اتفاق مورب

 آی ای ابر!
ای صبر!
بر من امشب مورب بباريد
اتفاق من افتاد
          ای‌ داد!

ظلمت مشترك!  

اين‌هم قرائت يكی از هم‌سايه‌های خوش‌ذوق و البته شاعر، از سطرهايی‌ كه پيش از اين نوشته بودم:

 

عشق، پوشیده‌ترین سمت جنونمندی ماست

نور در ظلمت آیینه نپاش

بگذار

که (تا) تو را گم نکنم

شاید

در دل چشم سیاه تو کسی پیدا شد

 

انصافا قشنگ‌تر شده است و چفت و بست‌هايش محكم شده‌اند. فقط می‌ماند اين توضيح كه در لحظه‌ی‌ نوشتن (و با اغماض: سرودن)، به تنها چيزی كه توجه نداشتم، توجه بود. شب قبلش، ديروقت و به‌دشواری خوابيده بودم. صبح هم پريشان از خواب برخاستم و يك‌راست رفتم سراغ قهوه و كيبرد. بعد هم رام شدم و آرام. همين.  حالا هم دارم به اين فكر می‌كنم كه شعر اگر برای من تنها همين خاصيت را داشته باشد كه تبم را بخواباند و ذهنم را آزاد كند، بايد قدرش را بدانم و اين‌قدر از دستش فراری نباشم. ضعيف و قوی‌اش هم توفير نمی‌كند. كدام شاعری است كه در دفترش، صدها شعر و غزل نيمه‌تمام نداشته باشد؟ مرز من همين نقطه‌ی آرامش است. پس از آن رهايش می‌كنم به امان خدا. استفاده‌ی ابزاری‌ كه می‌گويند همين است لابد.

 

ياد بيتی از محمدكاظم كاظمی -كه صفحه‌اش پاتوق من است- افتادم:

گر ضعیف است و قوی حاصل بیتابی ماست

و همین بس که نفس می کشد و جان دارد

 

 

  کسی ما روزنامه‌نگاران را نمی‌بیند 

>>>>>> اين هم توضيح فروتنانه‌ی سركار خانم ندا دهقانی درباره‌ی چند مثال از كسانی كه روزنامه نمی‌شناسند: ببخشید اگه بد نوشتم. من منظورم اصلا این نبود. به نظرم قشری که تو روزنامه‌های شهرستان کار می‌کنند اتفاقا جزء معدود کسانی هستند که نشریه‌های کشوری رو می‌شناسند. من نگرانی و دغدغه‌ام از این بود که مردم اصلا روزنامه نمی‌خوانند و روی خطابم به همکارانی که فکر می‌کنند وقتی چیزی در یک روزنامه حتی پرتیراژ می‌نویسند یعنی خدا شده‌اند. یک کلام: کسی ما روزنامه نگاران را نمی بیند. حالا اگه خیلی مطلبم مرکزنشین شده ببخشید، اشکال از قلم است نه فکرم.

 

عدم قطعیت

 بي‌مقدمه از اصل عدم قطعيت هايزنبرگ پرسيد. انگيزه‌اش را نفهميدم و البته دليلي هم براي كنجكاوي وجود نداشت. با اين وجود مشخص بود كه عدم قطعيت، پيش از آن كه من برايش از موج و ذره و اندازه‌حركت و موقعيت بگويم، جانش را احاطه كرده است. آن‌چه من از اين اصل برايش می‌گويم در چارچوب چند تعريف فيزيكی‌ و فرمول رياضی خلاصه می‌شود اما اگر می‌دانست چه غولی پشت آن خوابيده، شايد هرگز سوال نمی‌كرد.

 

اولين بار وقتی در درس شيمی معدنی با «عدم قطعيت» آشنا شدم، گمان نمی‌كردم كه سال‌ها بعد، يقه‌ام را بگيرد. فهم اين اصل در حوزه‌ی فيزيك و رياضی‌ چندان پيچيده نيست اما كار وقتی دشوار می‌شود كه وسوسه‌ای وحشتناك، آن‌را به بسياری چيزهای ديگرت تعميم می‌دهد و نمی‌شود جلويش را گرفت. وحشتناك‌تر از آن وسوسه، گريختن از آن است.

 

عدم قطعيت بر يك ناممكن بنا شده است. ظاهر رياضی‌اش اين است كه عدم قطعيت در اندازه‌گيری موقعيت الكترون (ذره)،‌ ضرب‌در عدم قطعيت در تعيين اندازه‌حركت آن، هرگز نمی‌‌تواند كم‌تر از ثابت پلانك شود. بيان ديگر اين اصل درباره‌ی انرژي و زمان است. يعنی حاصل‌ضرب عدم قطعيت انرژی و عدم قطعيت زمان، عدد ثابتی (ثابت پلانك) است. می‌شود اين‌طور نتيجه گرفت كه اگر انرژی يك سيستم را به‌دقت زياد بسنجيم –به‌نحوی كه عدم قطعيت انرژی بسيار كوچك باشد-  عدم قطعيت زمان بسيار بزرگ خواهد شد.

 

اولين تركش عدم قطعيت، وقتی به حوزه‌ی علوم انسانی‌ مي‌رسد، اين است كه عبارت‌ها غيرقطعی می‌شوند و استدلال‌ها تقريبی! منطق سياه و سفيد، درهم ريخته می‌شود و عليت قربانی می‌گردد و اين می‌دانی‌ يعنی‌ چه؟

 

دوباره نگاهش می‌كنم. هنوز گيج و منگ است. نفهميده چه بلايی‌ دارد سرش می‌آيد! نمی‌داند درد شكاكيتی‌ كه بايد بكشد چه طعمی‌ دارد. نوش جانش!  ولی دلم برايش غنچ می‌رود. او و هم‌نسلانش، عطش وحشتناك دانستن دارند. برايشان خوش‌حالم كه  لااقل ساده‌لوح و  زودباور بار نمی‌آيند و البته دلم برای آنانی كه در آينده بايد پاسخ اين نسل را بدهند می‌سوزد.

 

کسی که از تاريکی می‌ترسد، بی‌هوده در خيال روشنی می‌آويزد

 
ظلمت

عشق، پوشيده‌ترين سمت جنون‌مندی ماست
نور در ظلمت آيينه مپاشان
بگذار تو را گم نكنم
شايد
در دل چشم سياه تو كسی پيدا شد.

چند مثال از کسانی که روزنامه نمی‌شناسند

فقط کمی انصاف

چيزكی كه در اين پست نوشته‌ام ربطی به دل‌ريخته‌ها ندارد. سخنی است درباره‌ی مطبوعات محلی و «نگاه ازبالا»يی كه مركزنشينان به حاشيه‌ها دارند. بهانه‌اش را هم خانم ندا دهقانی‌ با مطلبی‌تحت عنوان «چند مثال از کسانی که روزنامه نمی‌شناسند» فراهم آورده. پس اگر حوصله‌ی مطالبی از اين دست را نداريد، برويد سراغ لينك‌دونی كه شايد آن‌جا چيز دندان‌گيرِی گيرتان بيايد.

به آقا رحيم سعيدی‌راد هم از همين‌جا سلام می‌گويم.  راستش نمی‌توانم صفحه‌ی پيام‌هايتان را باز كنم وگرنه هميشه به‌يادتان هستم. محض اثبات ادعا می‌گويم كه از جمله اولين لينك‌هايی‌ كه به زخم‌های كتيبه چسباندم، شاعرانه‌ی شما بود.

>>>>> الان ديدم كه  كوثر (تبعيدی عصبانی) هم به مطلب خانم دهقانی لينك بدون توضيح (به‌زبان خودمان تاييدآميز)‌ داده‌اند. خدا به‌خير بگذراند. (شايد هم می‌خواهد حال احمد زيدآبادی –دبير سیرجانی گروه تاريخ شرق- را بگيرد!)

ادامه نوشته

گزارش ایسنا از وضعيت روزنامه‌نگاران وبلاگ‌نويس در كرمان

تنفس رسانه‌ای

 گزارشی كه وحيد قرايی عزيز درباره‌ی وبلاگ‌نويسی روزنامه‌نگاران در كرمان تهيه كرده را اينجا  ببينيد.

چند توضيح كوتاه در اين باره خالی از لطف نيست.

اول اين‌كه در اين گفت‌وگو اشاره‌ای كرده بودم به وبلاگ سابق - كه دات كام بود و الان اثری از آثارش وجود ندارد- و نيز افزايش بازديدكنندگان از 100نفر در روز به 8000نفر كه البته مربوط به مشاهدات زلزله‌ی بم بود. آن‌روزهای تلخ به اين می‌انديشيدم كه كاش می‌شد يكی‌دو بازديدكننده داشتم اما چنين فاجعه‌ای را دوباره نبينم. يادم كه می‌آيد كامم تلخ می‌شود و قلبم تندتر می‌زند. باور كنيد آسان نيست يك‌ساعت قدم بزنی و در تمام مدت، جنازه‌ی مرد و زن و كودك و پير باشد كه از كنار گام‌هايت می‌گذرد. بگذريم.

 

راستش آن دلايل كوچكی كه در گفت‌وگو از آن‌ها ياد كرده‌ام چندان هم كوچك نبودند! علاوه بر كاهلی رسانه‌های رسمی و عدم اعتماد عمومی، هم‌چنين عطش ايرانيان خارج از كشور به پی‌بردن به عمق فاجعه، نقش لينك‌هايی‌كه بی‌بی‌سی، گويا و بسياری از وب‌سايت و وبلاگ‌های پربيننده به آن مطالب داده بودند تعيين كننده بود. اين را در پاسخ يكی از دوستان آوردم كه دوست داشت آن دلايل كوچك ديگر! را بداند.

 

دوم اين‌كه وقتی ایشان زنگ زد و سوالاتش را پرسيد، گفتم: املای من بدتر از انشايم است و ايشان هم پذيرفت كه در آن فرصت كوتاه، برداشت‌هايم را در قالب يادداشتی برايشان بفرستم. اين‌را هم در پاسخ دوستی آوردم كه پرسيده بود شما هميشه اين‌طور قلنبه سلنبه حرف می‌زنيد؟

 توضيح سوم هم به فحوای كلی حرف‌ها برمی‌گردد كه برداشتی شخصی است از جمع‌بندی بحث‌هايی‌ كه در وبلاگستان درمی‌گيرد و از همان سال‌های نخست هم درگيرش بوده‌ايم والبته بعضی‌‌ وقت‌ها مجبورم برای دوستان جوان و نوجوانم، چيزهايی غيررسمی‌تر را هم بدان بيفزايم. اين را هم گفتم كه نگويند نگفت!

 

غزل / تحیر موزون

به سنگ و صاعقه آغشته‌اند بال و پرم را
شكسته‌اند به‌شوخی، صدای شعله‌ورم را

تمام دل‌خوشی‌ام را به سكه‌ای نخريدند
فروختند در اين شهر بی‌پدر، پسرم را

نه گرگ بود، نه صحرا؛ نه يوسفی، نه زليخا
نه شاعری‌ كه رماند كبوتران حرم را

نه بامداد دروغی! نه بی‌فروغ، ‌اميدی!
نه هند بود كه اين‌سان درآورد جگرم را

* * *

تو هم؟ تحير موزون! تو هم؟ عروس نجابت!
به دست‌های كه آتش زدی جنون ترم را؟

بنفش، روسری نازك و سخاوت دريا
سفر، بلوغ شب بهت و سرفه‌ی سحرم را

درخت و خاطره و زخم ... هه! دروغ بزرگی است
كه با صدای تو پر كرده‌است دور و برم را

چگونه باز بياويزم از غرور نگاهت؟
چگونه باز كنم بغض‌های دربه‌درم را؟

* * *

 و خنده‌دارترين بوسه را از آينه چيدم
كه طی‌ كنم همه‌ی راه‌های پشت سرم را!

مرا به‌ حرمت آيينه و غزل ببر از ياد
بسوز در حرم شعر و قصه‌ها  اثرم را

سیری در فضای سایبر

 موسيقی شعر امروز

فروغ فرخزاد انگار هنوز هم دست از سر سعيدخان يوسف‌نيا برنداشته است. ايشان در مقاله‌ای برای شاعران جوان، مسايلی را در مورد موسيقی شعر امروز طرح كرده كه به‌شدت با طرح آن به‌خصوص برای نوقلمان موافقم. البته جان‌مايه‌ی كلامش، حرف‌های فروغ است كه به‌تعبير خودش، در  مورد وزن در شعر، اعتقاد به‌خصوصی‌ ندارد بلكه سليقه‌ی به‌خصوصی دارد.

فروغ می‌گويد: يك كار هنری تمام و كامل، كاري‌ست كه نتيجه‌ی جفت شدن و آميختگي صد درصد محتوا و قالب باشد؛ به‌طوری كه، بعد از تمام شدن، ديگر نتوان در آن دست برد. شعر بی‌وزن اين ضعف را دارد كه هميشه براي هر نوع تغيير و تبديل، آمادگی نشان می‌دهد. پس می‌شود گفت كه تا حدی كامل نيست. شعر بی‌وزن برای ورود به دنيای شعر پذيرفته‌شده يك چيز كم دارد و آن وزن است.

يوسف‌نيا البته در پايان به‌اين نكته بسنده كرده است كه: اگر بخواهيم معنا را مقدم بر صورت بشماريم، چه‌بسا بسياری از شعرهای موزون اين روزگار حتي ارزش مقايسه با برخی شعرهای سپيد را نداشته باشند، اما، اين قياس، ناگزير، هيچ ارتباطی به حقانيت يا بطلان وزن شعر ندارد.

اصل مقاله

 

در ظلمت زبان

پيش‌تر به اين مقاله‌ی رويايی – پسرعم بزرگ علی‌ معلم- (چه ارتباطی داشت؟!) هم لينك داده بودم كه در حاشيه‌ی مطلب «بايد حافظ‌ ‌شناسی را يك‌سره تعطيل كنيم» نكته‌های قشنگی طرح كرده بود.

«در ظلمت زمان‌»‌اش اين‌گونه آغاز می‌شود: حافظ می‌اندیشد، به شعر می‌اندیشد . یعنی نوشتن و نویسش مساله‌ی او نیست. اگر به شعر رسید آن را می‌نویسد. ولی اگر هر آینه به شعر نرسید، چیزهايی می‌نویسد که شعر نیست. اما به هرحال موزون و مقفی است. مشکلی به‌نام نوشتن، و یا دغدغه‌ای برای نویسش ندارد. مثل دغدغه‌ی شمس که نویسش را مساله ی‌ما، مساله‌ی خود، و مساله‌ی غیر می‌کند. چگونه نوشتن برای او چگونه مردن است، ولی برای حافظ،  چگونه گفتن چگونه زیستن است. هر دو در برابر زبان ایستاده‌اند: در برابر ظلمت، و در تاریکی. و زبان که باز می‌کنند تاریکی در تاریکی است. هر دو در ظلمت زبان است که به دیدار آنچه می‌جویند می‌رسند. یکی عطش سخن و شور گفتن می‌خواهد: (غلام آن کلماتم که آتش افروزد / نه آب سرد زند از سخن بر آتش تیز). و شمس غبن نوشتن دارد: (عبارت تنگ است. زبان تنگ است). برای او کلمه‌ی حال،  کلمه‌ی مآل است. همیشه واژه‌ی نیامده‌ای هست که باید از راه برسد: – بروید و به مولانا بگويید یک لقمه لغت بفرست!

اين‌هم اصل مطلب.

خانه: شيشه‌ای ست

از دل من و تگرگ

خانه: شيشه‌ای ست
عشق‌ها: عمومی و تباه
من: مسافر غريب دربدر
          رفيق نيمه‌راه

تو: ...  بخوان!
          شعرهای نسبتا عاشقانه‌ی مرا
          مرور كن
          رديف شعرهای ناسروده را
          جفت و جور كن

زندگی: بهانه‌ی قشنگ مرگ نيست
از دل من و تگرگ
از كمركش كُشنده‌ی غرور اين سطور
                           باز هم عبور كن!

     

غزل / حماسه‌ی سوخته

همپای مرگِ ثانیه‌ای دیگر، بغضی غریب در نفسم رقصید
شوقی درون سینه‌ی سردم مرد، اشکی دوباره در غزلم چرخید

باران گرفت و در افقی خونین، تصویر مات و بی‌رمقش پژمرد
ناقوس رعد،  مرثیه‌خوانی کرد؛ ناموس آفتاب به خود لرزید

این آسمان خسته‌ی بی‌رویا، لبریز از حماسه و شادی بود
وقتی که بوی غربت غیرت داشت، وقتی مرا به نام تو می‌نامید

دریا شناسنامه‌ی عشقم بود، در روزگار تشنگی گل‌ها
وقتی هنوز کشتی بی‌لنگر، بر موج‌خیز حادثه می‌خندید

اما دریغ، تُردی دستانم، آهسته در کویر فرو می‌ریخت
وقتی عروس حیرت موزونم، در باغ‌های آینه گل می‌چید

دستی حماسه‌های دلم را سوخت، اینک منم سترون و بی رویا
اینک منم همان‌که دلش می‌خواست، اینک منم همان‌که از اول دید

در کوچه‌سار خاطره‌ام اما، شولایِ زخم‌خورده‌ی مردی ماند
مردی که از تبار شکستن بود، مردی که آه... نام مرا دزدید    
ادامه نوشته

غزل / سرخابی

 بزك كرده است ماهی، منظر مهتابی ما را
و مثل تب، می‌آشوبد شبِ بي‌خوابی ما را

شميمِ بوسه‌هايش، رنگِ زخمی كهنه را دارد
که حاشا می‌كند هر شب، غرور آبی ما را

كجا؟ كی؟ كه؟ چگونه؟ چه؟ چرا؟*... اما نمی‌فهميم
خبر، پيچيده‌تر كرد آيه‌ی بی‌تابی‌ ما را

كسی گم بود، نيلوفر به رويایِ كه می‌خنديد؟
كجا می‌برد عريان، روحكِ مردابی ما را؟

صدايش هُرم  آتش داشت، مهرش رنگِ اقيانوس
كدام آيينه طاقت دارد اين سرخابی ما را؟

سوالِ آشنايم را كسی پاسخ نخواهد داد
سوالِ هر شبِ آيينِ دندان‌سابی ما را

كه می‌ترسد از آن آينده‌ی موهوم نامعلوم؟
كه می‌ترساند از ما، رونق كم‌يابی ما را؟

 
* سوال‌های بيت سوم كه تمام شد، ديدم همان شش عنصر آشنای خير هستند.    اين خبر كی‌ ما را رها می‌كند، خدا داند!  

نامت بلند باد

 یک قلب شعله‌ور

ديروز گفتند شعری برای سنگ قبرش بگو. خودش سال‌ها پيش در رثای مسعودش سروده‌ای  60بيتی داشته است. يك‌سره، اين بيت پيش چشمم بود كه پس از گفت‌وگو با مسعود، و ابراز اين‌كه می‌دانم جايت‌ خوب‌ است و... گفته بود:

اما دل من چو آتش شعله‌ور است
شايد بود اين سبب كه نامم پدر است

 
من‌هم بيتی از يك سروده را پيشنهاد كردم كه مرثيه‌ای بر قلب شعله‌ورش بود. اين دومين بار
طی ماه گذشته است كه براي سنگ قبر، چيزی می‌گويم!!

 
آيينه‌دار حيرت ما بود سال‌ها
آن قلب شعله‌ور كه در اين خاك خفته‌ است

 

 

با هر چه عشق، نام تو را می‌توان نوشت

 

چشم‌های خائن و خادم

سال گذشته، سال مرگ آدم‌هايی بی‌بديل بود. دوستمان آقای محبی، اعتقاد داشت كه مرده‌پرستان خوبی هم نيستيم، اما ما راويان خوبی بوديم. راويان مرگی كه هر ازچندگاهی

يك ويژه‌نامه! چاپانديم و از رو نرفتيم.

 

حالا نوبت استاد صنعتی است. اين يكی غافلگيرمان نكرد! دليلش ساده است. هر هفته، خبر عيادت يكی از مسوولان را از ايشان خوانديم و اين يعنی كه اتفاقی در راه است. شامه‌ی آقايان خوب كار می‌كند!

 

خدا رحمتش كند كه هنر مجسم بود و مجسمه‌ی رنج.  وقتی مادرش مجبور می‌شود به‌خاطر آزارهای صاحب‌كارش او را به يتيم‌خانه‌ی صنعتی بزرگ بسپارد، داستان رنج‌های او مدت‌ها بود كه آغاز شده بود. زندگی‌نامه‌ نمی‌نويسم كه سترگی هنر و عظمت زخم‌هايش در حجم

اين قلم نمی‌گنجد. آثارش شناسنامه‌ی عشق اوست. آب‌رنگ‌ها، مجسمه‌ها، تابلوهای موزاييك و...

 

از ميان همه‌ی حكايت‌هايی كه از اين عزيز شنيده‌ام؛ يكی بيش از ديگران، جلبم كرد چنان‌كه يكی از ميان آثار بی‌شمار و ارزشمندش. استاد گفته‌ است بيش‌ترين زمانی‌ را كه صرف ساختن يك مجسمه می‌كنم مربوط به چشم‌های سوژه است. او معتقد بود چشم‌ها، خدمت و خيانت را خوب می‌نمايانند و تلاش می‌كرد اين حقيقت غريب را در آثارش جلوه دهد. مجسمه‌ی جمعی از زندانيان مجرم را ببينيد و مقايسه‌اش كنيد با مجسمه‌ی اميركبير تا بهتر بفهميم صنعتی كه بود و چه كرد؟ راستی چند هنرمند داريم كه بتوانند سر درون را در چشم‌خانه‌‌ی مجسمه‌های بی‌جان  جا دهند؟

ادامه نوشته

گيلاس‌ها شكوفه كرده‌اند؟

دايی هم چند سال پيش، همين روزها رفت. باورمان شده كه خون ما به‌زحمت، 65سال

طاقت گردش دارد. انگشت‌شمارند كسانی كه 65بهار ديده باشند.

 

الان هم از مراسم ختم تنها عمو می‌آيم. فروغ نگاه و خيرگی مهرش، شايد بدان سبب بود

كه يادآور «مسعود»ش بودم كه در كربلای پنج رفت. هم‌بازی دوران كودكی و هم‌كلاسی دوران دبستان و راهنمايی، تا دوم دبيرستان. نوجوان پانزده‌ساله‌ای كه هنوز هم سنگينی نگاه معصومش را حس می‌كنم. هنوز هم فكر می‌كنم دينی به گردنم دارد كه ادا نكرده‌ام و نمی‌دانم چيست. هنوز وقتی گرد مزارش – بالای تپه‌ا‌ی كه گورستان پاريز است – می‌گردم، دلم می‌خواهد صدايم كند و بگويد: مرتضی!برويم موتورسواری. گيلاس‌ها شكوفه كرده‌اند...

ادامه نوشته

0 / چوب باران خورده‌ايم آري!

 خيس می‌سوزيم

چند روزی است مدام در گوشم فاعلن فاعلن... زنگ مي‌زند. توی پارك، پشت چراغ قرمز، كنار كيبرد،‌ توی دفتر كار، وقت احضارهای دوستانه! در شبه‌دادگاه‌ها، توی آزمايشگاه... و حالا طرح‌هايی از زنگ مزاحم را  به اين خانه‌ی نو می‌سپارم شايد چون قبلی‌ها، رهايم كند.
جان به لب شدم تا از نثر نامه‌های نوجوانی به نظم سروده‌های جوانی برسم و حالا كه - سر پيري- مي‌خواهم از دنيای موزون جوانی به سرزمين بي‌وزنی بروم باز هم درگيرم. اولي محصول يك اتفاق بود كه افتاد و دومی -اگر همه چيز تحت كنترل اراده باشد- خواهد افتاد. اگر بزرگی است، می‌دانم...

 
 كودكی زير طاق پريشانی‌ام
                         خانه دارد
آبرويی اگر هست...
كودكان آبروی زمين‌اند

 

جمعه
سردردهای قديمی
زخم‌ ناسور انگشت‌هايم
سور و ساتی‌است كاكا
دردسر می‌پرستيم...

 

شهر خالی‌ست
شهرياران به پژواك آيينه مشغول
مرده‌ها سروران زمين‌اند
مرگ بر مرگ!

 

جمعه‌ی غسل‌هاي مكرر
باغ پيشانی‌ات ميوه داده‌ست
اي مخنث‌ترين جلوه‌ی آفرينش

 

جمعه‌ی جنگ‌های قديمی
يك‌نفر قلب ما را به بازی گرفته‌ست
توپ در كن برادر!
دربی عشق و مرگ است هر روز

 

ايليا را در آيينه بگذار
            فرقی ندارد
خطبه‌ را بارها خواندم امشب
زير بارانی از بغض
توی طوفانی از بهت
زير تيزآب گريه
در نگاهی كه برقی ندارد
خيس مي‌سوزم ای عشق
خالصم كن
آه...انگار تنها
روح همام پاك است

 

حاملان شب و بوسه را داغ كردند
نارسولان پشمينه...
بگذر
پا به ماهم برادر
باردار نسيمی كه گيسوی آيينه را زير و رو كرد
آنگاه
در من درآويخت

 
 

آه اي قمصر كودكی‌ها
فصل خواب و گلاب است اينك
روسری‌ از سر غنچه وا كن
باز بگذار
بوي عطر محمد بيايد

 
 

شهر خالی است
شهرياران به پژواك آيينه مشغول
يا ابالفضل
كاش ما را نبيند
وزنه‌بردار خيكی

 

گنده‌لاتان شهر تو را آزموديم
بوسه‌اي نذر ما كن

 

آی درويش!
آب، آيينه‌‌ات را كدر كرد
باد بادام آورد
زندگی، رنگ ما را به دريا چپانده‌ست

 

كاشكی يك صدا... (يك مسلسل)
كله‌ام را به جايی بكوبد
فاعلن فاعلن فاعلن فع

 


گوشه، دسته، دماغه، دهانه
آي جان دارد اين شعر
چشمه اما غريب است

 

ضجه كافی‌ست
باز گيسو پريشان كن ای عشق
تنها كچل‌ها
طرفدار آه و كلاه‌اند

 

آرمان‌های بربادرفته
چپ‌روی‌هاي هم‌راستا با تفلسف!
خوب من
راهبرد! من اين است:
خوب باشم

 


عشق، ما را به بازی گرفته‌است
باز هم تو
زخم روحت در آواز قنّاسه‌ها مرد
روح من درد دارد
كرخه پاكم نكرده‌ست

 

كاشكی يك نفر..(يك نفربر)
روي قلبم شياری بسازد
زخم‌ها بی‌شمارند