از اهواز تا شاندیز
یکی از ما چهار نفر، عادت خوشمزهای دارد. همیشه هنگام صرف غذا یا نوشیدنی، راجع به چیزی که سفارش داده، صحبت میکند. آنشب هم، از کوفته تبریزی و کاپوچینو و شیربرنج و آش رشته که گذشت، نوبت شیشلیک شد. صحبت که گل انداخت، نوبتم شد تا از شاندیز بگویم و اهواز. وقتی ماجرای امسالم را در اهواز برایشان گفتم، بزرگترمان مخاطبم قرار داد: بهجای این... اینها را توی وبلاگت بنویس. (این سهنقطه علامت سانسور نیست ها! مکث کرد و چیزی نگفت، شاید هم رویش نشد!) بیخجالت...
عید امسال قراری کردیم با میفروشی که او از تهران برود و ما از کرمان. اهواز موعدمان بود. بعد از چند روز همدیگر را یافتیم. کمتر از نیمروزی با هم بودیم و قرار بعدی را ماهشهر گذاشتیم. مقصد بعدی ما شوش بود و آنها آبادان. در دل باران مشهور خوزستان، با خودم عهد کرده بودم چراغ خاطرهای را بیافروزم. کمی که گشتم در ساحل کارون یافتمش. خلایق اطراف رستوران منتظر بودند تا نوبتشان شود و صدایشان کنند. وقتی نوبت گرفتم، گفتم: بیست سال پیش وعدهگاه ما اینجا بود و حالا آمدهام به بوی دوستان. مدتی بعد، بینوبت صدایمان کردند و داخل شدیم. پیشعذا را که آوردند، گارسون گفت: مدیر رستوران میخواهد شما را ببیند. با تهلهجهی عربی پاسخ سلامم را داد و با هیکل درشتش بغلم کرد. بیقرار بود. وقتی نشستم به گعده و چای، یکمرتبه پرسید: تو همان تکاوری نیستی که آنشب...؟ نگذاشتم حرفش تمام شود: به قیافهی بیستسال پیشم میخورد که تکاور بوده باشم؟ خوشمزگی من زبانش را بست. حالا من بیقرار بودم و او ساکت. به تمنا گفتم: اول شما بگو! بغضآلود گفت: یک شب، جوانی از تکاوران ارتش پشت آن میز نشسته بود و زار زار گریه میکرد. آرامش که کردیم گفت: دیروز که اینجا ناهار خوردیم پانزده نفر بودیم، امروز فقط من ماندهام...
مدیر رستوران گفت و بارید و گفت. آرام که شد، خوب براندازم کرد: نمیخواهد بگویی. قصهات را میتوانم حدس بزنم. خیلیها اینجا میآیند به بوی رفقایشان، به عشق آن سالها. گفتم: من فقط آمدهام شیشلیک بخورم! و چه شیشلیکی شد آن روز... خام بود انگار. مزهی خونش پای دندانم مانده است.
از جمع ما اکبر و کمال، دو سهسالی بزرگتر بودند و پاسدار. حقوقشان هم بیشتر از دوهزار تومان ما بود. به دعوت آنها میتوانستیم هرازگاهی برویم آنجا. شبهای کارون دلانگیز بود و از نخلستان تا خیابان را میشد با یک مرخصی روزانه طی کرد. «ر» و «م» و «من» جوجههایی بودیم که هنوز پرهایمان در نیامده بود. شیشلیک با صدای شهرام ناظری میچسبید. از آن چهار نفر، تنها اکبر را همیشه میبینم. افتخار گردان بود. تنها کسی بود که اجازه پیدا کرد یکی از موشکهای تاو اهدایی مکفارلین را شلیک کند و ما را با توپهای 106 و آرپیجی 11مان مسخره کند. بعد از جنگ، به دست اشرار، تکهتکه شد. از کمال اما بیخبرم. فرماندهی جوانی که مرا پشت بیسیم خوانده بود اما نبودم و «م» بهجایم رفت به مهمانی خمپاره. زنده ماندند اما... «م» را آخرین بار توی تهران دیدم. فرحزاد به شیشلیک مهمانم کرد. با 206 خوشگلش هم چرخی زدیم. چند هکتار زمینش را توی قلب تهران دور زدیم و دور... «ر» را اما ماه پیش توی یک جلسهی سخنرانی دیدم. میگفت: با کسر قسط وام و... ته حقوقم 60تومان میماند. کار دومی برایم سراغ نداری؟ گفتم: مخلصت هم هستم، فردا زنگ بزن و نزد. خوشانصاف نیامد حتا برویم شیشلیکی بزنیم. میفهممش. غرور خاکشیرش را هم. این وسط تنها خودم را نمیفهمم. از اهواز تا شاندیز فاصلهی کمی نیست...
خدا چکارت نکند حاجی که آدم را به چه کارها وا میداری؟! شیشلیکت را بخور برادر. داشتم این نوشتهی احمد دهقان را میخواندم که بهاینجا رسیدم:
جنگ هشتساله که پایان رسید، خیلی زود دستنوشتهی یکی از فرماندهان جنگ دست به دست گشت. امروز نزدیک به دو دهه پس از فروکش کردن آتش توپخانه، هستند بسیاری که نه از آن فرمانده شناختی دارند و نه از جنگ ولی باز هم دستنوشتهی او را میخوانند و با تحسین او، به فکر فرو میروند. این فرماندهی شهید جنگ، نگاهی دارد که زمان و مکان نمیشناسد. همچنان که نگاه انسانی و دوراندیش «اریش ماریا رمارک» هم مرزها را شکافت و به ناکجا آباد سرک کشید.
عید امسال قراری کردیم با میفروشی که او از تهران برود و ما از کرمان. اهواز موعدمان بود. بعد از چند روز همدیگر را یافتیم. کمتر از نیمروزی با هم بودیم و قرار بعدی را ماهشهر گذاشتیم. مقصد بعدی ما شوش بود و آنها آبادان. در دل باران مشهور خوزستان، با خودم عهد کرده بودم چراغ خاطرهای را بیافروزم. کمی که گشتم در ساحل کارون یافتمش. خلایق اطراف رستوران منتظر بودند تا نوبتشان شود و صدایشان کنند. وقتی نوبت گرفتم، گفتم: بیست سال پیش وعدهگاه ما اینجا بود و حالا آمدهام به بوی دوستان. مدتی بعد، بینوبت صدایمان کردند و داخل شدیم. پیشعذا را که آوردند، گارسون گفت: مدیر رستوران میخواهد شما را ببیند. با تهلهجهی عربی پاسخ سلامم را داد و با هیکل درشتش بغلم کرد. بیقرار بود. وقتی نشستم به گعده و چای، یکمرتبه پرسید: تو همان تکاوری نیستی که آنشب...؟ نگذاشتم حرفش تمام شود: به قیافهی بیستسال پیشم میخورد که تکاور بوده باشم؟ خوشمزگی من زبانش را بست. حالا من بیقرار بودم و او ساکت. به تمنا گفتم: اول شما بگو! بغضآلود گفت: یک شب، جوانی از تکاوران ارتش پشت آن میز نشسته بود و زار زار گریه میکرد. آرامش که کردیم گفت: دیروز که اینجا ناهار خوردیم پانزده نفر بودیم، امروز فقط من ماندهام...
مدیر رستوران گفت و بارید و گفت. آرام که شد، خوب براندازم کرد: نمیخواهد بگویی. قصهات را میتوانم حدس بزنم. خیلیها اینجا میآیند به بوی رفقایشان، به عشق آن سالها. گفتم: من فقط آمدهام شیشلیک بخورم! و چه شیشلیکی شد آن روز... خام بود انگار. مزهی خونش پای دندانم مانده است.
از جمع ما اکبر و کمال، دو سهسالی بزرگتر بودند و پاسدار. حقوقشان هم بیشتر از دوهزار تومان ما بود. به دعوت آنها میتوانستیم هرازگاهی برویم آنجا. شبهای کارون دلانگیز بود و از نخلستان تا خیابان را میشد با یک مرخصی روزانه طی کرد. «ر» و «م» و «من» جوجههایی بودیم که هنوز پرهایمان در نیامده بود. شیشلیک با صدای شهرام ناظری میچسبید. از آن چهار نفر، تنها اکبر را همیشه میبینم. افتخار گردان بود. تنها کسی بود که اجازه پیدا کرد یکی از موشکهای تاو اهدایی مکفارلین را شلیک کند و ما را با توپهای 106 و آرپیجی 11مان مسخره کند. بعد از جنگ، به دست اشرار، تکهتکه شد. از کمال اما بیخبرم. فرماندهی جوانی که مرا پشت بیسیم خوانده بود اما نبودم و «م» بهجایم رفت به مهمانی خمپاره. زنده ماندند اما... «م» را آخرین بار توی تهران دیدم. فرحزاد به شیشلیک مهمانم کرد. با 206 خوشگلش هم چرخی زدیم. چند هکتار زمینش را توی قلب تهران دور زدیم و دور... «ر» را اما ماه پیش توی یک جلسهی سخنرانی دیدم. میگفت: با کسر قسط وام و... ته حقوقم 60تومان میماند. کار دومی برایم سراغ نداری؟ گفتم: مخلصت هم هستم، فردا زنگ بزن و نزد. خوشانصاف نیامد حتا برویم شیشلیکی بزنیم. میفهممش. غرور خاکشیرش را هم. این وسط تنها خودم را نمیفهمم. از اهواز تا شاندیز فاصلهی کمی نیست...
خدا چکارت نکند حاجی که آدم را به چه کارها وا میداری؟! شیشلیکت را بخور برادر. داشتم این نوشتهی احمد دهقان را میخواندم که بهاینجا رسیدم:
جنگ هشتساله که پایان رسید، خیلی زود دستنوشتهی یکی از فرماندهان جنگ دست به دست گشت. امروز نزدیک به دو دهه پس از فروکش کردن آتش توپخانه، هستند بسیاری که نه از آن فرمانده شناختی دارند و نه از جنگ ولی باز هم دستنوشتهی او را میخوانند و با تحسین او، به فکر فرو میروند. این فرماندهی شهید جنگ، نگاهی دارد که زمان و مکان نمیشناسد. همچنان که نگاه انسانی و دوراندیش «اریش ماریا رمارک» هم مرزها را شکافت و به ناکجا آباد سرک کشید.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی