چارپاره / 0341
1- آنروزها که تازه موضوعی بهنام تهاجم فرهنگی مطرح شده بود، رفیق شاعر و
خوشذوقمان میگفت: «برای مقابله با تهاجم فرهنگی، باید همه را عاشق کرد!»
در همان روزهای مثل همیشه دوقطبی، که برخی بر اصلش انقلت میآوردند و
برخی باورش داشتند، ظاهر سخن، حمل بر طنز میشد و جان سخن، حمل بر هزل.
اینروزها اما گاهی دل به جان آن کلام میدهم که همه را به امید میخواند و زندگی. به نور عشق و شور زیستن. به مرهم این روزهای سختِ زخمآجین.
2- برای اینکه این چاپاره را از انبان در آورم و گردی از رخ کتیبه –که کمکم دارد تاریخی میشود- بگیرم، علاوه بر اشارهی بالا، بهانهی دیگری هم داشتم و آن، صعود زمستانی کوهنورد تازهکار اما شیرآهن ارادهی رفیقی دیگر به دماوند بود که دوشادوش جمعی از بچههای تیم ملی و زانوخردکردههای کوه، از طرف ما بوسهای بر نوک قله نشاند. عزمهایی چنین راسخ، همیشه الهامبخش و شورآفرینند.
دارد بهار میشود اما تو نیستی
اینجا کنار قلّه، خیالِ تو با من است
سرما، فقط صدایِ تو را یخ نبسته است
این خلوت از صدایِ خیالِ تو روشن است
***
این صبحِ جمعه، باز چه میدانم از کجا
نبضِ مرا گرفت و به کوه و کمر کشاند
تب کرده بودم از مرضِ روزمرگی
تب داشتم، به گردنهای داغتر کشاند
***
پاشویه کرد روح مرا در خیال تو
یعنی درخت را به گلوگاهِ ارّه برد
جوشاند خون داغ مرا در رگِ عطش
یعنی پلنگ را به سراشیبِ درّه برد
***
حالا پلنگ را نفَسِ قلّه میکِشد
تا هر کجا که بویِ تَنِ ماه میدهد
تا هر کجا که جاذبهای هست در زمان
تا هر کجا که ثقلِ زمین، راه میدهد
***
اینجا کنار قلّه تو را یاد میکنم
سرشار از آسمانم و لبریز از زمین
تنها اشارهای بکن ای ماه چارده!
دل میکنم چو سنگ قلاویز از زمین
***
مثل همیشه، سنگشدن اتّهام من
مثل همیشه، آینه بودن گناه توست
ترکیبی از ترانه و تب در صدای من
معجونی از غم و عظمت در نگاه توست
***
قلبِ تو قلّهایست که فتحش نکردهام
انگار، چاره غیرِ صعودِ بهاره نیست
میگفت همنوردِ جنونحیرتِ دلم:
«ذلتکش هزار خیالیم و چاره نیست»*
***
دارد بهار میشود اما تو نیستی
یعنی چه فایده که زمین گرمتر شود
گیرم که کوه، سخت نگیرد از این به بعد
گیرم که صخره با من از این نرمتر شود
***
تردیدِ من، گلولهی برفیست، ماهِ من!
بگذار آفتاب، شبانی کند مرا
دارد بهار میشود و خانه، شیشهایست
بگذار کوه، خانهتکانی کند مرا
***
کمکم غرورِ برف، مرا آب میکند
دارم کنارِ قله نمکگیر میشوم
یعنی که دستهای تو را دوره میکنم
یعنی که بیگذشتِ زمان، پیر میشوم
***
این قلّه، نردبان قشنگیست تا تو را
از پشتِ بامِ بهت و تحیر رصد کنم
و مثل نوحِ کوچکی از دست روزگار
دستِ تو را بگیرم و از گریه رد کنم
***
کمکم درختها همه بیدار میشوند
مثل نسیم در دلم ای گل، طلوع کن!
انگشتهای گمشدهات را محک بزن!
از «صفر سیصد و چهل و یک» شروع کن...
....................................................
* مولانا بیدل دهلوی
پ.ن: گفتن ندارد که سرودههای این ایام، نه قابل انتشارند و نه مرهم.
اینروزها اما گاهی دل به جان آن کلام میدهم که همه را به امید میخواند و زندگی. به نور عشق و شور زیستن. به مرهم این روزهای سختِ زخمآجین.
2- برای اینکه این چاپاره را از انبان در آورم و گردی از رخ کتیبه –که کمکم دارد تاریخی میشود- بگیرم، علاوه بر اشارهی بالا، بهانهی دیگری هم داشتم و آن، صعود زمستانی کوهنورد تازهکار اما شیرآهن ارادهی رفیقی دیگر به دماوند بود که دوشادوش جمعی از بچههای تیم ملی و زانوخردکردههای کوه، از طرف ما بوسهای بر نوک قله نشاند. عزمهایی چنین راسخ، همیشه الهامبخش و شورآفرینند.
دارد بهار میشود اما تو نیستی
اینجا کنار قلّه، خیالِ تو با من است
سرما، فقط صدایِ تو را یخ نبسته است
این خلوت از صدایِ خیالِ تو روشن است
***
این صبحِ جمعه، باز چه میدانم از کجا
نبضِ مرا گرفت و به کوه و کمر کشاند
تب کرده بودم از مرضِ روزمرگی
تب داشتم، به گردنهای داغتر کشاند
***
پاشویه کرد روح مرا در خیال تو
یعنی درخت را به گلوگاهِ ارّه برد
جوشاند خون داغ مرا در رگِ عطش
یعنی پلنگ را به سراشیبِ درّه برد
***
حالا پلنگ را نفَسِ قلّه میکِشد
تا هر کجا که بویِ تَنِ ماه میدهد
تا هر کجا که جاذبهای هست در زمان
تا هر کجا که ثقلِ زمین، راه میدهد
***
اینجا کنار قلّه تو را یاد میکنم
سرشار از آسمانم و لبریز از زمین
تنها اشارهای بکن ای ماه چارده!
دل میکنم چو سنگ قلاویز از زمین
***
مثل همیشه، سنگشدن اتّهام من
مثل همیشه، آینه بودن گناه توست
ترکیبی از ترانه و تب در صدای من
معجونی از غم و عظمت در نگاه توست
***
قلبِ تو قلّهایست که فتحش نکردهام
انگار، چاره غیرِ صعودِ بهاره نیست
میگفت همنوردِ جنونحیرتِ دلم:
«ذلتکش هزار خیالیم و چاره نیست»*
***
دارد بهار میشود اما تو نیستی
یعنی چه فایده که زمین گرمتر شود
گیرم که کوه، سخت نگیرد از این به بعد
گیرم که صخره با من از این نرمتر شود
***
تردیدِ من، گلولهی برفیست، ماهِ من!
بگذار آفتاب، شبانی کند مرا
دارد بهار میشود و خانه، شیشهایست
بگذار کوه، خانهتکانی کند مرا
***
کمکم غرورِ برف، مرا آب میکند
دارم کنارِ قله نمکگیر میشوم
یعنی که دستهای تو را دوره میکنم
یعنی که بیگذشتِ زمان، پیر میشوم
***
این قلّه، نردبان قشنگیست تا تو را
از پشتِ بامِ بهت و تحیر رصد کنم
و مثل نوحِ کوچکی از دست روزگار
دستِ تو را بگیرم و از گریه رد کنم
***
کمکم درختها همه بیدار میشوند
مثل نسیم در دلم ای گل، طلوع کن!
انگشتهای گمشدهات را محک بزن!
از «صفر سیصد و چهل و یک» شروع کن...
....................................................
* مولانا بیدل دهلوی
پ.ن: گفتن ندارد که سرودههای این ایام، نه قابل انتشارند و نه مرهم.
+ نوشته شده در دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۸ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی
|