...وضعيت امروز دنياى اطلاعات، وضعيت بغرنجى است و روح‌ها را مى‌خراشد. آدم‌ها مشوش، مضطرب و مضطر هستند و از معناى زندگى يعنى آرامش و آسايش دور شده‌اند. اخبار خيلى زيادى مى‌رسد که حتى معتبرترين‌شان هيچ نتايجى به بار ندارند و به هيچ فلسفه‌اى هم منتهى نمى‌شوند جز اين‌که هر لحظه، هر اتفاقى ممکن است بيافتد و بايد در هر زمان از همه چيز واهمه و ترس داشت. آدم در عصر اطلاعات منتظر مرگ نيست منتظر نفله شدن است. منتظر نابودى زمين، جنگ جهانى سوم، شورش، مردن جمعى گرسنگان، بيمارى‌هاى جديد، نسل کشى، خشک‌سالى، نابودى اقتصاد جهان … هيچ کارى هم نمى‌شود کرد جز اين‌که با اضطراب و ناراحتى و نا آرامى منتظر ماند و ديد که آخر اين حوادث خيلى سريع و گاه بيهوده عمده شده توسط رسانه‌ها به کجا مى‌رسد...

 

... رگبارى از راست و دروغ از در و ديوار رسانه‌ها برما مى‌بارد، فرصتى نيست تا تحليلى ارائه بدهيم و از اين سيل ويرانگر جزييات، نگاه تحليلى و نتايجى کلى‌تر برسيم. آدمى به کلى‌نگرى ولو در حد محدود نياز دارد، تصوير بزرگى که بداند به کجا دارد مى‌رود وگرنه با ماندن در کنار سيل سيال جزييات بى‌پايان، با رنج و اضطراب بى‌پايان بايد دست و پنجه نرم کند. کلى‌نگرى به انسان آرامش مى‌دهد. آدمى هم به آرامش نياز دارد و اين آرامش هيچ کم از آسايش ندارد که اگر به‌دست بياوردش معلوم نيست که آرامش را هم به‌دست آورده باشد...

 

این درد دل پارسا را دوست دارم. شما هم بخوانید و به سوال مهم زندگی ایشان کمی فکر کنید. آیا جهان اطلاعات جهان خوبی است؟

 

 این هفته؛ دو دوست، خاطرات گذشته‌ی مرا زیر و رو کردند. یکی‌ خانم الهه سلطانی با گذاشتن این اعتراف نامه که یادگار اولین وبلاگ من است. اگر رفتید و خواندید، اشکالات وزنی و غیره را به بی‌تجربگی اولین روزهای شعر گفتن ببخشایید. دیگری هم دوستی هم‌دوره‌ای است که برخی خاطرات دوران دانشجویی را یادآور شد که از هر دو ممنونم.

 

پیش‌تر یادی کرده بودم از دکتر شیخ‌الاسلامی. چندبیتی از غزل‌هایش که در خاطرم مانده است را می‌آورم تا کمی هوای این‌جا هم عوض شود. از اولی چهار بیتش در حافظه مانده که آن‌هم به‌خاطر ردیف خاصش بود و ماجرایی که باعثش شد:

 

نه شور و حال پروازی، نه ما را بال و پر حتا

سراغ از ما نمی‌گیرد کسی این‌جا، خطر حتا

 

زمانی کوه پیش پای ما بر خاک می‌افتاد

غباری هم زجایش برنمی‌خیزد دگر حتا

 

«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل»

دلت اما ندارد هیچ بویی از سحر حتا

 

اگر نوحی دگر از پشت ابر غیب برخیزد

نمی‌ماند زطوفانش سلامت یک‌نفر حتا

 

دومی هم که ویژه‌ی یک شب شعر بود و حاشیه‌هایش:

 

دلارام من از سفر دیر برگشت

و از هر چه نام سفر، سیر برگشت

 

دلم را فرستادم او را بجوید

صدا رفت از اینجا و تصویر برگشت

 

کمان من از شرم در خویش خم شد

شبی که غزالم به نخچیر برگشت

 

چنان چشم زخم کسان بر تنش بود

که در فتنه‌ی خصم، شمشیر برگشت

 

همه عمر من صرف کار دلم شد

ولی در دم مرگ، تقدیر برگشت

 

خبر آخر: ما باید از طریق خوابگرد از آمدن حروف باخبر شویم؟ تواضع و توداری هم حدی دارد آقا محسن! خیرمقدم مجدد!