سه شبانه‌روز درگیرش بود. آی‌پادش را خالی می‌کند توی رایانه‌ و می‌گوید حالا فقط شمایی که این فایل صوتی را داری! می‌گویم: حالا می‌فروشم! قهقهه می‌زند: هر کی نداند فکر می‌کند چه کاسب‌هایی هستیم ما. خبر ندارند اصل دنیا را به اشارت ابروی یار تاخت نمی‌زنیم.

 

دو سال با معلم‌هایم هم‌جلسه شده بودم، امروز با اساتیدم. اگر این‌قدر باشم که با شاگردهایم هم جلسه‌ای بگذارم، ناکامِ جلسه از دنیا نخواهم رفت.

 

370تا شماره را از همراه قدیمی منتقل کردم. شماره‌ی چند مرحوم و معدوم و سفرکرده هم پاک شد. یک لحظه رفتم توی این حس که ای دل غافل! 57تایش اگر خط بخورد...

 

امروز چقدر طولانی بود. سفرکرده‌های ناامید از طبیبان، درگیر طب سوزنی شده‌ بودند و سر حال‌تر بازگشته بودند. خاطره‌هایشان شنیدنی بود. خاطرشان که همیشه عزیز هست. وقتی گفتند مشتری‌های این طبیب سوزنی، عمدتا پزشک بودند، دیگری زمزمه کرد: خودشان هم می‌دانند که از آتش تجویزشان، آبی گرم نمی‌شود.

جلسه این‌قدر طول کشید تا هوس ناهار از سرمان بپرد. رفیق هم‌سفره هم روزه است و کسی نیست تا لذت خوردن و خوب خوردن را برایمان مزمزه کند. گزهای شیرخشت‌دار اصفهان اما چشمک می‌زنند و مطمئن می‌شویم که مسافر زاینده‌رود، مثل همیشه راست می‌گوید. سایه‌اش مستدام.

 

هر روز همین وقت‌ها زنگ می‌زند و گزارش مالی می‌دهد. می‌گوید: رفته بودم فلان شرکت. کارمندش از صبح علی‌الطلوع تا دم مغرب جان می‌کند و یک‌تنه امور را تمشیت می‌کند، آخرش هم چندرغازش می‌دهند. کمی یاد بگیرید! می‌گویم: جنس کار ما توفیر می‌کند، کار ما، کار دل است و طبیعتا ول (این‌را همین دیروز یکی گفته بود). این‌قدر حرص نخورید! به گمانم حسابدارها زود پیر می‌شوند...


امروز هر کجا که رفتیم یکی دو نفر روزه بودند. روز خلقت زمین و ما این‌همه پرت. آخرینشان توی ماشین، شاخه‌های نور را به خیابان فوت می‌کند و افطار...


سه روز همراهت را خاموش می‌کنی و آب از آب تکان نمی‌خورد. سه روز وبلاگ نمی‌خوانی و باز هم. یک روز با آژانس می‌روی و نه تنها توفیری نمی‌کند که آرام‌تر هم می‌شوی. این فناوری بی‌پیر را بگو که چطور رخنه می‌کند در لحظه‌های شاعرانه و  اسیرت می‌کند و بالت را می‌بندد و... به قول شاعر: مرگ بر مرگ!

پیغام داده که ابلاغ صادر شده است، چرا نمی‌آیی؟ پیغام می‌دهی که شرط من همان است. هر وفت توی آن بیابان، چند تا درخت کاشتید و یک نیمکت هم گذاشتید وسطشان، خدمت می‌رسم و دوباره همراه را خاموش می‌کنی...

 

از بوسه‌ی طولانی پیشین تا حالا دوهفته گذشته است. دومی‌اش حسابی کوفته‌ام کرده. دلم خواب صبح جمعه را می‌خواهد به تلافی آن‌همه جلسه و کار و بی‌خوابی. برنامه را می‌فرستد: صبح می‌رویم کوه، ناهار هم آب‌گوشت امام حسینی کوهپایه. فوتبال را که دیدیم، می‌رویم کنسرت احسان...

 

راستی! عاقبت با مساعدت شاعر؛ «دارم به ساعت مچی‌ام فکر می‌کنم» به بازار کرمان رسید. دوستانی که پی‌گیر ماجرا بودند می‌توانند به شهر فرهنگِ انتهای شفا مراجعه بفرمایند. مطمئن باشند ناشر، ناشی نبوده که 2600تومان را چسبانده پشت جلد. ساعت مچی‌اش مرغوب‌تر از این حرف‌هاست. حامد عزیز هم نگاهی منشوری (به تعبیر خودش) در بام به این مجموعه انداخته که اگر خودش پا پیش نگذاشت و دوستان ماتریسی ما هم معطل کردند، همین‌جا منتشرش می‌کنم.

 

دلم، تنگ وبلاگ خواندن است. از مدیریت زمان که کاری بر نمی‌آید، غم‌ها و شادی‌های کوچک و بزرگِ بزرگان و کوچک‌ها مگر مدد کند و بالمان را بگیراند. شاعر پست قبلی گفته بود انگار:

صبرا عصای گیسوی خود را به من بده
حالم بد است، زانوی خود را به من بده

خاصیتی عجب دارد این قافیه‌های عتیقه. کاش یکی بگوید: حالم خوش است، زانوی خود را به من بده...


می‌نویسم تا نوشتن از یادم نرود.