امیریه
پریروز: مدیر غیرانتفاعی تحت هیچ شرایطی به جدایی رضایت نمیدهد. عاقبت زنگ میزند و میگوید: «چهکار باید میکردیم که نکردیم؟ بهترین معلمها، بهترین کلاسها،...» همینطور دارد ادامه میدهد که حرفش را قطع میکنم: «آقای مدیر! نمیخوام توی اون گلخونه بزرگ شه...» هرقدر هندوانه زیر بغلم جاسازی میکند کوتاه نمیآیم و ماجرا به جدایی میکشد.
دهسال پیش:
جلسهی شورای معاونین استان است. قرار است اینبار برنامههای حوزهی معاونت پرورشی نقد و بررسی شود. مدیرکل بعد از تلاوت قرآن و قبل از همه میگوید: «یکی از اعضای شورا، تربیتشدهی شماهاست، بگذارید ابتدا از زبان او بشنویم.» همه موافقند و منتظر تا یک جوان خجالتی نورسیده، که حکما محصول کمپانی آنان است تمجیدها را شروع کند. با پیشانی خیس عرق میگویم: «بسمالله الرحمن الرحیم. از کودکی آرزویی داشتم و آن اینکه اگر روزی دستم برسد، درب امور تربیتی را برای همیشه تخته کنم...» کمکم رگ گردنها برجسته میشود و پچپچها اوج میگیرد، یکی از صدقهی جاریهی شهیدان رجایی و باهنر میگوید و دیگری حدیثهای توی سررسیدش را بلغور میکند. ادامه که میدهم کار به جاهای باریک میکشد. جلسه به بهانهی ناهار قطع میشود.
دیروز:
با یکی از مسولان اداره تماس میگیرم. ماجراها را که میشنود، میگوید: «از شما بعید است! انتزاعی بحث نکنید، مصداقی بفرمایید!» میگویم: «مصداق از این بهتر که این شاخ شمشاد حتا یک فحش معمولی هم بلد نیست بدهد!» میخندد: «امان از دست شما؛ هنوز هم که شوخطبعید!» از آنجا که اصولگرایی عاشق ادبیات است و ایضا آقای امیرخانی، میگویم: «حاجی! اگه رفیق مایی عین حضرت هرندی که مجوز بیوتن رو یه هفتهای داد، لوطیگری کن! مدارکشو میفرستم، خودت یه مدرسهی خوب، از اونا که من دلم میخواد ثبتنامش کن...» به تریج قبایش برخورده: «اونایی که شما دوست دارین که پارتیبازی نمیخواد!».
امروز:
دور از چشم بروبچههای تعلیم و تربیت الهی، از صبح داریم تمرین دفاع شخصی میکنیم همراه با آموزشهای اخلاقی. ببین باباجان! اگه خواستی کسی رو بزنی که بقیه نفهمن و فقط خودش دردش بیاد، بزن اینجاش! و زیر قفسهی سینه و بالای شکم رو نشونه میگیرم. اگرم میخوای بقیهی بچهها حساب کار دستشون بیاد زیر چشمش یه بادمجون بکار! اگرم میخوای خونوادهشون هم شاکی بشن، یه گدان بزن وسط پاهاش! و ساق پا رو عقب و جلو میکنم تا بفهمه گدان چیه.
خوب که با هم قاطی میشویم، چشمهایش برق میزند: بابایی؟
- جان بابا!
- یادته اونروز توی سرویس مدرسه داشت از دماغ اون کلاس سومیه خون میاومد؟
- آره.
- خودم زدمش!
- اه... آخه چرا؟
- آخه حرف بد میزد!!
دهسال پیش:
جلسهی شورای معاونین استان است. قرار است اینبار برنامههای حوزهی معاونت پرورشی نقد و بررسی شود. مدیرکل بعد از تلاوت قرآن و قبل از همه میگوید: «یکی از اعضای شورا، تربیتشدهی شماهاست، بگذارید ابتدا از زبان او بشنویم.» همه موافقند و منتظر تا یک جوان خجالتی نورسیده، که حکما محصول کمپانی آنان است تمجیدها را شروع کند. با پیشانی خیس عرق میگویم: «بسمالله الرحمن الرحیم. از کودکی آرزویی داشتم و آن اینکه اگر روزی دستم برسد، درب امور تربیتی را برای همیشه تخته کنم...» کمکم رگ گردنها برجسته میشود و پچپچها اوج میگیرد، یکی از صدقهی جاریهی شهیدان رجایی و باهنر میگوید و دیگری حدیثهای توی سررسیدش را بلغور میکند. ادامه که میدهم کار به جاهای باریک میکشد. جلسه به بهانهی ناهار قطع میشود.
دیروز:
با یکی از مسولان اداره تماس میگیرم. ماجراها را که میشنود، میگوید: «از شما بعید است! انتزاعی بحث نکنید، مصداقی بفرمایید!» میگویم: «مصداق از این بهتر که این شاخ شمشاد حتا یک فحش معمولی هم بلد نیست بدهد!» میخندد: «امان از دست شما؛ هنوز هم که شوخطبعید!» از آنجا که اصولگرایی عاشق ادبیات است و ایضا آقای امیرخانی، میگویم: «حاجی! اگه رفیق مایی عین حضرت هرندی که مجوز بیوتن رو یه هفتهای داد، لوطیگری کن! مدارکشو میفرستم، خودت یه مدرسهی خوب، از اونا که من دلم میخواد ثبتنامش کن...» به تریج قبایش برخورده: «اونایی که شما دوست دارین که پارتیبازی نمیخواد!».
امروز:
دور از چشم بروبچههای تعلیم و تربیت الهی، از صبح داریم تمرین دفاع شخصی میکنیم همراه با آموزشهای اخلاقی. ببین باباجان! اگه خواستی کسی رو بزنی که بقیه نفهمن و فقط خودش دردش بیاد، بزن اینجاش! و زیر قفسهی سینه و بالای شکم رو نشونه میگیرم. اگرم میخوای بقیهی بچهها حساب کار دستشون بیاد زیر چشمش یه بادمجون بکار! اگرم میخوای خونوادهشون هم شاکی بشن، یه گدان بزن وسط پاهاش! و ساق پا رو عقب و جلو میکنم تا بفهمه گدان چیه.
خوب که با هم قاطی میشویم، چشمهایش برق میزند: بابایی؟
- جان بابا!
- یادته اونروز توی سرویس مدرسه داشت از دماغ اون کلاس سومیه خون میاومد؟
- آره.
- خودم زدمش!
- اه... آخه چرا؟
- آخه حرف بد میزد!!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۷ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی