شروهی اردیبهشت
وقتی بهار سرخ
پيچيد در طلسم كلاغان مردهخوار
آوازهای عاشق من رنگ خون گرفت
...
بانوی بیقرار!
بگذار از كنايه و ايهام بگذرم
از ننگ و نام و طعنه و پيغام بگذرم
در لهجهام صدای نفسهات مانده است
طعم خوش خيال و خرابات مانده است
گيسوطلای تا ابديت از آن من!
من با زبان كهنهی خود حرف میزنم
من با زبان كهنهی خود رنج میكشم
من با زبان كهنهی خود عاشقت شدم
دلواپس نجابت آيينه و غزل!
با من به طرز حافظ و خواجو سخن بگو
لب تر كن ای جوانهی تاك!
ای صدای پاك!
از حس چاكچاك من و پيرهن بگو
ای شهرزاد قصهی اين مهر تابناك
بيدلترين مخاطب اين روستا منم!
***
خيس خيال بودم و... ناگاه آمدی
ارديبهشت بود كه از راه آمدی
مثل هنوز، روز تو را خسته میكند
مثل قديم، همقدم ماه آمدی
گيسوت رنگ گندم و بازوت رنگ آه
آهسته، نرم، مثل پر كاه آمدی
در موعدی كه شاخهی تعليق، بر نداشت
در موعدی كه آنهمه دلخواه... آمدی
: آقا اجازه؟!...
آه سرم گيج میرود
باور نمیكنم كه تويی...
آه
آمدی؟
باران گرفته بود و زمين بيقرار بود
باران گرفته بود و زمان شروه میسرود:
سبحانك الذی خَلقَت عشق
سبحانك الذی...
كه تو را آفريده است
***
:آقا اجازه؟!...
با واژههای ساده سراغ مرا گرفت
از حس نانوشتهترين سرنوشت گفت
از عشق از هر آنچه كه بايد نوشت گفت
از مهر، از كتيبهی زخم، از غزل سرود
از ماه، از كنايهی اردیبهشت گفت
در جان سرخوشانهترين نغمهها نشست
از پيچ و تاب نهر عسل، از بهشت گفت
از نور، از سرور، از آواز، از نماز
از روح و نوح و مسجد و دير و كُنِشت گفت
از اينكه میشود به گل و سبزه بوسه داد
از اينكه میشود همهجا بوسه كشت گفت
***
دست مرا گرفت و به متن بهار برد
گيسو فشاند و تا افق آبشار برد
زير تگرگ بودم اگر، بال و پر گشود
دلتنگ مرگ بودم اگر، زندگی سرود
تاويل خوابهای مرا در بغل كشيد
مقياس خندههای مرا در عسل كشيد
تقدير راهراه مرا زير پر گرفت
از اوج تا حضيض جنونم خبر گرفت
***
اردیبهشت رفت
درمان و درد و خواجه و خرداد نيز هم!
شب ماند و ماه
زخم سحرزاد نيز هم!
من مثل سرنوشت تمام پرندگان
وقتی بهار میگذرد
تير میخورم
اردیبهشت ماهترين فصل زندگیست
بیماه
بی عشق و اشك و خاطره هرگز مبادمان
پيچيد در طلسم كلاغان مردهخوار
آوازهای عاشق من رنگ خون گرفت
...
بانوی بیقرار!
بگذار از كنايه و ايهام بگذرم
از ننگ و نام و طعنه و پيغام بگذرم
در لهجهام صدای نفسهات مانده است
طعم خوش خيال و خرابات مانده است
گيسوطلای تا ابديت از آن من!
من با زبان كهنهی خود حرف میزنم
من با زبان كهنهی خود رنج میكشم
من با زبان كهنهی خود عاشقت شدم
دلواپس نجابت آيينه و غزل!
با من به طرز حافظ و خواجو سخن بگو
لب تر كن ای جوانهی تاك!
ای صدای پاك!
از حس چاكچاك من و پيرهن بگو
ای شهرزاد قصهی اين مهر تابناك
بيدلترين مخاطب اين روستا منم!
***
خيس خيال بودم و... ناگاه آمدی
ارديبهشت بود كه از راه آمدی
مثل هنوز، روز تو را خسته میكند
مثل قديم، همقدم ماه آمدی
گيسوت رنگ گندم و بازوت رنگ آه
آهسته، نرم، مثل پر كاه آمدی
در موعدی كه شاخهی تعليق، بر نداشت
در موعدی كه آنهمه دلخواه... آمدی
: آقا اجازه؟!...
آه سرم گيج میرود
باور نمیكنم كه تويی...
آه
آمدی؟
باران گرفته بود و زمين بيقرار بود
باران گرفته بود و زمان شروه میسرود:
سبحانك الذی خَلقَت عشق
سبحانك الذی...
كه تو را آفريده است
***
:آقا اجازه؟!...
با واژههای ساده سراغ مرا گرفت
از حس نانوشتهترين سرنوشت گفت
از عشق از هر آنچه كه بايد نوشت گفت
از مهر، از كتيبهی زخم، از غزل سرود
از ماه، از كنايهی اردیبهشت گفت
در جان سرخوشانهترين نغمهها نشست
از پيچ و تاب نهر عسل، از بهشت گفت
از نور، از سرور، از آواز، از نماز
از روح و نوح و مسجد و دير و كُنِشت گفت
از اينكه میشود به گل و سبزه بوسه داد
از اينكه میشود همهجا بوسه كشت گفت
***
دست مرا گرفت و به متن بهار برد
گيسو فشاند و تا افق آبشار برد
زير تگرگ بودم اگر، بال و پر گشود
دلتنگ مرگ بودم اگر، زندگی سرود
تاويل خوابهای مرا در بغل كشيد
مقياس خندههای مرا در عسل كشيد
تقدير راهراه مرا زير پر گرفت
از اوج تا حضيض جنونم خبر گرفت
***
اردیبهشت رفت
درمان و درد و خواجه و خرداد نيز هم!
شب ماند و ماه
زخم سحرزاد نيز هم!
من مثل سرنوشت تمام پرندگان
وقتی بهار میگذرد
تير میخورم
اردیبهشت ماهترين فصل زندگیست
بیماه
بی عشق و اشك و خاطره هرگز مبادمان
+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی
|