سیب‌ها سرخ می‌شوند و می‌افتند
ناگهان عشق می‌رسد از راه
شرمِ مردافکنی‌ست دندان‌درد.

آینه‌ی دوم را می‌دهد دست دست‌یار. صدای ارّه مغزم را می‌پیچاند. نیم‌ساعتی که به تفرج، مینا را می‌ترکاند و عصب‌ها را از ریشه می‌کشد، جیک نمی‌زنم. عاقبت عین جودوکار مغلوبی که ضربه شده باشد دست و پاهایم را می‌تکانم. کات می‌دهد و می‌خندد: «دردتان آمد آقا؟!» ساکشن را می‌کشم و همان‌طور درازکش می‌گویم: «درد کدومه دکتر! ایشون دهنم رو جر داد از بس آینه رو کشید.» دکتر هم که باشی، باز ناخودآگاهِ آن کروموزوم اضافه، حیرت می‌کند: «اِ واه!» و آینه را به قهر از دست دست‌یار می‌گیرد. می‌خندم و اجازه می‌خواهم پاسخ تمام سوال‌هایی را که در حین عملیات پرسر و صدایش پرسیده، یک‌جا بدهم. برای تسکین درد و پیش‌گیری از پیش‌روی عملیات می‌گویم: «این تابلوهای تایپوگرافی روبرویی، اثر خانم فلانی نیستند؟» مغرورانه لبخند می‌زند: «اینا رو افسانه‌جون خودش بهم هدیه کرده.» دوزاری‌ام تازه می‌افتد: «پس اون آقایی که هفته‌ی پیش اومدن پیش ما برای رپرتاژ گالری و هم‌فامیل شما هم بودن، داداشتون هستند؟!» به قهقهه و رها می‌خندد. آشنایی‌ها ادامه می‌یابد: «ضمنا دوستتون آقای فلانی پسرخالمه!» «راستی خانمتون خوبن؟ ناسلامتی هم‌کلاس بودیم ها!» پایم را که از مجتمع بیرون می‌گذارم، پشیمان می‌شوم که چرا نگفته‌ام: «اِ واه! خاک عالم...»

تذکر: نتیجه‌گیری اخلاقی ندارد. یه چیزی گفتیم که دور هم باشیم.