مرگاندیشی و طربناکی لحظهها
عبدالقادر بیدل دهلوی را گفتند: «معجزهی شاعریات را به ما نشان بده و بیتی بسرای که بتواند تا همیشه ادامه یابد بیآنکه قواعد شعر در هم ریزد.»
مولانا این بیت را بیدرنگ سرود:
نشانت میدهد هر دم به انگشت عصا پیری
که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجاست...
پس او تا روزی که جهان تعطیل شود، همچنان اینجا و آنجا با مردم وعده خواهد داشت و آخرین تجربهی آدمیان از زندگی خواهد بود!
آخرین شعر دفتر سیدضیاءالدین شفیعی با این عبارات آغاز میشود و در ادامه، سی دیدار از ملاقاتهای او را روایت میکند.
چراغ قرمز شد
او دستم راگرفت
و از چهار راه رد کرد!
حالا
همهی چراغها روشنند.
(دیدار هفتم)
دفتر لاغر «من مرگ را او خطاب میکنم» مجال مرگاندیشانهای بود در دل طربناکی لحظههایم. به خطاب ملای روم میاندیشم و آنانی که طوطی نقل و شکر را با چه خون دلهایی مرغ مرگاندیش میکنند. در این لحظه بر این باور استوارم که جادهی مرگاندیشی به سرمنزل حیات میرسد...
روزنامهها
همیشه
غلط چاپ میشوند
او
اغلب
حواسشان را پرت میکند،
مثلا همین امروز
نام مرا
بهعنوان یک شاعر معاصر
میبینید!؟
(دیدار بیستویکم)
پ.ن: قیصر هم پرید!