تیر

از وقايع چهارگانه‌ی حيات كه بگذريم -و تا حالا! يكی‌اش در اواخر همين ماه اتفاق افتاده- تير، سوغات‌های شيرين و تلخ بسياری برايم آورده است. اولين و آخرين‌های بسياری را در اين بازه‌ی زمانی شاهد بوده‌ام. در همين ماه بود كه به‌طرز غريبی، سه‌تن از عزيزترين دوستان گرمابه و گلستان از فواصل دور، دور هم گرد آمدند و با يك گلوله‌ی توپ، پريدند. سه نفری كه مجموع سنشان به شست نمی‌رسيد و هر كدام برای ما يلی بودند و دلاوری.

 

‌‌با اين‌همه؛ تير، بهانه است و شايد بهتر بگويم: تير، يك نشانه است.

راستی!

آرش مرا

ماه زخمی مرا كسی نديده‌ است؟

 

 

اين‌هم بخشی از سروده‌ای جديد.

 

 

تير، ماه پرسه‌های گرم عاشقانه است

در كرانه‌های زخم‌خورده‌ی زمان

ماه بوسه‌های داغ و بی‌دريغ

بر گلوی آب‌دار تيغ

 

 

تير، ماه مرگ‌های باشكوه

ماه حيرت من و نی و كمانچه است

تار و دف غريبه‌اند

عين چشم‌های دختران گل‌فروش

مثل خنده‌های سابق همين كتيبه‌اند

 

 

ماه زخمی‌ام

تكه تكه شد

كهكشانی از ستاره صف كشيد در افق

چكه چكه روشنی چكيد بر تبار من

ماه زخمی من آه...

                      ماه بی‌‌قرار من

 

 

ماه زخمی من از حصار و قفل خسته بود

گاه ذله می‌شد از كنايه‌ی فرشته‌ها

 

مثل ديده‌بان خسته‌ی نبرد از افق

مثل صفحه‌ای سفيد... مثل نانوشته‌ها

 

 

ماه‌ زخمی‌ام مدار شعر را دريد و رفت

هر چه واژه بود بر لبان من، سرود كرد

 

مثل يك مسلسل از زمانه كام بر‌گرفت

مثل پيچكی در انحنای شب صعود كرد

 

 

تيرهای زهردار

در محاق قلب من

اعتكاف كرده‌اند

مغز استخوانم از صدای اره‌ها پر است

با وجود اين‌همه صدا و زخم

نااميد نيستم

آرشم!

      هنوز هم

كمان قامت خميده‌ام

تير می‌كشد

 

 

 

ادامه نوشته

محمدکاظم کاظمی

آيا بيدل ايرانی است؟

 در حالی که سال‌های سال‌، شعربیدل درس شبانه و ورد سحرگاه فارسی‌زبانان خارج از ایران بود، در این ‌کشور نام و نشانی از او در میان نبود و ادبای رسمی و غیررسمی حتی در حد یک شاعر متوسط هم باورش نداشتند. آنان هم که گاه و بیگاه در حاشیه‌ی سخنانشان حرفی از او به میان می‌آوردند، شعرش را نمونه‌ی ابتذال می‌شمردند و مایه‌ی عبرت‌.

 

پیش از این بسیار کسان کوشیده ‌اند توضیح ‌دهند که چرا چنان شاعری در چنین سرزمین ادب ‌پروری گمنام ماند. هرکسی از ظن‌ّ خود یار این موضوع شده و علتی را مطرح کرده ‌است‌. گروهی غموض و پیچیدگی شعر بیدل را عامل اصلی دانسته‌اند، گروهی تفاوت زبان فارسی دو سرزمین را و گروهی مکتب بازگشت و...

 

نگارنده‌ی این سطور، چنین می ‌پندارد که هیچ یک از این عوامل به تنهایی نمی‌توانسته‌اند تعیین‌کننده‌ باشند. مجموعه‌ی این‌ها دخیل بوده و در کنار این‌ها، یک عامل مهم و مغفول‌‌مانده‌ی دیگر هم وجود داشته است که اینک به تفصیل، از آن سخن خواهیم ‌گفت ‌. پس نخست باید نارسایی توجیهات بالا را فرا نماییم و آنگاه‌ ، به نکات نگفته‌ای که در میان بوده است‌، برسیم‌.

متن کامل

 

جايی ميان خواب و بيداری

مطلبی كه در ادامه می‌آورم، در نشريه‌ی اينترنتی روز منتشر شده است. بعضی از دوستان به اين سايت دسترسی ندارند و من به‌خاطر برخی تاملات سخنران كه خودش از آن به‌عنوان «درد دل‌هايی از سپهر خصوصي روشنفکران ايراني!» ياد كرده  آن را عينا  -فراتر از موضع ارزش‌گذاری-  بازگو می‌كنم.

ادامه نوشته

بی دردی

 

تا کی حدیث عاشقی گفتن؟ در عشق باید کند... باید رفت

این است فرجام غزل‌هایم، نعشی که در آغوش من مانده‌ست

 

 

می‌گويند مردها حتا اگر پدربزرگ هم بشوند باز هم در مواجهه با مادر؛ بچه‌ا‌ی بيش نيستند و راست می‌گويند. برای ما بچه‌‌ها، دامان مادر، اولين و آخرين پناه است. تنها خوشحالی روز مادر امسال، اين بود كه مادرم توانست بعد از نزديك به ربع قرن، بر سر قبر مادرش در قبرستان ابوطالب مكه حاضر باشد و گرهی از دل وا كند. از مادربزرگ دندان طلا كه در آخرين سفر به‌همراه پدرم به مكه رفت و برنگشت، تنها خاطره‌هايی پريده‌رنگ در ذهنم باقی‌ست. ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر بر همه مبارك باشد. 

ادامه نوشته

از من گذشته بشكنم از بس شكسته‌ام

 

يكی از لذت‌بخش‌ترين ساعت‌های امسالم، فرصتی بود كه دوستی تازه‌يافته در اختيارم گذاشت تا برای هديه دادن به همكارانش، كتاب انتخاب كنم.  به‌خاطر تنوع سلايق و  تحصيلات گروه هدف، گمان نمی‌كردم كه كار دشواری باشد. راستش گزينش كتاب‌ها دشوار نبود و از آن‌جا كه ميانگين قيمت كتاب‌های درخواستی، حدود هشت هزار تومان تعيين شده بود، دستم برای انتخاب باز بود. اما از روزهای پس از انجام ماموريت (و خريد تقريبا هفتاد جلد كتاب از نحله‌های مختلف فكری و موضوعی) تا امروز كه اين سطور را می‌‌نويسم گرفتار تحسری شده‌ام كه دست از سرم برنمی‌دارد.

 

از پس اين ماجرا به نكته‌ای رسيدم كه پيش از اين كم‌تر فرصت انديشيدن بدان يافته بودم. متوجه شدم كه قريب به اتفاق كتب انتخابی را در سال‌های دور و نزديك خوانده‌ام اما به‌دليل نداشتن سيری منطقی در مطالعه و عدم حضور راهنما و مربی، نتيجه‌ی دل‌خواه را نگرفته‌ام. اعتراف تلخی است اما بخش عمده‌ای از انرژی امثال من صرف بازخوانی آثاری می‌شود كه پيش‌تر خوانده‌ايم و گذشته‌ايم. ميوه را بايد به وقت رسيدن چيد، نه زودتر كه كال است و گس و نه ديرتر كه پوسيده است و بی‌خاصيت.

 

تخصصی‌ شدن علوم و فربه‌گی حوزه‌های متنوع دانش، عرصه را شديدا بر كسانی تنگ می‌كند كه دوست دارند از هر طعمی، بچشند و از هر اقيانوسی، جرعه‌ای. ديگر ابن‌سينايی نخواهيم داشت كه هم حكيم باشد و هم طبيب، هم اديب باشد و هم منجم. دوستی دارم كه خارج از كشور زمين‌شناسی می‌خواند. می‌گويد تمام زندگی استاد ما در حوزه‌ی تخصصش كه مربوط به براكيوپود است خلاصه می‌شود. حتا منزلش را هم با همين فسيل‌ها تزيين كرده است. بزرگ‌ترين تفريحش هم  گشت‌وگذار در بيابان‌هاست برای يافتن نشانه‌ای و فسيلی. اين رفيق ما البته رمز موفقيت آن‌ها را هم در همين تخصصی‌ شدن‌ها و جزيی‌‌نگری‌ها و تقسيم وظايف می‌داند اما چه‌ می‌شود كرد با اين روح شرقی كه سرت را زمانی به علوم پايه گرم می‌كند و هم‌زمان آن‌را در آخور سياست و جنبش دانشجويی‌! فرو می‌برد. در انجمن‌های ادبی سرگردانت می‌كند و  در روزنامه‌ها حيران. پيرت می‌كند تا آخرالامر بدانی كدام راه را بايد می‌‌چسبيدی و رها نمی‌كردی. اين تازه شامل آنان است كه كم‌تر غم نان داشته‌اند وگرنه همين فرصت پرسه‌زدن در اين وادی‌‌ها را هم نيافته‌اند.

 

اين ذهنيت مشوش و زيستن در وادی حيرت، صلابت فكری و حيات فرهنگی ما را تهديد می‌كند. نمی‌خواهم مثل پيرمردها بگويم «از ما كه گذشت» ولی وقتی شرايط آشفته‌ی نظام تعليم و تربيت و حتا آموزش عالی را از دور و نزديك مرور می‌كنم كم‌تر بارقه‌ای در دلم كورسو می‌زند. جوان‌تر كه بودم غزلی گفته بودم با اين مطلع:

 

طوفان سنگ می‌رسد از ره، دعا كنيد

فكری‌ به‌حال آينه‌های رها كنيد

 

می‌ترسم از رسيدن روزی كه عشق را

قربانی تغافل اين‌روزها كنيد

 

...

و  اين‌گونه تمام می‌شد:

 

از من گذشته بشكنم، از بس شكسته‌ام

فكری‌ به‌حال آينه‌های رها كنيد

 

و حرف آخر!

 

روزی خدا نكرده در اين شوره‌زار مهر

عاشق اگر شديد، مرا هم دعا كنيد!

 

رباعی / یک دعای اجابت نشده

 آشوب مرا خلسه و رویا مپسند
طوفانی اگر نبود دریا، مپسند
 
در جامه‌ی شاعران بی درد، مرا
هم‌بازی واژه‌ها ، خدایا مپسند!

هم‌سايه

دلتنگِ رفتنيم و كسی دم نمی‌زند
حتا پرنده‌ای مژه بر هم نمی‌زند

ديوانگی درست! ولی هيچ‌كس چرا
سنگی بدونِ طعنه به آدم نمی‌زند؟

شب‌شعری دانشجويی بود. شاعری پشت تريبون ايستاد  و چنان پرسوز و حس، غزلش را خواند كه از همان كلمه‌ی اولش، دلم تنگ شد. حالا پس از سال‌ها، دوباره آن حس به‌سراغم آمد. شاعر همين نزديكی‌هاست. (+)

جام زهر

  دوست آرام سربه‌زيری داشتيم كه ضرب‌المثل وقار بود برايمان. فقط يك‌جا بود كه روی ديگرش را به رخمان می‌كشيد، آن‌هم توی‌ زمين فوتبال! اگر اشتباه می‌كردی، اگر بازی را جدی نمی‌گرفتی، اگر برای دفاع برنمی‌گشتی، آن‌چنان دادی می‌كشيد و چنان الفاظی صادر می‌كرد كه هفت‌جد طرف مقابل، پيش چشمانش رژه می‌رفتند. حالا حكايت اين‌روزهاست.
 
آن‌هايی كه روی اسبان هميشه برنده شرط بسته بودند، شگفتی‌های جام بی‌شگفتی را به مراحل آخر نسبت می‌دهند. پر بی‌راه هم نمی‌گويند. اما فوتبال همين است. بازی‌ای مثل زندگی است. می‌شود ازش لذت برد، می‌شود حتا مهربان بود و صميمی و كری هم خواند. اما با هزار من سريش هم نمی‌شود تحقير و توهين‌ها را به كری‌خواندن‌ها چسباند. می‌شود آقای ...؟

 بماند... من به سبك خودم داشتم از اين جام لذت می‌بردم كه كامم را اسراييلی‌ها تلخ كردند هم‌چنان كه هنگام المپيك هم! آقای آيزنشتات فرموده است (لينكش را نمی‌توانم بگذارم چون كه فيل‌تر! است): «اسراييل كشوری مدرن است و به رشد مدرنيته در منطقه‌ی خاورميانه کمک کرده است.» راستی! بهتر از اين می‌شود مدرنيته را ضايع كرد؟ من از ضايع شدن مدرنيته و الزامات و اقتضائاتش نمی‌ترسم، باری هراس من همه از مردن در... (اينم بمونه!)

 
برگرديم به پيش از كام‌تلخی. سرانگشتی كه حساب كردم، هشت بازيكن كه بوی گورخر می‌دادند در فينال جام بازی می‌كنند ( زين‌الدين يزيد زيدان را هم كه هنوز از اين بوها می‌دهد اگر اضافه كنيد می‌شود نه تا). تيمی كه فصل آينده احتمالا بايد در دسته‌ی سوم  ايتاليا بازی كند، هشت بازيكن در فينال جام جهانی دارد و احتمالا بهترين بازيكن جام را معرفی خواهد كرد (اگر نمك‌ناشناسی در حق ميزبان را نديده بگيريم) و اين‌هم از بازی‌های بامزه‌ی فوتبال است. حالا رحمان رضايی هم می‌تواند سرش را بالا بگيرد و برود دسته‌ی دو يا سه تا مهاجمان ميلان يا يوونتوس را مهار كند!

 
فعلا كه برای من مثل خيلی‌های ديگر بازی‌های امشب و فردا كمی‌ كم‌‌هيجان شده است، هر چند ميان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است (اينم بمونه!)

در امتداد انتخاب تاريخی فساد يا تحجر؟


«ما را پدر به عرصه‌ی هيجا روانه كرد
هر بی‌پدر كه حضرت عيسا مسيح نيست!»
(محمدعلی بهشتی)

 

از آستين دلق مرقع درآمدی؟
يا پوستين ژنده‌ی وارونه؟
بی‌بته و بهار و بهانه
بی‌راز و رازيانه

 
از دامن فساد و تباهی‌
در بستر فريب تو غلطيديم
لكاته‌ای شديم
       تبعيدی خرافه و ظلمت

 
بی‌قبله و قبيله نفس می‌كشيم
بی‌رحم و بی‌ترانه
رنگين‌كمان زندگی‌ ما را
چشم سپيد و قلب سياهت حرام كرد

در امتداد اين شب بی‌رويا
هر جا كه می‌رويم به ديوار می‌خوريم
اينجا هنوز هم
در سفره جای نان
     آمار می‌خوريم
 
ای آخرین تحجر تاريخ
با توام!
اشراق زخم‌های مرا دست كم مگير!

پدربزرگ

سعید: کسانی که فیلم تیک‌تاک محمدعلی طالبی را - که من به‌همراه پدربزرگم در آن بازی می‌کردیم - دیده باشند، پیرمردی را دیده‌اند که بدون هیچ سابقه‌ی هنری، با بازی زیبا همه را مجذوب خود ‌کرده است. او روزگار را هم با زندگی سراسر نور خود شیفته‌ی خودش کرده بود و امروز که او به خدا پیوسته است بی‌شک دل روزگار هم برای او تنگ خواهد شد.

 

صميمانه به آقايان وحید و سعید قرايی تسليت می‌گويم. وقتی كه نمی‌توانم برايشان پيام بگذارم، از اين  روزنه برای ابراز هم‌دردی بهره می‌برم. روحش شاد.

 

پيری و اول خوش‌تيپی

چند سال پيش بود كه جمعی جوان، نشريه‌ی ادبی پرباری آماده‌ی انتشار كرده ولی پشت سد حراست يك سازمان متوقف شده بودند. جدای از محتوا، مشكل روی جلد هم داشتند. پيشاپيش می‌دانستند كه عكس فروغ و شاملو و نيستانی و... را نمی‌توانند كار كنند. به‌همين خاطر دنبال چهره‌های موجه – البته با استانداردهای حراست- می‌گشتند و عاقبت ابتدا به سپهری و بعد هم به هوشنگ ابتهاج رسيده بودند! با ريشی بلند و دوشاخه كه به تصوير رستم پهلو می‌زد. اما انگار آن‌ها هم دست اينان را خوانده و به ريش نداشته‌شان خنديده بودند. (شاعرانی كه قبل از انقلاب پست و مقامی نداشتند و زندان هم رفته بودند، تكليفشان معلوم بود چه برسد به مدير موسيقی راديوی طاغوت!)

 

الغرض! حالا كه عكس‌های ه.الف سايه را در ادب‌نامه‌ی «سايه‌ی ابتهاج» ديدم ياد آن دوستان بی‌ذوقی افتادم كه نگذاشته بودند چنين سيمای جذابی، زينت جلد مجله شود. چيزی شبيه اين هيات را در عكس‌های استاد محمدرضا حكيمی هم ديده‌ام. پيرانی خوش‌تيپ با هيبتی اسطوره‌ای كه بهترين بهانه‌اند برای اين‌كه كم‌تر آرزوی جوان‌مرگی كنيم!

 

هذیان فوتبالی 7

 باشگاه، يك مفهوم كليدی و تعيين‌كننده در دنيای فوتبال است. باشگاه همان مكان مقدسی است كه قديسان و مومنان نحله‌های متنوع آيين فوتبال را زير يك پرچم گرد می‌آورد و البته  اينك سوپرماركت بزرگی شده  كه انواع و اقسام كالاها را عرضه می‌كند. سفيد، سرخ، قهوه‌ای، سياه و تازگی‌ها زرد.

 
 قبل از شروع مسابقات به اين می‌انديشيدم كه در اين جام جهانی، هيچ باشگاهی به‌اندازه‌ی چلسی، تنوع‌خواهی‌ و جاه‌طلبی‌ مديرانش را به رخ نكشيده است. يك سرمايه‌دار روسی _وارث رانت‌های پس از فروپاشی_ نخبه‌ترين كالاها را از ده‌ها كشور سوا می‌كند كه آخرينش، مايكل نيجريه‌ای است كه در نبرد گلادياتورها حضور ندارد. در اين جام جهانی ده كشور نمايندگانی در اين تيم داشتند (و دارند): آرژانتین،  جمهوری‌ چک، انگلیس، فرانسه، آلمان، غنا، هلند، ساحل عاج، پرتغال و اوکراین.  اين برده‌های گران‌قيمت دنيای مدرن را سپرده‌اند دست كشيشی پرتغالی كه راهبرد اهلی‌ كردن را خوب بلد است.

 
راستی! اگر كشوری مثل چين به همه‌ی اقتضائات بازی سرمايه‌داری تن در دهد، برای جذب مخاطب تلويزيونی و فروش كالاهای توليدی باشگاه هم كه شده، از اين به بعد بايد دست‌كم يك چشم‌بادامی در تيم‌های بزرگ ببينيم. يعنی شانس يك بازيكن چينی در شرايط ضعيف‌تر بيش‌تر از يك بازيكن ايرانی برای لژيونرشدن خواهد بود.

 
اين آخرين پست امشبم بود. برخی بی‌خودی‌ها، ماهيت آدم را رو می‌كند. چون قاعده‌‌ی نوشتن در وب اين است كه مطلبی را حذف نكنيم، من‌هم استثنائا امشب عطای محافظه‌كاریم را به لقای فوتبال می‌بخشم.

 

پ.ن: اين‌هم سرمقاله‌ی شرق با عنوان «زنده باد فوتبال» 

 

هذیان فوتبالی 6

 

هر كس به طريقی با اين پديده درگير است. يكی از سر لجبازی با دوستان و اعضای خانواده طرفدار تيمی می‌شود،  ديگری با هزار من دليل فلسفی و تاريخی. آن‌يكی هم خاطره‌ی كودكی‌ رهايش‌ نمی‌كند و البته اين وسط روشنفكران بی‌نوا هم كلی بد و بيراه می‌گويند و بيشتر از آن می‌شنوند. فوتبال را چه جايگزين جنگ بدانيم، چه عامل استعمار؛ چه بديل مذهبش بخوانيم (درجوامع لامذهب!!) و چه افيون توده‌ها، خودش را به جوامع انسانی تحميل كرده و مستانه پيش می‌رود. قبول دارم؛ حرص در می‌آورد وقتی درآمد يك فوتباليست بی‌سواد از دست‌رنج صدها هنرمند بيشتر است و عروسكی مثل بكام شهرتی عالم‌گيرتر از همه‌ی نخبگان جزيره دارد. اما مزه‌اش به همين است!!

 

دلم می‌خواست فرصتی بود و درباره‌ی مشاهدات آن سوی سكه‌ی پول و شهرت فوتباليست‌ها كه برده‌های (گلادياتورها) دنيای مدرنشان می‌خوانند صحبت كنيم.

 

دوستی دارم كه مدعی است تحمل زندگی حرفه‌ای آن‌هم در بهترين سال‌های جوانی كار هر كسی نيست. از لمپارد می‌گفت كه به قول خودش تا حالا ساعت يازده شب را نديده است و بعد از يكی دو سفر با فوتباليست‌ها و اين‌كه سر شب، درهای اتاق‌های هتل را رويشان قفل كرده بودند و قوانينی كه بيش‌تر يادآور دوران برده‌داری است. ايشان از قول يكی از بازيكنان متاهل روايت می‌كرد كه هميشه در طول مسابقات، خانمم شب‌ها فرزندمان را حائلمان قرار می‌دهد تا فردايش توی تمرين يا مسابقه آبروريزی نكنم.

 

بگذريم و وارد معقولات نشويم! من بيشتر از هر چيز در اين دوره داشتم گورخرها را  می‌پاييدم تا ببينم چندتايشان به نيمه‌نهايی خواهند رسيد. پاييدن آبی‌‌های لندن هم دل‌‌مشغولی ديگرم بود. دوست و دشمن! را با هم ديد می‌زدم. اگر خوابم نبرد تا لحظاتی ديگر درباره‌ی چلسی خواهم نوشت.

 

هذیان فوتبالی 5

  دادکان توی اين گيرودار، دشمنان دادكان حسابی از خجالتش درآمدند و عقده‌ها از دل گشودند. ما هم اگرچه با كسی دشمنی نداريم اما به مصداق من لم يشكرالمخلوق لم يشكرالخالق! (شبيه احكام بازنشستگی و بعضی وقت‌ها اخراج! شد) ايشان را بی‌نصيب نمی‌گذاريم:   اولين بار كه انتصابش از تلويزيون اعلام شد، ايشان را از اهالی خوش‌نام فوتبال معرفی كردند. همان لحظه، بغل‌دستی‌مان گفت: آخه داد كان! كجايش خوش‌نام است؟!   اين تيغ‌های دولبه هم عجب خطرناكند! دادكان بلافاصله پس از قطعی شدن صعود تيم ملی به جام‌جهانی، اعلام كرد: ‌می‌شود دين‌داری كرد، تيم‌داری هم. حالا چه‌ می‌خواهد بگويد، نمی‌دانم؟ حكايت آن لطيفه است كه حضرت ابوالفضل به رضازاده پيغام داده اين‌بار ديگر روی من حساب نكن!!   آقای دادكان در دفاعياتش گفته است من هشت سال در دفاع پرسپوليس بازی كردم و يك كارت زرد هم نگرفتم! احتمالا ايشان می‌خواسته نرم‌خويی خودش را ثابت كند اما كسی نيست بگويد دفاعی كه كارت زرد نگيرد – آن‌هم در طول هشت سال- به‌درد لای جرز هم نمی‌خورد!  

هذیان فوتبالی 4

 معلم دينی‌مان هميشه از عشق ما به فوتبال مدد می‌گرفت تا به ما بباوراند كه فقط هنگام نماز بوده كه می‌توانستند تير از پای حضرت حيدر بكشند و او خم به ابرو نياورد. وقتی پاهای آش و لاش ما را بعد از بازی می‌ديد و می‌دانست كه تا آن لحظه چيزی از زخم و درد نفهميده‌ايم صنعت تشبيه را به مدد می‌گرفت و می‌گفت: بی‌خودیِ شما هنگام زدن گل با پاهای زخمی، شبيه بی‌خودیِ مولاست هنگام نماز. گناهش گردن خودش!!

هذیان فوتبالی 3

نگفتم!نه! نمی‌شود. از اين فوتبال ناگزير، انگار گريزی نيست. فوق فوقش اسم وبلاگ را عوض می‌كنم! از پيش‌بينی صحبت كردن، مهمل است آن‌هم بعد از بازی اما دلم می‌خواهد به آن‌كه گفته بودم در اين تورنمنت‌ها بايد نگران تيم‌هايی مثل چك، اسپانيا و آرژانتين بود كه كوبنده آغازيدند و ممكن است كم بياورند بگويم: نگفتم!؟

هذیان فوتبالی2

 

اين‌بار نمی‌شود ننوشت. اوضاع روبراه است. گورخرها خوب گردوخاك كردند. حتا زيزو كه هنوز در خاطره‌ی لباسِ راه‌راه محكم‌تر بازی يا به قول آقای گزارش‌گر، آقايی‌ می‌كند. ملالی نيست جز حذف آرژانتين آن‌هم به دست آلمان، آن‌تر هم به‌دست دروازه‌بان چلسی! ما كه بی‌حضور جادوگر در استاديوم، راحت با اين افتضاح كنار آمديم. فعلا كه می‌شود به همين گورهای باقی‌مانده آفرين گفت. بوفون، تورام، كاناوارو، دل‌پيرو، ويرا و... حتما به‌ياد پاول و زلاتان خواهند بود. پسوتوی بدبخت هم كه از خودكشی جان سالم به برده! عجب گور تو گوری شده است ها!

 

اميدوارم به تريج قبای حضرت سيد ضيای شفيعی برنخورد كه چرا كتيبه‌ی زخمش به اين حال و روز افتاده. سال‌هاست روزنامه‌ی سلام تعطيل شده اما نوستالژ‌ی وا‌ژه‌ها! دست از سرمان برنداشته. قول می‌دهم بعد از اين رعايت كنم.

مرداب... تبعیدگاه ماست

 تاوان گرده‌های كبوديم
نيلوفران!

 


هم‌زاد آخرين نفس كوچه در بهار
اين اشك‌ها
مهريه‌ی عروس زمين است.

 
ادامه نوشته

نظريه‌ی بازی

 ما در زندگی بازی‌های بسیاری انجام می‌دهیم، خواه برای سرگرمی و کودکانه، خواه برای سوداگری و سودآوری، یا حتا عاشقانه، خواه آن‌ها را بشناسیم و بدانیم که بازی می‌کنیم و خواه نشناسیم و ندانیم؛ اما برای انجام این بازی‌ها از یک روش ریاضی مبتنی بر نظریه‌ی بازی‌ها تبعیت می‌کنیم.

 

اين جملات، معرف وبلاگی است كه به نظريه‌ی بازی‌‌ها اختصاص يافته است. افشين شوآن در اين وبلاگ، از انتخاب راهبردها و نقش آمار در آن می‌نويسد. آرشيوش را كه مرور كردم، ديدم دور و برمان پر است از بازيگرانی كه ناخوانده و به‌مكتب‌نرفته، به‌غمزه مساله‌آموز صدها مدرس‌اند.

 

اتفاقا در مطلب «الگوريتم تصميم‌سازی»، شواهد خوبی برای اين برداشت يافتم. نسبت اين نظريه و بازيگران حرفه‌ای، مثل عروض است برای شاعران. ترسيم فرآيندها و شيوه‌ی اتخاذ راهبردها برای تصميم‌سازان، اولويتی ندارد اگرچه به‌تعبير نويسنده، اين دو راهبرد انفعالی (فراگيری) و كنشی (تصميم‌سازی) با يكديگر تعامل دارند هم‌چنان‌كه عروض بيش‌تر برای ناشاعران كارساز است تا برای‌ آن‌كه واژه و موسيقی و شعور و حس در جانش آميخته‌اند اگر چه تعامل هميشه هست.

 

 

الگوريتم تصميم‌سازی

منطق در فرهنگ تصميم‌سازی بيداد می‌كند. بنيان روش‌شناسی استدلال انسان‌ها بر چارچوب‌های منطقي استوار است كه تلاش دارد فراگير و خودكامه باشد و گزينش‌های پيش‌هنگام  و پيش‌داوری‌های خود را بر ساختار الگوريتم تصميم تحميل نمايد. منطق، زيرك است. هم‌چون يك ارگانيسم زنده پويا است، خودسازمان‌ده است، نوزايی دارد و می‌تواند بافت‌های آسيب‌ديده‌ی خويش را به‌صورتی شگفت‌انگيز ترميم نمايد. می‌تواند هزارراهه‌هايی براي ورودی‌ها و خروجی‌هايش بيافريند چنان‌كه شكوهمنديش پاس داشته شود و در گستره‌ی قلمروی خويش بر همه‌ی آن‌چه شدنی و بودنی است فرمان براند. انگل ذهن انسان پوينده و نوآوری است كه ناشده‌ها را در چنگ خويش می‌فشارد و قهرمان دگرگونی‌ها و دگرديسی‌های سيستم‌های پيچيده‌ای است كه نياز به استدلال آن ندارد...

(متن کامل)

 

بسیار سفر باید

 

در تشنگی

در متن زخم زاده شدم

روزی كه اسم حرمله هم‌زاد بغض بود

 

اين سطور بخشی از سروده‌ی مطولی است كه قبل از سفر، گوشه‌ای نوشتم و به چاك جعده زدم. می‌دانم كه نوشتنش در اين‌جا يعنی خواندن فاتحه بر تكميل آن اما... اين‌‌هم بخشی ديگر:

 

روزی كه در هوای تو پر می‌زدم گذشت

حرف از سلوك و سير و سفر می‌زدم گذشت

 

اكنون خطر درون دلم خانه كرده است

روزی كه من به قلب خطر می‌زدم گذشت

 

سفر يك‌هفته‌ای كه حسن ختام قشنگی هم داشت، ديشب به پايان رسيد و من هنوز رخت سفر درنياورده‌ام. مسافر بودن هم نعمتی است برای خامانی چون من كه فعلا از قيدوبندهای دست‌وپاگير رهايم. هنوز دلم برای روزمرگی تنگ نشده است.

 

ای ابتذال خيره‌ی آرامش!

بی‌خانه‌ام...

              دهانه‌ی آتشفشان كجاست؟