علاوه بر خاک و خون
«...کرمان و سطح نیروی انسانی آن و زیرساختهای شهری و فعالیتهای اقتصادی و صنعتیاش را که میبینم شاهد دیگری - در کنار اصفهان - برای یکی از حدسیاتم مییابم. حدسم این است که پیشرفتهای بین سال 68 تا دو سال قبل کشور، فاصلهی تهران و شهرستانها را تا حدی کاهش داده که بشود در شهرهای درجه دوم ایران هم حداقلی از زندگی فعال و حرفهای بنا کرد. من که خودم بزرگ شدهی ارومیه (شهری در حد و اندازهی کرمان) هستم به خوبی تفاوت فضای فعلی و فضایی که خودم در آن بزرگ شدم را حس میکنم.» (+)
اینها را من ننوشتهام که بخواهم به جانبداری از زادگاه متهم شوم. دفعهی اول که آقا حامد نظرش را دربارهی کرمان گفت، به حساب تعارف و آداب میهمانی گذاشتم اما بعد از سفر سومش باورم شده که ایشان در بیان اظهار نظرهایش زیاد اهل ملاحظه و تعارف نیست.
از اظهارات آقا حامد دو برداشت متفاوت داشتم. اولی در حوزهی روابط مجازی و ارتباطات وبلاگیست. اگرچه هیچگاه از روی نوشتههای افراد، قضاوتی دربارهی شخصیتشان نداشتهام اما چون تنها مرجع ما برای قضاوت در بارهی دوستان نادیده است از آن گریز و گزیری نیست و همین، گاه ما را سخت به خطا میاندازد. پارسال که دوست عزیزی دعوت کرد برای دیدن حامد به هیرسا برویم مخالفت کردم و بعدا به خودش هم گفتم که میترسیدم شخصیت واقعیاش ذهنیات مثبت مرا دربارهاش به هم بریزد. من با شخصیت وبلاگی و مطالب اقتصادیاش راحت بودم و استفادهام را میبردم و حیف بود که با دیدنش آن تصویر ذهنی خوشآیند خدشهدار شود. همان بلایی که سر تصوراتم از محبوب بزرگ دوران نوجوانیام حضرت شجریان آمد و بعد از زیارت و گپ و گفت با ایشان، تا مدتها نتوانستم آواز آسمانیاش را گوش دهم. عاقبت، زمانه و دیدار دیگر هنرمندان به همراه اصل عدم قطعیت، قانعم کرد که ایشان عزیز است و وجودش غنیمت.
خوشبختانه، زیارت چندبارهی آقا حامد نه تنها تکرار تجربهی قبل نبود بلکه وجوه خوشآیند دیگری از شخصیتش را برایم رو کرد. بر خلاف فیگور خشک و علمی توی وبلاگ –آنجا که پای اقتصاد در میان است- بسیار خوشمشرب، خوشرو و مطلع دربارهی ادبیات و هنر و موسیقی و مخصوصا آشپزی! یافتمش و اینها همه، خاطرش را خواستنیتر کرد. توی سفر آخر، وقتی برای بار اول وارد اتاقم شد و کتابخانه را دید، بیدرنگ پرسید: «اتاقتان را اجاره میدهید؟!» کتابها را که مرور میکرد، گل از گلش میشکفت. فکر هم نمیکنم بتواند هیچگاه این شیداییاش به خواندن را پنهان کند.
برداشت دیگرم از اظهارات ایشان، دربارهی زندگی در شهرهایی نظیر کرمان است. اینکه اعتراف کردهام از تهران خوشم نمیآید دلیل نمیشود که عاشق زندگی در کرمان باشم اما آلترناتیوی هم –حداقل در داخل کشور- نیافتهام. در آخرین سفرم به تهران، از 20 ساعت حضور، حدود 6ساعت از وقتم در تاکسی گذشت و فقط توانستم در دو جلسهی بهدردبخور شرکت کنم. به تعبیر دوستمان شاید اگر عوامل کشندهی زمان در شهری چون پایتخت ناتوانتر میشدند، یکی از گزینههای خوب برای زندگی میشد. از دو متغیر موثر «خاک» و «خون» نیز که بگذریم، میشود به مدد فناوریهای اطلاعات و ارتباطات و البته شرکت هواپیماییای مثل ماهان، بخش بزرگی از کاستیهای زندگی در شهرهایی مثل کرمان را جبران کرد.
تکمله:
پستهای اخیر عمدتا به حدیث دیگران و ذکر خوبیهایشان اختصاص یافته. برای من همانقدر که در مواجهه با صاحبان و اصحاب و اعوان قدرت، تمجید و زبانم لال تملق، ذنب لایغفری است، تعریف و تمجید از شاعران و نویسندگان و اهل علم و هنر و ذکر خوبیهایشان خوشآیند و دلخواه است.
مشکل تاریخی و شاعرانهای هم با تهران دارم. همت را به سمت غرب میرفتیم که دوستی تهراننشین زنگ زد. بحث به تهران که رسید گفتم: «عزیز دلم! همان مخنثی که 20هزار جفت چشم از اجداد ما در آورد، ده شما را پایتخت این مملکت کرد.» که ناگهان متوجهی راننده شدم که خیره نگاهم میکند. شرمزده گفتم: «ببخشید...» گفت: «میخواستم بگم دمت گرم...»