آنفلوآنزا

دیوانگی که جای خود دارد
من از پس یک مشت ویروس کذا هم
                                  برنمی‌آیم.

عصر دلتنگی

آه... دلتنگیّ خونینی‌ست
گاه‌گاهی لحظه‌های من
عصر جمعه نیست.

یعنی بیا

من عشق را با تیغ
من واژه را با زخم فهمیدم
لطفا کمی خون‌خوارتر باش
گاهی برایم گرگ بفرست
گاهی بیا و قلع و قمعم کن
نگذار آرامش مرا از پا بیاندازد.

ای پریشان‌ها

باد می‌آید
شهر، زیبا می‌شود زیبا

ای هیاهوهای بیهوده بیاموزید!
از درختان، موج مکزیکی
از بهاران، فرصت گل را.

قلب بهار

می‌شد کتیبه‌ها
از جیک و بوک لهجة گنجشک‌ها نوشت
می‌شد کنار پنجره تب کرد
می‌شد میان باغچه جان داد
...
اردیبهشت هم
اردیبهشت‌های قدیمی.

ضمانت

هیچ تضمینی برای شادخواری نیست
شیر یا خط می‌کند اندوه...

قصه

بعدها کاشفان تنهایی
قصه‌هایی بلند می‌سازند
از غرور صنوبری که تویی.

نبض

عشق؛
هر لحظه می‌آید و می‌تکانَد
زلزله، گاه‌گاهی.

آن روی باران

یک‌ریز موج شعر و موسیقی
یک‌ریز باران بود و می‌بارید
این سیل ویران‌گر
            همان باران دیروز است.

ما هیچ

یک ضربدر یک: صفر
تکلیف ما با عشق معلوم است.

ترمیم

کلنگی بیاور
مرمت کن این روح فرسوده را.

زیرِ آب گریه می‌کنم

کمردرد دارد صدایم
صدا می‌کنم آب را
                  آب را
                    آب را...

حافظ

نرفته‌ام هرگز
به خواب‌های رقیق پرنده‌ها حتا
«چرا که بی سر زلف توام به سر نرود»

قیصر

بهار می‌گذرد
و شهربازی این‌جا هنوز تعطیل است
قطار وحشت رجاله‌ها ولی...
                                    بگذر!
«بیا به خانة آلاله‌ها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم»

وطن

هر لحظه این‌جا اتفاقی تازه می‌افتد
غم‌های بی‌مانند
    شادی‌های بی‌همتا
به زیستن عادت نخواهم کرد.

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

پیرزن
سبزه‌ها را به‌هم گره زد و برد
قورمه‌سبزی‌ش طعم خون می‌داد.

تیتر، خیام است.

177/ نظرگاه

نتیجه مهم نیست
تماشاچی چشم‌های توام.

176/ هم‌این‌ها

همین لحظه‌های معطر
همین قهوة صبح‌گاهی
همین کوچة رو به دریا
همین ساحل سنگی مه‌گرفته
همین ضرب آرام باران بی‌وقفه بر برگ‌ها
...
عذابند
     وقتی نباشی.

175/ بازی

تویی که معتقدی زندگی فقط بازی‌ست
درست بازی کن!

174/ بهار یخ‌زده

نقاب زمستان، بهار است
هنوزم سر کوچة ما
دل منجمد می‌فروشند.

173/ صیاد

غرور تو را دوست دارم
عبور تو را هم
از این لاشة نیم‌خورده
پلنگانه بگذر!

172/ ذهن

سلول‌هایت از ازل خاکستری بودند
در این شکنجه‌گاه وهم‌آلود
درد است زندان‌بان خود بودن.

171/ فرشته

نه این نامه‌های مه‌آلود
نه آن واژه‌های برشته
برآیند بُردارهای تو انگار صفر است.

170/ ویوا

میان این‌همه رؤیا
میان این‌همه دیوانگی
نود دقیقه فقط می‌شود به تو نیاندیشید.

169/ معرکه

بهار هر چه که باشد
بهانه هرچه که هست
خیال باغ پر از عشوة کلاغ مباد!

168/ دارد بهار می‌رسد اسفند دود کن

از چارراه سرد
از خط فقر می‌گذرد مرد
پشت چراغ: آتش‌گردانِ چشم‌هاش
ای باد نوبهار!
دارد مچاله می‌شود از درد
در چشم‌های خیس من اسفند دود کن!

167/ سعدی

من سرنشین خستة اندوهم
پرواز من شماره ندارد
برج مراقبت!
«بگذار تا مقابل روی تو بگذریم»

166/ همیشه به‌موقع

همیشه وقت‌شناس است
به پرتگاه رسیدم
طناب دار فرستاد.

165/ بر باد رفته

هر که رفت
سر به راه می‌شود
       دوباره می‌رود
هر که رفت
رفته است...

164/ قله

دره‌های از رمه لبریز
قله‌های برفی خاموش
شاه‌کار اوج، تنهایی‌ست.