پیش از این‌که همه‌ی پله‌ها را بالا بیاید، نفسش به شماره افتاده بود. دم در اتاق، دو کتاب و برگه‌ای به دستم داد و رفت. رویش بیتی از اسرافیلی را نوشته بود:
هم‌زاد کویریم ولی سوز عطش نیست
این قافله از وسوسه‌ی آب گذشته‌ست

نیم‌روزی را فقط به او فکر کردم. دوسالی هست که با پدیده‌ای به نام «مظفر بقایی» وَر می‌ورد. حس می‌کنم تنهایی‌ را با قهرمان قصه‌اش تقسیم کرده. یکی پیشترک گفته بود انگار: سعی نکن در میدان جاذبه‌ی آدم‌های بزرگ، وول بخوری! کله‌پایت می‌کنند آخر... کله‌پا شده‌ها را اما دوست دارم. مصدقی دوآتشه‌ی دیروز، وقتی زبان باز می‌کند، بی‌اختیار می‌گوید: مهندس رضوی، دکتر بقایی، مصدق... این‌روزها منتظرم که پیر سلطنت‌آبادش را هم بشنوم.

«او از ازل باندباز بود» هم به کرمان می‌آید. نمی‌توانم شیفتگی‌ام را به نام کوچکش پنهان کنم... پاگلدزوف و جمال‌حاجی 350هزار تا می‌گیرند برای یک فصل، اما مگر می‌شود از وسوسه‌ی کرامات امیر و پدرخوانده و عنایات شاه‌حسینی گذشت؟ گیرم که این عددها برای جیب امیرخان  کوچک باشد. آی خنده‌دار می‌شود اگر فراهانی دوباره بگذارد توی کاسه‌ی دوستان...

این ابراهیم خان شفا هم ما را گذاشته است دم توپ لمپن‌ها. با یک جعبه شیرینی می‌آید تو. صدای دورگه و زنگ‌دارش بالا می‌رود: بفرما! شما که بدون باج چیزی نمی‌نویسید! موهای پرپشت سینه‌ از یقه‌ی بازش بیرون زده؛ کاپشن کمری، بالاتنه‌ی تنومندش را مضاعف جلوه می‌دهد و دست‌های درشتش، بادبزن‌های بی‌وقفه‌ای‌ست که چپ و راست می‌روند و می‌آیند. ساعتی گپ‌زدن با جماعتی که همه‌چیزشان روست، کم‌تر خسته‌ات می‌کند تا دمی ور رفتن با پیچیده‌هایی که یک روده‌ی راست توی شکمشان نیست. وقتی عصبانی می‌شود و نیم‌خیز، تو هم جابجا می‌شوی و خیره می‌شوی توی چشمانش تا شرارت معصومی را که با آن‌همه یال و کوپال، بزک کرده بهتر بفهمی. عاقبت دستت می‌آید «خشکی درخت/ از کدام ریشه آب می‌خورد». جان به جانشان کنی نردبان‌اند اینان.

دور پنجم بود انگار. با خودم عهد می‌کنم که پشت‌پرده‌ها را بنویسم. دفترچه‌ی کوچکی می‌شود که وقتی فرصت می‌کنم بخوانمش، از ترس پاره‌اش می‌کنم. قربانی کردن یک دفتر می‌ارزد به پرده‌دری. چند وقت پیش دوباره این وسوسه، گل کرده بود اما یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو... خاطره‌ی دلبرکان غمگین سیاست را نمی‌شود نوشت.

بیکار است انگار. هی پرسه می‌زند توی خواب‌های ما. بیدار که شدم غزلش را هم گفتم و گذاشتم در کوزه. آبش را شاید دیگران بخورند