قیصر

بهار می‌گذرد
و شهربازی این‌جا هنوز تعطیل است
قطار وحشت رجاله‌ها ولی...
                                    بگذر!
«بیا به خانة آلاله‌ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم»

تکان نخور

استادی چنین، در سوگ شاگردی چنان

لرزش شانه‌هایت را عشق است استاد... دکتر شفیعی کدکنی را نمی‌شود دوست نداشت. مراتب دانش و فضل یک‌طرف، گریه بر داغ جان‌فرسای شاگرد هم همان‌طرف. خودش پیش‌ترها گفته بود: «امین‌پور! تو به شعر دست يافته‌اي، همين جا بمان و تكان نخور!» از صبح طاقت آورده بودم تا این‌که پیرمرد را دیدم و شانه‌هایش را.
منتظرم تا دوستان قدیم قیصر از بهت بیرون آیند و لب باز کنند به قاف عشقی که نام کوچکش از آن آغاز می‌شد.

از زرد به سرخ

غم‌های بزرگ، پیش‌لرزه‌هایی دارند که تار و پود وجود را می‌لرزانند. چند روز پیش از زلزله‌ی بم بود. ذله شده بودم از خودم و واژه‌هایی که بر زبانم می‌رفت. نوشتم:
خاک بر سر تمام واژه‌ها نشسته است
مرده‌شور هم گربه می‌کند
آه! ای مسیح بی‌پدر
چقدر بی‌کسیم!
مصطفا بعدا گفت فکر می‌کردم برای زلزله گفته‌ای. می‌دانست مرده‌شوران گریانی بودیم بر جنازه‌های تیمم یافته با خاک... بی‌کس...
مطمئن شده‌ام که فرشته‌ی مرگ از بی‌نشانه آمدن بیزار است. به رخ می‌کشد خودش را آن‌هم وقتی که صید بزرگی را نشانه رفته باشد.
ادامه نوشته

دستور زبان بام

می‌گوید: «نمی‌خواهید جوابی بدهید؟» می‌گویم: «یاد گرفته‌ام که دل به حواشی ندهم.»  تاکید می‌کند: «پشت سرتان حرف زیاد است» ماجرای قطار دودی را می‌گویم و راه افتادن و سنگ‌خوردن به شیشه‌هایش را، که تا وقتی حرکت نمی‌کند همه بر و بر نگاهش می‌کنند و وقتی سوت حرکت کشید، دست به سنگ می‌شوند. می‌گوید: «خود دانید، از من گفتن بود!»

یکی دو هفته است که هر روز چنین دیالوگ‌هایی را تجربه می‌کنم. گمانه‌زنی‌های چندصدمیلیونی مس و سرمایه‌گذاری کلان حماسه‌سازان که به پایان می‌رسد، نوبت به گروه‌های سیاسی می‌رسد و من مانده‌ام در شعور سیاسی جماعتی که هنوز نمی‌دانند در رسانه‌ای که رسما اولویت نگاه فرهنگی و اجتماعی را اعلام کرده و عملکردش هم موید است، کدام گروه احمق سیاسی حاضر است چنین سرمایه‌گذاری‌ای را مرتکب شود! آن‌هم در شرایطی که تیترهای بسیاری از نشریات را می‌شود به ثمن بخس خرید. تیتر که سهل است، اصلش را هم می‌شود ابتیاع کرد. مشکل این است که جنس، بنجل است و فروشنده، ناشی! من اگر هنوز آن‌قدر شور سیاسی داشتم و یا مشکل مالی، یا شرایط طوری شده بود که خردک شرر آزادگی روستایی را هم به باد می‌دادم  که بخواهم وارد چنین معاملاتی بشوم، مشتری‌اش را جور دیگر پیدا می‌کردم.

مخالف سیاست و سیاست‌ورزی نیستم اما مدت‌هاست به این باور رسیده‌ام که جای کار سیاسی، حزب است نه روزنامه. روزنامه‌ها به اندازه‌ی کافی تاوان عملکرد سیاست‌مداران را داده‌اند و بارشان را به دوش کشیده‌اند. دانشگاه‌ها هم. پس بهتر است هر کس، کار خودش را بکند. احزاب هم می‌توانند ارگان داشته باشند –اگر بتوانند!- و روشن و شفاف سیاست‌شان را بورزند و بگذارند ما هم تمرینمان را بکنیم. می‌گویم تمرین، برای این‌که از اول هم گفته بودیم، بام یک بهانه است. بهانه‌ای برای این‌که ببینیم توی شهرستان هم می‌شود روزنامه درآورد یا باید کوله‌مان را جمع کنیم و برویم پایتخت. به‌خاطر همین بهانه است که الان نگرانی زیادی ندارم و پاسخ سوالم را گرفته‌ام.


این حرف‌ها گفتن ندارد و علی‌رغم باران سنگی که تا کنون بر سرمان باریده، جیکمان در نیامده اما وقتی عزیزترین دوستان آدم هم زنگ می‌زنند و به بهانه‌ی اقناع دیگران، سین‌جیمت می‌کنند این چند خط را هم اگر ننویسم که نمی‌شود.

توی دفتر که بودم فرصتی نبود برای نوشتن همین چند سطر اما امروز که مجبور شدم به‌خاطر جلسه‌ای دو ساعته، 20ساعت از کویر دور باشم، فرصتی شد تا گوشه‌ای سبز از جهنم پایتخت را بیابم و بنویسم. طبق عادت، سراغ کتاب‌فروشی می‌روم و این‌بار «دستور زبان عشق» را می‌گیرم. دخترها دارند پشت سرم مسابقه‌ی بدمینتون در فضای باز می‌دهند و من زمزمه‌های قیصر را مرور می‌کنم. توی طیاره، نقدی هم خواندم از سینا علی‌محمدی بر آخرین کتاب امین‌پور. منصفانه بود. نقاط قوت را گفته بود و البته این اثر را در مقایسه با آثار قبلی‌اش کم‌توفیق‌تر خوانده بود. و چقدر خوب است که قیصر را با خودش مقایسه می‌کنند.  به شدت با علی‌محمدی موافقم که رباعی‌های قیصر، قوی‌ترین اشعار این مجموعه‌اند خصوصا این دو تا:

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آب‌دار با پنجره داشت

یک‌ریز به گوش پنجره پچ‌پچ کرد
چک‌چک، چک‌چک، چه‌کار با پنجره داشت؟

***

باران! باران! دوباره یاران! باران!
باران! باران! ستاره‌باران! باران!

ای‌کاش تمام شعرها حرف تو بود
باران! باران! بهار! باران! باران!

اما من که اموراتم بی‌غزل نمی‌گذرد، با یک غزل بیش‍تر هم‌ذات‌پنداری کردم. دلایل فنی و غیرفنی‌اش بماند:

ای مطلع شرق تغزل، چشم‌هایت
خورشیدها سر می‌زنند از پیش پایت

ای عطر تو از آسمان نیلوفری‌تر
پیچیده در هرم نفس‌هایم هوایت

آیینه‌ی موسیقی چشم تو، باران
پژواک رنگ و بوی گل، موج صدایت

با دست‌هایت پل زدی ای نبض آبی
بر شانه‌های من پلی تا بی‌نهایت

پس دست کم بگذار تا روز مبادا
در چشم من باقی بماند جای پایت


راستی! حالا که حرف توی حرف آمد، یادم باشد قصه‌ی «عرض مخصوص» را بگویم. بخشی از عرض مخصوص شماره‌ی قبل را توی پست بعد می‌آورم که در آن، آقای محبی عزیز، با زبان شیرین خودش، برخی چیزها را گفته است.