نگاهت عاقبت رو می‌كند ماهيت ما را

صدا، تنها صدا می‌ماند از خاكستر روحم
عدم، تنها عدم می‌داند اين قطعيت ما را

هذیان فوتبالی

هوتن اولين بار بود كه ردّ گرد و خاك گورهای تورينی را روی واژه‌هايم ديد. تيمی با نژادی دانشجويی هم‌راه با الساندرويی كه بعضی‌ها فكر می‌كنند هنوز دودی از كنده‌اش برمی‌خيزد. تعجبی هم ندارد اگر بازی سوئد را با زلاتانش مشتاقانه پيگيری كنم و يا  نگران ساق‌های زامبروتا باشم. من طرفدار تيم‌هايی هستم كه بوی گورخر بدهند! سوئد، ايتاليا، فرانسه و حتا چك؛ توفيری ندارد. (متاسفم كه عمدتا اروپايی‌اند! از زالايتای اروگوئه‌ای خيلی خوشم نمی‌آيد)

 اگر كسی را نااميد كردم شرمنده‌ام. من از برزيل فقط ريوالدويش را می‌خواستم  با آن زانوهای كج و معوج كه آن‌ را هم به سرزمين فلاسفه تبعيد كرده‌اند. از آرژانتين هم فقط خاطره‌ی جادوگر 1986در من مانده است و پيراهنی كه هم‌زمان با بازی‌های مكزيك و به‌مناسبت قهرمانی در يك جام معتبر!! جايزه‌مان دادند. پيراهنی كه هم‌راه با قدكشيدن‌های ما، بزرگ نشد تا دو سه نفر آن‌را بپوشند! سر به تن انگليس‌ها و آلمان‌ها هم نباشد، نباشد! (شرمنده‌ام كواچ جان)

 

حال و روز فوتبالی من آن‌قدر وخيم هست كه حوصله‌ای برای كری خواندن بابت اين گورهای پراكنده در تيم‌های‌ ديگر آن‌هم با آبروريزی‌های اخير باقی نماند. تنها می‌ماند يك جمله: خوش به‌حال آن‌هايی كه برزيل را دوست دارند و بدا به حال كسانی كه نمی‌دانند ايران ببرد بهتر است يا ببازد!

 

روايت پريدن با بال‌های كاغذی

  ساغری از گريه، لبالب سكوت

 امير حسين سام عزيز، غزلی خاطره‌انگيز را در «يك سبد آواز نو» گذاشته است. دلم می‌خواهد به اين بهانه، يادی كنم از دو بزرگوار كه يادشان اغلب با من هست. اولی مرحوم مسعود محمودی و ديگری استاد سيد احمد سام. اول از دومی می‌گويم كه نام و يادش برای اهالی فرهنگ، ادب و هنر با «ادبستان» عجين شده است. مجله‌ای كه جايش هنوز پر نشده و با عزيمت ايشان به لندن و انتشار اطلاعات بين‌الملل، از دستمان رفت.

 

رفته بودم كفش‌هايم را واكس بزنم كه فرصتی شد تا «ادبستان» را كه تازه خريده بودم، ورق بزنم. كفاش، كه بساطش را كنار خيابان پهن كرده بود،  همان‌طور كه مشغول واكس‌زدن بود اشاره‌ای به شعر روی‌ جلد مجله كرد و اجازه خواست يادداشتش كند. خوب يادم است كه شعر سميح‌القاسم را با خطی خوش توی دفتر كوچك جيبی‌اش يادداشت كرد و گفت: «كارشان درست است. دستشان مريزاد!» من هم همين عبارت را به‌همراه ماجرايی كه پس از آن بين من و اين رفيق افغانی رفت، برای ادبستان نوشتم. دوستانی كه يادشان هست می‌دانند كه ادبستان با نامه‌های خوانندگان شروع می‌شد. در شماره‌ی بعد، عين نامه با امضای آن دانشجوی شيمی منتشر شد. اغراق نيست اگر بگويم آن نامه، كه سرگذشت يك كفاش دوره‌گرد (كه پيش از آوارگی، دانشجوی پزشكی دانشگاه كابل بود و بعد به اجبار جنگ، عازم ايران شده بود) را روايت می‌كرد، مسير سرنوشت مرا هم تغيير داد و به ورطه‌ی كاغذ و نشريه كشاند.

 

القصه، بيست‌سالگی‌ام تمام شده بود كه اين‌بار در نشريه‌ای ديگر كه باز هم مديرمسوولش استاد سيد احمد سام بود،‌ مطلبی چندصفحه‌ای را به قلم خودم خواندم! به‌اعتراض راهی دفتر نشريه شدم و گلايه‌ام را به‌خاطر عدم رعايت كپی‌رايت!! با خانم ايزدپناه‌ كه مسوول دفتر نشريه بود مطرح كردم. ايشان هم با گشاده‌رويی، اظهار بی‌اطلاعی كردند و گفتند: «مطلب را ما نفرستاده‌ايم. انگار آقای سام، مطلب شما را كه در روزنامه‌ی... منتشر شده، در لندن خوانده‌اند و در فصل‌نامه هم منتشرش كرده‌اند.» گمانم همان‌جا بود كه مساله‌ی سرايت روحيات استاد باستانی پاريزی و حس ناسيوناليستی ايشان به آقای سام مطرح شد و اين‌كه احتمالا پسوند نام خانوادگی، كار خودش را كرده است!

 

مساله‌ی جالب اما اين‌جاست كه يكی از نشريات محلی هم همان مطلب را با مقدمه‌ای مبسوط و پراغراق منتشر كرد. وقتی سردبير آن نشريه را كه دوستی صميمی بود ديدم، به آن مقدمه اشاره كردم و ايشان هم با خنده گفت: «كاكا! اگر ما خودمان، خودمان را تحويل نگيريم، پس كی‌ بگيرد؟!» چند روز بعد هم به دفتر نشريه دعوت شدم و شدم عضو تحريريه و مدتی بعد هم سردبير! تا زمانی كه «خرداد» توقيف شد و «فتح» ما را جايگزينش كردند و نشريه‌ی بی‌زبان ما افتاد دست آقايان حكمت، باقی، گنجی و... . باقی حكمت‌ها و قضايا را هم كه خودتان می‌دانيد!

 

همه‌ی اين‌ها را گفتم تا بگويم كه خواسته و ناخواسته و مستقيم و غيرمستقيم، عامل پريدنم با بال‌های كاغذی، همين پدر بزرگوار و فرهيخته‌‌ی اميرحسين عزيز بوده است كه درودم را نثارشان می‌كنم. به قول مرحوم مشيری:

از همين روزن گشوده به دود
به بهاران، به گل به سبزه درود

 اما مرحوم محمودی -كه داغش هميشه تازه است- از معدود سياست‌مردانی بود كه در بستر فرهنگ و هنر باليده بود و نظيرش را به اين زودی نخواهيم ديد. جسارت نباشد،  اما وقتی استانداران فعلی را می‌بينم، قدرت مقايسه حتا از من سلب می‌شود! روزی پيغام داد كه فصل‌نامه را بخوان كه اميرحسين سام، غزل قشنگی تقديمت كرده است. برای من كه اميرحسين عزيز را قبل از هجرت، تنها يك‌بار  در تالار دانشگاه  ديده بودم كه با سه‌تارش هوايی‌مان كرده بود، جالب بود بدانم آن نوجوان لاغراندام پراستعداد را -كه وصفش ورد زبان‌ها بود- چه عاملی به اين كار كشانده است. وقتی مجله را ديدم، يادم آمد كه پس از اولين حضور در دفتر نشريه، در پاسخ به تقاضای خانم ايزدپناه، سروده‌ای را نوشته بودم و تقديم كرده بودم به «بالانشينان شهر عشق».  آن مثنوی، محصول همان روزها بود كه تازه زخم‌هايم موزون شده بود. عمده‌ی شعرهای به‌دردبخورم! نيز در همان بازه‌ی شش ماهه‌ای شكل گرفتند كه شعر برايم جدی بود. و حالا پسر مدير مسوول، آن مثنوی را با يك غزل، پاسخ داده بود.

 

وقتی با يكی از دوستان، غزل اميرحسين نوجوان و پرشور  آن‌روزها و پزشك هنرمند و فرهيخته‌ی اين‌روزها را با مطلع «مگر ز کوی شهیدانِ عشق می‌آیی» مرور می‌كرديم، به‌شوخی گفتم: «مشكل سنگ قبر ما هم حل شد!» و امشب كه دوباره آن غزل را خواندم، خاطره‌ی روزگاران گذشته، در من جان گرفت. پيش از هر چيز فاتحه‌ای نثار روح مرحوم محمودی كردم كه در هر ديدار، چندبيتی از آن مثنوی را با سوز تكرار می‌كرد. آخرين بار، چند ماه پيش از مرگش بود كه در دفتر كارش در يك بعدازظهر خلوت، پس از اين‌كه بغضش را فروخورد و پيغامی را برای رساندن به دوستان ديروزش داد، چند بيت از آن مثنوی را خواند. خدايش رحمت كند.

عنوان آن مثنوی را آقای سام، «تشنه‌ام ای ابر محبت ببار!» انتخاب كرده بودند و من برای چاپی ديگر تغييرش دادم به: «ساغری از گريه لبالب سكوت» كه هنوز هم زبان حال است.

 

پ.ن: پيام‌های‌ اين مطلب را كه مرور كردم، ديدم استاد سام هنوز ماجرای آن دانشجوی شيمی را فراموش نكرده است. نوع گفت‌وگوی پدر و فرزند را هم ببينيد و لذت ببريد...

 

زمزمه

من پر از تناقضم
عاشقم
تو را و مرگ را.

هذيان

  نمی‌دانم توی كدام وبلاگ بود كه خواندم و يادداشت كردم: «روزگار جوانیم مشکلی داشت به‌نام ايدئولوژيک ديدن همه چيز و روزگار ميان‌ساليم دچار بيماری ديگری‌ست به‌نام ابتذال فکری.»    

فوتبال

فحش‌هايمان كم‌كمك دارند كشوری می‌شوند

 باشگاه مس با بودجه‌ی‌ سه‌ميلياردی‌‌اش بالاخره توانست اميدی‌ برای صعود به ليگ برتر بيابد. آخرين باری كه مديرعامل محترم باشگاه و استاد سابق را ديدم، هنگامی‌ بود كه اميد عزيز داشت با ايشان مصاحبه می‌‌كرد، من‌هم بالاجبار وارد بحث شدم و طبق معمول از دغدغه‌های ديگرمان هم سخنی رفت. اين رقم سه‌ميليارد تومان وسط  بحث‌های ما پيدايش شد و اميد هم چاپش كرد و سريع روی‌ آنتن رفت. چند روز بعدش استاد زنگ زد و از من به‌خاطر ماجرای‌ طرح بودجه و تبعاتی‌ كه به‌همراه داشته، گلايه كرد. اميد هم گفت يادم باشد موقعی مصاحبه كنم كه تو نباشی! البته دليل اصلی‌اش طولانی شدن گفت‌وگو بود و پراكندگی‌ بحث كه تخصص ماست!

 

امروز مس سه بر يك هما را برد. اگر اتفاق خاصی پيش نيايد يعنی طلسم نادر دست‌نشان دارد شكسته می‌شود. بنده‌ی خدا تا حالا چند بار تيم‌هايش را تا پلی‌آف آورده و همان‌جا گير كرده. از مافيا و مسايل پشت‌پرده هم دل خونی‌ دارد. شانس آورد كه تيم مقابلش نفت آبادان يا... نبود كه حسابش با كرام‌الكاتبين بود.

 

با همه‌ی حرف و حديث‌هايی كه بارها مطرح شده و يك‌بار در قالب دل‌ريخته‌ها هم منتشر كردم و نيز این مطلب، با اين‌همه پای فوتبال كه وسط می‌‌آيد و جنبه‌های مثبت و تاثيرگذارش آن‌هم در مناطقی كه به‌شدت در معرض آسيب‌های ديگر! اجتماعی هستند، باز هم خوشحالم كه در موقعيت بين بد و بدتر، اولی نصيبمان شده است. به‌قول خودم، اصلا بگذار توپ را بچسبانند روی‌ كاسه‌ی وافور! اين تخدير از آن يكی كه قابل تحمل‌تر است!!

 

دو حكايت...

  هنوز از سالن پروازهای داخلی خارج نشده بودم كه جمعی سه‌نفره را ديدم. يكی‌شان بدجور نگاهم می‌كرد. طبق عادت، و البته با كمی حرص‌خوردن!، احتمال دادم كه دوباره با فلان آقای خواننده اشتباه گرفته‌ شده‌ام. (حرص بدان خاطر است كه به دوستانی كه همين شباهت را يادآور می‌شوند، می‌گويم خوب است آدم صدايش شبيه ايشان باشد نه قيافه‌اش! ولی كو گوش شنوا؟!)

ادامه نوشته

میزها

 ميزها مستمان كرده‌اندپُست‌ها پَستمان كرده‌اند

 

اعتراف

ما جايمان راحت است!

 اولين باری بود كه از زلزله ترسيدم. تمركزم روی صفحاتی بود كه بايد بررسی‌شان می‌كردم كه آمد. (حدود ساعت20) اين بار رقص زمين، صدای اسكلت اتاقم را هم درآورد. صدادار بود، مثل همان سوسيس كذايی. فرقش با قبلی‌ها اين بود كه كوتاه بود. يك شوك. يك تلنگر. همين.

 

رفيقمان پس از زلزله‌های قبلی می‌گفت: نمی‌شود شما جای امن‌تری زندگی‌ كنيد! گفتم: اگر اصفهان را سوا كنيد (كه تنها منطقه‌ی سفيد كشور است)، همه‌ی مناطق ايران روی وضعيت زرد يا نارنجی قرار دارند. اين دل عالم هم كه تكليفش معلوم است. سرخ سرخ! ما هم كه اهل دليم...

 

باز هم روی گسل دراز می‌كشم  اما باور كنيد با هر تكان زمين، ياد پايتختی می‌افتم كه به بادی بند است! به اين زودی‌ها هم كاريش نمی‌شود كرد جز دعا.

انگار حضرت بيدل گفته است:

دعاست مايه‌ی جمعی كه دستشان خالی‌ست

 

به کمان ابروانت

اين غزل 9ساله شده اما جنون ما از رونق نيفتاده است. نگفتنی‌ها كم نيستند. اصلا بعضی چيزها را نبايد گفت. خط‌كش برداشته‌اند و ما را در گوشه‌ای از شرقِ كيهان، معلق و مخنث، محصور كرده‌اند. آه ای خانم فروهر! كجايی كه داغ بی‌تسلا  را تفسير كنی؟!

 

يك داغ دل بس است برای قبيله‌ای

 
نگاه خسته‌ی مردم به سمتِ آسمان برگشت
و روحی عاصی از اعماقِ پنهانِ زمان برگشت

چنان شولای زخمی كهنه را بر واژه‌ها پيچيد
كه گويی از اُحد، از زخم‌های جاودان برگشت

كلامش مثل آهی شعله‌ور در سينه‌ام مانده‌ست
كلامی كز بُن حلقومِ صد آتشفشان برگشت

چرا آتش نگيرد آفتاب از فرطِ بی‌تابی؟
كه ديد از محضرش آيينه بي‌تاب و توان برگشت

نمی‌خواهم تپش‌های دلم را بازبشناسيد
دلی كه ديد چشمش را و از آيين‌تان برگشت

زمانی قدرنشناس و زمينی ملتهب مانده‌ست
و تقديری كه از پيشانی اين مردمان برگشت



جنون‌مندیِ ما را گردش ايام رونق داد
مگر از مذهبِ ديوانگی هم می‌توان برگشت؟

كجای اين كتيبه درد می‌كند!

 موعد گلاب

 غم‌ سرِ دلم نشسته بود
آمدی
موعد گلاب بود
قطره قطره آب می‌شدی و من
                      پاك می‌شدم
   (يا به‌قول تو هلاك می‌شدم)

چيزی از دلم در اين كتيبه
جا نمانده است
  (هنوز هم هلاكتم!)

 راستش هنوز عصرها
محو كوچه‌ام
       پاكِ پاك

روشنم كن ای چراغ گردسوز آسمان
ماهِ چارده
سرنوشتِ تير برق‌هایِ كوچه نيز روشن است
سرنوشتِ من ولی...

وقت رفتن است
اين صدایِ احتضارِ روحِ عاشقِ من است
رسمِ شاعرانِ خسته
                         بی‌بهانه مردن است

 
باز موعدِ گلاب شد
غم سرِ دلم نشسته است

ای گلِ محمدی
سال‌هاست داغِ تو
سينه‌ی مرا كبود كرده است
باز هم بگو
          كجای اين كتيبه درد می‌كند!

 

ادامه نوشته

قمصر

 

غم‌ سرِ دلم نشسته بود

آمدی

موعد گلاب بود

قطره قطره آب می‌شدی و من

پاك می‌شدم

...

 

قرار است چی از چی جدا شود؟

  اصلا قرار نبود كه وارد مسايل «روز» شويم. دلمان به خانقاه غيرانتفاعی‌مان خوش بود و زمزمه‌های عاشقانه! اما وقتی نوشته‌ی گل‌نسا را ديديم و كامنت‌هايش را (كه انگار كلی هم مميزی شده‌اند)، برق ازمان پريد. اظهار لحيه‌ی ما را به كرامت خودتان ببخشيد. انگار اين‌روزها قرار است هی زمزمه كنيم:‌ دريغ است ايران كه...

 

استاد باسواد و بذله‌گويی داشتيم به‌نام دكتر نقيبی كه دو سال پيش به رحمت خدا رفت. اين  گنابادی خون‌گرم، يك‌روز سر كلاس شيمی كوانتوم، با همان ته‌لهجه‌ی خراسانی‌اش پرسيد: «توی كلاس چند نفر ترك داريم؟»  چند نفری دستشان را بالا گرفتند كه البته چيز عجيبی نبود. عجيب‌ برای من، بالا رفتن دست كناردستی‌ام بود كه هم‌شهری بوديم و مدتی بود كه يافته بودمش. دكتر ازش پرسيد: «شما ترك كجايی هستی؟» و او هم جوابی داد كه باعث شد نگاهم به ماجرای قوم و قوميت‌ها تغيير كند. گفت: «ترك سيرجانی!» اگرچه جوابش را به حساب ديگری* گذاشتم ولی وقتی بعد از تمام شدن كلاس، توضيح داد و كمی‌ به زبان تركی حرف زد، فهميدم ماجرای قوميت‌ها به آن سادگی هم كه فكر می‌كرديم نيست. قوم و قبيله‌ها چنان درهم تنيده شده‌اند كه هيچ منطقه‌ای نمی‌تواند مدعی بخشی از آن باشد. اين را داشته باشيد.

 

چند سال پيش، يكی‌ از هم‌ولايتی‌ها كه در اوايل جنگ يك بی‌‌سيم‌چی ساده بود و آن اواخر تا فرماندهی يك تيپ زرهی ارتقا يافته بود، زنگ زد و گفت: «در تدارك برنامه‌ای هستيم و می‌خواهيم كه تو هم باشی.» قبول كردم و قراری گذاشتيم. وقت رفتن به زادگاه، يكی ديگر را نيز هم‌راهمان ديدم. از پيش‌كسوتان جهاد در افغانستان بود كه به‌تعبير خودش همان اوايل انقلاب، راهی افغانستان شده بود تا با شوروی بجنگد. در فاصله‌ی رسيدن به وعده‌گاه، يك‌ريز از خاطراتش گفت و ما دو نفر هم مشتاقانه ‌شنيديم. از جمله اشاره‌ای كرد به يك پياده‌روی چندين ساعته كه بالاخره آن‌ها را به كشور... رسانده بود. می‌گفت: «وقتی به آن منطقه رسيدم، احساس آرامش عجيبی كردم. ياد زادگاهمان افتاده بودم و نقل‌قول‌های دكتر باستانی پاريزی كه مدعی بود، بخشی از پاريزی‌ها از اين كشور مهاجرت كرده‌اند و در پاريز فعلی ماندگار شده‌اند.» (عمدا نام كشور را ننوشتم تا سوءتفاهمی پيش نيايد و حداقل به زادگاه‌ راهمان بدهند. با اين شيرتوشيری اوضاع، سخت است به كسی بگويی: ازبك، تاجيك يا... و برداشت ناصواب نشود!)

 

بعضی وقت‌ها با دوستان «سيد»مان شوخی‌هايی می‌كنيم كه قاعدتا اين‌جا جای نقلش نيست (از همين بلاگ‌رولينگ خودم بايد حساب كار دستم بيايد). يكی از دوستان معتقد است چون در دوران صفويه، طبقه‌ای (و به‌قول جامعه‌شناسان كاستی) به نام سادات داشتيم  و شاهان صفوی ارج و قرب بسيار بدان‌ها می‌گذاشتند، برخی نا«سيد‌»ها هم برای خودشان شجره‌نامه‌ای تدارك ديدند و وصل شدند به آن سوی ابرها و آب‌ها!. اگر حتا مبنا را شجره‌نامه‌های قلابی نگيريم، دم‌زدن از ماجرای نسل‌ها و نژادها و خلوص و ناخالصی،  آن‌هم با اين شدت و حدتی كه اين‌روزها می‌شنويم ژاژخاييدن است.

 

رديف كردن ماجراهايی از اين دست، كار دشواری نيست. اصلا چرا راه دور می‌رويم؟ همين واژه‌ی «گيسوطلا»يی كه ما خودمان جعل كرديم نشان از چه دارد؟ تا بوده زلف سياه بوده و چشم خمار. لابد حكمتی در كار است كه گيس‌های رنگ‌نكرده، طلايی شدند و چشم‌ها، رنگ گرداندند! به من حق می‌دهيد كه دست‌كم به‌خاطر ترس از لنگه‌كفش گيسوطلای محترمه، بحث را با طرح يك پرسش، مختومه كنم:

 

توهين‌ها و تحقيرها و نابرابری‌ها و عقده‌های فروخورده و رنج‌های تاريخی و... درست؛ از گردن نازك كاريكاتوريست‌های بی‌‌نوا هم كه بگذريم، واقعا قرار است چه چيزی از چه چيزی جدا شود؟

 

 ---------------------------------------------

*منظورم از حساب ديگر، ماجرای حمله‌ی آقامحمدخان قاجار به كرمان بود و درآوردن چندين هزار چشم از چشم‌خانه و طبيعتا اتفاقات ديگر... رفيقمان حكايتش را خوب می‌دانست. خودش اضافه كرد: استاد باستانی در جايی نوشته كه نسل‌های بعدی كرمانی‌ها، برای رفع اتهام از خلوص نژاد و... مدعی بوده‌اند كه هنگام حمله، مادران و مادربزرگ‌هايشان رفته بودند بردسير كه گندم‌ها را درو كنند. هيچ‌كس هم حاضر نبوده واقعيت! را بپذيرد. بنده‌ی خدا هم نوشته كه لابد عمه‌ی من بوده كه يك‌تنه از اين لشكر پذيرايی كرده است!

 

پ.ن: در ميان كامنت‌ها، لينكی ديدم كه به راوی می‌رسد. عنوان آن صفحه‌ی راوی «غفلت از تغافل گروهی و استكبار جهانی» است. اگر درست فهميده باشم منظور پيام‌دهنده اين است كه بهتر بود شما هم خود را به تغافل می‌زديد و می‌گذشتيد. با فحوای نوشته‌ی راوی موافقم. اتفاقا مثال خوبی زده است از جوانكی كه آن‌هم هم‌ولايتی بود و داستانش را همه می‌دانند. قصه‌ی نشريه‌ی هرمزگانی و مثال‌های ديگر هم در اين مقال می‌گنجند. الان هم كيست كه نداند كاريكاتور، بهانه‌ای بيش نيست. اين نوشته بايد برای مسوولانی نوشته می‌شد كه از هيچ ماجرايی عبرت نمی‌گيرند ولی حال كه از سر بی‌درايتی‌ كار بدين‌جا كشيده، باز هم بايد خود را به تغافل زد؟ برويد و كامنت‌های مطلب دختر گل‌آقا را بخوانيد تا بفهميد چطور آدم سرگيجه می‌گيرد. همه دارند از اين آب گل‌آلود، ماهی‌شان را می‌گيرند. چه گروه‌هايی كه در داخل و خارج بهانه دستشان آمده است و چه كسانی كه بحران‌سازند و بحران‌زی. غائله را می‌شود ختم كرد اما هر روش، هزينه‌ای دارد و اگر دوست داريم استخوان لای زخم باقی‌ نماند، از اقناع و ترغيب نبايد غافل شد.

  

شرمنده‌ام

 اين يك هفته غيبت كه بخش اعظمش به سفر گذشت، حواشی فراوان داشت. فكرش را كه می‌كنم، در بازه‌ی دل‌ريخته‌ها می‌گنجند. متن سفر اما خوشايند نبود. عقل معاش و اقتضائاتش كه گاه سرتاپای آدم را به لجن می‌كشد، نسبتی ندارد با حال و هوايی كه دوست دارم. پس بگذاريد از حاشيه‌ها بگويم و البته از آخر به اول:

 

نزديك ساعت23 بود. سرم را كه بالا گرفتم، وزير و والی و همراهانشان را ديدم كه در سالن عمومی، آماده‌ی پريدن با ايرباس‌اند. به‌خاطر سال‌های دور هم‌سفره‌گی!، بلند شدم و مرتكب همان ماجرای «يه ماچ داد و دمش گرم!!» و والسلام. خيلی زود در آن جمع، احساس غريبه‌گی كردم. دوستی قديمی را ديدم كه آن‌طرف‌تر نشسته بود. اگر چه او هم وكليل‌المله است است ولی جنسش تومانی صنار توفير دارد. خراب بود و خسته. با او هم همان ماجرا! گذشت. بعد از احوال‌پرسی به جايی كه نگاه می‌كرد، اشاره كردم و گفتم: «چه عجب آقايان از پاويون نمی‌آيند!» گفت: «دستور رييس جمهور است كه وزرا و استانداران از پاويون استفاده نكنند.» (اين‌ به‌خاطر دل مسعود تا هی‌ نگويد جان به جانت كنند مخالفی...) و ادامه داد: «البته آن آقا همان زمانی هم كه هيچ مسوليتی نداشت، استحباب «VIP»اش ترك نمی‌شد!» (اين‌هم برای دل خودم).

 

داشتم درباره‌‌ی موضوعی مشورت می‌كردم كه تلفنش زنگ خورد و از ميان مكالمه‌اش، كلمه‌ی «آمبولانس» را شنيدم كه شقشقه‌ی بحث ما بود. من‌هم سكوت كردم و صبر، تا خودش زبان باز كند. چشمان غم‌زده‌اش را به زمين دوخت و گفت: «همين امروز دوست جانبازم رفت. داشتم برای حمل جسد، هماهنگی می‌كردم.» پرسيدم: «شيميايی بود؟» از بغضی كه داشت می‌شكست فهميدم كه بی‌ربط پرسيده‌ام. «شيميايی!»

 

كسی چه می‌داند بعضی وقت‌ها چقدر خجالت می‌كشم از اين‌كه بگويم «شيمی» خوانده‌ام. از اين‌كه اين واژه در برخی از عزيزترين دوستانم، تنفر می‌آفريند. از همه‌ی حنجره‌های سوخته و بدن‌های تاول‌زده شرمم می‌آيد. از دلاوری كه شب روی دژ و زير باران گلوله می‌خوابيد و می‌گفت: «ترجيح می‌دهم تكه‌تكه شوم ولی توی سنگر با اين گازهای شيميايی خفه نشوم» و آخرش شد. يعنی دارد می‌شود. سال‌هاست كه دكترها، بيماری مرموزش را به همان گازها نسبت می‌دهند و برای ريه‌هايش، هوای مرطوب شمال را تجويز می‌كنند اما او دارد در دل كوير، جان می‌كند تا معاش خانواده‌اش مختل نشود. غيرتت را شكر. شرمنده‌ام به‌خاطر شيمی، خردل، اتم، زندگی سگی...

 

متن كوتاهی را كه در ادامه می‌‌آورم، پيش‌تر در وبلاگ كورش عليانی  ديده‌ام. برای رعايت كپی‌رايت هم كه شده بايد بگردم و لينك ثابتش را پيدا كنم. الان فرصت بيشتری ندارم (2صبح است. يك‌ساعتی بيشتر نيست كه رسيده‌ام و فردا دوباره عازمم). شأن تكرارش همين ماجراهاست به‌علاوه‌ی خبری كه جزيياتش را شنيدم (آتش زدن رستورانی در هم‌سايه‌گی ما به جرم نامش كه هخامنشيان بوده به دست چند موتورسوار چفيه به گردن كه باعث سكته‌ی صاحب رستوران هم شده است). اميدوارم قدر اين نوشته به اين ماجرای آخری، فروكاسته نشود:

 

«ديشب باران كه گرفت، اين همه فرياد و غريو كجا رفت؟ امروز تا نزديك ظهر كجا بودند؟ از اول عمرشان تا حالا كم خوانده‌اند «ياليتنی كنت معكم»؟ چند نفر ماندند؟ وقت ناهار چند نفر شدند؟ محمد كاظم كاظمی لابد هم‌اين‌ها را ديده بود كه می‌گفت:

«ای جماعت نه اگر بیش، کمی عار کنید
كی شما روزه گرفتید که افطار کنید؟»

اين‌ها با تقريب خوبی، همان‌ها هستند كه وقت اذان ظهر روز دهم محرم نماز نمی‌خوانند كه «شور حسين ما را گرفته است.» اين‌ها همان‌ها هستند كه در مقابله با آمريكا و دفاع از وطن چنان رجز می‌خوانند كه ما احساس بی‌غيرتی و بی‌دينی و وطن‌فروشی كنيم. همان‌ها كه روز حادثه تا موبايلشان قطع شود، حسين را می‌فروشند، علی را می‌فروشند، كس و كار و وطنشان را می‌فروشند. هم‌آن‌ها كه لاف برادريشان گوش فلك را كر كرده. يقين كاظمی همين‌ها را ديده بود كه گفت:

«گفتيد لب ببند، كه با هم برادريم

من يوسفم‌، كه است كه با من برادر است؟»

فردا اگر جنگی شود اول از همه همين جوجه‌های مزلف پرمدعای بی‌هنر ميدان را خالی خواهند كرد. مدافعی اگر بماند همان تن و دل شكسته‌های يادگار جنگ پيشينند. چرا آن‌ها را خانه‌نشين كرده‌ايم و پرچم غيرت را دست اين قرتی‌ها داده‌ايم كه هر نام بلندی را به لوث خودشان بيالايند؟ اين همه خفت و جهالت بس نيست؟»

 

پ.ن: این هم لینک مطلب (+)