مراسم چهلم عمو همين هفته‌ی پيش برگزار شد. چشم‌برهم زدنی‌ بود انگار. هرچند گذر زمان، گذر ما نيز هست. آن‌چه می‌رود نه زمان كه ماييم.

عمو را پايين پای مسعودش دفن كرد‌‌ه‌اند. نوشته‌ی‌ سنگ قبر را هم با  بيتی از من آغاز و با بيتی ديگر تمام كرده‌اند. آقا مجتبی هم، كميل جانانه‌ای خواند. در اين وانفسای دين‌فروشی و رياكاری‌های حال‌به‌هم‌زن، غنيمت بود. هر فراز مناجات را با حس و حال آن عبارت می‌خواند و می‌گريست. به خلوصش غبطه خوردم و آرامشی كه دارد.
    
هنگام بازگشت، وقتی آخرين نگاه‌ را از قاب چهره‌ی مسعود برمی‌گرفتم، به اين می‌انديشيدم كه دوبرابر سن و سال او -وقتن رفتن- عمر كرده‌ام و هنوز خاطره‌هايش رهايم نمی‌كند. مگر آدم تا پانزده‌سالگی چيزی از اين دنيا حالی‌اش می‌شود كه بخواهد تا هميشه، زخمی بماند؟ چه نسلی هستيم ما كه وقتی هنوز می‌خواهيم از بهترين دوستانمان ياد كنيم بايد بگوييم شهيد مهدی، شهيد مسعود، شهيد حسين، باز هم شهيد مسعود، شهيد علی‌اكبر، شهيد محمود، شهيد علی و...

زمان دانشجويی هم، تركش‌های‌ جنگ رهايمان نكرد. من و رامتين، سه هم‌خانه‌ای ديگر داشتيم. شب‌ها را با خاطرات احمد از هشت سال اسارتش می‌گذرانديم، روزها را با اسلحه‌ی علی كه يادگار پدر شهيدش بود بازی‌ می‌كرديم و مراقب بوديم دود سيگار، ريه‌های شيميايی سلطان را اذيت نكند. ببخشيد. اين‌جا دل‌ريخته‌هاست به افق زخم.

 
اين رباعی را برای عصمت مسعود و غربت مادرش گفتم:

رفتی‌ و  دلِ تنگِ قديمی‌ مانده‌ست
در خاطره، آن جنگِ قديمی مانده‌ست
 
يك شيشه گلاب و يك بغل دلتنگی
يك مادر و يك سنگِ قديمی‌ مانده‌ست