لهجه‌اش از عشق می‌آید

مطلب زیر برای «این هجاهای هم‌خوان»، ویژه‌نامة آیین نکوداشت سیدعلی میرافضلی عزیز پیرامون یک دهه فعالیت ادبی آنلاین وی نوشتم:

همین دو سه هفته پیش، از مراسم عقدی برمی‌گشتیم. در فاصلة محل عقد تا سر خیابان، دو برادر کهن‌سال از خویشان را دیدم که هماهنگ گام برمی‌دارند و گپ می‌زنند. وقار مردانه، موهای سپید و هارمونی رفتار دو برادر وسوسه‌ام کرد عکسی ازشان بگیرم. یکی‌شان به لبخندی گفت: «داری عکس می‌گیری برای یه روزایی؟!» و این واژة آخری را آن‌قدر کشید که ته دلم لرزید. این آخرین چیزی بود که بدان فکر می‌کردم. انگار آدمی وقتی پا از خطوط قرمز حیات -به لحاظ بیولوژیکی- آن‌طرف‌تر می‌گذارد، دائما مرگ‌اندیشانه سایة حضرت عزراییل را بر سر خود می‌بیند و ناخواسته هر حرکتی را در همان راستا تعبیر می‌کند.
نیت‌خوانی نباید کرد ولی همة ما کسانی را می‌شناسیم که تقویمی دارند و سالروز تولد بزرگان و نخبگان فکری و فرهنگی را ورق می‌زنند تا پیش از این‌که دیر شود، مستندی بسازند، یا مصاحبه‌ای بگیرند برای «یه روزایی!» البته بعضی از بزرگان هم هستند که این جماعت را ناامید کرده‌اند از که بس برایشان ویژه‌نامه آماده کردند و مصاحبه گرفتند و مستند ساختند ولی هنوز نتوانسته‌اند روانة بازارش کنند، از بس‌که جان دارند بعضی‌ها.
چند سال پیش، جوانکی از نزدیک، گلوله‌ای به پیشانی رقیب زد. معجزه‌ای لازم بود تا جان به‌در ببرد. در این فاصله، یکی به گمان این‌که طرف زنده نمی‌ماند، مطلبی جانانه و مهربانانه نوشت که: سعیدجان!... خبر نداشت این یکی هم ‌سخت‌جان است. طولی نکشید که سعیدجان شد مغز معیوب فلان و بهمان. از این دست حکایات بسیار دیده‌ایم و شنیده‌ایم. شگفت‌آور هم نیست. مرده کاری به کره و برة کسی ندارد؛ هرچه بوده، برای خودش بوده. مهم آن چیزی است که زنده‌ها می‌گویند!
از این منظر، بزرگداشت آدمی که زنده است و می‌تواند بعد از بزرگداشت، یا حتی در همان مراسم، بزند و تمام رشته‌های باقی زنده‌ها را پنبه کند، هیجان‌انگیز است. گو این‌که این‌بار هم عزیزان، رندی کرده‌اند و سراغ چهرة کم‌حاشیه‌ای رفته‌اند که خیلی زود راه خودش را یافته و سال‌هاست که در عین جوانی، استوار  و بی‌اعوجاج گام برمی‌دارد. این‌را از گفت‌وگوی چندسال پیش سیدعلی میرافضلی با «استقامت» می‌توان استنباط کرد که مؤمنانه گفته بود: «شعر در رأس همة امور است.» بماند این‌که منظور اصلی گوینده، اولویت‌های ایشان بوده و تقدم سرودن بر پژوهش و سایر فعالیت‌های ادبی وی و خوش‌سلیقگی سردبیر، تیتر را در ذهن مخاطب ماندگار کرده است.
القصه؛ کم‌کم دارد دست و دلم می‌لرزد. نه صرفا به این دلیل که می‌خواهم دربارة یک آدم زنده بنویسم، بلکه بدین خاطر که مقید شده‌ام در فرصت کوتاه یک عصر زمستانی، ماجراهای یک دهه را مرور کنم و از منظری متفاوت از شعر، به شاعر بپردازم. حرف بسیار است و فرصت کم.

ادامه نوشته

روزمره‌گی

 
به خيال چشمِ كه می‌زند؟ قدحِ جنون، دلِ تنگ‌ِ ما
كه هزار ميكده می‌دود، به ركابِ گردشِ رنگِ ما

به دلِ شكسته از اين چمن، زده‌ايم بالِ گذشتنی
كه شتاب اگر همه خون شود، نرسد به گردِ درنگِ ما
(بيدل)

 
>>>>> وقتی مصمم می‌شوم بر انجام كاری، ياد گفتار آن خطيب شيرين‌زبان می‌افتم كه در خطبه‌ای، خطاب به ما بی‌آستينان فرمود: «امروز بايد دامن همت را بالا بزنيد...» ما را باش كه فكر می‌كرديم ايشان اشتباه لپی داشته‌اند! امروز در نهج‌البلاغه ديدم: «...فشدوا عقد المآزر، واطووا فضول الخواصر، و لا تجتمع عزيمه و وليمه» ...بند كمر را محكم ببنديد و دامن به بالا زنيد كه تصميم جدی با رفاه و آسايش نسازد.
 

>>>>> اين نهج‌البلاغه هم دنيايی دارد. دوباره بعد از مدت‌ها، يك ترجمه‌ی جديد، هديه گرفتم و دريافتمش. نمی‌دانم چگونه از مميزی دوستان رد شده است! مطمئنم اگر بخش‌هايی از آن در نشريه‌ای منتشر شود (بدون ذكر ماخذ)، درش را برای هميشه تخته می‌كنند. ياد آن پشمينه‌پوش تندخو به‌شر! اين‌بار اگر ببينمش، دوباره برايش می‌خوانم: «بگذار تا كه بگذرد اين دوره‌ی حرام.» جماعت غريبی‌اند اين كوته‌قامتان زبان‌دراز...

 
>>>>> ديروز آخرين دوره از سوال‌های امتحانی را در فری‌هند مرتب كردم. قبل از تحويل، يك‌بار آن‌ها را حل كردم. انرژی زيادی گرفت، و وقتی ديدم بدون مراجعه به مرجع، بيست نمی‌شوم، چند بد و بی‌راه نثار طراحش كردم و تغييرشان دادم. تا چند ساعت، از خودم می‌ترسيدم. اين فكر از كله‌ام نمی‌افتاد كه آيا در همه‌ی شوون زندگی، همين‌گونه‌ايم؟

 
>>>>> يك كامنت: ترور در هر شکلی محکوم است. ولی همیشه باید به دنبال مسببین واقعی بود. رادیوهای بی‌بی‌سی و فردا و فرانسه هیچ‌کدام حاضر به پخش صدای ریگی نیستند چون تروریست است ولی حرف‌هایش و این‌که این ترور را رد کرد پخش می‌کنند. من هنوز گفت‌وگوی «روز» را نخونده ام ولی به نظر من و در هر حال، وظیفه‌ی رسانه، خبررسانی است و با این دیدگاه، می‌توان و باید هر خبری را منتشر کرد بدون تحلیل بعدی.

يك توضيح: مساله، همان ديدگاه است اخوی.
 

>>>>> «زيباترين سرنوشت براي يك ياغی، ترك اين دنيای بی‌معرفت در اوج ياغی‌گری است. تراژدی بازنشستگی ياغيان سرانجام به فكاهه و هزل می‌انجامد. حكايت شير پير است و مذلت روزگار. اسب سفيد وحشي كه با آخورش هم سرگران است، وقتي شهری شود بايد با گندم و گيلاس بسازد!»...

(ميرشكاك به شش روايت)

حيف نيست اين‌ تاملات، به اسم مستعار منتشر شود؟
 

>>>>> كنار دريا نشسته است و برايم می‌نويسد:
 

باز راهی مانده تا دريا اگر با من بمانی
ای پديدآورده در من شوق سرخ جان‌فشانی

سخت محتاج نسيمی از تكان بال عشقم
آه ای جبريل من! بالی برايم می‌تكانی؟
 
می‌نويسمش: كاش می‌شد شوق سرخ جان‌فشانی بدل شود به شوق سبز زندگانی. می‌گويد: شعر از من نيست وگرنه...