روزمرگی‌های يك غازچران /3  

• وقتی تعداد غازها رو به فزونی است، حتا اگر غازچران خبره‌ای چون من هم باشد، كم می‌آورد. القصه، در تداوم غازچرانی معهود و در اين فرصت بيست‌‌روزه، دوستان قديم و جديد زيادی را ديدم و البته دوستان زيادتری را نه. اوضاع زخم‌ها روبه‌راه است و هوای عشق در ريه‌ها جاری. سر و صدای غازها اما واژه‌ها را از دور و برم دور می‌كند. هميشه وقتی آخر شب‌ها به خانه می‌آيم يادم می‌آيد چيزهايی هست كه بايد بخوانم و نمی‌توانم.
 
در اين مدت، به‌جز فريضه‌ی فوتبال _كه در هيچ شرايطی ترك نشد_ به هيچ دل‌خواسته‌ی ديگری نرسيده‌ام. طالع اگر مدد دهد تا يكی دوهفته‌ی آينده، به ثباتی موقتی! خواهم رسيد، اگر هم ندهد كه 24ساعته می‌توانم بنشينم پای رايانه و غاز مجازی بچرانم. همه‌ی اين‌ها را به‌ احترام برخی دوستان گفتم كه گاه حالی می‌پرسند. حساب آن‌ها كه حال می‌گيرند سواست. بهشان حق می‌دهم بگويند اين‌ها به ما چه دخلی دارد!
 

• امروز بعد از 13سال صدايش را شنيدم. دانشجوی پزشكی سال72 و مجری تلويزيون آن‌ روزها كه دوتايی با هم مجری جلسات شب شعر بوديم. زنگ زد و با صدای فوق‌العاده و به لطف حافظه‌ی بی‌نظيرش، ابياتی از شعرهای نخستين روزهای منظوم سرودنم را يادآوری كرد. البته خوشحال بود كه ديگر مجبور نيست گوش‌هايش را مفت در اختيارم قرار دهد و تعريف و تمجيد الكی بكند. من‌هم صادقانه اعتراف كردم كه از نشست و برخاست با آدم‌حسابی‌ها، حسابی خسته بودم و جايش خيلی خالی بود!

كشف دوباره‌ی آقای دكتر بلندبالا و خوش‌صدا و البته صميمی را بهانه‌‌ای می‌كنم برای نوشتن چند دوبيتی از همان‌روزها. اگر بعد از خواندنشان، چيزی بر زبانتان آمد (خوب و بدش مهم نيست)، نذر دل‌تنگی‌های رفيق ما بكنيد كه چراغ خاطره را روشن كرد:
 

اگه درمون اگه دردم خدايا
اگه نامرد اگه مردم خدايا

فقط يك لحظه غافل بودم از عشق
نفهميدم، غلط كردم خدايا

* * *

گلستونو به خار و خس نمی‌دم
به هر دستی بيايه دس نمی‌دم

مگه بازار شامه بی‌مروت
دلی كه داده بودی پس نمی‌دم

* * *

به تب آغشته‌ای آب و گل مو
عطش را كرده‌ای هم‌منزل مو
 
سراپا تب، عطش، آخه خدايا
چرا آتيش نمی‌گيره دل مو؟
 
* * *
 
هنوزم مست مستم، مست چشمت
دوبيتی‌های مو پابست چشمت
 
چه زجری می‌كشه اين پاره‌ی درد
شبای انتظار از دست چشمت

 

تلخ‌مره‌گی

 

دست‌های آلوده

 

زنده زنده در آتش سوختند.

 

بعد از زلزله در بم، تا مدت‌‌ها گنگ و مبهوت بودم. گيج و منگ. كابوس‌هايم پر بود از پياده‌روی روز دوم در بم. لبريز بود از هزاران جنازه‌ی زخمی كه خاك نرم كوير، آن‌ها را به شكل شبح‌هايی مجسم و ترس‌ناك درآورده بود. نعش‌‌های پتوپيچی كه رهگذران با خود می‌بردند كل تصوراتم از هستی را درهم ريخته بود. دردهای‌ حقيرم در گرد و غبار بم گم‌شدند... و بعد تنها استخوان‌های لهيده‌ی بودنم را با خود برگرداندم. احساسم چنان كرخت شده بود كه وقتی هنگام زلزله‌ی بعدی در زرند، با خوش‌حالی و ظفرمندانه اعلام می‌شد تا اين لحظه «فقط» هزار نفر كشته شده‌اند، زار نمی‌زدم.

 

از نگاه من دست خيلی كسان حتا به خون قربانيان حوادث غيرمترقبه (چه واژه‌ی عجيبی!) آلوده است. (سوانح زمينی و هوايی كه سهل است) در عجبم از اين خيلی‌ كسان كه چگونه با (از؟) دست‌های آلوده به خون، آب می‌خورند! داشتم برای خودم دست‌‌شماری می‌كردم كه رعشه‌ای در جانم افتاد. نكند دست‌های من‌ غازچران هم...

 

نیم طرح

 

-شاگردانه- به سبك ابن‌محمود

 عاشق نشد ولی
موی دماغ زندگی‌اش
              گيسوی كسی‌ست


...

سرمايه‌ی غرور مرا آب می‌كند
كوه يخی كه در بغلم گر گرفته است

...

خاك و باد و آب را گذشته‌ام
اينك آتشم بزن

 ...

هر چند عشق روی تو بر من حرام نيست
«در عفو لذتی است كه در انتقام نيست»!

...
 

رايانه‌ جان!
من هنگ كرده‌ام
تو به كار خودت برس.

 

آب سنگين شرق

 تصورش سخت بود ولی یکی دو سالی است كه به لطف اين «حق مسلم»، پای مباحث درسی رشته‌ی ما به صفحه‌ی اول روزنامه‌ها باز شده است. بعد از معرفی كامل كيك زرد و چرخه‌ی سوخت و غنی‌سازی، درس جديد مربوط به ساختار اتم،  ايزوتوپ‌های هيدروژن  و آب سنگين است كه اميدوارم خوشتان بيايد! احتمالا درس بعدی درباره‌ی خواص كربن خالص خواهد بود!

 

اجازه دهيد خلاصه‌ی اين مطلب را برايتان بنويسم: با رآكتور آب سنگين می‌شود مستقيما (بدون غنی‌سازی) از اورانيوم به پلوتونيوم (...) رسيد. همين!

كارمند به چای زنده است، هنرمند به تنهایی

 با ديالوگ‌ها، شعرها و ديوانگی‌هايی كه خاص خودش بود گاه، پناه می‌شد در شلوغی شهر. نازك بود و مهربان. می‌خواست سوار بر بال پروانه‌ها، پی‌ آواز حقيقت بدود. با اين‌همه «هلوی خشكيده» دوست نداشت از چله‌ی عمر بگذرد. در ميان اين‌همه تلخ‌مرگی، حضور لطيفش، نسيمی بود كه در جامه‌ی هيچ طريقتی نمی‌گنجيد. شاعران، شاعرش نمی‌دانستند و بازيگران، بازيگرش. اما او هم شاعر بود و هم بازيگر. شاعری كه خودش را می‌سرود و بازيگری كه خودش را بازی می‌كرد. روزگار برای نازكای وجودش، زمخت‌تر از آن بود كه تحملش كند. جنون‌مند و عاشق‌پيشه زيست و عاقبت در مه گم شد. در حضورش هيچ‌گاه جدی نگرفتيمش، بعدش هم. اما لحظاتی پيش می‌آيد كه ايمان می‌آوريم زندگی بدون نازی، چيزی كم دارد. ندارد؟

 

 

يك گزارش شاعرانه از شهرام فرهنگی درباره‌ی حسين پناهی كه ايهامش از روتيتر آغاز می‌شود: «دو سال است كه پناهی نيست»

 

حسین پناهی، هیچ كس نبود؛ نه نویسنده، نه شاعر، نه بازیگر. او تمام رازهایش را یك جا حراج كرد. فقط همین، فقط «حراج كردم همه‌ی رازهایم را یك جا/ دلقك شدم با دماغ پینوكیو و بوته‌ی گونی به جای موهایم...»

 

«حسین برای بازی در یك گل و بهار، مرحوم مقبلی را انتخاب كرده بود. پرسیدم چرا؟ گفت: چون سیب را با پوست می خورد.»

 

«زمانی كه حسین در حوزه‌ی علمیه مشغول به تحصیل بود، یك روز با لباس روحانیت راهی ده خودشان شد. آنجا پیرزنی مقابل‌اش ایستاد و گفت: تمام دارایی‌ام یك كوزه روغن است. در این كوزه یك فضله‌ی موش افتاده، تكلیف چیست؟ حسین نتوانست به پیرزن كه تنها دارایی‌اش همان كوزه‌ی روغن بود، بگوید باید روغن را دور بریزد. گفت: به اندازه‌ی یك قاشق از دور فضله‌ی موش بردار و برای چرب كردن لولای در استفاده كن. بقیه‌ی روغن هم برای استفاده مشكل ندارد. عصر همان روز وقتی كنار مادرش نشسته بود، به او گفت: مادر یادت است همیشه دوست داشتی برای چكیده كردن ماست، كیسه‌های خوب داشته باشی؟ مادر با هیجان پاسخ مثبت داد و حسین بخشی از لباس‌هایش را به او داد و گفت: این پارچه را از شهر برای تو خریده‌ام تا به آرزویت برسی. حسین تا چند ساعت بعد به قطره‌های آب كه از كیسه‌های ماست می‌چكیدند خیره ماند و بعد راهی تهران شد.»

 

«سال ۱۹۹۸ وقتی تیم ایران، استرالیا را برد و به جام جهانی رفت، ما همه یك جا جمع شده بودیم و بازی را تماشا می‌كردیم. آن زمان تمام دارایی حسین ۱۰۰ هزار تومان بود. در هیجان احساسات، آن‌قدر ذوق زده شده بود كه تمام پول را به هركس از راه رسید، بخشید.»

 

«همیشه در این كهكشان راه شیری دنبال یك نازی می‌گشت. كسی كه عاشق باشد و با او از گزند باران‌های سمی روزگار، زیر چتر پناه ببرد. اما هرگز نازی نیامد... آخ اگر نازی آمده بود. آخ اگر رویا، تنها یك نام از دایره‌المعارف بی‌پایان نام ها نبود. روز، روز زندگی با نازی كه نبود، گذشت تا روزی كه یك شعر، دیگر رویا نبود: «... و این چنین شد كه پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم.»

 

(متن کامل)

 

نام: حسن، نام برادر: قانا

كودكی زير طاق پريشانی‌ام خانه دارد
آبرويی اگر هست...
كودكان آبروی زمين‌اند

 

دستی به سرش كشيدم و گفتم: «چاكرتم...». لبخندی زد و دوباره رفت روی سكو نشست. در راه بازگشت از سالن، وقتی آن 4+1 دوست را رساندم، حلاوت آن تشويق كودكانه را بيش‌تر از فالوده‌ی كرمانی پس از بازی حس می‌كردم. نگاه مهربان آن كودك، كه از بين پانزده نفر، سراغ من آمد و گفت: «حيف بود كه شما...» به اين زودی‌ها از خاطرم نمی‌رود.  نمی‌دانم آن فرشته‌ی كوچولو آمده بود تا خستگی‌های جسم و جانم را بزدايد يا ...

 
می‌خواستم امشب را پس از آن خستگی و دوش داغ، بی‌كابوس بخوابم كه خبر را ديدم. نام كودكان سه‌قلوی مصری را «حسن»، «نصرالله» و «قانا» گذاشته‌اند. قانا...قانا... نفرين به ناجوانمردی!
 
كودكان آبروی زمين‌اند