مادرم هشت سفر آمد و غم داشت هنوز
جشنوارهي شعر رضوي هم به سرانجام رسيد. عمدهترين رهاوردش هم ديدار برخي دوستان ديده و ناديده -در اوج گرفتاري- بود. بيانيهي داوران جشنواره با اوكتاويو پاز شروع شد و با گلشيري ادامه يافت اما... كمتر كسي حتا به كنار هدف زد. خاطرهي ماندگار جشنواره، «زيارتنامهي» محمد علی جوشايي بود. مردي كه از پنجم دي آمده است. جوشايي با دلش! شعر ميگويد. در بند فرم نيست. ابايي ندارد از اينهمه شاه و شيخ. از اينهمه «ز» و «ورنه». آنهمه بازيهاي زباني در فرم، «جان» و «آن» بيشترغزلهاي جشنواره را مسخ كرده بود. ترجيح ميدهم صداي سوختهاش تا مدتها در گوشم بماند تا يادم نرود كه:
مشکل سبک عراقی و خراسانی نیست
همه با قافيهي عشق مصيبت دارند
(اين مومن هم كه انگار علم غيب دارد...)
هماره آرزوست كه ميبردم با خود
پيچكهاي رونده تُردند
در ازدحام شاخههاي زمخت
دستانم –فوارههاي جانم
هماره آرزوست كه ميبردم با خود
خارهاي دونده غلطاناند
بر هراس رملهاي بيبنيان
استخوانهايم –حصار زخمي اسمم
يا عشق – يا عشق – يا عشق
شادا كه تويي از اين دست
آبي – آبي – آبي
***
در دلم شور غريبانهي شعر تو بهپاست
به رديف تو شدن، رشك همه قافيههاست
آشناتر ز تو كس نيست در اين ملك و عجب
در شگفتم ز چه نام تو غريبالغرباست!
اينهمه عشق، همه مهر، همه لطف و صفا
كه نظر ميكند آن گنبد و گلدسته طلاست؟
اينهمه مُلك و ملك، اينهمه شاه، اينهمه شيخ
هم از اين خلق بپرسيد خدا را كه رضاست
سر زد آن ماه ز ايوان خراسان ورنه
اصفهان نيز همه قبه و آيينهسراست
دست و پا بستهي دورانم و حسرت نخورم
كعبه دور است اگر، «خانهات اي دوست كجاست»؟
***
اي پُر افتاده به پايت پَر بسيار پري
چه عجب كاين خس ناچيز ز خاطر ببري
نه ز گرد غم ايام ملالي داريم
پاي سرو كرمت آب زلالي داريم
با هزار آه نهان از پس و پي آمدهام
هشتم عشق! من از پنجم دي آمدهام
اي ز باران غزل خيس همه صحن و سرات
ياد آن شهر ميافتي كه ميافتاد به پات؟
ياد آن مسجديِ پير كه مانوست بود
آنهمه دل كه پر از حسرت پابوست بود
آنهمه اسم كه از ذهن زمان پاك شدند
آنهمه نخل جوانسال كه در خاك شدند
مادرم هشت سفر آمد و غم داشت هنوز
وقت مردن، پدرم شوق حرم داشت هنوز
ما نظرباختگان قمر علقمهايم
همه جا سينهزنان پسر فاطمهايم
هشتمين قبلهي عالم، مه آيينهضمير
سايهي لطف و كرم از سر اين خاك مگير
كمر نخل وفاداري ما تا مپسند
بيسرانجامترينيم، اماما مپسند
آسمان را نظري كن كه به ما صاف شود
مپسند عشق در اين ولوله علاف شود
تو امير دل مايي، دل ما وا مگذار
همه تنها بگذارند تو تنها مگذار
***
هماره آرزوست كه ميبردم با خود
ميان گريه و گلخند
برآيد از دل آتش اي كاش
او كه فرو مرده در نوالهي خود
نه چونان خليل –شادمانهي تكليف
نه چونان سياوش، فيروز
چونان خويشتناش ميخواهم
آنسان كه بود
گمشدهي سجادههام
***
سوختيم و نفس ما ز نيستان نرسيد
غربت ما به تو اي شاه غريبان نرسيد
عجب از قافلهي بخت كه در عهد فراق
بوي يوسف همه جا رفت و به كنعان نرسيد
به كه گوييم كه احوال دلافروختگان
در پريشاني زلف تو به سامان نرسيد
شعله گشتيم و چراغ سحري در نگرفت
گريه كرديم و به شبهاي خراسان نرسيد
خاطر نازكت اي شاه مكدر نكنم
صبر بر طعن حسودان چه كنم گر نكنم؟
يا معينالضعفا، روح گرفتار ببخش
به كرمپيشگيات بندهي بدكار ببخش
بار دلتنگي اين قافله بر دوش بگير
لطف كن آهوي زخميت در آغوش بگير
كرمي كن كه شب غائله كوتاه شود
عالم از معرفت جد تو آگاه شود
غربت كوچهي نارنج سر آيد روزي
صبح وصل از افق مهر برآيد روزي
به تو گفتم غم اگر حاجت گفتار نبود
همه خوبند ولي چون تو شنيدار نبود
***
همه آنان كه به دل شوق شريعت دارند
به سراپردهي تو چشم بصيرت دارند
هر كه در خلوت مهر تو به دنبال رهيست
كفتران حرمت نيز طريقت دارند
تو كه خود نبض غزلهاي بهاري هستي
واژهها نزد تو اي شاه چه قيمت دارند؟
مشكل سبك عراقي و خراساني نيست
همه با قافيهي عشق مصيبت دارند