استاد مهدی ثانیهشت سالی می‌شد که بی‌خبر بودم از پیرمرد. صدای دورگه و زنگ‌دارش توی گوشی هم طنین خودش را دارد: «تازه فهمیده‌ام کجایی! می‌خواهم متنی را که برای وداد نوشته‌ام برایت بخوانم.»

 

دارد از وقتِ قرار می‌گذرد و دوستان هنوز وارد دستور جلسه نشده‌اند. آن یکی دارد از خاطرات برفیِ سوئدش می‌گوید و عمق 800متری زیر زمین و زندگی‌ای که در منهای چهل هم جریان دارد، دیگری از گریدری که فرستاده بود مهرآباد تا بلبشوی بحران را بخواباند... انصافا صحبت‌ها شیرین است و شنیدن دارد اما من در میان جمع و دلم جای دیگر ا‌ست. موقع خداحافظی یاد ابن‌محمود می‌افتم و می‌خندم‌: «من یک منبر دیگر هم باید بروم.»

از هتل که بیرون می‌زنم، همه‌جا سفید شده است. دانه‌های برف، بلورهای ریز و خشک و البته درخشانی‌اند که عین خاک‌اره، از پیش لاشه‌ی برف‌پاک‌کن کنار می‌روند. رفیقمان این‌جور مواقع می‌گوید: «عجب سرمای گداکُشی است، خداوکیلی مراقب خودتان باشید!»

 

حسابی مراقبیم. حالا که به قول شاعر: «گرمی شوفاژها هم التیامی نیست» رفته‌ایم بخاری خریده‌ایم اما این‌ها هم هرچه زور می‌زنند، با این گل و گشادی ساختمان، سردی ما را مرهمی نیستند. می‌گویند اصلاح‌طلبان این‌روزها پول‌هایشان را جمع کرده‌اند و بخاری می‌خرند تا مصرف گاز برود بالا و رقیب رأی نیاورد. عجب ناکسانی هستند اینان! ما که توی این سرما به ریش هرچه اصلاح‌طلب است چغندر نثار می‌کنیم. قربان همین غل‌غل سماور که می‌شود کنارش نشست و قینوس گفت.

 

پیرمرد درست چند دقیقه بعد از من می‌رسد. با آن‌همه ریش، جایی برای بوسیدن نگذاشته. خدا خیری به انقلابیون بدهد که خط‌ ریش را باب کردند و حق‌النساء را ادا فرمودند وگرنه مکافاتی بود. دل بی‌حوصله و بهانه‌گیر، کم‌کم سر حال می‌آید. طبق عرف پیرمردها، فتح باب گپ و گفت، مرور خاطره‌هاست. بعد می‌پرسد: «حالا که بازنشست شده‌ای چه می‌کنی؟» می‌خندم و جوابش را می‌دهم. آهی می‌کشد: «راست می‌گویی! وقت تولد تو، فلان نمایشنامه را روی صحنه برده بودیم!» بعد می‌پرسد: «راستی! کتاب‌هایم را خوانده‌ای؟» می‌گویم: «دایره‌ی آتش» را که خودتان مرحمت کردید. سپس از 14کتاب نمایشنامه‌ای می‌گوید که یک‌جا در دست انتشارند و بعد هم گلایه‌ای. با بیتی هم‌دردی می‌کنم:

«روزی که برف سرخ ببارد از آسمان

بخت سیاه اهل هنر سبز می‌شود»

می‌گوید: «عجب! همین چند روز پیش، یکی این‌را برایم خواند، از کدام شاعر است؟» به علامت ندانستن، سری تکان می‌دهم: «با این نازک‌اندیشی‌ها، مال رفقای سبک هندی باید باشد، شاید صائب...» و جای استاد م.ر.ت را خالی می‌کنم.

 

صحبت که گل می‌اندازد، آقا مرتضا هم سر می‌رسد. با استاد، از یک ایل و تبارند انگار. لیوان‌های چای داغ را پر و خالی می‌کنیم و پیرمرد، احوال کوهپایه و برف و باران را از مرتضا می‌پرسد. پای قنات که به‌میان می‌آید، قول مقاله‌ای را می‌دهد درباره‌ی اعجاز مردمانی که با طبیعت حال می‌کرده‌اند و حالش را می‌بردند. یک هم‌زیستی مسالمت‌آمیز و درک متقابل. چه دریایی‌اند این هنری‌مردان سال‌خورده.

 

با طمأنینه از حافظ می‌آغازَد:

حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی‌ست

به ناله‌ی دف و نی در خروش و ولوله بود

مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت

ورای مدرسه و قال و قیل مسأله بود

 

 

به عادت خودم می‌گویم: آفرین! می‌فرماید: از مرحوم حافظ بود و ادامه می‌دهد:

«در دوردست آسمان کرمان، شب داشت برای ستاره‌ها لونه می‌ساخت تا از سرمای کشنده‌ی دی‌ماه کرمان، محفوظ بمانند. فواره‌ها رو به آبی آسمان کرده به ‌دنبال گم‌شده‌ی خود در کویر می‌گردند. چند روزی‌ست تند و تیره و خشمگین، شلاق بر گرده‌ی آسمان می‌زنند. می‌دوند و طوفان بادی را می‌مانند که از خشکی آسمان می‌گذرند و ستاره‌ها را داغ می‌زنند. داغ را ما به گرمای نفس عشق، و به نگاه او، گونه‌هایش، به دست که بر گل و گردن یتیمی که می‌گذاریم از تب تنهایی، داغ است و حالا ابرهای طوفان باد صفت داغی دارند. داغی را از آسمان کرمان برمی‌دارند. درخت‌ها و آبشارهای میادین، چمن‌ها و باغ‌های کوهپایه از خشکی، شَرَق شَرَق از درون می‌شکنند. این طبیعت شب هشتم دی‌ماه است. سه روز از زلزله‌ی ویران‌کننده‌ای می‌گذرد که عظیم‌ترین بنای خشتی جهان، به‌همراه نگهبان‌های شهر بم را به تلی از خاک مبدل کرد. و حالا وداد. از این‌همه و دیگر رویدادها، پدیده‌های اقلیم زیستی‌اش تأثیر گرفته و سالی را تلاش کرده تا این تأثیرات را به مردم سرزمینش منتقل کند...

... ریایی در کار نیست. وداد که پشت به تماشاگر دارد، رودرروی سقاخانه‌ای ایستاده. از آتش پرده برآمده به آبی سقاخانه پیوسته. در این روانی و راحتی و آرامش سقاخانه، شمع‌ها به آرامی و بی‌توقع می‌سوزند. شمع‌ها نماد تاریخی ما، در حافظه‌ی عشق و ایمان و تمنای ما ایرانیان می‌سوزند... وداد شمعی است که همه‌ی پیه‌ی وجود او شناخت و تجربه‌ی اقلیمی اوست که نخ وجود خود را گیرانده و می‌سوزد و پیه‌ی وجود او را آب می‌کند. قطره قطره می‌چکد پیه‌ی سوخته‌ی اندام نحیفش. استخوان‌ها از این پیه‌سوزی نمایان می‌شوند. اکنون آن آخرین و سوزنده‌ترین و داغ‌ترین چکه‌ای که از شمع وجودش می‌چکد هنر است. این چکه، هرچه ریا و ناپاکی و بی‌معرفتی را می‌سوزاند و داغ ننگ می‌زند...

...گاه که موج از سر تماشاگر و بازیگران صحنه می‌گذرد و هیجان به خفقانشان می‌کشد، همگی آهی از دل برمی‌آورند که سرانگشت وداد، موج را عقب می‌زند و دریا آرام می‌گیرد. بوی رطوبت، بوی دریا می‌آید و خشکی کرمان مرطوب می‌شود. انگار خارج از سالن، چندقطره‌ای باریده. کرمان کم می‌بارد. گاهی شب‌ها چند دانه باران رحمت می‌آید و صبح بوی رطوبت بی‌آن‌که زمین خیس باشد از دل و دماغ خشت‌های دیوار بلند می‌شود. تراژدی موج، هم‌چون عملی دراماتیک، در یک آغاز و انجام مجموع است. ریتمی که این تراژدی را راهبری می‌کند ریتم سرانگشت وداد است. این ضرباهنگ درونی وداد، ریتم را به وجنات صحنه می‌ریزد و به تماشاگر منتقل می‌کند اما افسوس، این اکسپرسیونیست موجود در فراز و فرود موج، به سراب می‌انجامد...

... در سراب نه از خم‌خانه، نه از دریا، نه از موج که همه در پیش چشم تو می‌رقصند خبری نیست. فریب‌گاهی‌ست برای تشنگان راه که آب را از سراب نیابند. هنگامی که داغی بر موج می‌افتد و موج خشک و داغ بی‌آب و لب‌تشنه، سراب را در دل دریای کویر می‌گستراند، غرومب غرومب آسمان بلند می‌شود. ابرها در هم می‌روند و فریاد می‌کشند که پیرزن‌ها به کودکان هراس‌ناک‌شده از فریاد آسمان، لبخند بر لب می‌آورند و باز بچه‌ها را به میدان بازی هدایت می‌کنند که این «پایه» است. صدای شلاق از دعوای ابرها که نمی‌خواهند بر کویر کرمان ببارند می‌آید. از چی می‌ترسید؟ کسی کار به شما ندارد. به بازی خود برگردید. بخوانید: الله، خدا بارون بده. بارون به مسکینان بده. بارون به دهقانان بده.

استخوان‌های سرانگشت وداد به یک‌باره دف‌ها و دیگر کوبه‌ها را به نجوا می‌خواند که ببارند بر پشت بام‌های کاه‌گلی، ببارند، ببارند بر کوچه‌ها با دیوارهای خشتی. ببارند تا صدای شرپ شرپ باران از ناودان‌های سفالی بلند نشود و آب، ناپاکی زمین را بشوید و به گورستان چاه‌ها ببرد. ببارند تا رطوبت ناب لب‌های عشق، از خشکی گونه‌هایش بگذرد و داغی دیگر را به یادگار بگذارد. باران صحنه را در بر گرفته، تماشاگران به طمع ریزش باران، دریچه‌های سالن را می‌کاوندو روی حوض صحنه، «قلندرو» می‌شود. قندیل‌های آب که می‌شکنند، آجرها از قطره‌های آب، جلز و ولز می‌کنند و خشکی پس می‌زنند...

... در همین پنجاه شصت سال گذشته، قنات‌هایی که از خشم آغامحمدخان در امان مانده بودند، هم‌چون هیولایی زیبا و خوش‌سیما، آب را از گودی زمین به سطح می‌آوردند و کرمان را سیرآب می‌کردند. ما ملتی هستیم که بزرگ‌ترین باغ‌های پسته‌ی جهان را در کویر رویانده‌ایم و از باران صحنه‌ی وداد، آبیاری می‌کنیم...»

 

 

متن را که می‌شنوم، سیخی می‌شود بر گرده‌ی احساسم. استادی سال‌خورده، سمفونی‌های وداد توحیدی را شنیده و از آن مجلس جنون و ابزار دف و تمپو، کوزک و دایره، دمام  و تمبک، سنج و زنگوله و... ده صفحه گزارش شاعرانه  نوشته و آی تصویر ساخته. آن سمفونی نغمات یک‌طرف و این سمفونی واژه‌ها هم همان‌طرف و  ما غافلیم از این‌همه جنون‌مندی که دور و برمان می‌پلکد و می‌گذاریم و می‌گذریم. لااقل نوشتن خاطره‌ی دیدار دوست را از دست ندهیم. شاید پاسخی باشد بر کنجکاوی آن عزیزی که همیشه می‌گوید: «کاش می‌شد خاطرات سیاسی شما را بی‌سانسور بخوانم!»

دلم تنگ است و یار از من چغندرپخته می‌خواهد...