از زرد به سرخ
غمهای بزرگ، پیشلرزههایی دارند که تار و پود وجود را میلرزانند. چند روز پیش از زلزلهی بم بود. ذله شده بودم از خودم و واژههایی که بر زبانم میرفت. نوشتم:
خاک بر سر تمام واژهها نشسته است
مردهشور هم گربه میکند
آه! ای مسیح بیپدر
چقدر بیکسیم!
مصطفا بعدا گفت فکر میکردم برای زلزله گفتهای. میدانست مردهشوران گریانی بودیم بر جنازههای تیمم یافته با خاک... بیکس...
مطمئن شدهام که فرشتهی مرگ از بینشانه آمدن بیزار است. به رخ میکشد خودش را آنهم وقتی که صید بزرگی را نشانه رفته باشد. دیشب پیش از آنکه خنجر مرگ، گلوی احساسمان را دوباره مرور کند، بیتابیام را به مریضی مربوط میدانستم. وقتی که دکتر، عشقآباد را بست و عزم رفتن کرد به خنده گفتم: مریضتیم دکتر!... و بغضم گرفته بود.
نشانهها غوغا میکردند. پیش رایانه بودم و مرگ را گوگلیدم. مرگاندیشی را نوشته بودم. یادم افتاده بود که زخم کتیبه افتاده است، طربناکی لحظهها را بدان افزودم و کلید ارسال را فشردم. نشد. یعنی شد اما فرم خودش را نمیگرفت. حذفش کردم. دوباره پست و دوباره دیلیت. تماشای فیلم در نیمهشب به سرم زده بود. شاعرانه و مرگآلود و آنگاه کابوسهای زخمی. صبح، پس از اصلاح صورت، توی کمد لباس گشتم و تیرهترین پیراهن را از جارختی درآوردم. هوای کوههای استخوانسبککن صاحبالزمان در سرم بود. قبل از حرکت، کانکت شدم و خواستم مرگاندیشی را بفرستم. همان وقت پیامک رسید. نوشتم: پ.ن: قیصر هم پرید.
خاک بر سر تمام واژهها نشسته است
مردهشور هم گربه میکند
آه! ای مسیح بیپدر
چقدر بیکسیم!
مصطفا بعدا گفت فکر میکردم برای زلزله گفتهای. میدانست مردهشوران گریانی بودیم بر جنازههای تیمم یافته با خاک... بیکس...
مطمئن شدهام که فرشتهی مرگ از بینشانه آمدن بیزار است. به رخ میکشد خودش را آنهم وقتی که صید بزرگی را نشانه رفته باشد. دیشب پیش از آنکه خنجر مرگ، گلوی احساسمان را دوباره مرور کند، بیتابیام را به مریضی مربوط میدانستم. وقتی که دکتر، عشقآباد را بست و عزم رفتن کرد به خنده گفتم: مریضتیم دکتر!... و بغضم گرفته بود.
نشانهها غوغا میکردند. پیش رایانه بودم و مرگ را گوگلیدم. مرگاندیشی را نوشته بودم. یادم افتاده بود که زخم کتیبه افتاده است، طربناکی لحظهها را بدان افزودم و کلید ارسال را فشردم. نشد. یعنی شد اما فرم خودش را نمیگرفت. حذفش کردم. دوباره پست و دوباره دیلیت. تماشای فیلم در نیمهشب به سرم زده بود. شاعرانه و مرگآلود و آنگاه کابوسهای زخمی. صبح، پس از اصلاح صورت، توی کمد لباس گشتم و تیرهترین پیراهن را از جارختی درآوردم. هوای کوههای استخوانسبککن صاحبالزمان در سرم بود. قبل از حرکت، کانکت شدم و خواستم مرگاندیشی را بفرستم. همان وقت پیامک رسید. نوشتم: پ.ن: قیصر هم پرید.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶ ساعت توسط مرتضا دلاوری پاریزی