد). يكی از دوستان معتقد است چون در دوران صفويه، طبقه‌ای (و به‌قول جامعه‌شناسان كاستی) به نام سادات داشتيم  و شاهان صفوی ارج و قرب بسيار بدان‌ها می‌گذاشتند، برخی نا«سيد‌»ها هم برای خودشان شجره‌نامه‌ای تدارك ديدند و وصل شدند به آن سوی ابرها و آب‌ها!. اگر حتا مبنا را شجره‌نامه‌های قلابی نگيريم، دم‌زدن از ماجرای نسل‌ها و نژادها و خلوص و ناخالصی،  آن‌هم با اين شدت و حدتی كه اين‌روزها می‌شنويم ژاژخاييدن است.

 

رديف كردن ماجراهايی از اين دست، كار دشواری نيست. اصلا چرا راه دور می‌رويم؟ همين واژه‌ی «گيسوطلا»يی كه ما خودمان جعل كرديم نشان از چه دارد؟ تا بوده زلف سياه بوده و چشم خمار. لابد حكمتی در كار است كه گيس‌های رنگ‌نكرده، طلايی شدند و چشم‌ها، رنگ گرداندند! به من حق می‌دهيد كه دست‌كم به‌خاطر ترس از لنگه‌كفش گيسوطلای محترمه، بحث را با طرح يك پرسش، مختومه كنم:

 

توهين‌ها و تحقيرها و نابرابری‌ها و عقده‌های فروخورده و رنج‌های تاريخی و... درست؛ از گردن نازك كاريكاتوريست‌های بی‌‌نوا هم كه بگذريم، واقعا قرار است چه چيزی از چه چيزی جدا شود؟

 

 ---------------------------------------------

*منظورم از حساب ديگر، ماجرای حمله‌ی آقامحمدخان قاجار به كرمان بود و درآوردن چندين هزار چشم از چشم‌خانه و طبيعتا اتفاقات ديگر... رفيقمان حكايتش را خوب می‌دانست. خودش اضافه كرد: استاد باستانی در جايی نوشته كه نسل‌های بعدی كرمانی‌ها، برای رفع اتهام از خلوص نژاد و... مدعی بوده‌اند كه هنگام حمله، مادران و مادربزرگ‌هايشان رفته بودند بردسير كه گندم‌ها را درو كنند. هيچ‌كس هم حاضر نبوده واقعيت! را بپذيرد. بنده‌ی خدا هم نوشته كه لابد عمه‌ی من بوده كه يك‌تنه از اين لشكر پذيرايی كرده است!

 

پ.ن: در ميان كامنت‌ها، لينكی ديدم كه به راوی می‌رسد. عنوان آن صفحه‌ی راوی «غفلت از تغافل گروهی و استكبار جهانی» است. اگر درست فهميده باشم منظور پيام‌دهنده اين است كه بهتر بود شما هم خود را به تغافل می‌زديد و می‌گذشتيد. با فحوای نوشته‌ی راوی موافقم. اتفاقا مثال خوبی زده است از جوانكی كه آن‌هم هم‌ولايتی بود و داستانش را همه می‌دانند. قصه‌ی نشريه‌ی هرمزگانی و مثال‌های ديگر هم در اين مقال می‌گنجند. الان هم كيست كه نداند كاريكاتور، بهانه‌ای بيش نيست. اين نوشته بايد برای مسوولانی نوشته می‌شد كه از هيچ ماجرايی عبرت نمی‌گيرند ولی حال كه از سر بی‌درايتی‌ كار بدين‌جا كشيده، باز هم بايد خود را به تغافل زد؟ برويد و كامنت‌های مطلب دختر گل‌آقا را بخوانيد تا بفهميد چطور آدم سرگيجه می‌گيرد. همه دارند از اين آب گل‌آلود، ماهی‌شان را می‌گيرند. چه گروه‌هايی كه در داخل و خارج بهانه دستشان آمده است و چه كسانی كه بحران‌سازند و بحران‌زی. غائله را می‌شود ختم كرد اما هر روش، هزينه‌ای دارد و اگر دوست داريم استخوان لای زخم باقی‌ نماند، از اقناع و ترغيب نبايد غافل شد.

  

بازخوانی یک مطلب

احساس اين‌روزهای من اين است كه گرفتار آرامش پيش از طوفان شده‌ام. دستی هر لحظه تلنگرم می‌زند كه بنويس. خاطره‌ی نه‌چندان دور چند سال پيش در ذهنم جان می‌گيرد كه به‌خاطر پروژه‌ای‌ كه وقت زيادی‌ طلب می‌كرد، كتيبه‌ی اول را سر بريدم. درست است كه در اين مدت، تجربيات زيادی اندوختم و دوستان بسيار و عزيزی يافتم اما جای خالی‌ كتيبه با چيزی پر نشده. اين گمان من شايد بدان سبب است كه ديگر بوی جوهر چاپ و كاغذ، -چنان كه پيش‌تر- برنمی‌انگيزاندم. هر چه هست، دلم نمی‌خواهد تاريخ تكرار شود!

امروز، مطلبی را منتشر می‌كنم، كه پارسال به‌‌بهانه‌ی بزرگ‌داشت استاد محمد ابراهيم باستانی پاريزی، در ويژه‌نامه‌ای چاپ شده است. آن‌چه اين‌جا می‌آورم كوتاه‌شده‌ی آن است. طرح چهره‌ی استاد  نيز كار دوست عزيز محمد صالح رزم‌حسينی است كه به‌خاطر چاپ كاغذی، مجبور به حذف كراواتش شديم! هر چه هم در آرشيوم گشتم اصل طرح را نيافتم. اين‌بار، بيش‌تر از پيش، نظرات و راهنمايی‌هايتان برايم مغتنم است.

 

 

 صياد لحظه‌های تاريخ

 

 1او را صياد لحظه‌های تاريخ ناميده‌اند. بار اول پای صحبت‌های دايی مرحومم نامش را شنيدم كه با چه شور و حرارتی از هم‌مدرسه‌ای و هم‌بازی دوران كودكی‌اش –محمد ابراهيم باستانی پاريزی- ياد می‌كرد ولی تا زمانی كه مادرم غزل «ياد آن‌شب كه صبا بر سر ما گل می‌ريخت» را تا انتها برايم خواند و دانستم شاعرش اوست، جذبش نشدم. من هم مثل ديگر بچه‌ها از تاريخ تلخمان فراری‌ و مايل به شعر و خيال بودم.

 

روزگار گذشت تا اين‌كه فرصتی فراهم آمد و يك‌سالی را در سن هفده‌سالگی در جوار آستان قدس رضوی، رحل اقامت افكندم.بهانه‌ی حضور من، آمادگی برای كنكور بود و بهترين جا به پيشنهاد برادر بزرگ‌ترم –كه دانشجوی‌ عمران دانشگاه فردوسی‌ بود- مشهد تشخيص داده شد. هميشه در محافل دوستانه از اين يك‌سال به‌عنوان پربارترين سال‌های زندگی‌ام ياد كرده‌ام و دليل آن، فرصت حضور در كتاب‌خانه‌ی آستان قدس بود تا روزهايم را از مشرق صبح تا مغرب آفتاب در آن فضای دنج و معنوی‌ بگذرانم و ماه‌ها تنها با موجودی به‌نام كتاب محشور باشم. اول قرار بود كتاب‌های تكراری‌ و حجيم دبيرستان را دوره كنم ولی‌ پايم بدان‌جا كه رسيد، عنان از كف دادم و دل به دريای بی‌كران كتاب‌خانه سپردم.

 

در يكی از همان روزهای تكرار‌ناشدنی، نامی عجيب در قفسه‌ی كتاب‌ها توجهم را جلب كرد: «از پاريز تا پاريس»! برای من كه حداكثر طول پروازم، از پاريز تا مشهد بود، كم‌ترين كار اين بود كه كتاب را درخواست كنم و بخوانم. نثر روان كتاب و نكته‌های‌ نغز و پرمفز همراه با حواشی بسيار –كه بعدها فهميدم شگرد نويسنده است- توانست نوجوانی به سن و سال مرا روزها به خود مشغول كند (اين را نيز بعدها فهميدم كه اين كتاب يكی از ماندگارترين كتاب‌های تاريخ ادبيات فارسی در ژانر سفرنامه‌نويسی است). كم‌كم درس و مشق مدرسه فراموش شد و تقريبا تمام كتاب‌هايی‌ را كه تا آن زمان (1368) منتشر كرده بود، خواندم. تازه پس از چند ماه بود كه فهميدم اين معلم نجيب، عجيب كلاهی سرم گذاشته است! او توانسته بود ساده وبی‌ادعا و البته با چاشنی طنز و ادب، دنيايی درس تلخ را به خوردم دهد. مطمئن بودم هيچ‌كس نمی‌توانست اين شاگرد گريزپا را به ضرب هيچ دگنكی پای كتاب تاريخ بنشاند اما باستانی پاريزی، چيز ديگری‌ بود.

 

2 جايگاهی كه باستانی پاريزی بين اهل دانش و فرهنگ و هم‌زمان توده‌ی‌ مردم دارد اگر نگوييم بی‌نظير ولی در مقايسه با ياران دانشگاهی‌اش كم‌نظير است. جمله‌ی آغازين اين نوشته كه اورا صياد لحظه‌های تاريخ خوانده، از دكتر شفيعی كدكنی است. ازاين دست توصيفات تا دلتان بخواهد درباره‌ی ايشان بر زبان اهل فضل رفته است.و تنها به اديبان و مورخان محدود نمی‌شود.در همان سال‌های نوجوانی‌ به‌عنوان مستمع آزاد! در کلاس يكی از اساتيد مشهور دانشگاه فردوسی حاضر شدم.ابتدای سال بود و استاد از دانشجويان خواست خود را معرفی كنند. وقتی فهميد پاريزی‌ام، تمام فرصت درس را به باستانی پاريزی‌ و كرمان پرداخت و مرا سربلند و مغرور، روانه‌ی خانه كرد.

 

نكته‌بينی‌ها و حدت ذهن استاد، آن‌گاه كه با صميميت و صراحت خاص خودش هم‌راه می‌شود معجونی غريب می‌سازد كه در هر كامی خوشايند است. يك‌بار كه در دانشگاه، ميزبان يكی‌ از اساتيد مشهور فلسفه بوديم، به بهانه‌ی پسوند نام خانوادگی‌ام، يكی از اشعار طنز طولانی او را از حفظ خواند و از برخی نكته‌ها و ظرافت‌ها كه در آثار استاد موج می‌زند، رمزگشايی‌ كرد.

 

درباره‌ی نفوذ اين جان آگاه و خستگی‌ناپذير در توده‌ی مردم نيز مشاهده‌های عينی فراوان داشته‌ام.و رمز اين نفوذ را ساده سخن گفتن،‌در عين تسلط بر كلام و موضوع می‌پندارم. اصولا ساده گفتن و نوشتن به‌همراه انتقال پيام، بسيار دشوارتر از دشوارنويسی و مغلق‌گويی است (آفتی كه متاسفانه برخی بدان دچارند و آن را سرپوشی بر كم‌مايه‌گی‌ و شايد نشان تشخص يافته‌اند). نمی‌دانم تا به‌حال حتی يك جمله از سخنان پرطمطراق مسوولان در مراسم افتتاح پروژه‌ای توجه‌تان را جلب كرده است يا نه؟ اما وقتی از پيرمردی پاريزی‌ شنيدم كه می‌گفت: استاد برای افتتاح پروژه‌ی‌ گازرسانی به پاريز پيام داده و در آن ضمن تشكر از دست‌اندركاران گفته است: «جازها و ارچن‌ها هم دعايتان می‌كنند» فهميدم كه كار از اين حرف‌ها گذشته و به سبك استاد كه مطالب‌شان را به بيتی يا قطعه‌ای‌ مزين می‌كنند، دانستم:

كار جنون ما به تماشا كشيده است

يعنی تو هم بيا كه تماشای ما كنی

 

3 اگر اشتباه نكنم سال 72 بود كه در حاشيه‌ی همايشی با يكی از مسوولان وقت (در حد شهرستان) گپ می‌زدم كه نام باستانی به ميان آمد. به‌يك‌باره با صورتی برافروخته و البته لحن مناسب آن‌روزها  گفت: «اين‌ها سوپاپ اطمينان‌های زمان شاه بودند»! چنان غافل‌گير شده بودم كه نتوانستم از او مدرك و مرجعی بخواهم. راستش معنی حرفش را نفهميدم و البته هنوز هم نمی‌فهمم. فقط اين را می‌دانم كه از لابه‌لای سطور كتاب‌های اين راوی تاريخ، فرياد آزادگی، آزادی‌خواهی و ظلم‌ناپذيری مردمان كشورم به‌گوش می‌رسد. در كتاب‌هايش، لحظه‌های سخت و نفس‌گير قرن‌ها استبداد شاهان و سلاطين را خوانده‌ام و دعا كرده‌ام جان استبدادزده و ذهن بيمارمان از شر شاهی كه در آن خفته است و بزرگان‌مان را به تير توهم می‌راند خلاص شود. آنان كه روشنايی، چشم‌شان را می‌زند، نمی‌توانند ببينند كسی چراغ دردست، نور بر اعماق تاريخ ما می‌تاباند.

 

4 می‌گويند: «معرف بايد اعلی از معرف باشد» و راست گفته‌اند، اما اين دليل نمی‌شود هيچ شاگردی‌ از معلمش ننويسد و نگويد. يكی از دوستان نوجوانم می‌گفت: «معلم تاريخ‌مان، معلم خيلی خوبی‌ است ولی زياد پشت سر مرده‌ها حرف می‌زند.»

 

5 باستانی پاريزی به حكم درسی كه می‌دهد خود را كم‌تر اسير سياست و حاشيه‌هايش كرده‌ است. پشت سر مرده‌ها حرف می‌زند! اما آن‌جا كه لازم باشد، پای زنده‌ها را به ميان می‌كشد. تا آن‌جا كه حافظه‌ام اجازه می‌دهد، يكی دو بار كه صريح و بی‌كنايه، اشاره‌ای به برخی مسايل روز كزد، برخی‌ها مطالبی نوشتند و تلويحا او را تهديد به افشاگری!‌ كردند. اين پير فرزانه اما چيزی نگفت و نغزبازی‌های روزگار را شاهد بود و ديد هم‌آنان برای اعتبار بخشيدن به افشاگری‌های تاريخی‌شان! درباره‌ی طاغوتی‌ها! در زير مطالبشان نوشتند: برگرفته از كتاب... نوشته‌ی محمد ابراهيم باستانی پاريزی!.

 

خودش در مقدمه‌‌ی كتاب «خود مشت‌ و مالی» ضمن طرح اين سوال كه دوسه هزار سال تاريخ، لابد ده ‌پانزده هزار مورخ داشته است، اينها كجا رفتند؟ كتاب‌هايشان‌ چه شد؟ می‌نويسد: «من اگر بگويم كه پر افت و آفت‌ترين علوم عالم همين علم تاريخ است، بايد باور كنيد. در همين تجربه‌ی‌ خود ما، آن معلمين كه توانستند سال‌های جشن‌های شاهنشاهی را پشت سر بگذارند و سال‌های اول انقلاب را هم درك كنند و در عين حال، نفس‌كشيدن يادشان نرود، شايد از تعداد انگشت‌های دست تجاوز نكنند. به‌عبارت ديگر، يك مورخ گنجشك‌روزی، در مملكتی كه روزی شش ميليون بشكه هر بشكه 32دلاری را صادر می‌كرد –وعايدات ساليانه‌اش از سی‌‌ميليارد دلار در سال می‌گذشت- اگر توانسته باشد طوری زندگی كرده باشد كه سال‌های جشن‌های شاهنشاهی او را آبستن نكرده باشد، در واقع، معجزه كرده است. به قول پيغمبر دزدان:«خيلی مردی می‌خواهد كه روی داغ خرمن گندم بنشيند و ...ونش نلغزد.»

 

6 يكی از دلايلی كه به خودم جرات نوشتن درباره‌ی استاد را دادم، علاقه‌ی‌مشتركی است كه به اين خاك دامن‌گير دارم. يك ماه پيش، ايميلی از دوستی كه دوران دانشجويی‌اش را در كرمان گذرانده و اكنون در خارج از كشور اقامت دارد دريافت كردم كه در آن نوشته بود:«می‌دانم كه اين‌روزها كرمان مثل جهنم است ولی برای‌ تو مثل بهشت!» اگر می‌خواهيد راز و رمز دامن‌گيری اين خاك را بدانيد،‌ كتاب‌های باستانی را بخوانيد و به نسل جديد يادآور شويد اعجوبه‌هايی كه نسل‌شان در حال انقراض‌ است چگونه زيستند و به قول هم‌ولايتی فوتبالی‌مان، چه كردند؟

 

7 می‌دانم كه اين به تعبير خودشان هم‌دهی‌ مخلص، ممكن است از اين سطور خوشش نيايد (مهم هم نيست چون ما برای‌ خوش‌آمد دل خودمان می‌نويسيم!) اما شنيده‌ام وقتی شعر و مطلبی از يك كرمانی در جايی می‌بيند، به‌دقت می‌خواند و حتی‌ جمع‌آوری‌ می‌كند. دليلش هم مقدمه‌ی كتاب خودمشت‌ومالی استاد است كه با ده من سريش، چند بيت از يك غزل هم‌دهی‌شان را به مطلب مربوط به ضرورت نوگرايی‌ چسبانده بودند و جالب اين‌كه هنوز كه هنوز است نمی‌دانم كدام نشريه، اين غزل را با مطلع «ما را اسير نام اساطير كرده‌اند» چاپ كرده است كه خودم نديده‌ام ولی به دست ايشان رسيده است. پس به همه‌ی هم‌ولايتی‌ها توصيه می‌كنم اگر شعر و مطلبی در جايی به چاپ رسانده‌اند و در آرشيوشان موجود نيست، سراغ دكتر را بگيرند. مقطع غزل مورد اشاره اين بود:

گل‌واژه‌‌های سبز جوان، همتی كنيد

اين واژه‌های كهنه مرا پير كرده‌اند

 

8 يادمان نرود كه تاريخ درس مشكلی است. به ويژه برای‌ آنان‌كه به موقع و مقامشان دل بسته‌اند و عبرت نمی‌گيرند. برای آن‌ها كه ميز‌ها، مست‌ و پست‌ها، پست‌شان كرده‌اند، تحمل راويان صادق تاريخ آسان نيست.