دست‌های آلوده

 

زنده زنده در آتش سوختند.

 

بعد از زلزله در بم، تا مدت‌‌ها گنگ و مبهوت بودم. گيج و منگ. كابوس‌هايم پر بود از پياده‌روی روز دوم در بم. لبريز بود از هزاران جنازه‌ی زخمی كه خاك نرم كوير، آن‌ها را به شكل شبح‌هايی مجسم و ترس‌ناك درآورده بود. نعش‌‌های پتوپيچی كه رهگذران با خود می‌بردند كل تصوراتم از هستی را درهم ريخته بود. دردهای‌ حقيرم در گرد و غبار بم گم‌شدند... و بعد تنها استخوان‌های لهيده‌ی بودنم را با خود برگرداندم. احساسم چنان كرخت شده بود كه وقتی هنگام زلزله‌ی بعدی در زرند، با خوش‌حالی و ظفرمندانه اعلام می‌شد تا اين لحظه «فقط» هزار نفر كشته شده‌اند، زار نمی‌زدم.

 

از نگاه من دست خيلی كسان حتا به خون قربانيان حوادث غيرمترقبه (چه واژه‌ی عجيبی!) آلوده است. (سوانح زمينی و هوايی كه سهل است) در عجبم از اين خيلی‌ كسان كه چگونه با (از؟) دست‌های آلوده به خون، آب می‌خورند! داشتم برای خودم دست‌‌شماری می‌كردم كه رعشه‌ای در جانم افتاد. نكند دست‌های من‌ غازچران هم...