47 / دندانه
سیبها سرخ میشوند و میافتند
ناگهان عشق میرسد از راه
شرمِ مردافکنیست دنداندرد.
آینهی دوم را میدهد دست دستیار. صدای ارّه مغزم را میپیچاند. نیمساعتی که به تفرج، مینا را میترکاند و عصبها را از ریشه میکشد، جیک نمیزنم. عاقبت عین جودوکار مغلوبی که ضربه شده باشد دست و پاهایم را میتکانم. کات میدهد و میخندد: «دردتان آمد آقا؟!» ساکشن را میکشم و همانطور درازکش میگویم: «درد کدومه دکتر! ایشون دهنم رو جر داد از بس آینه رو کشید.» دکتر هم که باشی، باز ناخودآگاهِ آن کروموزوم اضافه، حیرت میکند: «اِ واه!» و آینه را به قهر از دست دستیار میگیرد. میخندم و اجازه میخواهم پاسخ تمام سوالهایی را که در حین عملیات پرسر و صدایش پرسیده، یکجا بدهم. برای تسکین درد و پیشگیری از پیشروی عملیات میگویم: «این تابلوهای تایپوگرافی روبرویی، اثر خانم فلانی نیستند؟» مغرورانه لبخند میزند: «اینا رو افسانهجون خودش بهم هدیه کرده.» دوزاریام تازه میافتد: «پس اون آقایی که هفتهی پیش اومدن پیش ما برای رپرتاژ گالری و همفامیل شما هم بودن، داداشتون هستند؟!» به قهقهه و رها میخندد. آشناییها ادامه مییابد: «ضمنا دوستتون آقای فلانی پسرخالمه!» «راستی خانمتون خوبن؟ ناسلامتی همکلاس بودیم ها!» پایم را که از مجتمع بیرون میگذارم، پشیمان میشوم که چرا نگفتهام: «اِ واه! خاک عالم...»
تذکر: نتیجهگیری اخلاقی ندارد. یه چیزی گفتیم که دور هم باشیم.
ناگهان عشق میرسد از راه
شرمِ مردافکنیست دنداندرد.
آینهی دوم را میدهد دست دستیار. صدای ارّه مغزم را میپیچاند. نیمساعتی که به تفرج، مینا را میترکاند و عصبها را از ریشه میکشد، جیک نمیزنم. عاقبت عین جودوکار مغلوبی که ضربه شده باشد دست و پاهایم را میتکانم. کات میدهد و میخندد: «دردتان آمد آقا؟!» ساکشن را میکشم و همانطور درازکش میگویم: «درد کدومه دکتر! ایشون دهنم رو جر داد از بس آینه رو کشید.» دکتر هم که باشی، باز ناخودآگاهِ آن کروموزوم اضافه، حیرت میکند: «اِ واه!» و آینه را به قهر از دست دستیار میگیرد. میخندم و اجازه میخواهم پاسخ تمام سوالهایی را که در حین عملیات پرسر و صدایش پرسیده، یکجا بدهم. برای تسکین درد و پیشگیری از پیشروی عملیات میگویم: «این تابلوهای تایپوگرافی روبرویی، اثر خانم فلانی نیستند؟» مغرورانه لبخند میزند: «اینا رو افسانهجون خودش بهم هدیه کرده.» دوزاریام تازه میافتد: «پس اون آقایی که هفتهی پیش اومدن پیش ما برای رپرتاژ گالری و همفامیل شما هم بودن، داداشتون هستند؟!» به قهقهه و رها میخندد. آشناییها ادامه مییابد: «ضمنا دوستتون آقای فلانی پسرخالمه!» «راستی خانمتون خوبن؟ ناسلامتی همکلاس بودیم ها!» پایم را که از مجتمع بیرون میگذارم، پشیمان میشوم که چرا نگفتهام: «اِ واه! خاک عالم...»
تذکر: نتیجهگیری اخلاقی ندارد. یه چیزی گفتیم که دور هم باشیم.
+ نوشته شده در جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی