گيلاس‌ها شكوفه كرده‌اند؟

دايی هم چند سال پيش، همين روزها رفت. باورمان شده كه خون ما به‌زحمت، 65سال طاقت گردش دارد. انگشت‌شمارند كسانی كه 65بهار ديده باشند.

الان هم از مراسم ختم تنها عمو می‌آيم. فروغ نگاه و خيرگی مهرش، شايد بدان سبب بود كه يادآور «مسعود»ش بودم كه در كربلای پنج رفت. هم‌بازی دوران كودكی و هم‌كلاسی دوران دبستان و راهنمايی، تا دوم دبيرستان. نوجوان پانزده‌ساله‌ای كه هنوز هم سنگينی نگاه معصومش را حس می‌كنم. هنوز هم فكر می‌كنم دينی به گردنم دارد كه ادا نكرده‌ام و نمی‌دانم چيست. هنوز وقتی گرد مزارش – بالای تپه‌ا‌ی كه گورستان پاريز است – می‌گردم، دلم می‌خواهد صدايم كند و بگويد: مرتضی! برويم موتورسواری. گيلاس‌ها شكوفه كرده‌اند...

 

از مراسم ختم آمده‌ام. دست‌های معجزه‌گر دكتر پورسيدی عزيز، واسطه شد تا ده سال، بيش‌تر حضورش را درك كنيم.  سرطان پانكراس كه بهبود يافت، قلبش ضعيف شد. مگر اين ماهيچه چقدر تحمل چنان تپيدنی را داشت؟

 

قصد كرده بودم تاسوعا و عاشورا را شمال باشم. هنوز پيچ و خم‌های لوشان به منجيل را تمام نكرده بودم كه رفيقمان زنگ زد و گفت: آمده‌اند بازداشتم كنند! فرصت يكی دوروزه، صرف گفت‌وگوی تلفنی با اين و آن گذشت تا پايمان به بی‌بی‌سی و راديو فردا نكشد! و سفر حراممان شود. از رو نرفتم و تعطيلات نوروز، دوباره همان جاده را طي كردم. جاگير نشده بودم كه مصطفی خبر را داد. آرام و رام آمدم. تا همين چند ساعت پيش، بغضم نمی‌تركيد...

آرامم و رام. همراه با بهاری كه در سوگ چشمش خزان شد.