عجالتا این متن را که نوشته‌ى دکتر افشین‌ اسدى است اینجا مى‌گذارم تا سر فرصت قصه‌اش را بگویم. اعیادتان مبارک!

جهان‌پهلوان من به تحقیق در شجاعت
و فضیلت ازسقراط برتر بود چرا که شوکران
را از اثر نامردمی‌ها نوشید.
الف‌. بامداد
او چگونه زندگی کرد؟ کسی از عاشقانه‌ی او سخن نگفت...
او چگونه مرد؟ کسی رازهای گرامی او را نسرود....
مگر می‌توان اسطوره‌ای را سوای نقطه‌ی پایانش دید، شنید، سرود، نوشت؟ ... علی‌حاتمی هم که به این سطر رسید، نقطه‌ی پایان شد! هرچیزی درباره‌ی غلامرضا تختی به رازهای باورنکردنی وصل است: زندگی او، مرگ او، سینمای او، حتی تولد یک غلامرضای دیگر که نوه‌ی اوست... جهان‌پهلوانی که در صحنه‌ی عشق، سیاست، پهلوانی و زندگی ناتمام ماند، پس از مرگش حتی پرده‌ی نقره‌ای را هم ناتمام گذاشت.
همه چیز درباره‌ی تختی پر رمز و راز است و باورنکردنی حتی همزیستی پسر جهان‌پهلوان با بانوی میانسال قصه‌نویسی ایران که غلامرضایی دیگر به ملت بخشید! حتی عتیقه فروشی هم که تندیس مسروقه‌ی او را به فروش گذاشته بود، پیش از سخن‌گفتن کشته شد!؟
غلامرضا اسطوره است! ما همه‌ی اسطوره‌هایمان را در هاله‌ای از راز و رمز پیچیده‌ایم!
رازهای قهوه‌ای و خاکستری و سرخ غلامرضا را چه کسی می‌داند؟ رازداران او یکی‌یکی از این قافله جدا می‌شوند. آن‌ها همگی پیش پهلوان عزیز خود می‌روند. کسی به دنبال نقشی یا خطی ممنوعه در سینه‌ی ایشان نمی‌گردد و تاریخ موجود بیچاره‌ای‌است که دیگر دسترسی به این سینه‌های چا‌ک‌چاک ندارد...
کجایید اسطوره‌های نامیرا؟.... ما مردمی هستیم که بی‌‌نان شب می‌خوابیم و بی‌اسطوره هرگز!
کجایی غلامرضا؟ کجایی در این هنگامه که جانشینان خَلفت پاره‌عکس‌هایشان هنوز به دیوارهای شهر باد می‌خورند؟...
دست از سرت بر نمی‌داریم! آخر روزگار قحطی اسطوره‌ است! و ما گاهی که دلمان برای خودِ خودمان تنگ می‌شود، یاد تو می‌افتیم! همیشه در تاریکی هر خانه چراغی روشن باقی می‌ماند که دیرپاست، که شرط بودن است، که دلیل زندگی است، شعله‌ای که در دل تاریکی قد می‌کشد تا شبانه‌های دلتنگی ما روشن کند.... کجایی غلامرضا؟ غلامرضا! غلامرضا! غلامرضا!
می‌دانی؟ نامت نان می‌آورد، محفل گرم می‌کند، عکس و مطلب می‌سازد، پرفروش می‌شوند ورق‌پاره‌ها و آدم‌‌ها... می‌دانی؟ وارثانت تا جوایزشان را نگیرند روی تشک نمی‌روند!؟ سیاستمدار شده‌‌اند وزیر و شهرداری تعیین می‌کنند!؟ برج می‌سازند، مجوز تحصیلی می‌گیرند و...
جایت عجیب خالی‌است!... هرچند اگر صد بار هم زنده شوی، باز هم تنها می‌میری... دیوار کوچه‌های خانی‌‌آباد، زورخانه‌ی‌ گودال حاج‌حسین، باشگاه پولاد ، هوای بازار و روزگار زلزله یادآور توست! شانه‌هایت به زمین سایید اما از آسمان دل ملت فروتر نیامدی!
 از تولیدوی 1966 که بی‌مدال برگشتی، یادمان دادی که چه ملتی هستیم، یک‌صدا تو را صدا می‌زدیم و تو آن‌قدر گریستی که بیش از همه عمر ... آن‌روز جلال را به سخن درآوردی که: در بودن او، نبودن‌هایمان را فراموش می‌کنیم. تو بارویی از خویشتن خویش پی‌افکندی که این آخرین شکست ارجمندترین پیروزی است بود...
17دی‌ماه روز تولد توست در آغوش مرگ ...
کجایی جهان پهلوان مردم؟ ...