صنوبری که تو باشی/ 3
پدرانم کیمیاگر بودند
در هیاتی غریب
که از کودکان زَهره میبُرد
هر شب با رویایِ طلا خفتند
و صبح از کاسهی مسین شیر نوشیدند.
از دامان خرافه و خیال بازآمدهام
با اسم رمزی که ققنوس بود.
مرا به اکسیژنِ کلاردشت چکار؟
یک تکه آهن، برای زنگزدن
خیالی خیس میخواهد،
و گلبولهای قرمزی که نایِ ناله نداشته باشد.
سرفه میکنم خیالِ بوسه را
و کرانههای زخمیِ شب را نقش میزنم،
با بزاقِ مردهای –که منم...
میگذرم از دستانی
که آخرین نسترنِ باغچه را
در شروههای زخمیام انداختند.
نفسم را حبس میکنم
در ابدیتی
که از اندوهِ صنوبرها بالا میرود.
چقدر رنج کشیدم من از سکوتِ خودم
چقدر زخم شدم در کویرِ لوتِ خودم
چقدر بی تو دویدم، نیافتم اما
منی که گمشده در تارِ عنکبوتِ خودم
اگر که چلّه نشستم، به آسمان رفتم
اگر هلاک شدم در تبِ قنوتِ خودم
صنوبری که تو باشی –که نیستی یعنی-
هنوز شاکیام از شیوهی هبوطِ خودم
.
.
.
در هیاتی غریب
که از کودکان زَهره میبُرد
هر شب با رویایِ طلا خفتند
و صبح از کاسهی مسین شیر نوشیدند.
از دامان خرافه و خیال بازآمدهام
با اسم رمزی که ققنوس بود.
مرا به اکسیژنِ کلاردشت چکار؟
یک تکه آهن، برای زنگزدن
خیالی خیس میخواهد،
و گلبولهای قرمزی که نایِ ناله نداشته باشد.
سرفه میکنم خیالِ بوسه را
و کرانههای زخمیِ شب را نقش میزنم،
با بزاقِ مردهای –که منم...
میگذرم از دستانی
که آخرین نسترنِ باغچه را
در شروههای زخمیام انداختند.
نفسم را حبس میکنم
در ابدیتی
که از اندوهِ صنوبرها بالا میرود.
چقدر رنج کشیدم من از سکوتِ خودم
چقدر زخم شدم در کویرِ لوتِ خودم
چقدر بی تو دویدم، نیافتم اما
منی که گمشده در تارِ عنکبوتِ خودم
اگر که چلّه نشستم، به آسمان رفتم
اگر هلاک شدم در تبِ قنوتِ خودم
صنوبری که تو باشی –که نیستی یعنی-
هنوز شاکیام از شیوهی هبوطِ خودم
.
.
.
+ نوشته شده در جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی