كارمند به چای زنده است، هنرمند به تنهایی
با ديالوگها، شعرها و ديوانگیهايی كه خاص خودش بود گاه، پناه میشد در شلوغی شهر. نازك بود و مهربان. میخواست سوار بر بال پروانهها، پی آواز حقيقت بدود. با اينهمه «هلوی خشكيده» دوست نداشت از چلهی عمر بگذرد. در ميان اينهمه تلخمرگی، حضور لطيفش، نسيمی بود كه در جامهی هيچ طريقتی نمیگنجيد. شاعران، شاعرش نمیدانستند و بازيگران، بازيگرش. اما او هم شاعر بود و هم بازيگر. شاعری كه خودش را میسرود و بازيگری كه خودش را بازی میكرد. روزگار برای نازكای وجودش، زمختتر از آن بود كه تحملش كند. جنونمند و عاشقپيشه زيست و عاقبت در مه گم شد. در حضورش هيچگاه جدی نگرفتيمش، بعدش هم. اما لحظاتی پيش میآيد كه ايمان میآوريم زندگی بدون نازی، چيزی كم دارد. ندارد؟
يك گزارش شاعرانه از شهرام فرهنگی دربارهی حسين پناهی كه ايهامش از روتيتر آغاز میشود: «دو سال است كه پناهی نيست»
حسین پناهی، هیچ كس نبود؛ نه نویسنده، نه شاعر، نه بازیگر. او تمام رازهایش را یك جا حراج كرد. فقط همین، فقط «حراج كردم همهی رازهایم را یك جا/ دلقك شدم با دماغ پینوكیو و بوتهی گونی به جای موهایم...»
«حسین برای بازی در یك گل و بهار، مرحوم مقبلی را انتخاب كرده بود. پرسیدم چرا؟ گفت: چون سیب را با پوست می خورد.»
«زمانی كه حسین در حوزهی علمیه مشغول به تحصیل بود، یك روز با لباس روحانیت راهی ده خودشان شد. آنجا پیرزنی مقابلاش ایستاد و گفت: تمام داراییام یك كوزه روغن است. در این كوزه یك فضلهی موش افتاده، تكلیف چیست؟ حسین نتوانست به پیرزن كه تنها داراییاش همان كوزهی روغن بود، بگوید باید روغن را دور بریزد. گفت: به اندازهی یك قاشق از دور فضلهی موش بردار و برای چرب كردن لولای در استفاده كن. بقیهی روغن هم برای استفاده مشكل ندارد. عصر همان روز وقتی كنار مادرش نشسته بود، به او گفت: مادر یادت است همیشه دوست داشتی برای چكیده كردن ماست، كیسههای خوب داشته باشی؟ مادر با هیجان پاسخ مثبت داد و حسین بخشی از لباسهایش را به او داد و گفت: این پارچه را از شهر برای تو خریدهام تا به آرزویت برسی. حسین تا چند ساعت بعد به قطرههای آب كه از كیسههای ماست میچكیدند خیره ماند و بعد راهی تهران شد.»
«سال ۱۹۹۸ وقتی تیم ایران، استرالیا را برد و به جام جهانی رفت، ما همه یك جا جمع شده بودیم و بازی را تماشا میكردیم. آن زمان تمام دارایی حسین ۱۰۰ هزار تومان بود. در هیجان احساسات، آنقدر ذوق زده شده بود كه تمام پول را به هركس از راه رسید، بخشید.»
«همیشه در این كهكشان راه شیری دنبال یك نازی میگشت. كسی كه عاشق باشد و با او از گزند بارانهای سمی روزگار، زیر چتر پناه ببرد. اما هرگز نازی نیامد... آخ اگر نازی آمده بود. آخ اگر رویا، تنها یك نام از دایرهالمعارف بیپایان نام ها نبود. روز، روز زندگی با نازی كه نبود، گذشت تا روزی كه یك شعر، دیگر رویا نبود: «... و این چنین شد كه پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم.»