عروسی دخترش بود و من مسافر. از آن‌روز تا حالا که دوسه‌سالی می‌شود، بی‌خبر بودم ازشان. امروز زنگ زدند که مرحومه وصیت کرده، رقعة ترحیمش را تو بنویسی. فقط شنیدم که مدتی با سرطان دست و پنجه نرم کرده است و همین. «توتُنب» مال همین وقت‌هاست: از تو تنبیدن، از درون فروریختن. حالا می‌فهمم آن همه اصرار برای حضور در عروسی، ادامة همان لطف همیشگی بود، همان‌ ابراز محبت‌ها و تمجیدها که گاه تصور می‌کردی پهلو به اغراق می‌زند. خدا رحمتش کند که خوب شیرفهمم کرد. همیشه دیر می‌گیریم، دیر می‌فهمیم، دیر می‌رسیم. برایش نوشتم: مادر که می‌رود، تکه‌ای از قلب زمین کنده می‌شود...

به علی‌آقا صمیمانه تسلیت می‌گویم، برای نفیسه خانم و محمدامین و محمدحسین نیز صبر آرزو می‌کنم.
داغ، سنگین است
واژه‌ها را طاقت دوری باران نیست