خداوند به شما هم شفا بدهد

حق داری، د بگیر بخواب!
اینقدر صابون به چشم‌هایت نمال! بازی مردها، به عدد نیست برادر؛ مرد که یکی و ده تا و صدتا سرش نمی‌شود، مرد کافی‌ست فقط یک مرد باشد، مرد کافی‌ست ه تانیث نگیرد، یا اگر می‌گیرد درست بگیرد و زیر ابرو را هم بردارد و خلاص. توی بیداری، مرد پیدا کردی خبرم کن. گفتم که:
حق داری، د بگیر بخواب!

یکی جایی برایمان خوابی دیده؛ خواب ضخامت روح یک لاک‌روح را  که با تمام ذرات انرژی باقیمانده، فقط می‌تواند تور دروازه‌ی برادرش را بلرزاند... می‌بینی نخبه‌ها و نخاله‌ها شوخی شوخی قاطی کرده‌اند؟ نه! جدی جدی قاطی شده‌اند! بازی شوخی و جدی در این سرزمین، بازی شیر یا خط است؛ به همان سادگی، به همان شباهت نخبه و نخاله.
ادامه نوشته

خاطره‌ی دلبرکان غمگین من

پیش از این‌که همه‌ی پله‌ها را بالا بیاید، نفسش به شماره افتاده بود. دم در اتاق، دو کتاب و برگه‌ای به دستم داد و رفت. رویش بیتی از اسرافیلی را نوشته بود:
هم‌زاد کویریم ولی سوز عطش نیست
این قافله از وسوسه‌ی آب گذشته‌ست

نیم‌روزی را فقط به او فکر کردم. دوسالی هست که با پدیده‌ای به نام «مظفر بقایی» وَر می‌ورد. حس می‌کنم تنهایی‌ را با قهرمان قصه‌اش تقسیم کرده. یکی پیشترک گفته بود انگار: سعی نکن در میدان جاذبه‌ی آدم‌های بزرگ، وول بخوری! کله‌پایت می‌کنند آخر... کله‌پا شده‌ها را اما دوست دارم. مصدقی دوآتشه‌ی دیروز، وقتی زبان باز می‌کند، بی‌اختیار می‌گوید: مهندس رضوی، دکتر بقایی، مصدق... این‌روزها منتظرم که پیر سلطنت‌آبادش را هم بشنوم.

«او از ازل باندباز بود» هم به کرمان می‌آید. نمی‌توانم شیفتگی‌ام را به نام کوچکش پنهان کنم... پاگلدزوف و جمال‌حاجی 350هزار تا می‌گیرند برای یک فصل، اما مگر می‌شود از وسوسه‌ی کرامات امیر و پدرخوانده و عنایات شاه‌حسینی گذشت؟ گیرم که این عددها برای جیب امیرخان  کوچک باشد. آی خنده‌دار می‌شود اگر فراهانی دوباره بگذارد توی کاسه‌ی دوستان...

این ابراهیم خان شفا هم ما را گذاشته است دم توپ لمپن‌ها. با یک جعبه شیرینی می‌آید تو. صدای دورگه و زنگ‌دارش بالا می‌رود: بفرما! شما که بدون باج چیزی نمی‌نویسید! موهای پرپشت سینه‌ از یقه‌ی بازش بیرون زده؛ کاپشن کمری، بالاتنه‌ی تنومندش را مضاعف جلوه می‌دهد و دست‌های درشتش، بادبزن‌های بی‌وقفه‌ای‌ست که چپ و راست می‌روند و می‌آیند. ساعتی گپ‌زدن با جماعتی که همه‌چیزشان روست، کم‌تر خسته‌ات می‌کند تا دمی ور رفتن با پیچیده‌هایی که یک روده‌ی راست توی شکمشان نیست. وقتی عصبانی می‌شود و نیم‌خیز، تو هم جابجا می‌شوی و خیره می‌شوی توی چشمانش تا شرارت معصومی را که با آن‌همه یال و کوپال، بزک کرده بهتر بفهمی. عاقبت دستت می‌آید «خشکی درخت/ از کدام ریشه آب می‌خورد». جان به جانشان کنی نردبان‌اند اینان.

دور پنجم بود انگار. با خودم عهد می‌کنم که پشت‌پرده‌ها را بنویسم. دفترچه‌ی کوچکی می‌شود که وقتی فرصت می‌کنم بخوانمش، از ترس پاره‌اش می‌کنم. قربانی کردن یک دفتر می‌ارزد به پرده‌دری. چند وقت پیش دوباره این وسوسه، گل کرده بود اما یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو... خاطره‌ی دلبرکان غمگین سیاست را نمی‌شود نوشت.

بیکار است انگار. هی پرسه می‌زند توی خواب‌های ما. بیدار که شدم غزلش را هم گفتم و گذاشتم در کوزه. آبش را شاید دیگران بخورند

فراموش‌خانه/3

دکتر افشین اسدی / بام کویر: بازار ما تشنه‌ی قصه‌های عشقی است. گرسنه است. آرزومند قهرمانانی که شب‌ها در سریال‌های مرصع و صبح‌ها در نشریات ملون تحویل بازار می‌شوند. مشتری این بازار نسل جوانی است که آرزوهای دست نیافته‌اش را در قصه‌های عشقی دو آتشه جست‌وجو می‌کند و دغدغه‌‌های گرامی‌اش را با دلخوشی وصف‌العیش، نصف‌العیش  ویران می‌کند.
دل باختگان این سرزمینِ محکوم به عشق، سوداهایشان را در وجود قهرمانانی می‌بینند که صبح‌ها در روزنامه‌ها متولد می‌شوند و شب‌ها درسناریوهای تلویزیونی می‌میرند. می‌گویی نه؟ یک مقایسه‌ی سرپایی از آمار فروش کتاب‌های عشقی؛ صدهزار جلد؛ با جلد‌هایی که انگار در آرایشگاه‌ها چاپ می‌شوند. کتاب‌های فرهنگی، فوقش پنج هزار جلد...
بیا تا فروش مجلات فرهنگی و ملون، نگاه کن به ردیف بدهکاری و طلبکاری آن‌ها و ببین مال کدام شلوغ تر است
بگیر تا آمار پر بیننده‌ترین سر یال‌های تلویزیونی و جذاب‌ترین آن‌ها، انگار عاطفه‌ی جنسی ما  در کهن‌سالی هم هنوز بالغ نشده است. اگر گذرت به دورترین ساندویچ فروشی‌های محروم‌ترین شهرهای استان بیافتد، تصویر نقش آفرینان مونث، مثل کاغذ دیواری همه جا را پوشانده. این‌ها تمام تعبیر ما از واژه‌های «عشق» و«زیبایی» شده است. جسارت و جرات هم نداریم در آب فرو رویم و مرواریدی صید کنیم. گوهرها را گذاشته‌ایم و دل خوش کرده‌ایم به سنگ‌ریزه‌ها...
دریغا! اگر«اهمیت» در نگاه ما بود، همان سنگ‌ریزه‌ها را هم می‌شد تبدیل به مروارید کرد
. پس عجیب نیست که سناریوهای‌مان را هم‌سطح عاطفه‌های نا‌بالغ کنیم و به انتقام جوانی‌های نا‌کرده، معشوقه‌های سریالی را یکی‌یکی غرق در خون ببینیم؛ آنهایی که شاید تنها جرم‌شان این باشد که«روسری آبی» ندارند...

تحشیه‌ی «بام» بر «میوه‌ی ممنوعه»

تشخیص آدم‌هایی که می‌خواهند حرفی را بزنند و نمی‌زنند یا نمی‌توانند بزنند کار دشواری نیست. کافی است به لب‌هایشان نگاه کنی؛ می‌لرزد و در مقاطع متوالی دهانشان باز بسته می‌شود، بی‌صدا.  نگاه می‌کنند اما گوش نمی‌کنند. گردش پریشان سر و گردن هیچ منطقی ندارد؛ نه منطق گفتن و نه منطق شنیدن؛ همه‌اش حدیث بی‌قراری است.
راه دیگری هم هست، یعنی بود... این‌که شنبه شب بنشینی پای برنامه‌ی پردیس شبکه دو و علی نصیریان را تماشا کنی ... پیرمرد بی‌قرار تر از حاج یونسِ این روزها بود. تعارف بود و حرف‌های قشنگ  تکراری که ناگهان فوران کرد، وقتی که مجری برنامه ـ سید جواد یحیوی ـ پرسید: «استاد! شما مساله‌ی حاج‌یونس را عشق می‌بینید یا انحراف؟» انگار کبریتی به خرمن استاد زده باشد، حدیث بی‌قراری جاری شد: 
 

ادامه نوشته

طلاق

پیش‌تر وعده کرده بودم از «فراموش‌خانه» بگویم. فراموش‌خانه اسم یک ستون است که زیر سقف «بام» برآمده. صاحبش وسواس بسیار دارد برای نوشتن و همین وسواس، خاصش کرده است. خاص بودن در مقام ارزش‌گذاری منظور نیست. به‌تر و بدتر بودن را بگذاریم برای همان‌ها که قدر کلمات را نمی‌دانند. خاص است چون لهجه‌ی خودش را دارد. چون آدم خاصی می‌نویسدش. یک پزشک که فوتبال را خوب می‌فهمد و سینما را. و گاه که به دل رمان و ادبیات می‌زند چشم را خیره می‌کند. صمیمی است. ادا در نمی‌آورد. چند دقیقه که هم‌صحبتش شوی می‌فهمی که بیانش هم خاص است و این خاص بودن و صمیمی بودن در این روزگار پرنیرنگ و مقلد ارزش‌مند است. وقتی از فوتبال می‌گوید برقی در چشمانش می‌جهد که نمی‌گذارد فراموش کنی حافظه‌ای دقیق و ذهنی منظم، به‌جای تحلیل‌های آبکی، برایت پرونده رو می‌کند.
چند وقتی است که به همه چیز سرک می‌کشد. لحظاتی می‌رود توی اتاق، در را می‌بندد و بعد با صفحه یا صفحاتی برمی‌گردد. این‌بار از رشد 12درصدی طلاق در سال85 گفته است. یک‌بار دیگر فراموش‌خانه را این‌جا می‌آورم تا بلکه به رگ غیرت برخی عزیزان بربخورد و  سایت را زودتر راه بیاندازند.

شرقِ محکوم به عشقدکتر افشین اسدی
انتخاب اول در شرقِ محکوم به عشق، همیشه انتخاب آخر نیست، انگار! پس در این شرایط هر انتخابی، چه اول و چه آخر، نه تنها هولناک است و گاهی بسیار مایوس‌کننده، که حتی خیانت‌بار هم هست؛ خیانت به خود و دیگری... ناآگاهی، جبر اولیه، تغییر نیازها، فاصله‌‌ی واقعیت و خیال، مقتضیات زندگی جدید، همه و همه «شرایط» را عوض می‌کنند. تغییر شرایط آدم‌ها، اصل عدم قطعیت را پررنگ‌تر می‌کند؛ گویی هیچ قراری، قرار نیست ابدی باشد. این را افزایش 12درصدی آمار طلاق در سال 85 هم فریاد می‌زند...

روز اول، خیال می‌کند که نیمه گمشده‌اش را از پس سالیان هجران، یافته؛ خنده‌ها از پس خنده‌ها. نوعی همزیستی مسالمت‌آمیز احمقانه؛ بخور، بخند، بخواب، بنویس، حماقت بگستر، حماقت بپذیر، بی‌آن‌که همدیگر را برنجانی؛ یک‌جور بازی من راضی، تو راضی... روزهای عسل‌خوری کم‌کم جای خود را به شب‌بیداری‌های بدون حوصله می‌دهند و آدم‌هایی که هر روز کم‌تر دلشان برای هم تنگ مي‌شود. فاصله‌هایی که از  مریخ ‌تا ونوس هم بیشتر است. نفس کشیدن در این فضا سخت است؛ از ناامیدی مغز آدم می‌شود شبیه آسمانی توفانی با ابرهای سیاه و سنگین که نه می‌دوند و نه می‌بارند! این وقت‌هاست که یک «اتفاق» ساده اما همیشگی، سر می‌رسد تا مسیر قطار زندگی را عوض کند؛  سوزن‌بان با بی‌رحمی ریل‌های «عشق» و «طلاق» را جابه‌جا می‌کند...

یک مثال واضح‌تر:  ایلیا حالا دیگر شب‌ها دیر می‌خوابد! بهانه‌ای نیست جز این‌که ایلیا دلش برای پدر تنگ می‌شود و هر شب می‌نشیند تا تصویر پدر را تماشا کند. مادرش اما، تصاویر را هم طلاق داده است...

چند سال قبل که هنوز درهای آسمان باز بود، قلب‌های پهناور آن‌ها در غار تنهایی هم‌دیگر را یافته بودند؛ بچه‌های خانه‌ی سبزینه، هنوز در خاطره‌هایشان، تجسم عشق‌های جبروتی را در وجود این دو می‌بینند. اما حالا، بانوی جدید در راه خانه است. بانویی که ملودی  از کرخه تا راین، دیوانه‌اش می‌کند، مثل هر چیز دیگری که بوی قهرمان آن فیلم را داشته باشد...

 آدم‌ها گاهی قاتل خویش‌اند و گاهی قربانی خویش، گاهی قاتل دیگری‌اند و گاهی قربانی دیگری...
خلق شدن
نفس کشیدن و گریستن
و یک روز بیدار شدن برای دیدن نور؛ دنیا
و آن‌گاه تبسم کردن برای این‌که بتوان گریست
و رشد کردن و دانستن و بودن و داشتن
و از دست دادن و رنج بردن و هراس
و هرچه را فراموش کردن آن‌گاه که عشق می‌بینی
و آن عشق را زیستن تا مردن
و رفتن برای آن‌که فعل را تا نهایت صرف کنی

وینیسیوس دمورائس ـ شاعر برزیلی

فراموش‌خانه / 2

 قبلا وعده کرده بودم قصه‌ى فراموش‌خانه را بگویم. عجالتا متن زیر را هم از فراموش‌خانه بخوانید تا سر فرصت به وعده عمل کنم. ماجراها دارد این افسانه‌ ای‌دوست:
 
چشمانش را تابه حال دیده‌اید؟
چشمانش را تا به حال دیده‌اید؟ یعنی این‌که با نوعی حس شاعرانه نگاه کرده‌اید؟ چشمان غمناکی دارد. سایه‌ای از غم همیشه در مژه‌های بلندش نهفته است...
خر چارپای خوبی است خیلی خجالتی است. به همین خاطر او را دوست داریم. هرچه سیخونک و چوب بخورد، بیشتر خجالت می‌کشد. اگر هم روزی عصبانی شود و صاحبش را گاز بگیرد یا لگد بزند، تا مدت‌ها از خجالت نمی‌تواند از طویله بیرون بیاید.
وقتی خری به آدم می‌نگرد، یک حس مشترک اندوه در آن موج می‌‌زند. اگر یواشکی وارد طویله شوی، به‌طوری که خر نفهمد، می‌بینی که چگونه به فکر فرو رفته و به مسایل مهم و حیاتی فکر می‌کند، مثل ... اما چون طویله‌اش معمولا تاریک و کوچک است، همیشه پرنده‌اش به در و دیوار می‌خورد!
می‌گویند خر تنبل است. این دروغ است. مخالفان خر برای خراب کردن او ساختند. اگر خر تنبل بود که یک خروار بار را جابه‌جا نمی‌کرد. یا شایعه می‌کنند که نانجیب است. از نجابتش همین بس که جز در موارد خاص! عرعر نمی‌کند. بیشتر عمرش را در سکوت می‌گذراند.
راستی دمش را دیده‌اید؟ شبیه دم شیر است. از این نظر با شیر مشترک است. حیوان‌شناسان احتمال می دهندکه روزگاری،خر سلطان جنگل بوده. اما امان از آدمیزاد که سلطان سابق جنگل را خانه‌نشین کرد و شد غزال طویله‌نشین... .
 
من الاغی دیدم یونجه را می‌فهمید...
خر در لغت به معنای بزرگ است و داروین و مخالفانش در این نکته اتفاق نظر دارند که قدمت خرها  از آدم ها بیشتر است. احترام پیشکسوت هم لازم!
گستره‌ی جغرافی ایشان نامحدود است؛ هرچند گویا سابقا جزو اقلام صادراتی قبرس بوده اند، اما تازگی ها اوضاع حسابی فرق کرده به نظر می رسد در گبه‌های عشایر کوچ‌رو کثرت بی‌نهایتی یافته‌اند. هر چند اغلب از کره‌گی دم ندارند. انواع ساده و راه‌راه ایشان منقول است. اما به طور کلی باید با احتیاط از ایشان سخن گفت، نوشت و کشید.
رد پایشان علاوه بر تپه ها و برف کوهساران در آثار بزرگان هم دیده می شود. به هر حال آن‌ها هم موجودیتی غیر قابل انکارند.

خرهای اساطیری هم کم نیستند
نمونه‌اش؛ خر ملانصرالدین که آخر نفهمیدیم سواره باشد بهتر است یا پیاده! خر پینوکیو که تظاهر عذاب جسم بود در پس گناهی از هفت‌گانه‌ی انجیل (شکم‌بارگی) بیچاره هر کار بدی که می‌کرد یک جایش دراز می‌شد، این‌بار گوش‌هایش. تصور کنید اگر قرار بود در شاهکار دیوید فنیچر (Seven) این اتفاق می‌افتاد.
خر عیسی، فرصت ادراک راکب و خاک زیر پایش را هرگز نیافت؛ خر عُزیر که در پیش چشمان به شک رسیده، معاد را جلوه‌گر شد، خر دجال نماد تعذر واپسین و دستاویز هزار نباید نفهمدینی؛ خر سانچو که شباهتش با اسب مانند شباهت صاحب و ارباب بود، اما در فضیلت عقلی‌اش بر صاحب فربه، براهین محکمی از سروانتس نقل شده و لابد خرها همه‌اش را از بر هستند. خرهای مثنوی کلهم بی‌تقصیرند! الغرض مولانا را منظور آن بوده که «تمام دیده‌ها و شعورهای کوته‌بین آدم‌های نفرین شده هستند» ولی خب...
آورده‌اند: روزی مولانا و یارانش در کوچه‌ای می‌رفتند که خری با صدایی بلند عرعر کرد. صاحب خر به شماتت ضربه‌ای آورد که موقع نشناسی کرده! مولانا گفت: چرا می‌زندیش؟ او هم مثل ما آدم‌ها نیازهایی دارد که بر زبان مي‌آورد.
از کسی زیاد هم تعریف کردن خوب نیست. شنیده‌ای که می‌گویند تعریف کردن از کسی که ظرفیت ندارد، فقر می‌آورد. از خر هم زیاد که تعریف کنی ... چه بسا یک دفعه لگد بیاندازد!
همه که خر قُل‌مراد نمی‌شوند...

 

فراموش‌خانه / مرگ؛ لعبت اسطوره‌هاست

عجالتا این متن را که نوشته‌ى دکتر افشین‌ اسدى است اینجا مى‌گذارم تا سر فرصت قصه‌اش را بگویم. اعیادتان مبارک!

جهان‌پهلوان من به تحقیق در شجاعت
و فضیلت ازسقراط برتر بود چرا که شوکران
را از اثر نامردمی‌ها نوشید.
الف‌. بامداد
او چگونه زندگی کرد؟ کسی از عاشقانه‌ی او سخن نگفت...
او چگونه مرد؟ کسی رازهای گرامی او را نسرود....
مگر می‌توان اسطوره‌ای را سوای نقطه‌ی پایانش دید، شنید، سرود، نوشت؟ ... علی‌حاتمی هم که به این سطر رسید، نقطه‌ی پایان شد! هرچیزی درباره‌ی غلامرضا تختی به رازهای باورنکردنی وصل است: زندگی او، مرگ او، سینمای او، حتی تولد یک غلامرضای دیگر که نوه‌ی اوست... جهان‌پهلوانی که در صحنه‌ی عشق، سیاست، پهلوانی و زندگی ناتمام ماند، پس از مرگش حتی پرده‌ی نقره‌ای را هم ناتمام گذاشت.
همه چیز درباره‌ی تختی پر رمز و راز است و باورنکردنی حتی همزیستی پسر جهان‌پهلوان با بانوی میانسال قصه‌نویسی ایران که غلامرضایی دیگر به ملت بخشید! حتی عتیقه فروشی هم که تندیس مسروقه‌ی او را به فروش گذاشته بود، پیش از سخن‌گفتن کشته شد!؟
غلامرضا اسطوره است! ما همه‌ی اسطوره‌هایمان را در هاله‌ای از راز و رمز پیچیده‌ایم!
رازهای قهوه‌ای و خاکستری و سرخ غلامرضا را چه کسی می‌داند؟ رازداران او یکی‌یکی از این قافله جدا می‌شوند. آن‌ها همگی پیش پهلوان عزیز خود می‌روند. کسی به دنبال نقشی یا خطی ممنوعه در سینه‌ی ایشان نمی‌گردد و تاریخ موجود بیچاره‌ای‌است که دیگر دسترسی به این سینه‌های چا‌ک‌چاک ندارد...
کجایید اسطوره‌های نامیرا؟.... ما مردمی هستیم که بی‌‌نان شب می‌خوابیم و بی‌اسطوره هرگز!
کجایی غلامرضا؟ کجایی در این هنگامه که جانشینان خَلفت پاره‌عکس‌هایشان هنوز به دیوارهای شهر باد می‌خورند؟...
دست از سرت بر نمی‌داریم! آخر روزگار قحطی اسطوره‌ است! و ما گاهی که دلمان برای خودِ خودمان تنگ می‌شود، یاد تو می‌افتیم! همیشه در تاریکی هر خانه چراغی روشن باقی می‌ماند که دیرپاست، که شرط بودن است، که دلیل زندگی است، شعله‌ای که در دل تاریکی قد می‌کشد تا شبانه‌های دلتنگی ما روشن کند.... کجایی غلامرضا؟ غلامرضا! غلامرضا! غلامرضا!
می‌دانی؟ نامت نان می‌آورد، محفل گرم می‌کند، عکس و مطلب می‌سازد، پرفروش می‌شوند ورق‌پاره‌ها و آدم‌‌ها... می‌دانی؟ وارثانت تا جوایزشان را نگیرند روی تشک نمی‌روند!؟ سیاستمدار شده‌‌اند وزیر و شهرداری تعیین می‌کنند!؟ برج می‌سازند، مجوز تحصیلی می‌گیرند و...
جایت عجیب خالی‌است!... هرچند اگر صد بار هم زنده شوی، باز هم تنها می‌میری... دیوار کوچه‌های خانی‌‌آباد، زورخانه‌ی‌ گودال حاج‌حسین، باشگاه پولاد ، هوای بازار و روزگار زلزله یادآور توست! شانه‌هایت به زمین سایید اما از آسمان دل ملت فروتر نیامدی!
 از تولیدوی 1966 که بی‌مدال برگشتی، یادمان دادی که چه ملتی هستیم، یک‌صدا تو را صدا می‌زدیم و تو آن‌قدر گریستی که بیش از همه عمر ... آن‌روز جلال را به سخن درآوردی که: در بودن او، نبودن‌هایمان را فراموش می‌کنیم. تو بارویی از خویشتن خویش پی‌افکندی که این آخرین شکست ارجمندترین پیروزی است بود...
17دی‌ماه روز تولد توست در آغوش مرگ ...
کجایی جهان پهلوان مردم؟ ...